فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خوردن غذای اعیانی در جبهه

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

نمی‌دانیم الان این بچه‌ها کجا هستند و چه می‌کنند؛ اما چقدر زیبا زندگی کردند، خواب و خوراکشان هم خاص بود و با این دنیایی که ما ساختیم بسیار متفاوت.
حرف اول و آخرشان امام بود. ولایت ایشان را به حقیقت پذیرفته بودند و کاری نمی‌کردند جز برای پیشبرد فرامین امام. سن و سال هم اهمیتی نداشت؛ هر کدام مردی بودند در مقابل استکبار.آن 13 ـ 14 ساله‌هایی که رختخواب راحت، کلاس درس، دست‌پخت مادر و تمام راحتی‌هایی می‌توانست شامل حالشان شود را کنار گذشتند.


اگر مختصر بخواهیم از وضعیت جبهه برای این مردان کوچک بگوییم، خاک سرد استراحتگاه‌شان بود؛ فقط یک دست لباس خاکی را هفته‌ها بر تن داشتند، غذایی که خیلی به‌شان مزه می‌داد سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آب‌پز بود، خواب راحت‌شان در نهایت یا ایستاده بود یا اینکه ساعتی در سنگر می‌خوابیدند، شانه‌ها از سنگینی بار کوله‌ و وسایلشان خم می‌شد، دوستان و همرزمان جلوی چشم‌شان تکه‌تکه می‌شدند، گاهی حتی فرصت نمی‌کردند نامه‌ای برای پدر و مادر بنویسند، گریه‌هایشان در سجاده شبانه‌شان بود و مشتاق دیدار یار…


این عکس اثری از «مهدی جانی‌پور» است که در فکه، طی عملیات والفجر مقدماتی در بهمن 1361 از دو رزمنده نوجوانی که در حال صرف غذا هستند، گرفته شده است.

نمی‌دانیم الان این بچه‌ها کجا هستند و چه می‌کنند؛ اما چقدر زیبا زندگی کردند، خواب و خوراکشان هم خاص بود و با این دنیایی که ما ساختیم بسیار متفاوت؛ فعالیت‌هایشان هم خاص‌تر؛ به قول شهید «مجید ابوطالبی» سعی کنید که یک صدم آن‌ها فعالیت کنید…

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

آخرین محرم یک فرمانده

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

حاج رستگار اصرار داشت بچه‌های تیپ سیدالشهداء(ع) که در پادگان بودند حتما در مراسمات عزاداری شرکت کنند و خودش هم هر شب هنگام مراسم سینه‌زنی سینه را برهنه می‌کرد و پا به پای بقیه رزمندگان به سر و سینه می‌زد.

بعد از عملیات خیبر و شهادت همرزمانش خیلی دلشکسته شده بود و همه اش دنبال بهانه بود که جایی خلوت کنه و زانو بغل بگیره و در فراغشون گریه کنه.حاجی فرمانده تیپ قدرتمند سیدالشهداء(ع) بود و پیکر مطهر صدها تن از عزیزترین عزیزانش در جزیره مجنون جامانده بود و خودش می‌گفت: مادرها و فرزندانشون منتظر هستند و چشمشون به در مانده تا برگردند. بعد از خیبر مدتی رفتیم موقعیت شهید موحد دانش در جاده اهواز خرمشهر و قرار بود عملیاتی در هور انجام شود که بعدا لغو شد و بچه های تیپ یکی دو ماه رفتند مرخصی و بعد ابلاغ شد که گردانها و واحدهای تیپ سیدالشهداء(ع) به پادگان ابوذر نقل مکان کنند.

 


بچه های اطلاعات عملیات و تخریب در منطقه زیر بمو مستقر بودند و برای ماموریت‌های گشتی شناسایی اعزام می‌شدند و شهید حاج کاظم رستگار برای نظارت برانجام کارها در منطقه حضور پیدا می‌کرد.

مهرماه سال63 آغاز ماه محرم بود و حاجی خیلی انتظار محرم را می‌کشید و فقط این ماه بود که می‌تونست حاجی را آرام کنه. ازشب سوم ماه محرم بود که کارهای شناسایی هم تعطیل شد و بچه‌ها برای عزاداری شب‌های محرم در ساختمان‌های پادگان ابوذر مستقر شدند.

سنت خوبی بین رزمنده گانی که درپادگان حضورداشتند بود که روزها برای اقامه نماز و مراسمات در حسینیه قدس پادگان جمع می‌شدند و برای نماز مغرب و عشاء به مسجد امام حسین (ع) که در کنار منازل سازمانی برادران ارتشی در پادگان قرار داشت و مدیریتش با برادران ارتشی مستقر در پادگان بود می‌رفتند.

 

پادگان ابوذر/صبحگاه رزمندگان لشگرده سیدالشهداء(ع)

حاج رستگار هم اصرار داشت بچه های تیپ سیدالشهداء(ع) که در پادگان بودند حتما در مراسمات عزاداری شرکت کنند و خودش هم هر شب هنگام مراسم سینه زنی سینه را برهنه می‌کرد و پابه پای بقیه رزمندگان به سرو سینه می‌زد. از شب هفتم محرم به بعد بود که بعد از تمام شدن مراسم بعضی از بچه ها رو در کنار محراب مسجد امام حسین (ع) جمع می‌کرد و به من می‌گفت روضه بخون. و خودش هم با زمزمه هاش مجلس رو گرم می‌کرد. این جلسه ما وقت و ساعت نداشت و تا زمانی که بچه‌ها اشک داشتند ادامه پیدا می‌کرد.

 


سخنرانی شهید رستگار فرمانده لشگر10سیدالشهداء(ع) در مسجد امام حسین (ع) / پادگان ابوذر

 

بعد از این برنامه هم باز حاجی ول کن نبود و داخل پادگان می‌گشت و از هر ساختمانی که صدای روضه و «یا حسین» میومد قدمهاش شل می‌شد و با اشتیاق وارد میشد و عزاداری می‌کرد. ماها که جوان تر بودیم کم آوردیم اما حاجی از آخرین محرمش کمال استفاده را کرد و یکی دوماه بعد هم اتفاقات پادگان ابوذر و بگو مگوی فرماندهان جنگ تهران با فرمانده سپاه اتفاق افتاد و بعد هم استعفای حاج کاظم رستگار و بعد هم عملیات بدر که حاج کاظم نجفی رستگار در آن به شهادت رسید و مزد عزاداری خالصانه محرم را از اربابش گرفت و بدن قطعه قطعه اش سالها در جزیره مجنون برجای ماند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

مکانیکی که در حال دیده‌بانی به شهادت رسید

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از ۳۵ روز به داوود مرخصی دادند تا به شهر برگردد اما سومار قرار بود معراج داوود باشد و او را به خواسته‌اش یعنی دیدار خدا برساند. روز ۱۷ بهمن ۶۴ وی در حال دیده‌بانی مورد هدف دشمن قرار گرفته و شهید شد.
شهید داوود حسن زاده به تاریخ 28/6/41 در روستای شاهباغی از توابع آذربایجان شرقی متولد شد. داوود فرزند ارشد خانواده‌ای بود که علاوه بر او 4 پسر و 4 دختر دیگر نیز داشتند. سال 56 همزمان با آغاز تظاهرات انقلابی وی تحصیلاتش را در مقطع اول دبیرستان رها کرده و برای کار به تهران مهاجرت می‌کند.   داوود 15 ساله در خیابان خیام اتاقی 12 متری اجاره کرده و تعمیرگاهی که در محله جوادیه بود مشغول به کار می‌شود. یکسال بعد برادرش صمد نیز به تهران آمده و در کنار برادرش زندگی می‌کند. همزمان با آغاز جنگ تحمیلی این دو برادر مشغول ساخت خانه‌ای بودند که پدرش در منطقه 19 تهران برای آنها خریده بود.

 

 

شهید داود حسن زاده(نفر سمت چپ)
داوود رفته رفته در کار تعمیرات برای خود استادی شده بود و سعی می‌کرد از افراد کم درآمد مزدی دریافت نکند. اگر به او خبر می‌دادند ماشینی در راه مانده سریع خود را به آنجا می‌رساند و به قدری که از دستش برمی‌آمد ماشین را تعمیر می‌کرد.

سال 63 به خدمت سربازی اعزام شد و مدتی را در پادگان شاهرود گذراند. سپس به شیراز و بعد از آن به تهران منتقل شد و در طول خدمت با توجه به حرفه‌ای که بلد بود کار تعمیرات انجام می‌داد. وی که علاقه زیادی به جبهه رفتن پیدا کرده بود تمام تلاش خود را کرد تا بتواند همراه دوستش حسن نوری‌پور به جبهه اعزام شود. اولین بار همین جا بود که داوود و حسن با لشکر 21 حمزه عازم سومار شدند. بعد از 35 روز به داوود مرخصی دادند تا به شهر برگردد اما سومار قرار بود معراج داوود باشد و او را به خواسته‌اش یعنی دیدار خدا برساند.

روز 17 بهمن 64 وی در حال دیده بانی مورد هدف دشمن قرار گرفته و شهید می‌شود. حسن نوری پور که قرار بود با دوستش به مرخصی برود اما دست تقدیر کاری می‌کند که پیکر دوستش را به عقب می‌برد.   

 


شهید داود حسن زاده(نفر دوم از سمت چپ)

پدر داوود که تا به حال کسی اشکش را ندیده بود اما با شنیدن خبر شهادت بی‌اختیار اشک‌هایش جاری می‌شود. صمد که شاید نزدیکترین برادر باشد به داوود در حال گذران خدمت سربازی است که شبی خواب می‌بیند برادرش به شهادت رسیده، می‌رود تا مرخصی گرفته و از احوال خانه مطلع شود که با خواسته اش مخالفت می‌کنند. اما وقتی به پادگان خبر می‌دهند افسر نگهبان در 21 بهمن 64 اجازه مرخصی صمد را صادر می‌کند. وقتی او به خانه می‌رود متوجه می‌شود خوابی که دیده رویای صادقه بوده است.

برادر دیگر داوود نقل می کند روزی او را در خواب دیدیم. گفت دیدم تو وقت نداری گفتم خودم بیایم سری به تو بزنم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 512
  • 513
  • 514
  • ...
  • 515
  • ...
  • 516
  • 517
  • 518
  • ...
  • 519
  • ...
  • 520
  • 521
  • 522
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهنــــا
  • زفاک
  • رهگذر
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 63
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)
  • ماجرای ماسک نزدن رهبری در جبهه چه بود (5.00)
  • روایت «شیر صحرا» از «محمود کاوه» (5.00)
  • چله نشینی ( از خاطرات شهید قدیر سرلک (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس