فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

عزاداری با بدن خون آلود در اردوگاه رمادیه

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فردای آن روز که روز عاشورا بود قبل از آمارگیری همه ما را از سلول‌ها بیرون آوردند و با همان بدن‌های زخمی و پر از خون و عریان ما را به صف کرده و جلو تمامی آسایشگاه‌ها گرداندند تا بقیه بچه‌ها درس عبرت بگیرند.
مناسبت دیگر باز هم در همان کمپ 7 و شب عاشورای سال 1366 اتفاق افتاد. عراقی‌ها از محرم و عاشورا وحشتی عجیب داشتند و به همین دلیل در این ایام بدترین رفتار را با ما داشتند و آمپول‌های ضد عاشورا یکی از حربه‌های دشمن برای فرو نشاندن شوق بچه‌ها در ایام محرم بود. عراقی‌ها چند روز قبل از شروع ماه محرم همه را به خط می‌کردند و به بچه‌ها آمپول‌هایی را تزریق می‌کردند که این آمپول‌ها خیلی بزرگ بودند که بچه‌ها به آن سرنگ گاوی می‌گفتند و معمولاً هر سرنگ را برای 10 یا 12 نفر استفاده می‌کردند.

چند ساعت بعد از تزریق این آمپول همه بچه‌ها دچار تب شدید و ضعف می‌شدند و حتی بعضی از بچه‌ها نمی‌توانستند راه بروند. این آمپول اغلب به مدت دو هفته بچه‌ها را دچار مریضی و ضعف شدید می‌کرد و ما هم دیگر نمی‌توانستیم فعالیتی داشته باشیم. چند روز قبل از شروع ماه محرم عراقی‌ها، ارشد آسایشگاه‌ها را به دفتر فرماندهی خود بردند و همه را تهدید کردند و هشدار دادند که کسی حق عزاداری در ایام محرم را ندارد و اگر موردی حتی بسیار کوچک و انفرادی نیز مشاهده شود، عراقی‌ها ارشد آسایشگاه به همراه فرد و یا افراد خاطی را به شدت تنبیه خواهند نمود.

سرگرد عراقی سپس با عصبانیت فریاد زد که به من از بالا دستور داده‌اند که حتی اگر مجبور شدم، به شما شلیک کنم و تا 10 نفر از شما را می‌توانم بکشم و دوباره تأکید کرد که این فرمان از بالا و مقامات بعثی صادر شده و کسی نمی‌تواند با آن مخالفت نماید.

عصر همان روز ارشد آسایشگاه‌ها و رهبران گروه زیرزمینی یک جلسه با هم تشکیل داده و موضوع را بررسی کردند و سپس ارشد هر آسایشگاه موضوع جلسه را شب هنگام به اطلاع دیگر اسرا رساند و بالاخره تصمیم گرفته شد در ایام ماه محرم بچه‌ها بیشتر دقت کرده و تمام مراسم را در زمانی که عراقی‌ها در اردوگاه حضور ندارند و وضعیت سفید است برگزار کنند. بچه‌ها تصمیم گرفتند با صدای آهسته نوحه‌خوانی کرده و به صورت نشسته سینه‌زنی کنند. همچنین مقرر شد به محض مشاهده عراقی‌ها وضعیت عزاداری را به هم بزنند و بهانه‌ای دست دشمن ندهند.

از طرف دیگر عراقی‌ها نیز از اولین شب ماه محرم تعداد زیادی نیروی ضد شورشی که به انواع سلاح‌ و تجهیزات مسلح بودند را به محوطه بیرونی آسایشگاه آورده و تعداد گشت‌های دور اردوگاه را نیز چند برابر کردند. تعداد نگهبانان داخل اردوگاه که معمولاً یک یا دو نفر بودند نیز چند برابر شد و عراقی‌ها سعی می‌کردند به صورت تمام وقت در اردوگاه‌حضور داشته باشند و اجازه ندهند اسرا عزاداری کنند.

در این مدت بهانه گیری‌ها نیز خیلی زیاد می‌شد و به محض مشاهده کوچکترین حرکتی از سوی اسرا به شدت بچه‌ها را تنبیه می‌کردند و حتی هنگام آمار گرفتن بدون دلیل بچه‌ها را با کابل می‌زند و به اصطلاح زهر چشم می‌گرفتند.

شبهای اول ماه محرم بچه‌ها خیلی آرام عزاداری می‌کردند و عراقی‌ها هم با وجودی که متوجه عزاداری آرام ما می‌شدند، عکس‌العملی نشان نمی‌دادند و به اصطلاح خودشان را به خریت می‌زدند. فقط هنگام خروج از آسایشگاه بعد از مراسم صبحگاهی همه با باطوم و یا کابل کمی نوازش می‌کردند و کمی تلافی عزاداری شب گذشته را در می‌آوردند. ما هم به این شیوه رضایت داشتیم و چند ضربه کابل را به جان می‌خریدیم و ترجیح می‌دادیم اوضاع به همین منوال ادامه یابد ولی خیلی زود همه چیز تغییر کرد.

آسایشگاه ما در طبقه دوم قاطع 2 در اردوگاه رمادیه کمپ 7 قرار داشت و در اولین آسایشگاه سمت راست با شماره 5 بودیم. خیلی زود شب تاسوعا فرا رسید. بعد از نماز مغرب و عشاء و صرف شام بچه‌ها آرام آرام به حالت صف نشستند و قرائت زیارت عاشورا آغاز شد. حال عجیبی همه آسایشگاه را فرا گرفت، برادری که مداح بود نوحه‌ای را آغاز کرد و بچه‌ها به آرامی سینه می‌زدند و جواب نوحه را می‌دادند. بچه‌ها آرام ‌آرام صدایشان را بلند و بلندتر کردند و صدای سینه‌زنی نیز کم کم بلند شد.

با ندای «حسین حسین مهمانیم» و چند عبارت دیگر همه اسرا ایستادند و ناگهان صدای نوحه و سینه‌زنی به آسمان بلند شد. هیچ کس توان پیش‌بینی عواقب این حرکت خودجوش را نداشت و همه بچه‌ها با اشک‌های سرازیر و فریادهای به شدت بلند عزاداری می‌کردند. خیلی زود آسایشگاه‌های دیگر نیز به تبعیت از ما از جا بلند شده و شروع به عزاداری می‌کردند. آن طور که دوست داشتند، نمودند. اردوگاه یکپارچه تبدیل به فریاد «یا حسین» و ضربات پی در پی سینه‌زنی شد. دیگر کسی مراقب حضور عراقی‌ها نبود و اعتنایی هم به تهدیدهای عراقی‌ها نمی‌کرد.

عراقی‌ها هم از این فریادها وحشت کرده و دست و پای خودشان را گم کرده بودند. ناگهان دستور حمله به اسرا صادر شد و فرمانده عراقی با عصبانیت فرمان حمله به آسایشگاه 5 را صادر نمود و بیش از یکصد سرباز، درجه‌دار و افسر عراقی به سوی آسایشگاه ما حمله کردند. وقتی عراقی‌ها درب آسایشگاه را باز کردند هنوز اسرا در حال سینه‌زنی بودند و حسین حسین می‌گفتند.

هرچه عراقی‌ها فریاد زدند کسی توجهی نمی‌کرد. ناچار با انواع کابل، باطوم، نبشی و دیگر اسباب شکنجه به جان بچه‌ها افتادند. عراقی‌ها یکی یکی بچه‌ها را در همان حالی که سینه می‌زدند به بیرون از آسایشگاه می‌کشیدند و با ضربات باطوم و کابل روی زمین می‌انداختند. حدود نیمی از بچه‌ها را به بیرون از آسایشگاه و در کریدور بردند و عده‌ای سرباز مشغول کتک زدن آنها شدند و بقیه بچه‌‌ها هم درون آسایشگاه شکنجه می‌شدند.

عراقی‌ها هیچ توجهی به عواقب کار خود نداشتند و عده‌ای از آنها علی‌الظاهر مست بودند و به طرز وحشیانه‌ای بچه‌ها را می‌زدند. آن شب عده‌ زیادی از بچه‌ها بی‌هوش شدند و دست و پا و سر بسیاری از ما شکسته شد. حسین یازع از بچه‌های خرمشهر را با عصای یکی از جانبازان قطع پا چنان زدند که تا صبح به هیچ عنوان نتوانستیم خونریزی بازویش را بند بیاوریم. عبدالحسین شاهین که از پاسداران آبادان بود را آن قدر زدند که سر و دستش شکست و مدت‌ها آثار شکنجه در صورت و بقیه اندام او دیده می‌شد.

آن شب کسی بی‌نصیب نماند و همه را به شدت کتک زدند. سپس همه بچه‌ها را به گوشه‌ای از آسایشگاه بردند و به صورت سجده همه بچه‌ها را به گوشه‌ای از آسایشگاه بردند و به صورت سجده نشاندند و سطل دستشویی که پر از ادرار بود را روی بچه‌ها ریختند و آن قدر با باطوم زدند که همه ما در گوشه‌ای از آسایشگاه روی هم جمع شدیم. بعد درب را قفل کرده و بچه‌ها به مداوای یکدیگر پرداختند.

عراقی‌ها به سراغ آسایشگاه 6، 7 و بقیه آسایشگاه‌ها رفتند و همین برنامه را در همه آسایشگاه‌ها پیاده کردند. صدای فریاد بچه‌ها که کتک می‌خوردند و فریاد عراقی‌ها که وحشیانه بچه‌ها را می‌زدند به ترتیب در همه آسایشگاه‌ها شنیده می‌شد. تحمل فریاد بچه‌ها خیلی سخت‌تر از تحمل شکنجه شدن بود و همه ما ترجیح می‌دادیم خودمان شکنجه شویم ولی شکنجه شدن دوستان خودمان را نبینیم.

کاری از دست ما بر نمی‌آمد و تا صبح شکنجه شدن دوستانمان را تحمل کردیم و با ذکر «یا حسین» و دیگر اذکار سعی کردیم به آنها کمک کنیم.

- بعد از شکنجه و کتک زدن همه بچه‌ها، عراقی‌ها یک لیست بلند بالا آوردند و تعدادی اسم خواندند و آنها را به بیرون از آسایشگاه‌ها بردند. از هر آسایشگاه 10 الی 15 نفر را صدا کردند و به محوطه بیرونی اردوگاه بردند و شروع به زدن دوباره کردند. همه ما را مجبور کردند بلوزهای زرد رنگ را در آورده تا عراقی‌ها به راحتی بتوانند با کابل‌هایی که سیم‌های آنها را لخت کرده بودند بدن‌های بچه‌ها را زخم کنند.

وقتی عراقی‌ها بدن بچه‌ها را با نبشی و کابل خون‌آلود می‌کردند و هرکسی به طریقی فریاد می‌زد و یا حسین می‌گفت، به فکر صحنه عاشورا و بچه‌های امام حسین افتاده بودم و عراقی‌ها را همان یزیدیان می‌دیدم و به راحتی می‌توانستم ماهیت این سربازان یزید زمان را درک کنم و این امر تحمل این شکنجه‌ها را آسان می‌کرد. بچه‌ها احساس غرور می‌کردند که توسط اعقاب یزید شکنجه می‌شوند و به خود می‌بالیدند که تا این حد به امام حسین (ع) نزدیک شده‌اند و این زجر را تحمل می‌کنند. این احساس قرابت و نزدیکی چنان نیرویی به بچه‌ها می‌داد که تمامی این دردها و زجرها را به راحتی تحمل می‌کردند و با عشق به امام حسین (ع) و ائمه اطهار (ع) عراقی‌ها را به زانو در می‌آوردند.

آن شب ما را به دو سلول انفرادی که به سختی جای 4 نفر می‌شد به صورت وحشتناکی جا دادند و تا مدتی سراغ ما نیامدند. تعدادی از بچه‌ها بی‌هوش شدند و خون بچه‌ها کف سلول را پوشانید. گرمای هوا بیداد می‌کرد و بچه‌ها یکی یکی در حالی که ذکر می‌گفتند از حال می‌رفتند. حوالی نیمه شب دوباره درها را باز کردند و عده‌ای از بچه‌ها را به سلول دیگری انتقال دادند. گویی فهمیده بودند که در این حالت حتماً عده‌ای از بچه‌ها شهید می‌شدند و تصمیم گرفته بودند اجازه دهند بچه‌ها کمی نفس بکشند.

فردای آن روز که روز عاشورا بود قبل از آمارگیری همه ما را از سلول‌ها بیرون آوردند و با همان بدن‌های زخمی و پر از خون و عریان ما را به صف کرده و جلو تمامی آسایشگاه‌ها گرداندند تا بقیه بچه‌ها درس عبرت بگیرند. خیلی از بچه‌ها با دیدن سر و صورت خون‌آلود و پشت‌های زخمی ما اشک از چشمانشان سرازیر می‌شد و به آرامی و زیر لب برایمان دعا می‌کردند. بعضی از بچه‌ها خیلی شوخ بودند و سعی می‌کردند در هر حال با گفتن جملات خنده‌دار به بچه‌ها روحیه بدهند.

عراقی‌ها بیش از یک هفته این نمایش را تکرار کردند و اوقات هواخوری را از بچه‌ها گرفتند و سهمیه غذا و نان را نیز به نصف رساندند. شاید اگر امروز کسی به آسایشگاه 5 اردوگاه رمادیه سری بزند خون بچه‌ها را هنوز به در و دیوار آنجا به خوبی مشاهده کند.

تمامی این شکنجه‌ها بُعد معنوی بچه‌ها را به شدت تقویت می‌کرد. عبادات بچه‌ها با اندام‌های خون‌آلود جذابیتی خاص داشت و از طرف دیگر صمیمیتی عجیب را بین بچه‌ها به وجود آورده بود که شاید نتوان نمونه آن را دوباره یافت. خلوص، تقوا، پاکی و معنویت در سایه این سختی‌ها تبلوری عینی پیدا کرده بود و جوی به وجود آمده بود که هیچ اثری از خودخواهی، غرور، تعصب، نیرنگ و یا بوی متعفن نفاق دیده نمی‌شد.

*راوی:سرفراز عبداللهی

نگارنده : fatehan

 نظر دهید »

ماجرای ماسک نزدن رهبری در جبهه چه بود

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آقا محسن، ماسکی را به آیت‌الله خامنه‌ای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمی‌زنم، ماسک فایده ندارد.» گفت: «فایده دارد، نمی‌شود نزنید حاج آقا.» گفتند: این ماسک را اگر بزنم، شیمیایی از لای این ریش می‌رود تو.»

رژیم بعثی عراق در عملیات والفجر 10 هنگامی که با ضعف و زبونی روبرو شد مناطق وسیعی را بمباران شیمیایی کرد و هزاران نفر از مردان، زنان و کودکان بی‌گناه را مصدوم کرد. مطلب زیر خاطره ای از آن‌ دوران است که مربوط می‌شود به حضور مقام معظم رهبری در منطقه عملیاتی والفجر 10.


***
مرحله دوم عملیات، «والفجر 10» نام گرفت. قرار پیشروی تا دریاچه بود و از آنجا تا «سید صادق». شهرهای «خرمال» و «حلبچه» تصرف شدند. مردم به استقبال بچه‌ها آمدند. نیروهای عراقی گیج بودند. گزارش‌هایشان به دستمان رسید. یکی از آنها را خواندم. فرمانده یکی از لشکرهایشان به دیگری می‌گفت: «معلوم نیست اینها از کجا می‌خواهند حمله کنند. از بالا دارد آدم می‌آید. معلوم نیست هدفشان چیست؟»

آخر سر هم تأکید می‌کردند فقط مقاومت کنید.

مقاومت کردند؛ ولی از دو طرف قیچی شدند. پشت سرشان دریاچه بود و از روبه‌رو پیش می‌رفتیم.

در دیدگاه بودم و همه چیز را زیر نظر داشتم. گزارش می‌نوشتم و می‌بردم پایین، پیش آقا محسن. و بیشتر وقت‌ها آقا محسن می‌آمد دیدگاه و از پشت بی‌سیم، نیروها را از بالای ملخ‌خور هدایت می‌کرد.

تیپ «المهدی» اعلام کرد به جاده رسیده است؛ گفتیم: «نه، این جاده دوجیله نیست. یک جاده فرعی است. باید بروی جلوتر.»

یک‌ بار درگیری شدیدی شد. نیروهای دشمن جمع شده بودند تا با پاتک، منطقه را پس بگیرند. در همین لحظه، هواپیماهای خودی رسیدند، بمب‌هایشان را ریختند روی نیروها و تجهیزات دشمن. من با دوربین صحنه را می‌دیدم، ناخودآگاه با صدای بلند فریاد زدم: «دست‌تان درد نکند دست‌تان درد نکند.»

آنهایی که فرصت کردند، پا به فرار گذاشتند و بقیه زیر آتش بمب‌ها ماندند. روز دوم، با آقا محسن صحبت کردم که بروم جلو و او هم موافقت کرد. با تویوتا از همین جاده‌ای که تازه باز شده بود، می‌رفتم. وضع جاده خراب بود. فقط ماشین می‌توانست پایین برود، بالا آمدنش هم با خدا بود.

عراق حلبچه و روستاهای اطراف را شیمیایی زده بود. جنازه‌ها دراز به دراز، کنار رودخانه‌ها، جاده و لب چاه افتاده بودند. گوسفندها و گاوها گیج می‌خوردند ولو می‌شدند گوشه‌ای.

زنی بچه به بغل افتاده بود. بغض در گلویم گلوله می‌شد و یکباره می‌ترکید. خانواده‌ای را همان اطراف دیدم. بچه کم سن و سال خانواده، گوشه‌ای آرام، دراز کشیده بود.

چند قدم آن طرف‌تر، دومی همراه مادر، پهلو به پهلو افتاده بودند؛ و بقیه، پدر و دو سه نفر دیگر، با فاصله از آنها.

با دو، سه نفر از بچه‌ها گوشه‌ای ایستادیم. هر چه ماسک بود، بین مردم پخش کردیم. «مجید تقی‌پور» به شیمیایی‌ها آمپول تزریق می‌کرد. مدام به این و آن می‌گفت: آمپول بیاورند؛ آمپول «آتروپین».

آمدیم بالاتر. رفتیم شیاری را بررسی کنیم. افرادی را کنار الاغ و اسب‌ها و اثاثیه‌شان دیدیم. همه‌شان شیمیایی شده بودند؛ حتی الاغشان.

قرارگاه را از ملخ‌خور آوردند پایین، توی یکی از قرارگاه‌های ارتش عراق. چند روز پس از عملیات، «آیت‌الله خامنه‌ای» هم آمدند. لباس نظامی خاکی به تن داشتند. آمدند نشستند و با بچه‌ها گرم صحبت شدند. یک دفعه اعلام کردند که شیمیایی زدند.

آقا محسن، ماسکی را به آیت‌الله خامنه‌ای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمی‌زنم، ماسک فایده ندارد.»

آقا محسن گفت: «فایده دارد، نمی‌شود نزنید حاج آقا.»

گفتند: «پس این ریش بلند را چکارش کنم. این ماسک را اگر بزنم، شیمیایی از لای این ریش می‌رود تو.»

ایشان درست می‌گفتند و با این عملشان، به همه روحیه دادند. ایشان را که با این حالت می‌دیدند، قوت قلب می‌گرفتیم.

نقشه عملیات را روی زمین پهن کردیم. آیت‌الله خامنه‌ای از عملیات سؤال کردند و هر کدام از فرماندهان توضیحاتی دادند.

روز دوم عملیات، نزدیک غروب آفتاب، فرمانده «لشکر 43» دشمن را اسیر کردیم. همان جا بازجویی مقدماتی را انجام دادیم. آقا محسن هم بود. او را نشان آن فرمانده دادم و پرسیدم: «ایشان را می‌شناسی؟»

گفت: «نه.»

چند بار به آقا محسن نگاه کرد. سر تا پایش را ورانداز کرد و گفت: «نه، نمی‌شناسم.»

راوی: عبدالحمید حلمی

فارس


نگارنده : fatehan1

 1 نظر

شهیدبنکدار؛ معاون گردان کمیل در قتلگاه فکه

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید علیرضا بنکدار معاون گردان کمیل، با معدود نیروها در حالی که از شدت تشنگی لب‌هایشان خشک شده بود، با اقتدا به مولایشان اباعبدالله الحسین(ع) به جنگ خود ادامه دادند و سرانجام مظلومانه در قتلگاه فکه جنوبی و کانال کمیل به شهادت رسیدند.

پاسدار شهید علیرضا بنکدار متولد 1336 است. او که از روزهای نخستین جنگ در جبهه‌های جنگ تحمیلی حضور داشت در سال 61 به عنوان معاون گردان کمیل در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) با فرمانده این گردان یعنی شهید محمود ثابت نیا در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد. این عملیات در 17 بهمن 1360 با رمز یا الله یا الله یا الله در جبهه میانی فکه و از پنج محور شمال و جنوب رشیده، صفریه و ارتفاعات چرمر و خاک آغاز شد. عملیات والفجر مقدماتی عملیاتی بود که قبل از آغاز برای عراق لو رفته بود اما رزمندگان اسلام در جبهه خودی این را نمی‌دانستند به همین دلیل خیلی زود گردان‌های حاضر در عملیات در محاصره قرار گرفتند. عملیات والفجر مقدماتی تلفات بسیاری داشت. به طوریکه دو گردان از گردان‌های شرکت کننده در عملیات تقریبا از بین رفتند.
گردان کمیل که یکی از این گردان‌ها بود در محاصره کامل قرار گرفت. و تمامی رزمندگان آن به جز یک نفر در همان کانال کمیل و میانه عملیات به شهادت رسیدند. علت مقاومت گردان کمیل بعدا اینگونه عنوان شد که برای به عقب کشیدن بقیه گردان‌ها و برای حفظ چندین گردان تا نفر آخر مقاومت کردند. وقتی در منطقه فکه گردان کمیل در محاصره قرار گرفت، شهید محمود ثابت نیا فرمانده و شهید علیرضا بنکدار معاون گردان کمیل، با معدود نیروهایی که سالم مانده بودند، در حالی که از شدت تشنگی لب‌های آن‌ها خشک شده بود، با اقتدا به مولایشان اباعبدالله الحسین(ع) به جنگ نابرابر خود با ارتش متجاوز بعث ادامه دادند و پاتک‌های متعدد تیپ‌های زرهی عراق را، در هم کوبیدند و سرانجام مظلومانه در قتلگاه فکه جنوبی به شهادت رسیدند و پیکرهای پاکشان در منطقه باقی ماند.

آخرین جملاتی که آخرین بازمانده گردان کمیل پشت بی‌سیم گفت این بود: “آب نیست، غذا نیست. مهماتمان تمام شده. تانک‌ها داخل کانال شدند. به همه تیر خلاص زدند. من باید بروم. سلام ما را به امام برسانید”

شهید بنکدار به عنوان معاون گردان کمیل نیز در این محاصره در روز 21 بهمن‌ماه 1361 بر اثر اصابت گلوله خمپاره از ناحیه چپ بدن زخمی شد و بعد از چند ساعت خونریزی در کانال کمیل واقع در فکه به شهادت رسید.

 

به دلیل شرایطی که طی عملیات والفجر یک پیش آمد، ‌منطقه‌‌ فکه تا پایان جنگ میان ما و عراقی‌ها قرار گرفت و بازگرداندن شهدا و مجروحانی که در آنجا و در اثر تشنگی و جراحت‌هاشان به شهادت رسیدند، میسر نشد. بنا به روایت رزمندگانی که از والفجر مقدماتی وقایعی را بازگو کرده‌اند، چند روز بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی و شهادت اعضای گردان کمیل رژیم بعث عراق داخل کانال را پر می‌کند و شهدا در آن کانال مدفون می‌شوند. گفته شده گردان کمیل معروف به گردان عاشقان عهدنامه معروفی داشتند که طبق آن قبل از محاصره کانال کمیل تصمیم گرفتند پلاک‌هایشان را جمع کرده و به پیک گردان بسپارند تا با خود به عقب خط ببرد. و به این ترتیب گمنام شهید شوند. به همین دلیل تعداد معدودی از پیکرهای مطهر شهدای والفجر مقدماتی که در جریان تفحص از کانال کمیل پیدا شد، شناسایی نشده و طبق خواسته خود آن‌‌ها گمنام معرفی شدند. استخوان‌های پیدا شده از پیکرهای شهدا در جریان تفحص دارای آسیب دیدگی شدید بوده که نشان از شکستگی بر اثر تانک و لودر عراقی‌ها برای پر کردن کانال و عبور از روی پیکرها دارد.

پیکر پاسدار شهید علیرضا بنکدار نیز در شمار شهدای مفقود الجسد عملیات والفجر مقدماتی جای گرفت. عکس زیر، تصویر پاسدار شهید علیرضا بنکدار بعد از شهادت در کانال کمیل است:

 

برادر کوچکتر معاون گردان کمیل، یعنی محمد بنکدار نیز قبل از او در جبهه‌های جنگ تحمیلی به شهادت رسید. از پاسدار شهید علیرضا بنکدار دو فرزند به یادگار مانده است.


وصیت نامه شهید علیرضا بنکدار

تسنیم

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 516
  • 517
  • 518
  • ...
  • 519
  • ...
  • 520
  • 521
  • 522
  • ...
  • 523
  • ...
  • 524
  • 525
  • 526
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 4
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس