بسم الله الرحمن الرحیم
نگهبان ناگهان به اشتباه خود پی برد و گفت: به هرحال خوب فکر کن. زندگی و آیندهات را به خاطر رژیم ایران خراب نکن! من نفع و صلاح تو را میگویم. بقیهاش به خود تو مربوط است. هر وقت خواستی فقط اشاره کن…
امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”
بخشی از خاطرات این شهید بزرگوار:
” ناگهان صداي نگهبان مرا به خود آورد. به عربي چيزي گفت که نفهميدم. با اشاره دست و باز کردن دهانش فهميدم بايد چيزي بخورم. بلند شدم که به طرف در بروم. نگهبان چيزي گفت و به لباس خودش که دشداشه بود اشاره کرد. فهميدم مي گويد لباست را عوض کن. با اشاره گفتم بعداً و به سمت آشپزخانه رفتيم.
بقيه نگهبانها هم آمدند. همه دور ميز ناهار خوري نشستيم. يکي از نگهبانها چلو خورشت باميه را که در يک بشقاب چيني کشيده بود به همراه قاشق و چنگال جلوی من گذاشت. بقيه هم غذايشان را آوردند و مشغول خوردن شدند.
هنگام خوردن غذا نگهبانها سعي داشتند با من حرف بزنند؛ ولي من عربي خوب بلد نبودم و آنها هم اصلاً فارسي نميدانستند. بنابراين چيزي از گفتار يکديگر متوجه نميشديم.
اين اولين جلسهاي بود که با قشر پايين ارتش عراق مستقيماً در ارتباط بودم و از نزديک نحوه غذا خوردن آنها را ميديدم. يکي با دست ميخورد، ديگري نان را درون خورشت ميريخت و همانند آبگوشت ميخورد و بعضي با قاشق. در حين خوردن آروغ میزدند و من از این مسئله بسیار ناراحت بودم ولی به روی خودم نیاوردم. بعدها فهمیدم این عمل در قشرهای عامی و اکثریت عربها و بهخصوص عراقیها یک امر طبیعی و حتی میمون و مبارک است.
مدت هشت سال بود که چنین غذایی و به این صورت تمیز و در بشقاب چینی با قاشق و چنگال نخورده بودم. احساس میکردم شخصیت دیگری پیدا کردهام، زیرا در طی هشت سال گذشته عراقیها سعی کرده بودند در مرحله اول شخصیت ما را خرد کنند.
رفتار نگهبانها در روز اول ورودم خوب و عالی بود. آنها مرا به عنوان یک میهمان در میان خودشان پذیرفته بودند و سعی میکردند در برابر من کار دور از ادب و ناشایستی نکنند. البته این حالت زیاد دوام نداشت و پس از مدتی کوتاه دوباره همان حالت تحکم را به خود گرفت.
پس از خوردن چای پیشنهاد کردم بگذارند من ظرفها را بشویم. آنها فوراً گفتند شما میهمان ما و سیدالرئیس یعنی صدام حسین هستید. شما هیچ وقت در اینجا ظرف نخواهید شست.
معمولاً آنها پنج نفر بودند که نگهبانی را بین خودشان تقسیم میکردند. هرکدام 2 یا 2.5 ساعت مثل پادگانهای نظامی نگهبانی میدادند. فقط اینجا آنها لباس رسمی نمیپوشیدند و با دشداشه بودند.
بلند شدم و پس از تشکر از آنها به اتاق خودم رفتم. لباس فرم را درآورده، پیژامه پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. گرم خواب بودم که با صدای نگهبان چشم باز کردم. یکی از نگهبانها با بشقابی انگور بالای سرم ایستاده بود. گویا سهمیه میوه من بود. میل به خوردن نداشتم ولی گرفتم و روی میز کوچک شیشهای کنار تخت گذاشتم.
گرچه همه چیز محل جدید ظاهراً خوب به نظر میرسید ولی تغییر محیط و جدایی از دوستانم مرا بیحوصله کرده بود. دو، سه ساعت روی تخت غلت زدم ولی خوابم نبرد. صدای نگهبان را شنیدم که میگفت “مستر"! بلند شدم و تعارف کردم. نگهبانها سعی داشتند بدون اجازه و سرزده وارد اتاق نشوند.
نگهبان گفت: هوا خنک شده اگر دوست داری بفرما بیرون قدم بزن. اولین بار بود که میخواستم در حیاط خانه قدم بزنم. نگهبانها در حیاط روی صندلی نشسته بودند و بساط چای و سیگار هم به راه بود. با آمدن من به حیاط، یکی از نگهبانها بلند شد و جایش را به من داد. بلافاصله برایم چای آوردند و سیگار تعارف کردند.
یکی از نگهبانها گفت: چرا شما را اینجا آوردهاند؟ گفتم: نمیدانم. این را شما باید به من بگویید. هرکدام به زعم خود چیزی گفتند. یکی گفت: ممکن است به همین زودی برگردی به ایران. دیگری گفت: احتمالاً شما را برای تقدیر و تشکر به اینجا آورده اند. سومی گفت: شاید به خاطر این است که شما اولین اسیر هستی. خود من هم دقیقاً نمیدانستم.
بلند شدم و کمی قدم زدم. یکی از نگهبانها خودش را به من رساند و شروع به صحبت کرد. او گفت: همسایه دست راست ما یک سرلشکر شیعه مذهب است که دو ماه قبل از آمدن من بازنشسته شده. او سه پسر و دو دختر داشت. پسر بزرگ او تازه خلبان بالگرد شده بود.
ساعت 7:30 بعدازظهر همگی به داخل ساختمان آمدیم. تلویزیون را روشن کردم ولی از صحبتهای آن بهجز مقداری لغات عربی که در قرآن خوانده بودم و معنی آن را میدانستم، چیزی نمیفهمیدم.
در همین لحظه یکی از نگهبانها در حالیکه لیوان نوشابه در دست داشت وارد اتاق شد. من روی تخت دراز کشیده بودم. با آمدن او بلند شدم و نشستم. با تعارف من، او در کنارم نشست و نوشابه را گذاشت روی میز و اشاره کرد برای تو آوردهام.
نگاهی به اتاق انداخت و با دیدن کولر گازی، تلویزیون روشن، کمد و جالباسی خارجی و تختخواب سلطانی برگشت و به عربی گفت: هیچ چیزی کم و کسر نداری بهجز یک همسر که اگر آن را بخواهی برایت میآورم.
با شنیدن کلمه زوجه فهمیدم چه میگوید، ناگهان دلم ریخت و در درون خود آشفته شدم.
خدایا چه صحبتی است که میکند. نکند آنها قصد دارند یکی از همین زنهای هرزه را بیاورند و بیندازند اینجا و بعداً بخواهند از این مسئله بهرهبرداری سیاسی و یا تبلیغی بکنند.
در قبال صحبت نگهبان اجباراً لبخند زدم و با اشاره سر گفتم در ایران زن و بچه دارم و آنها منتظر من هستند و اگر خدا بخواهد دوست دارم هرچه زودتر برگردم به کشورم.
او سکوت کرده بود و زیرچشمی با نگاه مرموزش میخندید و با حالتی تحریکآمیز دوباره شروع کرد: چرا نمیخواهی از جوانی و عمرت لذت ببری؟ فردا معلوم نیست چه میشود؛ ممکن است در اینجا بمیری و فرصت دیدن همسرت را نداشته باشی. دخترهای عرب و زنهای بیوه اینجا زیاد هستند و خیلی دوست دارند با تو ازدواج کنند یا اینکه دوست تو باشند.
وسط حرف او دویدم و گفتم: تو از کجا میدانی زنها و دخترهای عرب مرا دوست دارند و از کجا میدانند من اینجا هستم و …
نگهبان ناگهان به اشتباه خود پی برد و گفت: به هرحال خوب فکر کن. زندگی و آیندهات را به خاطر رژیم ایران خراب نکن! من نفع و صلاح تو را میگویم. بقیهاش به خود تو مربوط است. هر وقت خواستی فقط اشاره کن، ما فوراً با مسئول تماس میگیریم و خواستهات انجام خواهد شد. نگران از آیندهات و یا مخارج لوازم و خانه و ماشین نباش. حکومت هرچه بخواهی در اختیار تو قرار میدهد. این را گفت و رفت.
به فکر افتادم اینها چه نقشهای در سر دارند و چرا این پیشنهادها را میکنند. اگر اینها با مخالفت من روبرو بشوند و خودسرانه یکی از همین زنها را به داخل اتاق بیندازند و در را قفل کنند من چه بکنم. اگر آن زن دید من کاری به او ندارم و داد و فریاد راه انداخت و نگهبانها آمدند و کار به کتککاری و اجبار کشید تکلیف چیست؟
در درون خودم نوعی آشفتگی پیدا شد. خدایا چه کنم؟ از تو میخواهم در پناه خودت مرا از شر شیاطین جن و انس حفظ کنی و شر این عراقیها را به خودشان برگردانی!
برای دقایقی دوباره نشستم روی تخت و فکر کردم که چه کنم. تصمیم گرفتم بار دیگر اتاق را کاملاً بازرسی کنم. مبادا دوربین و یا میکروفن مخفی کار گذاشته باشند. تمام کمدها را از بیرون و درون و حتی پشت آنها را تا جایی که ممکن بود گشتم. جالباسی، جاکفشی و هرچیز مشکوک را دقیقاً بررسی کردم.
دستم به پنکه سقفی نمیرسید. دو بالش زیرپایم گذاشتم و بالای آن را گشتم. سراغ کولرگازی رفتم و تمام زوایای آن را بررسی کردم ولی چیز مشکوکی ندیدم. کمی خیالم راحت شد؛ اما هنوز ته دلم دلهره و اضطراب داشتم. نماز مغرب و عشاء را خوانده بودم که نگهبان گفت ملاقات داری. لباس پوشیدم و بیرون آمدم.
داخل سالن یک سرتیپ مسئول اسیران ایرانی بود. او گفت شما به دستور صدام حسین اینجا آورده شدهاید. وضعیت تو با دیگر اسرا فرق میکند. ما منتظر هستیم ببینیم ایران در رابطه با پذیرش قطعنامه و آزادی اسرا چه میکند. شاید تو هم در مذاکرات طرفین قرار گرفته باشی و هرچه زودتر برگردی به ایران.
او مقداری از سیاست داخلی ایران از من سؤال کرد و این که علت بروز این جنگ، دخالت ایران در امور داخی عراق بوده است.
من در جواب او واقعیتهای موجود جنگ را گفتم و او با شنیدن حرفهای من سر و گوشی جنباند و تکانی به خودش داد و دوباره سیگار خودش را درآورده و روشن کرد و یکی هم به من تعارف کرد. نگهبان برای هر دوی ما چای آورد.
سرتیپ رو به من کرد و گفت: این 5 نفر که در اینجا هستند، برادر کوچک تو هستند. با اینها مدارا کن و هرچه نیاز داشتی به اینها بگو؛ فوراً به من اطلاع میدهند. من به اتفاق سرتیپ به اتاق رفتم و او تمام اتاق را بازدید کرد. از من پرسید رادیو داری؟ گفتم: نه. گفت: تلاش میکنم برایت تهیه کنم.
به اتفاق، قدم زنان به صحن حیاط رسیدیم. در طول راه او از تلفات جنگ هشت ساله میگفت: در این جنگ چیزی حدود 300 الی 350 هزار کشته دادیم و 70 الی 80 هزار اسیر. رقمی حدود 200 تا 250 هزار نفر معلول دادیم و هرکدام از این خانوادهها بین 5 الی 6 نفر عائله دارند و برای رسیدگی به امور این افراد، بودجه بسیار زیادی لازم است. ما به دستور صدام حسین این کار را میکنیم و تقریباً همه راضی هستند.
سرتیپ هنگام رفتن تذکراتی به نگهبانها داد که احتمالاً درباره نحوه برخورد آنها با من بود که اثر آن را بعداً دیدم.
غروب هنگام بود که نگهبان آمد و گفت شام حاضر است. تلویزیون را خاموش کردم و پیش نگهبانها رفتم. شام گوشت کباب شده با دوغ فراوان بود. پس از خوردن شام به اصرار نگهبانها در کنار آنها بودم.
آنها مرتب فیلم ویدئویی از رقص و آواز میگذاشتند و با اشتیاق و ولع خاص تماشا میکردند. بعضی از آنها گاهی با خواننده و رقاصه همکاری میکردند. از وضع موجود ناراحت بودم؛ لذا مؤدبانه پوزش خواستم و بلند شدم که به اتاقم بروم.
رئیس نگهبانها گفت: کجا؟ حالا زود است. میخواهیم هندوانه بخوریم. من نفهمیدم او چه میگوید. با دستهای خودش به صورت فرضی شکل هندوانه را کشید و با چاقو برش داد و کشید به دندان. به من فهماند قرار است در بیرون از ساختمان بساط شب نشینی دایر کنند. به هرحال از اینکه مجبور نبودم فیلم ویدئویی آنها را تماشا کنم خوشحال شدم.
بساط را در حیاط خانه برپا کردند. یک هندوانه ده کیلویی، یک سطل پنج کیلویی پر از خرما و یک سطل دوغ آوردند و جلوی من گذاشتند. به یاد دوران گذشته افتادم که با 3 کیلو ماست 30 الی 35 نفر شام یا ناهار میخوردیم و خدا را شاکر بودیم که آن روز ناهار مفصلی را روزیمان کرده است.
حالا این عربها ساعت 11.5 شب قصد داشتند این چیزها را بخورند. به اسرافکاری آنها میاندیشیدم که ارشد نگهبانان گفت: کجایی؟ به چه فکر میکنی؟ ناراحت نباش، خدا بزرگ است! مذاکره شروع شده و هرچه زودتر بر میگردی پیش خانوادهات.
گفتم: به فکر دوستانم در زندان دژبان هستم که الآن در چه شرایطی هستند. ارشد نگهبانان گفت: صدام حسین پس از پذیرش قطعنامه دستور داده است از نظر غذایی و میوه به آنها رسیدگی شود. ناراحت نباش! آن شب تا ساعت 3 نصف شب در حیاط ماندیم و با هم صحبت میکردیم…”
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات