ماجرای پیشانی بند سرنوشت ساز عملیات خیبر
حسین زارع، جانباز هشت سال جنگ تحمیلی روایت کرد: فقط یک ساعت به عملیات خیبر مانده بود «علی بابایی» که معاون تخریب گردان بود، پیشانیبندی از توی سینی برداشت و روی پیشانیم بست. من هم یکی برداشتم و بر پیشانی او بستم.
شگفتیهای فراوانی در جریان رزم، جانبازی و شهادت شهدا وجود داشته و دارد. شگفتیهای منظمی که برای جنگ با همه خشونت و ناملایماتش یک وجه ساختار شکن به نام زیباییهای جنگ را میسازد که فقط در نبردهایی همچون جنگ هشت ساله ما رؤیت شده است. یک نوع نگاه دینی و به موضوع مقاومت و جهاد؛ نگاهی که از جنگ ما چیزی به نام هشت سال دفاع مقدس ساخت. “حسین زارع” رزمنده و جانباز هشت سال دفاع مقدس در شهر یزد است. او در عملیاتهای مختلفی حضور داشته و خاطرات شنیدنی بسیاری از جبهههای جنگ تحمیلی دارد. حسین زارع گوشهای از این نگاه زیبا به مقاومت جنگ را در خاطرات خودش اینگونه روایت میکند:
شهادت بچه پولدار محل
من بعد از عملیات رمضان در سال 61 وارد جنگ شدم. مسجدی به نام مسجد «مکتب امام» در خیابان کاشانی نزدیک خانهمان بود. کوچک که بودم به کلاسهای قرآنی میرفتم. آقای «میرجعفری» معلم من بود که الان استاد دانشگاه تربیت معلم شده است. وقتی انقلاب شد، این مسجد پایگاه بچههای انقلابی شد. من زمان انقلاب، سوم راهنمایی بودم. محل ما در شهر یزد، محله بچه پولدارها بود، ولی همه نوع تیپی در آن پیدا میشد. از ساواکی و مغازهدار تا تاجر و ثروتمند.
خانوادهای از مشهد به محل ما آمده و ساکن شده بودند که نام خانوادگیشان «جلالیان» بود و وضع مالی توپی داشتند. خانه چند هزار متری و ملک و املاک زیاد و هر کدام از زن و شوهر چند مدل ماشین خارجی داشتند. اینها دو تا پسر داشتند که هر دو به مسجد میآمدند و یکی از پسرها هم با من به جبهه آمده بود. یک بار بعد از این که از جبهه برگشتیم، پدر و مادرش به خانهمان آمدند و گفتند: یک جوری پسر ما را از جبهه رفتن منصرف کنید. ما ماشین، خانه، زندگی در ایران و یا هر کشور خارجی دیگری به این پسر میدهیم و از او خواهش کردیم به جبهه نرود ولی گوش نمیکند. شما متقاعدش کنید.”
ولی این دو پسر با وعده وعیدهای پدر و مادرش خام نشدند و باز هم به جبهه آمدند. برادر کوچکتر در عملیات «والفجر مقدماتی» در فکه شهید و پیکرش مفقود شد. دومی هم پاسدار و در علمیاتی با موج انفجار جانباز شد. اما دوباره به جنگ رفت. الان هم یکی از بهترین پزشکان کشورمان است.
پیشانی بند سرنوشت ساز عملیات خیبر
در خیبر محوری که دست ما بود، آخرین نقطه بود و طولش سه، چهار کیلومتر میشد. بعد از آن هم منطقه دشمن شروع میشد. از بس این جاده را رفته بودیم، مثل کف دست بلد بودیم. شب علمیات به سنگر فرماندهی رفتیم تا آخرین توجیهات منطقه را بشنویم. جلسه که تمام شد، در یک سینی اسپند دود کردند و همه همدیگر را بغل کردند. پیشانیبندها زده شد و روضه وداع خوانده شد. حال عجیبی بود. فقط یک ساعت به عملیات مانده بود «علی بابایی» که معاون تخریب گردان بود، پیشانیبندی از توی سینی برداشت و روی پیشانیم بست. من هم یکی برداشتم و بر پیشانی او بستم. در آغوشم گرفت و با گریه گفت:«حسین!روی پیشانی بندت نوشته شده «یا ابوالفضل العباس(ع)»،تو جانباز میشوی!»
من هم به شوخی گفتم:«روی پیشانی بند شما نوشته شده، «یا اباعبدالله الحسین(ع)» تو هم شهید میشوی». این صحبتها در حد حرف بود و شوخی. فکرش را هم نمیکردم که به تحقق بپیوندد. من جانباز شدم و علی بابایی شهید شد.
تسنیم
نگارنده :fatehan.ir