عزاداری با بدن خون آلود در اردوگاه رمادیه
فردای آن روز که روز عاشورا بود قبل از آمارگیری همه ما را از سلولها بیرون آوردند و با همان بدنهای زخمی و پر از خون و عریان ما را به صف کرده و جلو تمامی آسایشگاهها گرداندند تا بقیه بچهها درس عبرت بگیرند.
مناسبت دیگر باز هم در همان کمپ 7 و شب عاشورای سال 1366 اتفاق افتاد. عراقیها از محرم و عاشورا وحشتی عجیب داشتند و به همین دلیل در این ایام بدترین رفتار را با ما داشتند و آمپولهای ضد عاشورا یکی از حربههای دشمن برای فرو نشاندن شوق بچهها در ایام محرم بود. عراقیها چند روز قبل از شروع ماه محرم همه را به خط میکردند و به بچهها آمپولهایی را تزریق میکردند که این آمپولها خیلی بزرگ بودند که بچهها به آن سرنگ گاوی میگفتند و معمولاً هر سرنگ را برای 10 یا 12 نفر استفاده میکردند.
چند ساعت بعد از تزریق این آمپول همه بچهها دچار تب شدید و ضعف میشدند و حتی بعضی از بچهها نمیتوانستند راه بروند. این آمپول اغلب به مدت دو هفته بچهها را دچار مریضی و ضعف شدید میکرد و ما هم دیگر نمیتوانستیم فعالیتی داشته باشیم. چند روز قبل از شروع ماه محرم عراقیها، ارشد آسایشگاهها را به دفتر فرماندهی خود بردند و همه را تهدید کردند و هشدار دادند که کسی حق عزاداری در ایام محرم را ندارد و اگر موردی حتی بسیار کوچک و انفرادی نیز مشاهده شود، عراقیها ارشد آسایشگاه به همراه فرد و یا افراد خاطی را به شدت تنبیه خواهند نمود.
سرگرد عراقی سپس با عصبانیت فریاد زد که به من از بالا دستور دادهاند که حتی اگر مجبور شدم، به شما شلیک کنم و تا 10 نفر از شما را میتوانم بکشم و دوباره تأکید کرد که این فرمان از بالا و مقامات بعثی صادر شده و کسی نمیتواند با آن مخالفت نماید.
عصر همان روز ارشد آسایشگاهها و رهبران گروه زیرزمینی یک جلسه با هم تشکیل داده و موضوع را بررسی کردند و سپس ارشد هر آسایشگاه موضوع جلسه را شب هنگام به اطلاع دیگر اسرا رساند و بالاخره تصمیم گرفته شد در ایام ماه محرم بچهها بیشتر دقت کرده و تمام مراسم را در زمانی که عراقیها در اردوگاه حضور ندارند و وضعیت سفید است برگزار کنند. بچهها تصمیم گرفتند با صدای آهسته نوحهخوانی کرده و به صورت نشسته سینهزنی کنند. همچنین مقرر شد به محض مشاهده عراقیها وضعیت عزاداری را به هم بزنند و بهانهای دست دشمن ندهند.
از طرف دیگر عراقیها نیز از اولین شب ماه محرم تعداد زیادی نیروی ضد شورشی که به انواع سلاح و تجهیزات مسلح بودند را به محوطه بیرونی آسایشگاه آورده و تعداد گشتهای دور اردوگاه را نیز چند برابر کردند. تعداد نگهبانان داخل اردوگاه که معمولاً یک یا دو نفر بودند نیز چند برابر شد و عراقیها سعی میکردند به صورت تمام وقت در اردوگاهحضور داشته باشند و اجازه ندهند اسرا عزاداری کنند.
در این مدت بهانه گیریها نیز خیلی زیاد میشد و به محض مشاهده کوچکترین حرکتی از سوی اسرا به شدت بچهها را تنبیه میکردند و حتی هنگام آمار گرفتن بدون دلیل بچهها را با کابل میزند و به اصطلاح زهر چشم میگرفتند.
شبهای اول ماه محرم بچهها خیلی آرام عزاداری میکردند و عراقیها هم با وجودی که متوجه عزاداری آرام ما میشدند، عکسالعملی نشان نمیدادند و به اصطلاح خودشان را به خریت میزدند. فقط هنگام خروج از آسایشگاه بعد از مراسم صبحگاهی همه با باطوم و یا کابل کمی نوازش میکردند و کمی تلافی عزاداری شب گذشته را در میآوردند. ما هم به این شیوه رضایت داشتیم و چند ضربه کابل را به جان میخریدیم و ترجیح میدادیم اوضاع به همین منوال ادامه یابد ولی خیلی زود همه چیز تغییر کرد.
آسایشگاه ما در طبقه دوم قاطع 2 در اردوگاه رمادیه کمپ 7 قرار داشت و در اولین آسایشگاه سمت راست با شماره 5 بودیم. خیلی زود شب تاسوعا فرا رسید. بعد از نماز مغرب و عشاء و صرف شام بچهها آرام آرام به حالت صف نشستند و قرائت زیارت عاشورا آغاز شد. حال عجیبی همه آسایشگاه را فرا گرفت، برادری که مداح بود نوحهای را آغاز کرد و بچهها به آرامی سینه میزدند و جواب نوحه را میدادند. بچهها آرام آرام صدایشان را بلند و بلندتر کردند و صدای سینهزنی نیز کم کم بلند شد.
با ندای «حسین حسین مهمانیم» و چند عبارت دیگر همه اسرا ایستادند و ناگهان صدای نوحه و سینهزنی به آسمان بلند شد. هیچ کس توان پیشبینی عواقب این حرکت خودجوش را نداشت و همه بچهها با اشکهای سرازیر و فریادهای به شدت بلند عزاداری میکردند. خیلی زود آسایشگاههای دیگر نیز به تبعیت از ما از جا بلند شده و شروع به عزاداری میکردند. آن طور که دوست داشتند، نمودند. اردوگاه یکپارچه تبدیل به فریاد «یا حسین» و ضربات پی در پی سینهزنی شد. دیگر کسی مراقب حضور عراقیها نبود و اعتنایی هم به تهدیدهای عراقیها نمیکرد.
عراقیها هم از این فریادها وحشت کرده و دست و پای خودشان را گم کرده بودند. ناگهان دستور حمله به اسرا صادر شد و فرمانده عراقی با عصبانیت فرمان حمله به آسایشگاه 5 را صادر نمود و بیش از یکصد سرباز، درجهدار و افسر عراقی به سوی آسایشگاه ما حمله کردند. وقتی عراقیها درب آسایشگاه را باز کردند هنوز اسرا در حال سینهزنی بودند و حسین حسین میگفتند.
هرچه عراقیها فریاد زدند کسی توجهی نمیکرد. ناچار با انواع کابل، باطوم، نبشی و دیگر اسباب شکنجه به جان بچهها افتادند. عراقیها یکی یکی بچهها را در همان حالی که سینه میزدند به بیرون از آسایشگاه میکشیدند و با ضربات باطوم و کابل روی زمین میانداختند. حدود نیمی از بچهها را به بیرون از آسایشگاه و در کریدور بردند و عدهای سرباز مشغول کتک زدن آنها شدند و بقیه بچهها هم درون آسایشگاه شکنجه میشدند.
عراقیها هیچ توجهی به عواقب کار خود نداشتند و عدهای از آنها علیالظاهر مست بودند و به طرز وحشیانهای بچهها را میزدند. آن شب عده زیادی از بچهها بیهوش شدند و دست و پا و سر بسیاری از ما شکسته شد. حسین یازع از بچههای خرمشهر را با عصای یکی از جانبازان قطع پا چنان زدند که تا صبح به هیچ عنوان نتوانستیم خونریزی بازویش را بند بیاوریم. عبدالحسین شاهین که از پاسداران آبادان بود را آن قدر زدند که سر و دستش شکست و مدتها آثار شکنجه در صورت و بقیه اندام او دیده میشد.
آن شب کسی بینصیب نماند و همه را به شدت کتک زدند. سپس همه بچهها را به گوشهای از آسایشگاه بردند و به صورت سجده همه بچهها را به گوشهای از آسایشگاه بردند و به صورت سجده نشاندند و سطل دستشویی که پر از ادرار بود را روی بچهها ریختند و آن قدر با باطوم زدند که همه ما در گوشهای از آسایشگاه روی هم جمع شدیم. بعد درب را قفل کرده و بچهها به مداوای یکدیگر پرداختند.
عراقیها به سراغ آسایشگاه 6، 7 و بقیه آسایشگاهها رفتند و همین برنامه را در همه آسایشگاهها پیاده کردند. صدای فریاد بچهها که کتک میخوردند و فریاد عراقیها که وحشیانه بچهها را میزدند به ترتیب در همه آسایشگاهها شنیده میشد. تحمل فریاد بچهها خیلی سختتر از تحمل شکنجه شدن بود و همه ما ترجیح میدادیم خودمان شکنجه شویم ولی شکنجه شدن دوستان خودمان را نبینیم.
کاری از دست ما بر نمیآمد و تا صبح شکنجه شدن دوستانمان را تحمل کردیم و با ذکر «یا حسین» و دیگر اذکار سعی کردیم به آنها کمک کنیم.
- بعد از شکنجه و کتک زدن همه بچهها، عراقیها یک لیست بلند بالا آوردند و تعدادی اسم خواندند و آنها را به بیرون از آسایشگاهها بردند. از هر آسایشگاه 10 الی 15 نفر را صدا کردند و به محوطه بیرونی اردوگاه بردند و شروع به زدن دوباره کردند. همه ما را مجبور کردند بلوزهای زرد رنگ را در آورده تا عراقیها به راحتی بتوانند با کابلهایی که سیمهای آنها را لخت کرده بودند بدنهای بچهها را زخم کنند.
وقتی عراقیها بدن بچهها را با نبشی و کابل خونآلود میکردند و هرکسی به طریقی فریاد میزد و یا حسین میگفت، به فکر صحنه عاشورا و بچههای امام حسین افتاده بودم و عراقیها را همان یزیدیان میدیدم و به راحتی میتوانستم ماهیت این سربازان یزید زمان را درک کنم و این امر تحمل این شکنجهها را آسان میکرد. بچهها احساس غرور میکردند که توسط اعقاب یزید شکنجه میشوند و به خود میبالیدند که تا این حد به امام حسین (ع) نزدیک شدهاند و این زجر را تحمل میکنند. این احساس قرابت و نزدیکی چنان نیرویی به بچهها میداد که تمامی این دردها و زجرها را به راحتی تحمل میکردند و با عشق به امام حسین (ع) و ائمه اطهار (ع) عراقیها را به زانو در میآوردند.
آن شب ما را به دو سلول انفرادی که به سختی جای 4 نفر میشد به صورت وحشتناکی جا دادند و تا مدتی سراغ ما نیامدند. تعدادی از بچهها بیهوش شدند و خون بچهها کف سلول را پوشانید. گرمای هوا بیداد میکرد و بچهها یکی یکی در حالی که ذکر میگفتند از حال میرفتند. حوالی نیمه شب دوباره درها را باز کردند و عدهای از بچهها را به سلول دیگری انتقال دادند. گویی فهمیده بودند که در این حالت حتماً عدهای از بچهها شهید میشدند و تصمیم گرفته بودند اجازه دهند بچهها کمی نفس بکشند.
فردای آن روز که روز عاشورا بود قبل از آمارگیری همه ما را از سلولها بیرون آوردند و با همان بدنهای زخمی و پر از خون و عریان ما را به صف کرده و جلو تمامی آسایشگاهها گرداندند تا بقیه بچهها درس عبرت بگیرند. خیلی از بچهها با دیدن سر و صورت خونآلود و پشتهای زخمی ما اشک از چشمانشان سرازیر میشد و به آرامی و زیر لب برایمان دعا میکردند. بعضی از بچهها خیلی شوخ بودند و سعی میکردند در هر حال با گفتن جملات خندهدار به بچهها روحیه بدهند.
عراقیها بیش از یک هفته این نمایش را تکرار کردند و اوقات هواخوری را از بچهها گرفتند و سهمیه غذا و نان را نیز به نصف رساندند. شاید اگر امروز کسی به آسایشگاه 5 اردوگاه رمادیه سری بزند خون بچهها را هنوز به در و دیوار آنجا به خوبی مشاهده کند.
تمامی این شکنجهها بُعد معنوی بچهها را به شدت تقویت میکرد. عبادات بچهها با اندامهای خونآلود جذابیتی خاص داشت و از طرف دیگر صمیمیتی عجیب را بین بچهها به وجود آورده بود که شاید نتوان نمونه آن را دوباره یافت. خلوص، تقوا، پاکی و معنویت در سایه این سختیها تبلوری عینی پیدا کرده بود و جوی به وجود آمده بود که هیچ اثری از خودخواهی، غرور، تعصب، نیرنگ و یا بوی متعفن نفاق دیده نمیشد.
*راوی:سرفراز عبداللهی
نگارنده : fatehan