فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای اعطای لقب "سیدالاسرا" و درجه امیری شهید لشگری از سوی مقام معظم رهبری

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

همسرم 18 کبوتر به یادبود سال‌های اسارتم تهیه کرده بود تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم. مردم تا جلوی پله‌های منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلوی پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سال‌های اسارت از تنم درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.

 
 امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

 

” ساعت 7 صبح پس از خوردن صبحانه همراه دژبان ارتش به طرف بیت رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوصی که برای آزادگان در نظر گرفته بودند نشستیم.

ساعت 9 صبح رهبری تشریف آوردند. همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. رهبری فرمودند بنشینیم.

سپس امیر نجفی، گزارشی از چگونگی نحوه آزادی آزادگان را دادند و سپس در مورد قدمت اسارت من و اینکه تا آن لحظه طولانی‌ترین زمان اسارت را داشتم، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان «سیدالاسرا» مفتخر نمایند.

مقام معظم رهبری با تبسم و تکان دادن سر تأیید فرمودند. در پایان، امیر نجفی از رهبری خواستند با دست‌های مبارکشان درجات ما را اعطا کنند.

من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی‌که سینی در دست داشت و درجات امیری من روی آن بود جلو آمد.

مقام معظم رهبری با دست مبارکشان درجه من را نصب کردند. لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. نمی‌توانستم باور کنم، تا دو روز پیش اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمی‌دادند و حالا با شخصی اول مملکت و ولی امر مسلمانان جهان دیدار کردم.

مصداق آیه شریفه به یادم آمد «عزت و ذلت نزد خداست هر که را خواهد عزیز و گرامی کند و هر که را خواهد خوار و ذلیل نماید».



در خارج از بیت رهبری اتوبوس‌ها آماده بودند تا آزادگان را به شهرهای خودشان منتقل کنند. در داخل اتوبوس، امیر نجفی هدیه مقام معظم رهبری را که یک سکه بهار آزادی بود به آزادگان هدیه کرد.

ناگهان متوجه یکی از دوستان قدیمی (سرهنگ خلبان جلال‌ آرام) شدم که اطراف اتوبوس‌ها به دنبال کسی می‌گردد. پایین آمدم و با او روبوسی کردم. او گفت از طرف تیمسار ابوطالبی فرمانده پایگاه یکم آمده است. او قصد داشت من و دو خلبان آزاده دیگر را با خود به پایگاه مهرآباد ببرد.

سرهنگ آرام در دوران دانشجویی هم‌دوره من بود. او به تعداد ما حلقه گل تهیه کرده بود که آن‌ها را به گردنمان انداخت. سوار نیسان پاترول شدیم و به طرف پایگاه حرکت کردیم.

جلوی در پایگاه، مردم تجمع کرده بودند. با ورود ما گارد احترام خبردار نظامی داد. فرمانده پایگاه جلو آمد و دسته‌گلی به گردن ما انداخت و روبوسی کرد. کارکنان پایگاه که در آن‌جا حضور داشتند ما سه نفر را روی دوش بلند کردند و شعار می‌دادند.

ماشین روبازی برایمان در نظر گرفته بودند. سوار شدیم و در حالی‌که طول خیابان‌های پایگاه راطی می‌کردیم، مردم در دو طرف خیابان اظهار احساسات می‌کردند و شعار می‌دادند “آزاده قهرمان خوش آمدی به ایران.” در طول مسیر تعداد گوسفند برای ما قربانی کردند.

خانواده‌ام را در یکی از منازل سازمانی پایگاه مهرآباد اسکان داده بودند؛ لذا ما را تا جلوی در منزل استقبال کردند. همسرم 18 کبوتر به یادبود سال‌های اسارتم تهیه کرده بود تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم.

مردم تا جلوی پله‌های منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلوی پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سال‌های اسارت از تنم درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.



همسرم خانه را قبلاً برای پذیرایی میهمانان آماده کرده بود. رفتم گوشه‌‌ای نشستم و خدا را شکر کردم که حالا دیگر در منزل خود و در کنار خانواده‌ام هستم.

تعدادی از همشهریان و دوستانی که در عراق با هم در یک سلول بودیم برای دیدنم آمده بودند. تعدادی از خانم‌ها می‌آمدند و مرا می‌بوسیدند ولی آن‌ها را نمی‌شناختم. به یکی از نزدیکان گفتم: نامحرم نباشند؟ او گفت: این‌ها خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌های تو هستند که در نبود تو به دنیا آمده‌اند.

روز دوم ورودم بعدازظهر، تیمسار شهبازی- ریاست «وقت» ستاد مشترک- به همراه فرماندهان سه نیرو برای دیدن من به منزل آمدند. از فردای آن روز دعوت‌ها و مصاحبه‌ها و گفتن خاطرات در محافل و مجالس شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.

اما انگیزه‌ای که باعث شد خاطراتم را بر روی کاغذ بیاورم؛ اول اینکه نمی‌خواستم این دوران را فراموش کنم. می‌خواستم هر از چند گاهی این مطالب را بخوانم و به یاد بیاورم که چه روزهایی بر من گذشته است.

دوم اینکه می‌خواستم بنویسم تا برای تاریخ ایران و نسل‌های آینده بماند و بدانند امنیت، آزادی و استقلالی را که دارند به بهای خون پاک شهیدان و جانبازان عزیز و گرامی و همچنین تحمل سختی‌ها، اهانت‌ها، کتک خوردن‌ها و هتک حرمت آزادگان عزیز و صبور به دست آمده است.

از همه این‌ها بالاتر، صبر و بزرگواری خانواده معظم شهیدان، جانبازان، آزادگان و مفقودان است که با روحیه‌ای در خور تحسین این آزمایش الهی را پشت سر گذاشته، پیروز و سرافراز جاودان تاریخ شدند.



من روزی هزاران بار خدا را شکر می‌گویم که این توفیق را به من عنایت فرمود تا در کنار خانواده‌ام باشم. همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت 18 سال آن قدر اعصابش ضعیف شده که کوچک‌ترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج می‌کند؛ بدون این‌که خودش متوجه باشد.

پسری که روزهای اول مرا به اسم حسین صدا می‌کرد، هم‌اکنون روز به روز بهتر یکدیگر را درک می‌کنیم.

مردمی مهربان و قدرشناس که هرجا مرا می‌بینند احترام می‌گذارند و سپاس می‌گویند و با صحبت‌های پر مهر و محبت خود، روحی تازه و انگیزه‌ای جدید برای خدمت به جامعه در من ایجاد می‌کنند.

دوستان و همکارانی با وفا و صمیمی که حتی اجازه آوردن یک فنجان چای را به من نمی‌دهند.

روزها را در کنار این عزیزان سپری می‌کنم و هر روز که می‌گذرد بیشتر به ایران، مردم و این فرهنگ علاقه پیدا می‌کنم و به یاد فرمایش حضرت امام‌(ره) می‌افتم که فرمودند «این جنگ نعمت است.»

 برای من نعمت این جنگ، آموختن، زندگی کردن و قدر دوستان، آشنایان، خانواده و نعمت‌های الهی را دانستن بود.

منبع:سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

خداحافظی یک مادر با بینایی‌اش

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

روز از ناکامی عملیات «کربلای 4» می‌گذشت. برای اینکه از فرزندم خبری بگیرم همراه یکی از دوستانش به پادگان شهر اندیمشک رفتم اما به داخل راه‌مان ندادند و گفتند: برگردید شهرتان. سرانجام پیکر فرزندم پس از 42 روز از شهادتش به قم آمد و زیر بمباران شدید دشمن تشییع و به خاک سپرده شد. 

 

 

 

جملات بالا بخشی از صحبتهای «حاج‌ یعقوب خانی» پدر روحانی شهید «یوسف خانی» است.

 

نمی‌خواستم در حوزه درس بخواند
 

حاج یعقوب درباره زندگی فرزند شهیدش و چگونگی حضور در گردان غواصی «لشکر17 علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع)»می‌گوید:فرزندم سال 1348 در منطقه «سربند» اراک متولد شد و تا سال اول ابتدای در همان جا درس خواند. یوسف فرزند اولم بود. بغیر از او هشت پسر و دو دختر هم دارم. پس از آن به شهر قم آمدیم و دوره راهنمایی را در مدرسه «علامه حلی» در چهارراه غفاری گذراند.پس از پایان دوره راهنمایی تصمیم گرفت به حوزه علمیه برود و طلبه بشود اما من مایل نبودم و دوست داشتم که درس خود را در دبیرستان ادامه دهد.

 

یوسف برای اینکه رضایت قلبی من را کسب کند همزمان با اینکه به حوزه علمیه می‌رفت،در دبیرستان شبانه نیز ثبت‌نام کرد و دیپلم گرفت.جنگ که آغاز شد به عنوان روحانی رزمی- تبلیغاتی از سوی «لشکر 17 علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع)» قم چندین مرتبه به جبهه اعزام شد.برای عملیات «کربلای 4» حدود پنج ماه آموزش غواصی دید و به گردان غواصی این لشکر منتقل شد.

 

 

 

آخرین اعزام
چند روز پیش از آخرین اعزامش هنگامی که برای وضو گرفتن پای حوض رفتم حرکاتش را زیر نظر گرفتم. این بار حالت عرفانی‌تری داشت به گونه‌ای که همچنان نوع وضو گرفتنش را با خودم مرور می‌کنم. هنگام اعزام همراهش به ایستگاه قطار رفتم. پس از اینکه خداحافظی کردیم و به داخل واگن قطار رفت از پنجره سرش را بیرون آورده بود و تا آنجا که می‌شد پس از حرکت قطار به هم‌دیگر چشم دوختیم و با دست بار دیگر خداحافظی کردیم.

 

 

این اعزام حدود یک هفته پیش از آغاز عملیات «کربلای 4» انجام شد. در فاصله این روزها که می‌خواست عملیات اجرایی شود، خواب می‌دیدم که در منزلمان را می‌زنند پا شدم و رفتم در را باز کردم. آن سوی در یک آقای عمامه سبز و بلند قامت ایستاده بود. اجازه گرفت و داخل شد. سپس به پارکینگ آمد. پس از بازدید از آنجا که کتابخانه یوسف در آن قرار داشت پرسیدم «کاری دارید؟»، جواب داد: «آمده‌ام این‌ها را ببینم» و رفت.

 

 

پرواز یوسف به آسمان کربلای 4
 

سرانجام مارش عملیات «کربلای 4» را رادیو پخش کرد. اما بعدازظهر آن روز اعلام کردند که این عملیات ناکام مانده است. حدود 19 روز از سرنوشت فرزندم بی‌اطلاع بودیم تا اینکه بی‌تابی مهلت نداد و همراه «احمد غلامی» از دوستان پسرم که در عملیات کربلای 4 مجروح شده بود به اندیمشک رفتیم. هنگامی که به پادگان این شهر رسیدیم راهمان نداند و گفتند برگردید. از آنجایی که قرار بود در همان روز عملیات «کربلای 5» اجرا شود، احمد از من جدا شد و با همان مجروحیتش به جبهه رفت. من هم به شهرمان آمدم.در هفته چندبار به بنیاد شهید و سپاه مراجعه می‌کردم اما آن‌ها هم اطلاعی نداشتند تا اینکه پس از 42 روز شهادتش هنگامی که بار دیگر به بنیاد شهید مراجعه کردم به طور اتفاقی اسم فرزندم را در برگه‌ای که دست آقای «لشکری» رئیس بنیاد شهید استان قم بود، دیدم. به خانه آمدم و به خواهرم گفتم که یوسف شهید شده اما به مادرش هیچ‌ چیز نگویید چرا که در این مدت بسیار بی‌قراری می‌کرد. می‌دانستم اگر بفهمد حالش بسیار بد خواهد شد.

 

 

تشییع زیر بمباران
 

یک روز پیش از تشییع پیکر 80 شهیدی که فرزند من هم جزو آن‌ها بود، عراق شهر قم را بمباران کرد. تعدادی از مردم خیابان آذر و بازار نیز در آن شهید شدند. برای همین قرار شد تشییع شهدا پس از تشییع پیکر مردم شهید انجام شود. دشمن در روز تشییع پیکرهای شهدا بار دیگر شهر قم را بمباران کرد. برای همین مراسم تشییع بسیار باعجله برگزار شد. هنگامی که در سردخانه پیکر فرزندم را دیدم سکته خفیف کردم. تن او لباس غواصی پلنگی شکل بود. اندامش در آن لباس بسیار زیبا شده بود. یکی از پاهایش کفش غواصی داشت و دیگری برهنه بود. با اینکه پیکرش حدود 42 روز در خاک عراق مانده بود اما جسدش بوی بدی نداشت. صورتش را با گلاب شستیم و آماده تشییع شدیم. با دیدن این موارد و سکته‌ای که کرده بودم من را به بیمارستان «نیکویی» قم بردند. آن زمان پزشکان هندی در آن فعالیت داشتند. برای اینکه حالم خوب شود دو عدد آمپول شیری به من تزریق کردند. از آن موقع به بعد طرف راست بدنم کمی «لمس» شده است.

 

 

یوسف میهمان ماهی شد
 

یوسف در جزیره ماهی منطقه «بوارین» به شهادت رسیده بود. او شش سال درس طلبگی خواند و در تمام مدت زندگی‌اش در دوران نوجوانی بیشتر از اینکه در خانه باشد مسجد بود. یادم می‌آید وقتی قرار شد در گردان غواصی حضور یابد فرمانده‌اش با او مخالفت کرده و گفته بود: «ما به تو پشت جبهه بسیار نیازمندیم، بهتر است بمانی.» اما پسرم تصمیمش را گرفته بود.پس از شهادت یوسف تا چند سال به بنیاد شهید نرفتم تا اینکه یکی از برادران پاسدار آمد و از مقابل تنور نانوایی به اجبار من را به بنیاد شهید برد تا برای فرزند شهیدم پرونده تشکیل بدهم.

 

 

حقوق دو «قرانی» و از دست رفتن بینایی یک چشم مادر شهید
 

از پنج‌سالگی کشاورزی و کار روی زمین را آموخته بود. همین باعث شده بود در دوران ابتدایی در فصل تابستان به روستا بیاید و در کار کشاورزی کمک دست ما باشد. آن زمان حقوقش «دو قران» بود. یادم می‌آید وقتی قرار شد حیاط منزلمان را سنگ‌فرش کنیم او هزینه‌اش را تقبل کرد. علاوه بر این با مقدار پس‌اندازی که داشت مقداری هم برای مادرش هدیه و وسایل خانه خرید.مادرش هیچ‌گاه محبت‌های او را فراموش نکرده است. وابستگی او به یوسف باعث شد پس از شهادتش به دلیل مویه و شیون بینایی یکی از چشمانش را از دست بدهد.

 

 

شهید خانی
 

 

به گزارش ایسنا،پدر شهید یوسف‌خانی در پایان صحبت‌هایش چند توصیه داشت. او گفت: همیشه تفرقه مذهبی دلیل ایجاد و اختلاف بین شیعه و سنی است.خوشبختانه اکنون آگاهی‌بخشی با مقام معظم رهبری مبنی بر حفظ وحدت سبب شده است تاکنون دشمنان در این مورد ناکام بمانند. از همین رو بر ماست که همچون ایشان به این مسأله حفظ وحدت در هر موضوعی توجه داشته باشیم.از سوی دیگر اگر حق را بشناسیم به راحتی می‌توانیم حقیقت را درک کنیم و در مسیر حق گام برداریم.

 

حاج یعقوب‌خانی در بخش دیگر سخنانش یادآور شد:از سال 69 که به تهران آمده‌ایم در این مدت تنها دو یا سه بار از سوی بنیاد شهید و شهرداری به دیدار ما آمده‌اند. خدا جوانان مسجد امام سجاد (ع) شهرت رضویه (کاروان) را خیر دهد که هر چند وقت گروهی می‌آیند و از ما سرکشی می‌کنند

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »

ماجرای جاری شدن خون شهید، ۹ سال پس از تدفین

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

حمید نژاد در مورد کرامت شهید"عبدالنبی یحیائی” می‌گوید: پدر شهید برایم گفت کسی داخل قبر رفت تا جسد شهید را بیرون بیاورد. متوجه می‌شود صورت شهید مانند روز اول دفن سالم مانده است با این تفاوت که مقداری خشک شده و تازگی روز اول را ندارد. 

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، پاسدار وظیفه شهید “عبدالنبی یحیائی” در سال 1342 در انارستان از توابع دشتستان متولد شد از نوجوانی به کشاورزی و دامداری پرداخت و سپس به همراه خانواده به تنگ ارم مهاجرت کرد، مؤدن و نوحه‌خوان محل بود برای دفاع از اسلام به جبهه عزیمت کرد. در مرحله بعد که به عضویت سپاه درآمده بود مجددا به جبهه رفت و در عملیات والفجر دو در منطقه حاج عمران عراق به شهادت رسید و در گلزار شهدای تنگ ارم دشتستان به خاک سپرده شد.

حمید نژاد در مورد کرامت این شهید والامقام به ماجرای تعمیر مزار او و مواجه شدن با پیکر شهید اشاره می کند و آن را چنین روایت می‌کند: “در چهارم آبان ماه سال 71 خبری توجه‌ام را جلب کرد در آن خبر آمده بود «پس از 9 سال که خواسته‌اند قبر مطهر شهیدی را که بر اثر مرور زمان آسیب دیده بود بازسازی کنند، در حین بازسازی مشاهده می‌کنند جسد، صحیح و سالم مانده و مانند روزی است که او را به خاک سپرده‌اند».

دوماه پس از این واقعه به روستای «تنگ ارم برازجان» رفتم تا از نزدیک در جریان این حادثه قرار بگیرم آن شهید که یک نوجوان 16 ساله بسیجی بود در آخرین اعزام خود در تاریخ پنجم اردیبهشت ماه سال 62 به غرب کشور در جمع رزمندگان اسلام حضور می‌یابد و در این منطقه هنگامی که می‌خواسته جسد هم‌رزم شهیدش را که در ارتفاعات غرب به شهادت رسیده بود و در منطقه بین نیروهای خودی و دشمن قرار داشت به عقب آورد از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار می‌گیرد و در روز هشتم مرداد ماه سال 62 به شهادت می‌رسد.

وقتی از پدر این شهید که در روستای تنگ ارم به شغل آهنگری اشتغال دارد خواستم ماجرای فرزندش را روایت کنم گفت: یکبار با جمعی از بستگان برای نثار فاتحه به سر قبر فرزند شهیدم رفته بودیم متوجه شدم سنگ بالای قبر سوراخ شده و نیاز به تعمیر و مرمت دارد وسایل تعمیر را آماده کردیم و سنگ بالای قبر را برداشتیم و با جسد فرزندم که درون لحد بود، مواجه شدیم. بنایی که برای این کار آورده بودیم پیشنهاد کرد حالا که سنگ بالای قبر را برداشته‌ایم سنگ‌های اطراف و زیر لحد را هم عوض و آن را تعمیر اساسی کنیم. ما هم قبول کردیم.

به همین منظور کسی داخل قبر رفت تا جسد شهید را که هنوز داخل پلاستیک بود به بیرون از قبر بیاورد یکی از بستگان شهید وقتی پلاستیک را به کناری می‌زند متوجه می‌شود صورت شهید مانند روز اول دفن سالم مانده است با این تفاوت که مقداری خشک شده  و آن تازگی روز دفن را ندارد. ولی خراشیدگی روی بینی او دقیقاً مانند روز دفن بود نکته حیرت آور در انتقال جسد شهید به بیرون قبر این بود که وقتی جسد را به بالای قبر می‌آوردیم ناگهان مشاهده کردیم از سر او که به دلیل اصابت ترکش سوراخ شده بود قطرات خون تازه به داخل قبر فروریخت که مایه تعجب و شگفتی همه شد.

عموی این شهید که در لحظه تدفین مجدد شهید درون قبر بوده است، می‌گوید: من دست شهید را که کاملا سالم و مثل روز شهادت بود از کنارش برداشته و به روی شکم و سینه او گذاشتم ولی افسوس در آن لحظه به ذهن هیچ یک از ما که22  نفر بودیم نرسید از این اعجاز و کرامت شهید تصویربرداری کنیم. وقتی این خبر به شهرستان برازجان رسید امام جمعه، فرماندار و مسئولان شهر و مردم روستا دسته دسته به زیارت قبر این شهید آمدند و مراسم باشکوهی بر سر مزار او برگزار کردند. هم‌اکنون مردم به مزار این شهید در ایام عزاداری سیدالشهدا در ماه محرم و ایام دیگر سال دسته‌دسته مشرف می‌شوند و از روح پاک‌اش حاجت می‌طلبند.”

(منبع: دفتر اول لحظه‌های آسمانی/معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران با گردآوری غلامعلی رجایی)

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 543
  • 544
  • 545
  • ...
  • 546
  • ...
  • 547
  • 548
  • 549
  • ...
  • 550
  • ...
  • 551
  • 552
  • 553
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک
  • پارلا
  • ma@jmail.com
  • سیده زهرا موسوی

آمار

  • امروز: 1186
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس