فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

از عزل رئیس‌جمهور تا ترور رییس دستگاه قضا

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

صبح که از خواب بیدار شدیم، اولین چیزی که شنیدیم خبر برکناری بنی صدر از مقام فرماندهی کل قوا توسط امام بود. برای بعضی از بچه‌ها غیرمنتظره بود خصوصا مجاهدین(منافقین) و بطور کلی مخالفین. ا 


شهید احمد جعفرنژاد به تاریخ 6/9/1338در روستای فخرآباد استان گیلان متولد شد. پدرش کشاورزی داشت و او اخرین فرزند خانواده اش محسوب می‌شد. احمد در سن نه سالگی پدرش را از دست داد و سه سال بعد هم فقدان وجود مادر را تجربه کرد. سرپرستی او را برادر بزرگش محمد بدست گرفت و همین بهانه هجرت او به پایتخت شد.  

سال های56-57 که مدارس به حالت نیمه تعطیل درآمده بود احمد با روحیه انقلابی در صف اول تظاهرات و فعالیت های انقلاب پیشتاز بود. وی در قیام روز تاسوعا و عاشورای57 با دردست داشتن پرچمی پیشاپیش بچه های محله حرکت می کرد تا جایی که نیروهای شاهنشاهی به آنها حمله ور می شوند و آنها هم در حیات خانه ای سنگر می گیرند.

با شروع جنگ تحمیلی روزی که امام فرمان دادند که مردم جبهه ها را پرکنند او مشتاقانه خود را برای خدمت معرفی کرد وی می گفت ما سرباز امام زمانیم زیرا مملکت ما مملکت اسلامی است رهبر ما اسلامی است، قانون ما قانون خداست.



شهید احمد جعفرنژاد (ایستاده از سمت چپ تصویر)

 
در همین برهه شهید جعفرنژاد وارد نیروی زمینی ارتش شد. وی در دوران آموزشی خاطرات آن روزهایش که مصادف شده بود با عزل از بنی صدر اینگونه یادداشت می‌کند:

پنجشنبه 21-3-60

صبح از خواب بیدار شدیم اولین چیزی که شنیدیم خبر برکناری بنی صدر از مقام فرماندهی کل قوا توسط امام بود برای بعضی از بچه ها غیر منتظره بود خصوصا مجاهدین (منافقین) و بطور کلی مخالفین. گفتم شاید شایعه باشد بعد از نگهبان‌های شب پرسیدم گفتند بلی درست است ما خودمان ساعت 12 شب اخبار را گوش کردیم خلاصه ثابت شد که واقعیت دارد. نمی دونید مخالفین چه کار می کردند دیگر فحشی نمانده بود که به آقا و اطرافیانش نداده باشند یکی می گفت آره حالا بهشتی رو می کنند فرمانده کل قوا و یکی دیگه می گفت… و همچنین یکی از مخالفین اومد پیش من گفت احمد دیدی این هم از امامتان. به او گفتم مگه چه شده گفت می خواستی چی بشه همین کارها باعث می شود بین مردم تفرقه ایجاد بشه و گروه گروه بشوند به او گفتم هیچ ناراحتی ندارد امام یک مقامی به رئیس جمهور داده بودند و حالا دیده عرضه اش را نداره از او گرفته این که مسئله ای نیست مگر امام بارها به آنها تذکر نداده بود که اگر از حدود اسلام و قانون اساسی خارج شوید به هر که هر چیزی داده ام پس می گیرم او گفت حالا ببین مردم چطوری از رئیس جمهوری حمایت می کنند گفتم اولا آنها مردم نیستند تمام سرمایه دارها و گروهکهای وابسته به شرق و غرب هستند در همین موقع منوچهر خدایی اومد پیش من به او گفتم برادر تبریک عرض می کنم او هم جوابم را داد خیلی خوشحال بود آخه او هم حزب الهی هست در همین موقع سرگروهبان اسماعیلی گفت همه به خط شوید بریم صبحگاه.

 


شهید احمد جعفرنژاد

 

دوشنبه8-4-60

ساعت 5.30 صبح از منزل خارج شدم و ساعت 6 رسیدم میدان امام حسین داشتم می رفتم به طرف خیابان ایران مهر دیدم یک جوانی روزنامه ای را گرفته بالا و مردم هم دورش جمع شدند در حالتی که پیرمردی می زد به سر خودش و گریه می کرد رفتم جلو وقتی که تیتر روزنامه را خواندم از شدت ناراحتی سرم درد گرفت و بغض گلویم را می فشرد آری با تیتر درشت نوشته بود عالم ربانی و دانشمند بزرگ آیت الله دکتر بهشتی همراه دهها نفر دیگر در اثر انفجار بمب در شب گذشته شهید شدند اصلا نمی توانستم باور کنم مردم همه عصبانی بودند خلاصه رفتم پادگان چون قراربود امروز مراسم جشن سردوشی بگیریم ولی بر اثر این فاجعه فرمانده پادگان گفت بدون موزیک مراسم اجرا می شود و همین طور هم شد.»

 


شهید احمد جعفرنژاد

شهید احمد جعفر نژاد بعد از گذراندن دوره آموزشی او در دفتر خاطراتش می نویسد:

«آری لحظه موعود فرا رسید رییس سیاسی ائدئولوژیک لشکر 16 قزوین رفت پشت تریبون و گفت ما 11 نفر داوطلب می خواهیم برای گروه جانبازان که در پادگان معروف است به گروهان الله این گروهان آموزش های کماندویی می بیند برای جنگ های نامنظم و همراه سپاه پاسداران به ماموریت می رود، تا حرفش تمام شد منو مرتضی و علیرضا زود رفتیم جلو.»

رضا رضایی همرزم احمد خاطره آن روز را اینگونه تعریف می‌کند: با شهید جعفرنژاد نشسته بودیم کنارهم صحبت می کردیم راجع به سپاه، گفتیم که گفته امام این است که اگر سپاه نبود کشور هم نبود. این حرف رو احمد با آن که در نیروی زمینی ارتش بود می گفت ولی بنا به گفته امام درباره سپاه، احمد عاشق کار با آنها بود. و گروهانی را انتخاب کرد که معروف به گروهان جانبازان اسلام بود که تمام ماموریت های آنها با برادران پاسدار انجام می گرفت. آنجا هم احمد به خودسازی پرداخت با این که می توانست بخط مقدم نرورد اما او و دوستانش داوطلبانه راهی را انتخاب کردند که مدتها آرزویش را می کشیدند. در مرخصی که به تهران آمده بود می گفت یکی از بزرگترین مزیتهای جنگ این بود که برادران پاسدار و ارتش با هم متحد شدند و همکاری خوبی ایجاد شده، برادران پاسدار از برادران ارتش تاکتیکهای جنگی می آموزند و برادران ارتش، ایمان و عشق شهادت را.»

با عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا و انتصاب سرهنگ صیاد شیرازی (امیر سپهبد علی صیاد شیرازی) به فرماندهی نیروی زمینی ارتش، هماهنگی سپاه و ارتش بیشتر و ارتباط فرماندهان این دو قوا تنگ تر و محکمتر گردید و زمینه هایی تبیین استراتژی جدید در جنگ با هدف آزادسازی مناطق تحت اشغال دشمن فراهم شد. از میان طرح هایی که در شورای عالی دفاع مطرح بود، طرح قطع ارتباط دشمن از شمال به جنوب با آزاد سازی تنگه چزابه و آزاد سازی شهر بستان برای رسیدن به نوار مرز بین المللی نیز وجود داشت.

 


شهید احمد جعفرنژاد در جمع همرزمان

 

احمد در خاطراتش می نویسد:

«جمعه 2-5-60

امروز یکی از روزهای ایام الله است چرا که می بایست خط روشن امام که همان خط راستین اسلام می باشد از خطهای دروغین و کفار بخصوص منافقین و سازشکارها جدا و پیروزی حق بر باطل بار دیگر امت قهرمان ایران مشت محکمی به تمام مستکبران بخصوص شرق و غرب می زنند جاوید باد راه امام پیروز باد اسلام

قرار بود که صبح امروز صندوقهای رای را بیاورند در جبهه تا در همین جا رای بدهیم خیلی منتظر شدیم ولی خبری نبود رفتم پیش جناب سروان سرمدی که مسئول دسته 2 بود جریان را سوال کردم جواب داد قرار شده بعدازظهر صندوق های رای را بیاورند ولی بعدازظهر شد بازهم خبری از صندوق نبود، ناامید شدیم گفتیم اگر نمی آورند اجازه بدهید ما برویم شهر گفتند که هیچ کس اجازه نداره بره شهر بله بعدازظهر که هیچ، شب شد ساعت از 10 هم گذشته بود همه ناراحت بودیم که نتوانستیم در این انتخابات شرکت کنیم.

پشه بندها را زدیم که بخوابیم بچه ها دراز کشیدن ولی چون ساعت11 نگهبان بودم برای همین بیدار ماندم درست ساعت11 شب بود که صدازدند هرکسی می خواهد رای بدهد بیاید من خیلی خوشحال شدم چون واقعا دیگر نا امید شده بودیم بچه هارا بیدار کردم همه رفتیم رای بدهیم داخل چادری که خیلی تاریک بود فقط یک چراغ قوه روشن کرده بودند و خیلی هم گرم بود تمام بچه ها به برادر رجایی رای می دادند آری شب را با خیال راحت به خوابی عمیق فرو رفتیم.»

 


شهید جعفر نژاد در جمع همرزمان(نفر سوم از سمت چپ تصویر)

 
احمد در 22 تیرماه وارد شهر حمیدیه اهواز و خط مقدم جبهه می شود و با چندتن از دوستان و فرمانده شان بنام شهید علیرضا صادقی وارد منطقه کرخه کور(کرخه نور) شدند و در آن زمان بود که نبرد مستقیم با مزدوران بعثی آغاز می شود به گفته همسنگران او احمد و همرزمانش سریعا اقدام به ساخت حسینیه ای در منطقه کرخه نور می کنند تا نمازهای جماعت و مراسمات دعای کمیل و توسل برای رزمندگان اسلام مهیاتر باشد. شهید احمد جعفرنژاد کمک وآرپی جی زن بود خوب آموزش دیده بود و خوب دیده بانی می کرد ودر لشکر 16 زرهی قزوین نیروی زمینی ارتش بسیار خوب درخشید و در اولین عملیات که بنام عملیات رمضان(محدود) بود در محور عملیاتی حمیدیه و کرخه کور(نور) در خط مقدم جبهه او و همرزمانش مقاومت جانانه ای را انجام دادند که به گفته دوستانش ضربات مهلکی به صدامیان وارد شد.

در این عملیات یکی از دوستان صمیمی احمد بنام علیرضا ربانی شهید می شود که یکی از همسنگران آنها (رضا رضایی) می گوید با شهادت علیرضا ربانی  من سست شده بودم و حالت یاس به من دست داده و احمد به من دلداری می داد و می گفت مگر راه همه ما این نیست و آرزوی ما مگر این نیست که مثل علیرضا شهید بشویم حالا او هم به آروزش رسیده.

بعداز آن احمد با حضور در عملیات شهید مدنی نقش ارزنده ای در رویارویی مستقیم با نیروهای بعثی داشت و کمک های فراوانی در ساخت سنگر برای رزمندگان داشت.

 


 

عملیات شهید مدنی در بیست و هفتم شهریور ماه 1360، به منظور انهدام توان رزمی دشمن در منطقه عمومی سوسنگرد، به صورت محدود صورت گرفت

در این یورش کوتاه مدت، نیروهای سپاه و ارتش توانستند با یاری یکدیگر، ضمن 2 کیلومتر پیشروی و جلو بردن مواضع خودی، 50 دستگاه تانک دشمن را منهدم و 1690 تن از نیروهای دشمن را کشته، زخمی و اسیر نمایند.

عملیات شهید مدنی از جمله عملیاتهای محدود جنگ ایران و عراق می‌باشد که توسط ارتش جمهوری اسلامی ایران و در تاریخ 27 شهریور 1360 و در منطقه شرق کرخه و محور سوسنگرد-اهواز به اجرا درآمد

هدف از این عملیات تحقق کامل اهداف از پیش تعیین‌شده عملیات طراح بوده که محقق نشده بود. به دلیل آنکه پیشروی عناصر لشکر زرهی ارتش در عملیات طراح ناقص بوده و این نقصان باعث شده بود که قسمتی از جناح جنوبی لشکر 92 زرهی ایران زیر آتش دیده‌بانی عراق قرار بگیرد، قدرت هرگونه تحرک از این نیرو گرفته شده‌بود و هر روزه موجبات تلفات سنگینی به نفرات و تجهیزات تیپ3 این لشکر را فراهم آورده بود. در همین راستا فرمانده لشکر 92 از قرارگاه مقدم که مرکز فرماندهی عملیاتهای ارتش در جبهه جنوبی بود درخواست کرد تا دستوری به لشکر 16 زرهی نیروی زمینی ابلاغ شود و آن لشکر در کرانه جنوبی کرخه تا پل سابله پیشروی و با از بین بردن مواضع عراق، جناح جنوبی لشکر 92 را از دید و تیر مستقیم ارتش عراق دور نگهدارد.

این عملیات آخرین اقدام محوری ایران در سال اول جنگ به شمار می‌رفت که هدف از آن تثبیت مواضع نیروهای عراقی در غرب کرخه و جلوگیری از پیشروی بیشتر آنها بود.

بعد از عملیات شهید مدنی، خطوط پدافندی منطقه عملیاتی حمیدیه، سوسنگرد و تپه الله اکبر تا زمان اجرای عملیات طریق القدس که دو ماه بعد و در اوایل آذر ماه 1360 اجرا شد بدون تغییر باقی ماند و نبردهای پراکنده تغییری در این جبهه به وجود نیاورد.

بعد از این عملیات بود که دیگر حال و هوای احمد عوض می شود و مرتضی طلایی شهیری یکی از همرزمان او می گوید: وقتی با او صحبت می شد همیشه آرزوش این بود که خدا اون رو به فیض شهادت نائل بکنه حتی در آخرین مرخصی که به تهران آمده بود گویی به او الهام شده بود که دیگر بازگشتی ندارد و در خانه قدم می زد و به اهالی خانواده می گفت این آخرین باری است که من در کنار شما هستم و قدم می زد و حتی خوابی که از شهادتش دیده بود را برای برادرزده اش تعریف کرده بود.برای رفتن به جبهه آرام و قرار نداشت حتی هنوز مرخصی اش تمام نشده بود که زودتر از موعد دوباره به جبهه برگشت و می گفت من باید درکنار برادران رزمنده ام باشم هرچه خانواده به او اصرار کردند که چند روز دیگرفرصت هست بمان اما او دلبسته جبهه بود و می گفت من باید به خط مقدم بروم.

 


 

سرانجام وی در 9/9/60 در عملیات طریق القدس در فتح دلاورانه بستان همچون یاران با وفای سرور شهیدان امام حسین (ع) در جنگ تن به تن با مزدوران بعثی براثر اصابت ترکش سر از بدنش جدا می شود و به درجه رفیع شهادت نائل می گردد و درتاریخ پنج دیماه شصت در قطعه 24 شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده می شود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شیرکُش هستم قربان! اعزامی از سوادکوه

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شیردل گفت: «تو بودی جوجه؟ تو می‌خواستی شیر بکشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!» او با صراحت گفت: «شیرکُش هستم قربان! اعزامی از سوادکوه.»
در میان دفتر خاطرات جنگ هشت‌ ساله، تلخی و شیرینی‌هایی به هم گره‌ خورده که بر زیبایی‌های این گنج عظیم می‌افزاید، جنگی که شور و شعور را در هم آمیخت و معاشی از جنس نیست بودن را برای تاریخ تداعی می‌کند، در این میان رزمندگان واحد بهداری لشکر ویژه 25 کربلا، نقش بسزایی در پیشبرد این عرصه داشتند، به همین مناسبت یکی از خاطرات طنزآمیز جبهه، که امروز در گفت‌وگوی رضا دادپور با خبرنگار فارس بیان شده، تقدیم به مخاطبان می‌شود.

جابه‌جایی‌هایی در لشکر انجام شده بود، در این میان، برادر شیردل هم مسئولیتی را در گردان بهداری به عهده گرفت، سرعت نقل و انتقالات باعث شده بود تا نیروها به‌طور کامل به هم معرفی نشوند و این امر، بعضاً مشکلات و ناهماهنگی‌هایی را به دنبال داشت.

در همان اوایل کار، شیردل با مرکز ترابری تماس گرفت و تقاضای آمبولانس می‌کند، سربازی که آن سوی گوشی بود خیلی خشک و جدی پاسخ داد که این کار فعلاً مقدور نیست، اصرار پیاپی شیردل هم تأثیری در اجابت خواسته او نداشت.

او دلخور می‌شود و شاید برای اینکه خودی نشان دهد، از سرباز خواست تا خودش را معرفی کند، سرباز نیز با خونسردی کامل گفت: «هر کی تماس گرفته، باید خودش رو معرفی کند.»

شیردل که بهش بر خورده بود، صدایش را درشت کرد و با قاطعیت گفت: «من شیردل هستم، شما؟!»

و سرباز که گویا قصد باج دادن! ندارد با جدیت گفت: «من هم شیرکش هستم.»

شیردل که تاکنون سربازی را به این جسارت ندیده بود، با عصبانیت تماس را قطع کرد و با عجله، خود را به مقر بچه‌های ترابری رساند، هر کس او را در آن حال می‌دید، می‌فهمید که قصد تنبیه کسی را دارد.

شیردل با چهره‌ای سرخ و نگاهی متورم، وارد مقر شد، ورود بی‌موقع او با قیافه آن‌چنانی، توجه همه را به خود جلب کرد، بعضی نیز نیم‌خیز شدند.

شیردل، چشم غره‌ای به همه رفت و صدایش را خشن کرد و گفت: «من شیردل هستم، کی بود که چند لحظه پیش پشت خط بود؟»

سربازی نازک‌اندام از آن میان برخاست و آمد جلوی او ایستاد و گفت: «من بودم قربان!»

شیردل در جواب گفت: «تو بودی جوجه؟ تو می‌خواستی شیر بکشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!»

او دوباره با صراحت گفت: «شیرکُش هستم قربان! اعزامی از سوادکوه.»

شیردل، نگاه آرام سرباز را که دید کمی تأمل کرد و با تعجب گفت: «یعنی واقعاً فامیلی‌ات شیرکُشه؟»

سرباز هم با قاطعیت به او گفت: «بله قربان! رو اتیکت لباسم نوشته، ببینید.»

هر کس که از آن اطراف رد می شد، فکر می‌کرد لابد یکی از بچه‌های ترابری، تازه داماد یا پدر شده که صدای خنده و صلوات‌شان همه‌جا را پر کرده است.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای آخرین عملیات شهید شیرودی

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

هلی‌کوپتر شیرودی رسید بالای سرمان. دوری زد و چراغش را روشن کرد. تشکر کردم، با تکان دادن دست و ایستادم به تماشایش. او هم دست برام تکان داد، چراغشرا روشن و خاموش کرد، و رفت. 

شهید شیرودی از مبارزترین خلبانان هوانیروز بود که در طول جنگ تحمیلی عملیات‌های بزرگی علیه رژیم بعثی عراق انجام داد و در همین راه نیز به شهادت رسید. مطلبی در این زمینه می خوانیم.

«بچه‌ها، سلام یه خبر خوش»؛ شیرودی بود. صداش می‌لرزید از خوشحالی هیجان‌زده بود. چهره‌اش برق می‌زد از شادی. همه‌مان دست از غذا کشیدیم، چشم دوختیم به دهانش. مثل همیشه نمی‌خواست منتظرمان بگذارد. آمد نشست کنارمان.
«عملیات بازی دراز تأیید شد باید آماده شیم برا حمله».
از خیلی وقت پیش انتظار این خبر را می‌کشیدیم. همهمه شد تو غذاخوری همه سر تکان می‌دادند. خوشحال بودند.
کسی گفت: «خدا رو شکر، بالاخره نوبت ما هم شد».
سروان حامد لقمه‌اش را داد پایین گفت: «من باید جزو اولیها باشم تو این پرواز».
آرزوی همه همین بود همهمه پیچید تو غذاخوری.
«من هم می‌خوام تو اولین پرواز باشم».
«پس من چی؟»
«من که خیلی وقته منتظر چنین وقتی‌ام».
صدای شیرودی همه را آرام کرد: «این که جای بحث نداره همه‌مون تو این عملیات هستیم، فوقش یکی زودتر، یکی دیرتر. فرقی نمی‌کنه که».
رو کرد به من، و گفت: «فرهاد جان! تو خلبان هلی‌کوپتر کمکی هستی. بعد از غذا بیا پیشم، برا توجیه».
خوشحال بودم، خوشحالتر شدم. دیگر میل به غذا نداشتم. لقمه‌های بعد را تندتر خوردم. منتظر شدم شیرودی هم غذاش را تمام کند.
نزدیکای ده شب زدیم از غذاخوری بیرون. احمد پیشگاه هادیان با چند تا پوشه زیر بغل و دو سه تا نقشه عملیاتی آمد طرفمان. با هم رفتیم اتاق عملیات. نقشه را پهن کردیم روی میز. خطوط خودی و دشمن مشخص شده بودند، با علامت‌هایی.
شیرودی گفت: به من «فرهاد جان! عملیات سنگینی منتظرمونه. باید خیلی مواظب باشیم، بخصوص تو، که تو هر «سورتی» باید با چند تا کبرا همراه بشی».
جای هیچ سؤالی نبود. چشم دوختم به نقشه. هدفها را با خطهای قرمز مشخص کرده بودند.
«این بار باید بیشتر از همیشه چشم و گوشتونو باز کنی. البته من به کارت ایمان دارم. اگر هم اصرار می‌کنم، برای اینه که منطقه کوهستانیه. اگه خدای نکرده هلی‌کوپتری آسیب ببینه، جایی نیس واسه نشستن. تو باید تو کمترین زمان خودتو برسونی بش».
به نقشه نگاه می‌کردم، و بعد به شیرودی: «چشم، اکبر جان دیگه چی؟»
لبخند زد: «دیگه این که، خیالم راحت بود، راحت‌تر شد حالا».
تمام پایگاه شور و حال دیگری پیدا کرده بود. همه‌مان منتظر شروع عملیات بودیم. تیمهای فنی با عجله می‌رفتند و می‌آمدند. هلی‌کوپترها را آماده می‌کردند برای عملیات. هر کس هر جا شیرودی را می‌دید، با اصرار ازش می‌خواست او را تو پرواز اول جا بدهد. بین بچه‌ها خیال من از همه راحت‌تر بود. من خلبان تنها هلی‌کوپتر دویست و ششی بودم که طبق برنامه، رسکیوی آن عملیات را بش داده بودند، یعنی نجات بچه‌های دیگر یا هلی‌کوپترهاشان.



داشتم صبحانه می‌خوردم. احمد صدام زد، رفتم از غذاخوری بیرون، سریع. شیرودی نشسته بود پشت فرمان پاترول. اشاره کرد عجله کنم، با دست. رفتم سوار شدم. رفتیم از پایگاه بیرون، رفتیم تو جاده «دانه خوش».
پرسیدم: «چه خبر؟»
شیرودی گفت: «می‌ریم شناسایی».
«از کجا؟»
هادیان گفت: «شیارهای بازی دراز».
نزدیکای بازی دراز شیرودی رفت پاترول را پارک کرد جلوی ژاندارمری. پیاده شدیم. برج دیده‌بانی بالاتر از پاسگاه بود. پیاده رفتیم سمت برج. مسئول برج احترام نظامی داد. هماهنگ کردیم رفتیم بالای برج، ایستادیم به بررسی شیارهای آن دور و بر. بعضیهاشان اصلاً مناسب پرواز نبودند.
صدای سوت خمپاره آمد. خیز رفتیم افتادیم زمین. زیر پامان لرزید از انفجارها، چند ثانیه بعد ترکشها و تکه سنگها باز بالا سرمان کمانه کردند خوردند به اطراف.
هادیان گفت، با خنده «این همه پذیرایی‌شون. باز هم بگو به فکر ما نیستند».
خندیدیم، و بلند شدیم خودمان را تکاندیم و چند تا شیار را برای پروازمان شناسایی کردیم، به هر ترتیبی بود.
برگشتیم پایگاه. آمدم پیاده شوم، که دستی آمد نشست رو شانه‌ام. شیرودی بود.
«آخرین توجیه، ساعت نه امشب، تو اتاق توجیه. یادت نره. به بقیه بچه‌ها هم بگو».
سر تکان دادم رفتم پیش بچه‌ها، برای رساندن پیام.
از ساعت هشت و نیم شب همه منتظر شروع توجیه بودیم. شیرودی را می‌شناختیمش. می‌دانستیم طرح خوبی‌ست. کسی نمی‌توانست به طرحهاش ایراد بگیرد. همیشه هم موفق بود. ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه آمد تو اتاق بریفینگ. نقشه‌ها را پهن کردیم جلومان، گوش سپردیم به حرفهاش. تاکتیک‌های پیشنهادیش حرف نداشت. همه قبولش داشتیم.
به پیچ و خم کارهامان که آشنا شدیم، صلوات فرستادیم، بلند شدیم رفتیم تو نمازخانه، برای خواندن دعای توسل. تو چهره تک تک بچه‌ها شوق پرواز موج می‌زد.
زنگ بیداری زدند، ساعت چهار صبح بعد از نماز باز رفتیم اتاق توجیه. منتظر آمدن شیرودی بودیم. دل‌تون دلمان نبود لحظه‌شماری می‌کردیم همه‌مان. می‌توانستم حدس بزنم تو دلشان چه می‌گذرد. همه‌شان آرزو می‌کردند اسمشان تو لیست اولین پرواز باشد.
شیرودی پیداش شد، پوشه به دست. بازش کرد و گفت: «با عرض معذرت از آنهایی که تو سورتی اول منظور نشدن، پیش از همه اسم خلبانهای سورتی اول را می‌خونم. بقیه هم آماده باشن برا سورتیهای بعدی.»
و اسمها را خواند. آنهایی که اسمشان تو لیست بود، بلند می‌شدند می‌رفتند خودشان را آماده می‌کردند، با خوشحالی زیاد. من از قبل آماده بودم. از زیر قرآن گذشتیم رفتیم سر وقت هلی‌کوپترهامان. صدای بالهاشان پیچید تو پایگاه. با دست اجازه خواستیم برای پرواز، و بلند شدیم، همه با هم.
نگاه به هلی‌کوپترهای کبرا کردم. سینه آسمان را می‌شکافتند می‌رفتند سمت هدف. فاصله‌ام باشان کم بود. این طور تصمیم گرفته شده بود.
رسیدیم به منطقه درگیری، بعد از مدتی توپخانه خودی کار می‌کرد، به شدت و با آتش زیاد. این را از گرد و خاک و دود سنگرهای دشمن فهمیدیم. رفتیم جلوتر. من راحت‌تر از بقیه همه جا را می‌دیدم، به خاطر آخرین هلی‌کوپتر بودنم. سنگرهای اجتماعی و مقر توپخانه و تانکهاشان آنجا بودند، زیر بال هلی‌کوپترهامان، زیر پاهامان. طرفشان پیکه رفتیم با هلی‌کوپترهامان.
موشکهامان رها شدند رفتند طرف نقطه‌هایی سیاه، سنگرهای اجتماعی آنها. با چشم غیرمسلح هم می‌توانستم ببینمشان. تبریک گفتم به خلبانهای کبرا، با پیامی رادیویی، توپخانه هم رفت هوا. فرامین را فشار دادم رفتم پایین. تانکهای خودی مثل باد می‌آمدند طرف دشمن. نیروهای پیاده هم دست تکان می‌دادند می‌رفتند جلو، با خاموش شدن سنگرهای اجتماعی روبروشان.
هیجانزده شده بودم، از دیدن پیشروی بچه‌ها و آتش‌بازیها. گوشم به رادیو بود، برای کمک به کسی، اگر کمک بخواهد. کسی صدام نزد. همه، همه مهماتشان را ریختند روی هدفهاشان و برگشتیم با هم به پایگاه، برای لودگیری، به دستور لیدر تیم، شیرودی.
همه منتظرمان بودند آ‌مدند استقبالمان. پامان که رسید زمین، ریختند سرمان. تیمهای فنی رفتند سراغ هلی‌کوپترها .منتظر شدیم برای سوختگیری‌ و لودگیری.
تیم دوم رفت برای پرواز. خواستم برم همراهشان. رفتم، حتی طرف هلی‌کوپترم. کسی دستم را گرفت گفت: «تو این سورتی نه».
شیرودی بود.
«چرا؟»
«خسته شدی. برو استراحت. وقت هست حالا، تو سورتیهای بعد».
«کی می‌ره پس به جای من؟»
اشاره کرد به هلی‌کوپتر دویست و چهاردهی، پشت سرم. داشت بلند می‌شد
گفتم: «خیلی باید منتظر بمونم؟»
«زیاد نه».
«چقدر یعنی؟»
«تا سورتی سوم».
فکر کردم خودش هم می‌ماند دلم خوش به این بود که هیچ نگفتم بعد دیدم نیست دیدم دوید رفت طرف هلی‌کوپترش داد زدم: «کجا؟»
«می‌آم الان».
«فقط من باید می‌موندم؟»
«تا خستگیتو در کنی، اومده‌‌م».
صداش به زور می‌آمد از تو صدای هلی‌کوپترها. دست تکان داد برام یا برامان. فقط من آنجا نبودم.
گفتم، تو دلم، به خودم: «گولت زد باز».
و سرم را خاراندم: «هیچ فکرشو می‌کردی؟»
قدمهام را هم شمردم: «ولی این بار بار آخرشه».
از خودم پرسیدم: «مطمئنی؟»
به آسمان نگاه کردم به هلی‌کوپترها، که می‌رفتند. گفتم: «زیاد مطمئن نیستم. همیشه گولم می‌زنه، اگه بشه بش گفت گول زدن، ولی این بار …»
با هر صدایی چشمها می‌چرخید تو آسمان و دنبال چیزی می‌گشت یا چیزهایی. یافتیم بالاخره دنبال آن چیزها که دنبالش می‌گشتیم. صدای هلی‌کوپترها پیچید تو فضای «سرپل». هراس داشتم از آمدنشان یا کم آمدنشان. شمردمشان.
«یک، دو، سه …»
هر پنج‌تاشان آرام نشستند زمین. دستهام را کردم سایه‌بان چشمهام، ایستادم به انتظار، در مسیری که هلی‌کوپترها آمده بودند. چیزی پیدا نبود. ترس تو دلم چنگ انداخت. باز هلی‌کوپترها را شمردم. اشتباه نمی‌کردم. یکیشان هنوز برنگشته بود.
دویدم، با عجله، طرف هلی‌کوپترها در یکیشان باز شد و خلبانهای هلی‌کوپتر ششم آمدند ازش بیرون. خوشحال شدم از دیدنشان. هنوز اما چیزی درونم را می‌آشفت. رفتم طرفشان. دستهاشان را فشردم، به گرمی، و گفتم: «چی شده مگه، که با بچه‌ها برگشتید، بی‌هلی‌کوپترتون؟»
چیزی نفهمیدند میان آن همه صدای هلی‌کوپترها. خودم هم صدای خودم را نشنیدم رفتیم از هلی‌کوپترها فاصله گرفتیم. پرسیدم آن چیزی را که پیشتر پرسیدم.
گفتند: «وقتی داشتیم …»
«… مهماتها رو خالی می‌کردیم …»
«اومدن سر وقتمون».
شکر کردیم خدا را، از این که سالم برگشته بودند.
شیرودی بم اشاره کرد بروم طرف هلی‌کوپترم. گفتم: «چشم» و رفتم. آماده پرواز بود هلی‌کوپترم. خلبانهای تیم سوم هم.
شیرودی تو هر دو مرحله همراه بقیه آمده بود. فکر کردم شاید این بار نیاید همراهمان، اما وقتی رفتم تو کابین، دیدم دوید رفت طرف هلی‌کوپتری، پرید بالا، در را بست. باز هم اشتباه کرده بودم. و خوشحال بودم از این که اشتباه کرده‌ام.
مرحله سوم عملیات شروع شد. رفتیم رسیدیم به منطقه درگیری. نیروهای خودی داشتند اسرا را می‌فرستادند عقب، دسته دسته. تعدادشان خیلی زیاد بود. رفتیم جلوتر. از توپخانه و پدافند دشمن خبری نبود. حدسم درست بود همه‌شان پا گذاشته بودند به فرار، با دیدنِ آمدنِ ما، از دور.
خبرهای خوشحال کننده‌ای می‌رسید به همه‌مان از منطقه. پنج هزار کشته و زخمی و بیست و پنج هزار اسیر. دو هزار تانک و نفربر هم سوخته بودند تو آتش.


نیروهای پیاده داشتند دست و پاشان را جمع می‌کردند برای بازسازی استحکامات و روبرویی با پاتک احتمالی دشمن تیپ اعلام کرده بود فعلاً احتیاجی به هلی‌کوپتر ندارد.
ساعت سه صبح آمدند سر وقتم، با اتومبیل عملیات. خیلی سریع آماده شدم. رفتم خودم را رساندم به پایگاه. ساعت هفت صبح همه‌مان تو اتاق توجیه بودیم.
شیرودی از قرارگاه تیپ آمده بود پایگاه. می‌توانستم حدس بزنم چه.
شده‌ست. دشمن پاتک زده بود.
«خیلی شدید هم، تو بازی دراز.»
شیرودی گفت.
ما باز باید وارد عمل می‌شدیم، هوانیروز یعنی، با هلی‌کوپترهامان. وقت زیادی هم …
«نداریم. برای همین این وقت صبح فرستادم دنبالتون.»
اولین تیم پرواز آماده شد، فوری، وزدیم به راه، تو آسمان.
دشمن با تمام قوا پاتک زده بود، همه جا را گرفته بود زیر آتش. ما را هم که دیدند، بی کار ننشستند. پدافندشان شروع کرد به آتش. بچه‌ها نزدیک شدند به همه‌شان با شجاعت و تاکتیکهای مخصوص خودشان، و آتش کردند با هرچه موشک که داشتند. غوغایی به پاشد از آتش. تو اولین حمله خیلی موفق بودیم.
دشمن این‌بار با آتش شدیدتری آمد به استقبالمان. خیلی به مواضعشان نزدیک شده بودیم. توپ زمانی شلیک می کردند طرفمان. یکی از گلوله‌ها، با فاصله کمی، منفجر شد بالای هلی‌کوپترم. تکان شدیدی خورد. کنترل از دستم درآمد. سرم سیاهی رفت. همه تصویرهای جلوی چشمم در هم آمیخت.
آسمان و زمین دوخته شد به هم. صدایی پیچید تو گوشم. هلی‌کوپترم داشت می‌رفت طرف زمین با سرعت.نمی‌دانم چقدر گذشت که به خودم آمدم. فرمان را گرفتم محکم. فکر نمی‌کردم جواب بدهد. فکر می کردم همه چیزش به هم ریخته ست و سقوطم حتمی‌ست، اما جواب داد. خوشحال شدم. با شیرودی تماس گرفتم. موقعیتم را هم بش گفتم.
«می‌تونی ادامه بدی؟»
نگاه به دستگاه کنترل کردم. سالم به نظر می‌رسیدند.
«سعی خودمو می‌کنم.»
«پس برگرد پایگاه. نمونی یه وقت اینجا»
نمی‌توانستم‌،نمی‌خواستم، اما مجبور بودم. برگشتم رفتم سمت پایگاه هلی‌کوپترهای دیگر هم داشتند بر می‌گشتند پایگاه، برای لودگیری و مهمات. خلبان یکیشان شیرودی بود.
یکی از چراغهای خطر موتور هلی کوپتر روشن شد، میان راه. نگاه به منطقه زیر پام کردم از تیررس دور بودیم. با شیرودی تماس گرفتم گفتم چه باید کرد. گفت فرود بیایم بهتر است.
«نگران نباش. تو مرحله بعد با یه تیم فنی برمی‌گردیم سر وقتت. کار داریم هنوز باهات.»
به آرامشم واداشت، با حرفهایی که زد. ازم خواست از کنار هلی‌کوپترم جنب نخوردم.
ده کوچکی بود زیرپام. آمدم نشستم کنارش. بارها از آنجا گذشته بودم و حالا مجبور بودم آنجا باشم، با فرودی اضطراری. اهالی آمدند دیدنمان. دیده بوسی کردند. بمان خندیدند، دلگرمیمان دادند. وقتی فهمیدند هلی‌کوپترمان آسیب دیده رفتند برامان نان و کره و ماست و چای آوردند، نشستند به خوردن، تا دست از تعارف برداریم، بنشینیم به بی ادعا خوردن. خودمانی شدیم با همه‌شان تو همان دقیقه‌های اول.
یک ساعت بعد صدای چند تا هلی‌کوپتر آمد از سمت سرپل. آمدند رسیدند بالای سرمان. هلی کوپتر نجات جدا شد از بقیه، آمد نشست کنار هلی‌کوپتر ما. خلبانش سروان بادکوبود.
رفتم ازش پرسیدم:«چه خبر؟»
«شیرودی فعلاً منو گذاشته هلی‌کوپتر نجات، جای تو. تیم فنی هم تو راهه. حتم تا چند دقیقه دیگه پیداش می‌شه.»
هلی‌کوپتر شیرودی رسید بالای سرمان. دوری زد و چراغش را روشن کرد. تشکر کردم، با تکان دادن دست و ایستادم به تماشایش. او هم دست برام تکان داد، چراغشرا روشن و خاموش کرد، و رفت.
سروان بادکو هم از زمین بلند شد رفت دنبال شیرودی، طرف منطقه درگیری.
با چشم بدرقه‌شان می‌کردم و دلم باشان بود. دلم از خدا سلامتیشان را می‌خواست. دلشوره هم البته داشتم. نمی‌دانم چرا. رفتم تو کابینه، سعی کردم باشان تماس بگیرم. نمی‌شد. جامان بد بود. نمی‌شد تماس گرفت، با آن همه کوهی که جلومان بود. از تیم فنی هم خبری نشد. مجبور بودم همان‌جا بمانم، کنار هلی‌کوپترم.
لحظه‌ها به کندی می‌گذشت.
صدایی آمد. هلی‌کوپترها بودند. داشتند برمی‌گشتند پایگاه.
شمردشان: «یک،دو..»
هر سه تاشان کبرا بودند. همه‌شان با هلی‌کوپتر نجات از بالای سرم رد شدند رفتند. منتظر کبرای چهارم بودم. دلشوره‌ام بیشتر شد. از چهارمین کبرا خبری نشد. گلوم شروع کرد به سوختن. نمی‌دانم چرا خشک شده بود، با آن همه آبی که خورده بودم. دلم نمی‌خواست حدس بزنم چه شده‌ست. حس عجیبی داغم کرده بود. مورمورم هم حتی شد.
ماشین تیم فنی از راه رسید. رفتم ازشان چیزهایی را که باید می‌پرسیدم پرسیدم. چیزی نمی‌دانستند. آنها هم با پرواز تیم عملیات از پایگاه زده بودند بیرون. رفتند سراغ کار خودشان، انجام تعمیرات.
هرچه وقت می‌گذشت، انگار نمی‌گذشت. دستم از همه جا کوتاه بود. نمی‌دانستم چه باید بکنم یا چه نکنم. سرم چرخید به سمت صدایی که می‌آمد. هلی‌کوپتر دویست و چهارده ریسکو بود.
تیم فنی هنوز داشت کار می کرد.
«زودتر. تو را به جان هرکس که دوست دارید زودتر. نمی‌بینید؟ مگه؟»
«چی شده؟ چرا این‌قدر هولی؟»
«نمی‌دونم. از این بپرسید. همه‌ش تقصیر اینه. اینه که پدرمو درآورده.»
می‌زدم با دست روی سینه‌ام، روی قلبم.
«اینه که کار داده دست همه، دست من، دست تو، دست اون.»
به آسمان اشاره کردم. هلی کوپتر شیرودی منظورم بود. هلی‌کوپتر نجات داشت می‌آمد طرفمان. دویدم رفتم تو کابین، تماس با رادیو گرفتم. خلبان صدام را گرفت. پرسیدم: «چی شده؟»
«هیچی»
«یعنی چی هیچی؟ مگه می‌شه؟»
«حالا که شده»
«بم دروغ نگو، آشنا. حرفتو بزن.»
«چیزی مگه قرار بوده بشه؟»
«حرفو عوض نکن. این دل صحاب‌مرده یه خبرهایی بم‌داده. فقط می‌خوام…»
«می‌خوای چی؟»
«می‌خوام از زبون یه دل دیگه بشنوم.»
«که چی بشه؟»
«که بفهمم…»
نتوانستم بگویم چه باید بفهمم. چیزی چنبره زد تو گلوم.
«پس چرا ساکت شدی؟»
«نباید بشم؟»
«من چی؟»
«چی می‌خوای بگی؟»
«همونو که دلت گواهی داده و نذاشت الآن حرف بزنی.»
«نذار دلم گواهیهای بد بده. حرفو عوض کن. تورو خدا حرفو عوض کن.»
«این دفعه دیگه نمی‌تونم. حرفی ندارم حرفمو عوض کنم»
«پس سلام منو به اکبر برسون.»
«باشه.»
و صدای هق زدن آمد، از پشت بی‌سیم. گفت: «مثل این که باید سلام خیلیها را برسونم به اکبر. چه کار سختی!»
«آره خیلی سخته. می‌فهممت.»
تماس قطع شد. نتوانستم خودم را نگه دارم. چیزی در درونم شکست. در آغوش کسی که نمی‌دانستم کیست گریه می‌کردم، با صدای بلند.
منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 577
  • 578
  • 579
  • ...
  • 580
  • ...
  • 581
  • 582
  • 583
  • ...
  • 584
  • ...
  • 585
  • 586
  • 587
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • پارلا
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ

آمار

  • امروز: 109
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس