فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

آمپول زدند عزاداری نکنیم/خاطرت اسیر 16 ساله

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فرمانده اردوگاه «موصل 2» برای دهه اول محرم محدودیت‌های ویژه‌ای را اعمال کرده بود. اول محرم اما بچه‌های آسایشگاه ما که همه نوجوان بودند این محدودیت‌ها را در روز اول نادیده گرفتند. برای همین حدود 60 نفر از سربازان و افسران عراقی به داخل آسایشگاه آمدند و… 

جملات بالا بخشی از خاطرات آزاده نوجوان حمید اکبرنیا است. او در گفت‌و‌گو با خبرنگار سرویس «فرهنگ‌حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، درباره چگونگی اسارتش و برگزاری مراسم سوگواری در اردوگاه‌های اسارت می‌گوید:من از رزمندگان «لشکر 7 ولی‌عصر» دزفول بودم که سال 1361 در منطقه فکه و در جریان «عملیات والفجر مقدماتی» اسیر شدم. آن زمان هنوز 16 سال هم نداشتم. حدود هفت سال ونیم اسیر بودم تا اینکه همراه دومین گروه از آزادگان در سال 1369 به میهن بازگشتم.

 

هفت ماه پس از اسارتم نخستین ماه محرم را در اسارت تجربه کردم. مسئولین و فرماندهان عراقی نسبت به ماه محرم حساسیت خاصی داشتند. برای همین پیش از فرا رسیدن محرم جلسه‌ای برگزار می‌کردند تا محدودیت‌های ویژه‌ای در این ماه وضع کنند. این محدودیت‌ها علاوه بر مردم خود عراق گریبان‌گیر ما نیز شده بود به گونه‌ای که به ما اعلام کرده بودند. مراسم سوگواری نشسته برگزار شود. زیاد طول نکشد و صدای کسی بلند نشود.

 

اما در روز نخست عزاداری، بچه‌های آسایشگاه ما که حدود 150 نفر نوجوان بودند این محدودیت‌ها را نادیده گرفتند به همین خاطر حدود 60 نفر سرباز عراقی با چوب و باتوم و کابل به داخل آسایشگاهمان آمدند و حدود 20 دقیقه مدام با آن‌ها و چک و لگد ما را کتک کردند. از آنجایی که آسایشگاه ما مقابل در آسایشگاه دیگر بود. عراقی‌ها این رفتارشان را در حقیقت به نوعی درس عبرتی برای دیگر اسرا می‌دانستند که قصد داشتند اینگونه سوگواری کنند. ما هم از شب‌های بعد تا روز تاسوعا مراسم را با در نظر گرفتن این محدودیت‌ها برگزار کردیم. عراقی‌ها که می‌دانستند برای روز تاسوعا دیگر هیچ یک از اسرا این محدودیت‌ها را در نظر نمی‌گیرند شب قبل از آن به آسایشگاه آمدند و با این بهانه که می‌خواهند به ما واکسن تزریق کنند؛ آمپولی به بازوهایمان تزریق کردند. وقتی این آمپول‌ها اثر کرد بچه‌ها دچار ضعف و تب شدند و برخی هم دست‌هایشان سنگین شده بود و به سختی قدم می‌زدند.

 

روز عاشورا عراقی‌ها به مدت 20 دقیقه برایمان به زبان عربی نوحه‌ای را با صدای «عبدالزهرا» از مداحان عراقی پخش کردند. آن زمان ما در حیاط اردوگاه بودیم. جالب است که بدانید پس از آن عراقی‌ها به ما ناهار حلیم دادند. البته این اتفاق فقط یک بار آن هم در همان سال 62 رقم خورد.

 

سال‌های بعد یعنی پس از سال 1365 کمی از سخت‌گیری‌های عراقی‌ها کاسته شده بود و تنبیه‌هایشان دیگر جسمی نبود بلکه یا آب یا برق اردوگاه را قطع می‌کردند. البته این مسأله برای آن دسته از اردوگاه‌هایی بود که اسیران آن دارای کارت صلیب‌سرخ بود. در برخی اردوگاه‌ها مانند «بعقوبیه» یا «تکریت11» شرایط برای آزادگان بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود.

 

 

در طول مدت اسارت در چهار اردوگاه «موصل 1 و 2 و «رمادی 1 و 2» دوران اسارت خودم را سپری کردم.

 

برگزاری مراسم عزا برای امام حسین (ع) به آزادگان روحیه استقامت و ایثار می‌داد چون از نظر جغرافیایی در همان محدوده بودیم و عراقی‌ها هم رفتار دشمنان امام حسین (ع) را داشتند اما الگو قرار دادن شخصیت‌هایی چون حضرت زینب (س) و امام سجاد (ع) آب سردی بر روی آتش سختی‌ها بود.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

این شهید به خراسان ادای دین کرد

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نخستین بار در «عملیات خیبر» شیمیایی شد و چندی بعد در عملیات «والفجر۸» ماسک خود را در اختیار یکی از رزمندگان قرار داد و برای دومین بار در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت و اسطوره‌ای از ایثار شد… 

 

جملات بالا بخشی از زندگینامه شهید حسین محمدیانی است. بیست و نهمین روز از دی‌ماه سال ۱۳۳۵ بود که سومین فرزند خانواده محمدیانی در محله نقاشک شهرستان سبزوار از توابع استان خراسان متولد شد. هفت سال بعد دبستان شیخ داورزنی خانه دوم حسین شد و سالها بعد او با تلاش و جدیت موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته ادبیات از دبیرستان دکتر غنی شد.
 

حسین، ‌سردسته سینه‌زنان حسینیه ابوالفضلی (ع) در سال ۱۳۵۶ جهت انجام خدمت نظام وظیفه به ارتش پیوست و از آنجا که در دفتر یکی از فرماندهان ارتش بعنوان تایپیست به کار گمارده شد می‌توانست با دادن اخبار و اطلاعات به روحانیون و علما گامی مهم در جهت حمایت از مبارزان انقلابی بردارد.

 

با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی به همراه اولین گروه‌های اعزامی به عنوان یک بسیجی راهی جبهه شد و شش ماه در منطقه سومار حضوری دلیرانه داشت. یک سال بعد (در سال ۱۳۶۰) به عضویت سپاه سبزوار درآمد و در سال ۱۳۶۶ به سفر حج مشرف شد.

 

حسین فرمانده «گردان ولی‌الله» از «لشکر۵ نصر» در عملیات‌های بسیاری حماسه آفرید. او که تمام هستی خود را برای دفاع از انقلاب در طبق اخلاص نهاده بود نخستین بار در «عملیات خیبر» شیمیایی شد و چندی بعد در عملیات «والفجر۸» ماسک خود را در اختیار یکی از رزمندگان قرار داد و برای دومین بار در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت و اسطوره‌ای از ایثار شد.

 

جنگ به پایان رسید اما حماسه خیبر و والفجر۸ با سرنوشت حاج حسین پیوندی ابدی داشت. پیوندی که او را در یازدهمین روز از آذرماه سال ۱۳۷۰ آسمانی کرد و کارنامه ۳۵ سال زندگی را مزین به سند شهادت کرد.

 

امروز سه فرزند حاج حسین یادگارانی از شکوه ایثار او در میان ما هستند. پیکر مطهر او در گلزار شهدای سبزوار آرام گرفته است.



داوود مزینانی،حسین محمدیانی و عبدالحسین برونسی از راست به چپ مشاهده می‌شوند.


منبع: ایسنا

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

ماجرای پیشانی بند سرنوشت ساز عملیات خیبر

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

حسین زارع، جانباز هشت سال جنگ تحمیلی روایت کرد: فقط یک ساعت به عملیات خیبر مانده بود «علی بابایی» که معاون تخریب گردان بود، پیشانی‌بندی از توی سینی برداشت و روی پیشانیم بست. من هم یکی برداشتم و بر پیشانی او بستم.
شگفتی‌های فراوانی در جریان رزم، جانبازی و شهادت شهدا وجود داشته و دارد. شگفتی‌های منظمی که برای جنگ با همه خشونت و  ناملایماتش یک وجه ساختار شکن به نام زیبایی‌های جنگ را می‌سازد که فقط در نبردهایی همچون جنگ هشت ساله ما رؤیت شده است. یک نوع نگاه دینی و به موضوع مقاومت و جهاد؛ نگاهی که از جنگ ما چیزی به نام هشت سال دفاع مقدس ساخت. “حسین زارع” رزمنده و جانباز هشت سال دفاع مقدس در شهر یزد است. او در عملیات‌های مختلفی حضور داشته و خاطرات شنیدنی بسیاری از جبهه‌های جنگ تحمیلی دارد. حسین زارع گوشه‌ای از این نگاه زیبا به مقاومت جنگ را در خاطرات خودش اینگونه روایت می‌‌کند:
شهادت بچه پولدار محل

من بعد از عملیات رمضان در سال 61 وارد جنگ شدم. مسجدی به نام مسجد «مکتب امام» در خیابان کاشانی نزدیک خانه‌مان بود. کوچک که بودم به کلاس‌های قرآنی می‌رفتم. آقای «میرجعفری» معلم من بود که الان استاد دانشگاه تربیت معلم شده است. وقتی انقلاب شد، این مسجد پایگاه بچه‌های انقلابی شد. من زمان انقلاب، سوم راهنمایی بودم. محل ما در شهر یزد، محله‌ بچه پولدارها بود، ولی همه نوع تیپی در آن پیدا می‌شد. از ساواکی و مغازه‌دار تا تاجر و ثروتمند.

خانواده‌ای از مشهد به محل ما آمده و ساکن شده بودند که نام خانوادگیشان «جلالیان» بود و وضع مالی توپی داشتند. خانه چند هزار متری و ملک و املاک زیاد و هر کدام از زن و شوهر چند مدل ماشین خارجی داشتند. این‌ها دو تا پسر داشتند که هر دو به مسجد می‌آمدند و یکی از پسرها هم با من به جبهه آمده بود. یک بار بعد از این که از جبهه برگشتیم، پدر و مادرش به خانه‌مان آمدند و گفتند: یک جوری پسر ما را از جبهه رفتن منصرف کنید. ما ماشین، خانه، زندگی در ایران و یا هر کشور خارجی دیگری به این پسر می‌دهیم و از او خواهش کردیم به جبهه نرود ولی گوش نمی‌کند. شما متقاعدش کنید.”

ولی این دو پسر با وعده وعیدهای پدر و مادرش خام نشدند و باز هم به جبهه آمدند. برادر کوچک‌تر در عملیات «والفجر مقدماتی» در فکه شهید و پیکرش مفقود شد. دومی هم پاسدار و در علمیاتی با موج انفجار جانباز شد. اما دوباره به جنگ رفت. الان هم یکی از بهترین پزشکان کشورمان است.

پیشانی بند سرنوشت ساز عملیات خیبر

در خیبر محوری که دست ما بود،‌ آخرین نقطه بود و طولش سه، چهار کیلومتر می‌شد. بعد از آن هم منطقه دشمن شروع می‌شد. از بس این جاده را رفته بودیم، مثل کف دست بلد بودیم. شب علمیات به سنگر فرماندهی رفتیم تا آخرین توجیهات منطقه را بشنویم. جلسه که تمام شد، در یک سینی اسپند دود کردند و همه همدیگر را بغل کردند. پیشانی‌بندها زده شد و روضه وداع خوانده شد. حال عجیبی بود. فقط یک ساعت به عملیات مانده بود «علی بابایی» که معاون تخریب گردان بود، پیشانی‌بندی از توی سینی برداشت و روی پیشانیم بست. من هم یکی برداشتم و بر پیشانی او بستم. در آغوشم گرفت و با گریه گفت:«حسین!روی پیشانی بندت نوشته شده «یا ابوالفضل العباس(ع)»،تو جانباز می‌شوی!»

من هم به شوخی گفتم:«روی پیشانی بند شما نوشته شده،‌ «یا اباعبدالله الحسین(ع)» تو هم شهید می‌شوی». این صحبت‌ها در حد حرف بود و شوخی. فکرش را هم نمی‌کردم که به تحقق بپیوندد. من جانباز شدم و علی بابایی شهید شد.

تسنیم

نگارنده :fatehan.ir

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 519
  • 520
  • 521
  • ...
  • 522
  • ...
  • 523
  • 524
  • 525
  • ...
  • 526
  • ...
  • 527
  • 528
  • 529
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 636
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس