فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای تفحص شهدای گردان حنظله به روایت شهید «محمودوند»

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید محمودوند روایت می کند: پیکر شهیدى تنها در وسط میدان مین افتاده بود و وقتى کاملا پیکرش را از زیر خاک بیرون آوردیم به دنبال پلاک و یا مشخصاتى از او بودیم. وقتى دست در جیب شهید بردم دستم به یک شیشه خورد؛
وقتی آن را از جیب شهید بیرون آوردم دنیا بر سرم خراب شد و تمام صحنه آن شب جلوى چشمم آمد. آن شیشه، شیشه قرص شیخ عطار بود که در شب عملیات به من نشان داد و سفارش کرده بود که در صورت نیاز بر دهان او بگذارم.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا به نقل از سایت بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت، مدتی با بچه هاى تفحص بودیم و از همراهى شان کسب فیض مى کردیم. در این بین گهگاه پاى خاطراتشان هم مى نشستیم از جمله پاى خاطرات جانباز شهید حاج على محمودوند؛ خاطره اى که در ادامه مى آید به نقل از اوست که قسمم داد تا وقتى زنده است آن را بازگو نکنم! و حالا که محمودوند گرامى در بهشت آرمیده است نقل این خاطره شاید نقبى بزند به آن روزهاى خوب خدا، امید که از آن حال و هوا خوشه چین معرفت باشیم.
 

سال ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتى(فکه) از واحد تخریب لشکر ۲۷ به گردان ها مامور شده بودیم و محل حضورم در گردان حنظله بود. یک شب که در گردان خواب بودیم متوجه شدم شخصى که در کنار من خوابیده به نام عباس شیخ عطار به شدت در حال لرزیدن است و به حال تشنج افتاده و دندان هایش به شدت چفت شده بود.

 

من که یکباره از خواب پریدم، او دست و پاىش را گم کرد و بعد از یک ربع ساعت بالاخره به حالت اولیه برگشت و همین که متوجه شد من بالاى سرش بوده ام خیلى ناراحت شد که من این قضیه را فهمیده ام. لذا مرا قسم داد که به کسى چیزى نگویم تا احیانا این مساله باعث نشود که به عملیات نرود. از او سوال کردم که چرا به این حالت دچار مى شوى؟ در جوابم گفت: من هر وقت خوشحال و یا ناراحت شوم به این حالت دچار مى شوم و دیگر صحبتى نکرد من به او گفتم اگر مجددا به این حالت دچار شدى من چه باید بکنم؟ گفت: در جیب من شیشه قرصى است که اگر به این حالت دچار شدم یک قرص را با کمى آب حل کن و از لاى دندان ها به دهانم بریز و شیشه قرص را نشانم داد و سپس داخل جیبش گذاشت.

 

بالاخره نمى دانم این قضیه چگونه لو رفت که مسئولین گردان فهمیدند و تصمیم گرفتند که او را به عملیات نبرند اما او حرفى زد که دیگر هیچ کس نتوانست تصمیمى بگیرد. او گفت: آن کسى که مرا آورده خودش هم مرا به عملیات مى برد. و واقعا هم کسى حرفى نزد. دوست دیگرى هم داشتم به نام حسین رجبى ایشان هم خیلى با من رفیق بود در شب عملیات یک لحظه از من جدا نمى شد شدیدا به هم وابسته بودیم.
در آن شدت درگیرى در فکه هر وقت از من عقب مى ماند بلند صدایم مى کرد، محمودوند محمودوند… و به هر صورتى که بود هم دیگر را پیدا مى کردیم.

 

در شب عملیات از یک کانال بزرگى رد مى شدیم، تعدادى نیرو دیدم که داخل کانال نشسته بودند، از آنها سوال کردم بچه ها کجا هستند؟ گفتند بچه هاى گردان کمیل. گفتم چند روز است که در اینجا هستید گفتند: سه روز. سپس در تاریکى عبور کردم. چند کانال دیگر که رد شدیم دیگر هوا روشن شده بود. بچه ها گفتند که نماز صبح را بخوانیم، شروع به خواندن نماز صبح نمودیم. عراقى ها ما را محاصره کرده بودند و ما اطلاع نداشتیم. با روشن شدن هوا متوجه شدیم که در محاصره هستیم. عراقى ها فریاد مى زدند تسلیم شوید، بیایید طرف ما و در همین حین تیراندازى را شروع کردند و اولین تیر به سر حسین یارى نسب فرمانده گردان حنظله خورد و شهید شد.

 

ناگفته نماند که برادر حسین یارى نسب (تنها کسى بود که لباس فرم سپاه به تن داشت) عراقى ها از سر کانال شروع به قتل عام بچه ها کردند در همین حین یک گلوله هم به سر رجبى خورد، آرام آرام قدرى به عقب رفت و به زمین افتاد. درگیرى شدت زیادى پیدا کرده بود و تنها یک راه بازگشت داشتیم که از میدان مین بود و اول میدان مین هم یک موشک مالیبیوتکا که عمل نکرده بود روى سیم خاردار افتاده بود و این تنها راه و نشانه بود براى بازگشت.

 

داخل کانال انباشته از شهدا شده و جاى پا براى عبور نبود و بالاجبار باید از روى شهدا رد مى شدیم. به اتفاق 7 ـ 8  نفرى که مسیر برگشت را مى آمدیم وارد میدان مین شدیم. پشت یک تپه خاکى کوچک پناه گرفتیم. چهار لول عراقى ها همه بچه ها را قلع و قمع مى نمود. ۲ تا از بچه ها گفتند ما به سمت چهارلول شلیک مى کنیم تا شما باز گردید. در همین حین چهارلول به سمت تپه خاکى شلیک کرد و ۲ تا از بچه ها را انداخت. همه ما به شدت مجروح شده و جراحات زیادى برداشته بودیم ولى مصمم بودیم تا مجروحین را از مهلکه نجات دهیم.

 

هرچند متاسفانه از ۸ نفر من زنده از میدان مین خارج شدم و بقیه را عراقى ها به شهادت رساندند. در حین عقب آمدن به همان کانالى که بچه هاى گردان کمیل برخورد نموده بودند، رسیدیم قدرى سینه خیز در کف کانال خوابیدم تا کمى آتش سبک شد. سپس متوجه شدم که به غیر از تعداد انگشت شمارى بقیه شهید شده اند من با چشم خودم در حدود ۸۰ تا ۹۰ شهید را در این کانال دیدم و تعداد دیگرى که در میدان مین به شهادت رسیده بودند، به انتهاى کانال که رسیدم دیدم چند نفر در گوشه اى نشسته اند گفتم چرا اینجا نشسته اید؟ گفتند: مدت ۴ روز است که تشنه و گرسنه در اینجا مانده و رمق حرکت کردن نداریم به هر صورتى که بود به کمک همدیگر خودمان را به یک خاکریز بزرگ رساندیم و حدود ۴۰ کیلومتر پیاده روى کردیم. در کنار خاکریز هم شهداى زیادى را مشاهده نمودیم.

 

به نزدیکى خط بچه هایمان که رسیدیم از خستگى و خون ریزى زیاد من دیگر هیچ چیز نفهمیدم و فقط احساس مى کردم که روى برانکارد هستم. پس از آن تمام صحنه ها در مدت 12 ـ 13 سال در ذهنم ماند تا قضیه تفحص شروع شد. سال ۷۱ اتفاقا اولین جایى که رفتیم و مشغول تفحص شدیم همان محور والفجر مقدماتى بود ( قتلگاه فکه) من خیلى اصرار داشتم که کانال گردان کمیل و حنظله را پیدا کنم. بسیار گشتیم و بالاخره اول گردان کمیل را یافتیم و همان شهدایى که من آن شب داخل کانال دیده بودم همگى شان را ( حدود ۸۵ الى ۹۰ شهید بودند) از زیر خروارها خاک بیرون کشیدیم. من مدت ۱۰ روز به دنبال کانال گردان حنظله مى گشتم و آنجا را نمى یافتم، علت هم این بود که عراقى ها کانال ها را پر و صاف کرده بودند و روى آن را مین گذارى کرده بودند. 

 

من هر قدر به مسئولین مى گفتم که کانال دیگرى هم وجود دارد که بچه هاى گردان حنظله درونش هستند، کسى جدى نمى گرفت. تا یک روز حاج محمد کوثرى فرمانده لشگر ۲۷ به منطقه آمد من به ایشان گفتم من چون آن شب در گردان بودم و آن شب را هم کاملا به یاد دارم تاکید مى کنم که اینجا کانال حنظله است. تا این که به دستور ایشان دوباره تفحص در همان حول و حوش فعال شد. حالا چطور گردان حنظله را پیدا کردیم؟ این خودش حکایتى است. شب عملیات که ما در حین عقب نشینى مى خواستیم وارد میدان مین شویم همان موشک مالییوتکا که عمل نکرده بود را دیدیم و حالا بعد از ،12 سال آن موشک به همان صورت بر روى سیم خاردارها افتاده بود و این جرقه اى بود در ذهنم براى به یاد آوردن آن شب. وارد میدان مین شدیم و همان تپه خاکى را که در شب عملیات به آن پناه برده بودیم یافتیم و پیکرهاى مطهر همان دو شهید را که چهارلول عراقى ها آنها راتکه پاره کرده بود کشف کردیم. در همین حین حاج محمد به یک تکه استخوان برخورد نمود و گفت: این چیه؟ من گفتم این یک بند انگشت است. 

 

خود حاج محمد زمین را زیر و رو کرد و به یک شهید برخورد کردیم که بر پشت شهید با حروف درشت نوشته شده بود حنظله. با خوشحالى فراوان توام با آه و درد که در سینه ام شعله ور بود همان منطقه را زیر و رو کردیم ولى متاسفانه بعد از ۱۰ روز دیگر شهیدى پیدا نشد دیگر از غصه دلم داشت مى ترکید مطمئن بودیم که تمام شهداى گردان در همین اطراف هستند و احساس مى کردم که خیلى به آنها نزدیکم خیلى به خدا و شهدا توسل جستیم بعد از ۱۲ روز به تنهایى در همان اطراف به دنباله نشانه اى از کانال بودم بى نهایت فکرم خراب بود. منطقه را که نگاه مى کردم به یاد شب عملیات مى افتادم که چطور بچه ها در قتلگاه توسط مزدوران عراقى که شدیداً مست بودند قتل عام مى شدند. در همین افکار غوطه ور بودم و آرام آرام از روى سیم خاردار رد شدم و وارد میدان مین شدم. ناگهان چشمم به یک تکه از لباس سبز سپاه افتاد که قسمتى از آن بیرون زده بود. با دست هایم خاک را کنار زدم دیدم شهید است در حالى که لباس سبز سپاه بر تن داشت، فریاد زنان به طرف بچه ها دویدم در حالى که با چشمان اشک بار فریاد مى زدم پیدا کردم، پیدا کردم.

 

به سیدمیرطاهرى مسئول گروه گفتم: سید! گردان حنظله را پیدا کردم. بچه ها همگى به آن منطقه حرکت کردند. شهیدى را که زیر خاک بیرون آورده بودم نشان دادم و گفتم این شهید برادر حسین یارى نسب است. سید گفت: شما از کجا مطمئن هستید؟ گفتم چون تنها کسى که در شب عملیات لباس سپاه را بر تن داشت و قدش هم بلند بود یارى نسب بود. آن روز تا شب ۱۵ شهید را از زیر خاک بیرون آوردیم و با احترام در معراج شهدا جا دادیم و هنگامى که همان شهیدى که لباس سبز سپاه را به تن داشت استعلام کردیم، اعلام کردند برادر حسین یارى نسب فرمانده گردان حنظله است و این باعث شد که همه به یقین و اطمینان برسیم که کانال گردان حنظله را پیدا کردیم.

 

با همت بچه ها، شهداى گردان حنظله را که در یک گروه دسته جمعى مدفون شده بودند پیدا کردیم، حسین رجبى هم در میان سایر شهدا بود. روز دیگر که به دنبال شهداى گردان بودیم در کنار همان میدان مین که قبلا گفتم هر کسى از بچه ها که در شب عملیات مى خواست رد شود عراقى ها مى زدند، یک خاکریز کوچک کنار میدان مین پیدا کردیم که همه شهدا را جمع نموده و دفن کرده بودند و گروهى از بچه هاى گردان حنظله بودند و گروهى از گردان کمیل. پیکر شهیدى تنها در وسط میدان مین افتاده بود و وقتى کاملا پیکرش را از زیر خاک بیرون آوردیم به دنبال پلاک و یا مشخصاتى از او بودیم. وقتى دست در جیب شهید بردم دستم به یک شیشه خورد؛ وقتی آن را از جیب شهید بیرون آوردم دنیا بر سرم خراب شد و از خودم بى خود شدم و شدیدا گریستم.

 

تمام صحنه آن شب (لرزیدن شیخ عطار) جلوى چشمم آمده بود. آن چیزى نبود جز شیشه قرص شیخ عطار که در شب عملیات به من نشان داد و سفارش کرده بود که در صورت نیاز بر دهان او بگذارم….

 

سلام بر مفقودین عزیز که پناهی جز نسیم صحرا و مادرشان فاطمه زهرا(س) ندارند

 

 

شهید علی محمودوند در منطقه عملیاتی فکه

 

شهید علی محمودوند در منطقه عملیاتی فکه  (شادی روح مطهرش صلوات)

 

شهید علی محمودوند درجمع زائرین سرزمین نور

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهید علی محمود وند

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتي مي فهميد چيزي احتياج دارم به ديدنم مي آمد و براي اينکه خجالت نکشم و ناراحت نشوم وسايل را پشت در خانه مي گذاشت و خودش مي آمد داخل و مي گفت:” مادر جان، ببين کفشهاي مرا دزد نبرده باشد؟

“نگاهي مي انداختم و مي ديدم برنج، روغن يا چيز ديگري آورده است.وقتي هم مي خواست پول به من بدهد براي اينکه به دستم نداده باشد آن را روي يخچال مي گذاشت و موقع رفتن مي گفت:” شما به آشپزخانه برو. انگار روي يخچال خاک گرفته!".

****

نام: علي محمودوند

 

تاريخ تولد: 6/4/1343
تاريخ و محل شهادت: 22/11/1379- فکه  
مزار تهران- بهشت زهرا(س) -قطعه  ۲۷

 

براي امنيت مقر، قرار شد دور محوطه خاکريز زده شود.علي آقا بيل مکانيکي را برداشت و شروع به کار کرد.بچه ها هم هر کدام مشغول کاري شدند ولي چون کار زياد بود قرار شد شبها هم پست بدهيم.
ليستي نوشته شد و هر کس به نوبت بايد نگهباني مي داد.
 بچه ها آنقدر خسته بودندکه همان نفر اول خوابش مي برد و به دنبال آن چون نفر بعدي را نتوانسته بود صدا کند همه خواب ماندند ولي علي آقا خودش تا سحر ايستاد تا بچه ها راحت بخوابند.

در هر شرايطي، موقع اذان خودش را براي نماز جماعت مي رساند.
يک روز هنگام نماز هر چه منتظرش شديم، نيامد.يکي از بچه ها رفت دنبالش، ديد جايي پشت مقر تفحص، به خود مي پيچيد و فرياد مي زند، درد کليه امانش را بريده بود و چون نمي خواست بچه ها ناراحت شوند همانجا نمازش را خواند.هميشه تاکيد مي کرد:” بچه ها نمازتان را سروقت بخوانيد".
صداي خوبي داشت و زمان جنگ هم مداحي مي کرد.صبح ها اين شعر را زمزمه مي کرد:
صبح که سر مي زند خدا نظر مي کند
بنده چقدر بي حياست خواب سحر مي کند

علي در دوران نوجواني خيلي بازيگوش بود. يک روز با هم به قهوه خانه اي رفتيم و چاي خورديم و بدون اينکه پولش را بدهيم فرار کرديم.از همان اوايل انقلاب ، اخلاق علي هم عوض شد و دست از شيطنت هايش برداشت.
بعد از دوران تکليف، يک روز با هم به همان قهوه خانه رفتيم و براي رد مظالم به صاحب مغازه توضيح داديم که ما پسرهاي فلاني هستيم و قبلا اين کار را کرديم.
علي کيف پولش را درآورد و جلوي او گذاشت و گفت:” هر چقدر دوست داريد برداريد".
صاحب مغازه هم 200 تومن برداشت و گفت:” اين را بخاطر يادگاري برمي دارم که هميشه جلوي چشمم باشد تا حق کسي را ضايع نکنم و پول را زيرشيشه ميزش گذاشت".

شگر در خط پدافندي مهران، نيرو کم داشت. قرار شد بچه هاي تخريب خط را تحويل بگيرند تا نيروهاي پياده برسند.اين کار وظيفه ما نبود و با روحيات بچه ها جور درنمي آمد ولي علي به عنوان يک مسئول از رده بالا تبعيت داشت. زياد کار را به چالش نکشيد و قبول کرد.آنجا 2 تا 3 کانال بو دکه به خط ما منتهي مي شد. عراقي ها هر شب نفوذ مي کردند و نگهبان را از راه دور شهيد يا مجروح مي کردند و برمي گشتند.علي هم خودش يک شب تنها قبل از اينکه عراقي ها داخل کانال شوند زودتر رفت و مسافت زيادي از خط خودي فاصله گرفت.کانال را مين کاشت و پس از تله گذاري برگشت.آن شب تدبير و شجاعت علي5 نفر از بعثي ها کشته شدند


مروری کوتاه بر زندگی  شهید علی محمودوند

 
اولين اعزام

انقلاب که به پيروزي رسيد، علي سر از پا نمي‌شناخت، با خوشحالي در بسيج مسجد ثبت‌نام نمود، بيشتر اوقات در مسجد بود، و هربار که به خانه بازمي‌گشت، يک دمپايي پاره به پا داشت، وقتي معترضانه به او مي‌گفتم:«اين چه وضعي است» نگاهش را به زمين مي‌دوخت و مي‌گفت:«مامان اشکالي نداره، آن بنده خدايي که کفشهايم را برده، احتمالاً احتياج داشته است» 17 سال بيشتر نداشت که شناسنامه‌اش را برداشت تا به جبهه برود، گفتم:«علي اين کار را نکن در جبهه از تو کاري ساخته نيست» کنار در ايستاد و پاسخ داد:«مادرجان! شما به من بگوئيد، بمير، مي‌ميرم ولي نگوئيد نرو من آنجا آب که مي‌توانم بدهم» بالاخره تابستان سال 1361 راهي جبهه شد.


…..


فرياد الله‌ اکبر

سوداني را به منطقه آورد، بعد از محاصره شدن ما در منطقه آتشبارهاي سنگين و نيمه‌سنگين عراق (گراي) کانال ما را گرفتند چند ساعت متوالي بچه‌ها زير باران آتش خمپاره، کاتيوشا،‌ رگبار و توپ بودند، عوامل جنگي عراق نيز با بلندگو به ما فحش مي‌دادند و مي‌گفتند:«راه فرار نداريد». وضع خيلي بد بود، بچه‌ها توي خاک به دنبال چهار تا فشنگ مي‌گشتند، يک هفته مقاومت کرديم، مختصر آب و کمپوت باقي مانده جيره‌بندي شد، گرسنگي و تشدر عمليات والفجر مقدماتي عراق تعدادي از تيپ‌هاي کماندويي اردني و نگي بيداد مي‌کرد،‌ اما با اين وجود صداي بلندگوي دشمن که بلند مي‌شد، بچه‌ها با تمام وجود فرياد مي‌زدند:«الله‌اکبر»، علي مي‌گفت:«من تا زنده‌ام، صداي در هم پيچيده دعوت به تسليم بلندگوهاي دشمن و تکبيرهايي را که از لب‌هاي قاچ‌قاچ شده نيروها بيرون مي‌آمد،‌ فراموش نمي‌کنم».


…..


صبور و بردبار

صداي علي از نوار کاست به گوش مي‌رسد: «سال 1364 بود، در عمليات والفجر8 در جاده فاو – ام‌القصر قرار داشتيم، حدود 700-800 مين را خنثي کردم، چاشني‌هاي آنها را در يک جوراب گذاشتم و به راه افتادم، تا به سراغ مينهاي والمري بروم اما ناگهان پايم روي مين رفت، بچه‌ها ابتدا فکر کردند در کنارم خمپاره منفجر شده است، اما بعد متوجه قضيه شدند، با انفجار مين هشتصد چاشني هم منفجر شد، و من از ناحيه پا به سختي مجروح شدم». بعد از شهادتش مادر گفت:«همان روز با من تماس گرفتند مردي گفت علي پايش قطع شده اما علي با خنده گوشي را گرفت و ادامه داد: مامان شوخي مي‌کند». يک هفته بعد دوباره تماس گرفت، پرسيدم،‌کجايي؟ گفت:«مامان من در بيمارستان آريا هستم. يک ذره ترکش خورده به سرانگشت پام، اگر مي‌تواني بيا». با عجله به بيمارستان رفتم با ديدن او روي تخت با پاي قطع شده دلم لرزيد، با وجوديکه تمام بدنم آرتروز داشت، اما اگر شب تا صبح هم درد مي‌کشيدم، ناله نمي‌کردم به خاطر اينکه مي‌ديدم علي با پاي قطع شده و با آن وضعيتش همه کاري انجام مي‌داد، چند مرتبه پايش را عمل کردند اول انگشت‌هاي پايش و بعد تا پاشنه و هربار تکه‌اي از پايش را قطع نمودند.


…..


ردپاي جنگ

علي در سالهاي آخر سردردهاي شديد داشت، هربار با تمام قدرت سرش را فشار مي‌داد، به گونه‌اي که احساس مي‌کردي سرش منفجر خواهد شد، با تعجب نگاهش مي‌کردم، مي‌گفت:«تو نمي‌داني چطور درد مي‌کند، حالم به هم مي‌خورد» وقتي علت سردردش را مي‌پرسيدم،پاسخ مي‌داد‌ :«اعصابم ناراحته،‌شايد فشارم رفته بالا و شايد هم چربيم» اما من مي‌دانستم، او شيميايي شده کليه‌هايش از کار افتاده بود، حالت تهوع داشت،‌ عارضه موجي بودن نيز بعضي اوقات زندگيش را مختل مي‌کرد، يادم هست در اين گونه مواقع مي‌گفت:«فقط برويد بيرون، سپس سرش را آنقدر به ديوار مي‌کوبيد و فشار مي‌داد تا زمانيکه بدنش خشک مي‌شد. حتي يکبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شيشه‌ها را شکست. هشت سال دفاع مقدس از خاک پاک ايران ديگر رمقي براي علي نگذاشته بود، در جاي‌جاي پيکرش ردپاي جنگ بود اما او باز هم مقاومت کرد.


…..


اعجاز زيارت عاشورا

عيد سال 1374 هر روز صبح تا شب با نام خدا به دنبال پيکر شهيدي مي‌گشتيم اما تلاش ما بي‌فايده بود، تا اينکه کارواني از تهران به ميهماني ما آمد. چند جانباز فداکار در اين گروه حضور داشتند، صبح روز بعد حاج محمودوند از ميان مهمانان برخاست و با صوت زيبايش زيارت عاشورا را قرائت کرد، صدائي حزين که مي‌گفت:« بابي انت و امي…» زيارت عاشورا که به پايان رسيد، حاجي دو رکعت نماز خواند، و شاد و خندان از مقر خارج شد. با تعجب پرسيدم، کجا با اين عجله؟ او در حاليکه مي‌خنديد، پاسخ داد:«استارت کار خورد، ديگر تمام شد، رفتم که شهيد پيدا کنم». نزديک ظهر با صداي بوق ماشين از سوله‌ها بيرون آمديم، باورمان نمي‌شد، علي پيکر شهيدي را همراه داشت، با اين کار بيشتر به اعجاز زيارت عاشورا ايمان آورديم.


…..


پس از دوازده سال …

سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد مى شديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند. روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم. مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آميدم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.


…..


شهادت

روز سوم بهمن ماه بود علي از استراحتگاه که خارج شد، نگاهي به آسمان انداخت، و گفت:«تو به من قول دادي،‌ تو ده روز ديگر فرصت داري، به قولي که به من دادي عمل کني وگرنه مي‌روم و ديگه پشت سرم را نگاه نمي‌کنم» پاي مصنوعي‌اش شکسته بود، با خنده کمي لي‌لي‌ رفت و به ما گفت:«اين پا روي مين رفتن داره» بالاخره يوم‌الله 22 بهمن ماه از راه رسيد علي به ميدان مين رفت، و حدود 62 الي 63 مين را پيدا کرد. من نيز کنارش بودم،‌ به آخرين مين که رسيديم، کسي مرا صدا زد. حدود 7 متر از علي دور شدم،‌ ناگهان صداي انفجاري مهيب در دشت پيچيد، به طرف محمودوند دويدم، ‌او با پيکري خونين روي زمين افتاده بودم باورم نمي‌شد اما خدا هيچ‌گاه خلف وعده نمي‌کند.

حسين شريفي‌نيا با شنيدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجي رفت، بهترين يادگاري از علي مهري که خاک پيکر 100 شهيد را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده مي‌گذارد، عطر حضور او را ميان سجاده‌اش احساس مي‌کند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

«اکبر سوسول» بچه تهران بود، بالای ستارخان

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در قبر را باز کرد. یک راه‌پله‌ تنگ،‌ توی قبر می‌رفت پایین. به من گفت بیا برویم پایین. می‌ترسیدم، گفتم: حسین برای چی مرا آوردی اینجا؟ می‌خواهی مرا کجا ببری؟ گفت: بیا، خیلی خوبه، یک چیزهایی نشانت می‌دهم که تا حالا ندیده‌ای.
 

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، خاطرات شفاهی دفاع مقدس اغلب خواندنی و جالب توجه است. به خصوص که اگر راوی خودش هم خوش بیان باشد و بتواند دیده‌هایش را با جزئیات بیان کند. کامران فهیم یکی از مجاهدانی است که مدتی از عمرش را در جوانی در جبهه ها گذارنده و از حال و احوال آن روزها به خوبی یاد می‌کند. آنچه می‌خوانید یکی از خاطرات وی است که می‌نویسد:

                                                                         ***

آمده بودم تهران مرخصی. دیگر تهران برایم تنگ و دلگیر بود. احساس می‌کردم توی این شهر غریبم. دنبال این بودم که هر جور شده زودتر فرار کنم. جبهه انگار شده بود خانه اصلی‌ام. وقتی مرخصی‌ام تمام می‌شد و می‌خواستم برگردم، خیلی سرحال‌تر و پرشورتر می‌شدم. احساس می‌کردم که توی هوا راه می‌روم.

یک شب قبل از حرکت، خواب دیدم که توی اتوبوس هستم و دارم می‌روم کردستان. اتوبوس یک جایی توی راه ایستاد. آدم‌های عجیب و غریبی توی ایستگاه بودند. احساس می‌کردم آدم‌های خوبی نیستند. یک نفر که انگار آشنا بود، دستم را گرفت و مرا برد توی یک خانه. از چند در بزرگ و چند اتاق خیلی بزرگ رد شدیم. می‌دانستم اسمش حسین بود. دستم توی دستش بود. با حسین رفتیم تا رسیدیم به یک قبرستان کوچک که مثلاً چهل - پنجاه تا قبر داشت. مرا برد بالای یک قبر. حس می‌کردم آن قبر مال همان حسین است. تا آمد سنگ روی قبر را بردارد، دیدم رویش نوشته حسین.

در قبر را باز کرد. یک راه‌پله‌ای تنگ،‌ توی قبر می‌رفت پایین. به من گفت بیا برویم پایین. می‌ترسیدم، گفتم: حسین برای چی مرا آوردی اینجا؟ می‌خواهی من را کجا ببری؟ گفت: بیا، خیلی خوبه، یک چیزهایی نشانت می‌دهم که تا حالا ندیده‌ای. گفتم: از این پله‌ها می‌ترسم. گفت: هیچ ترسی ندارد. همین پله‌ها را که بیایی پایین، تمام است.

با وحشت خیلی زیادی دنبالش رفتم پایین، خیلی طول کشید. انگار هر کدام از پاهایم چند هزار کیلو شده بودند. اما پایین پله‌ها یک باره همه چیز عوض شد. یک باغ خیلی بزرگ و یک فضای بسیار نورانی جلویمان باز شد. چند نفر توی باغ بودند، گفت: اینها همان‌هایی هستند که سنگ‌هایشان آن بالاست. دیدی ترس ندارد؟

توی بهترین جای باغ، یک سفره انداخته بودند که تا چشم کار می‌کرد بزرگ بود؛ بزرگ و خیلی قشنگ، ولی با این حال، ته سفره را می‌دیدم. بالای سفره یک آقای نورانی بسیار زیبا نشسته بود و دور تا دورش، بچه‌های رزمنده‌ای بودند که توی جنگ شهید شده بودند. ما را هم بردند سر سفره. حسین به من گفت «تو هم به زودی می‌آیی پیش ما. قرار شده جایت سر این سفره باشد».

از خواب پریدم. خیلی ترسیده بودم خدایا این چه خوابی بود؟

رسیدم به مقرر گردان. قرار شد برویم درگیری، درگیری نوبهار. نوبهار اسم یک ده بود. همیشه اسلحه‌ی خودم را برمی‌داشتم؛ یک ژسه‌ی قنداق تاشو. اما آن بار، ناخودآگاه یک آرپی‌چی برداشتم. یکی از بچه‌ها اعتراض کرد که «چرا اینو برداشتی؟ این سنگینه و جلوی تحرکت رو می‌گیره‌ها؟ اسلحه‌ کوچیک بردار. قبول نکردم».

احساس سبکی می‌کردم انگار وزنم یک دهم شده بود؛ بال در آورده بودم. رفتیم توی ارتفاعات تا رسیدیم به یک تپه که شیار پایینش می‌خورد به اول باغ‌های ده. بچه‌ها را نشاندم و رفتم روی تپه که اوضاع را بررسی کنم. از شیار کنار جنگل، چند تا کوموله داشتند می‌آمدند بالا. درگیری هم شروع شده بود و شدت گرفته بود اگر کوموله‌ها می‌رسیدند به آن جایی که می‌خواستند، همه بچه‌های ما توی خطر می‌افتادند. چخماق آرپی‌جی را خواباندم و نشانه رفتم طرفشان. چند متر جلوترشان را هدف گرفتم که تا برسند آنجا، موشک آرپی‌جی هم رسیده باشد. زدم،‌ ولی شلیک نکرد. دوباره چخماق را کشیدم و ماشه را چکاندم، چخماق با شدت نشست ته سوزن و تق صدا کرد، اما باز هم شلیک نکرد. باز هم تکرار کردم. اما نشد که نشد؛ سوزنش شکسته بود.

کوموله‌ها مرا دیدند و شروع کردند به تیراندازی. تیرهایشان می‌خورد اطرافم، ولی اسلحه نداشتم که جوابشان را بدهم. آرپی‌جی را انداختم و دراز کشیدم پشت قلوه سنگ‌ها. صبر کردم تا بچه‌ها برسند. رسیدند و درگیر شدند و کوموله‌ها فرار کردند تا آمدیم پایین، بچه‌های گشت جوله‌ی همان ده، آمدند پیشمان. توی کردستان، هر محور یا گردانی چند تا گشت جوله داشت که شناسایی و  اطلاعات - عملیات آن منطقه به عهده آنها بود. مسئول جوله با نگرانی آمد پیشم یقه‌ام را گرفت و گفت: نمی‌ذارم بری، به جون تو امشب باید با من باشی، و گر نه داد و بیداد راه می‌اندازم که عملیات لو بره. آبروت رومی‌برم …

گیر داده بود که بمانم. اکبر گفت «حالا که این جوریه، شما بمون. من می‌رم پایین و اگر خبری بود، با تیراندازی علامت می‌دم.»

به ما گفته بودند که کوموله‌ها بیشتر توی ارتفاعات اطراف ده هستند، نه توی خود ده. پیش خودم گفتم اگر کوموله‌ها توی ارتفاعات باشند و درگیری بشود، بهتر است که من اینجا باشم. قبول کردم و همان جا ماندم و بچه‌ها پخش شدند.

پنج نفر داشتند راه می‌افتادند طرف ده، اما نگاه من دنبال اکبر بود که جلو می‌رفت. یک لحظه پر از نور شد. یک هاله‌ی خیلی درخشان نور مهتابی از همه جایش می‌تابید. صورتش که دیگر از نور پیدا نبود. چیزی نگفتم. نمی‌دانستم که بقیه بچه‌ها هم می‌بینند یا نه. فقط بهش گفتم «اکبر خوب نورانی شدی‌ ها، مواظب خودت باش.» لبخند خیلی قشنگی زد و گفت «ای بابا، ما که سعادت نداریم».

هنوز داشتیم بچه‌ها را نظم و آرایش می‌دادیم که صدای تیراندازی از چند جای ده بلند شد. از همه طرف تیر می‌بارید. بچه‌ها از ارتفاعات، جنگل‌های اطراف ده را گرفتند به رگبار. من هم شیارها را می‌زدم. می‌خواستم راه فرارشان را بسته باشم.

آتش که کمی سبک شد، یکی از آنهایی که رفته بودند توی ده، آمد بالا و گفت «همین که رسیدیم، از روبرو بستندمان به رگبار. اولین نفر درجا شهید شد؛ اکبر. سه نفر هم زخمی شدند و هنوز مانده‌اند همان جا توی ده».

بعد از درگیری، رفتیم اکبر را بیاوریم. یک تیر خورده بود توی گلویش و از پشت گردنش زده بود بیرون. انگار شب را تا صبح برای خودش خوابیده بود. پیشانیش را بوسیدم و دادیمش به آمبولانس که ببردش عقب.

تا مدت‌ها جای اکبر بین بچه‌های دسته خالی ماند دلمان برایش تنگ می‌شد و گاهی تنها و یا حتی دسته جمعی به یادش گریه می‌کردیم. یک آدم عجیبی بود این اکبر؛ هفده هجده ساله، قد متوسط، لاغر و چابک و ورزیده و خوش تیپ. خیلی خوشگل و بامزه بود. بچه‌ها بهش می‌گفتند اکبر سوسول. بچه تهران بود؛ بالای ستارخان. شوخی‌های اکبر به دل همه می‌نشست، همه را می‌خنداند تا حرف اکبر می‌شد، همه ازش به خوشی یاد می‌کردند. مثلاً موقع غذا همه می‌خواستند با او هم غذا شوند. چون هم شوخی و خنده‌شان به راه بود، هم اینکه مراعات هم غذاییش را می‌کرد. باکلاس غذا می‌خورد. موقع غذا قاشقش را که از کوله یا از جیبش در می‌آورد، بر خلاف بیشتر بچه‌ها، اول خوب می‌شستش یا حداقل با دستمال پاکش می‌کرد. یا اگر آب و دستمال هم نبود، با پیاز تمیزش می‌کرد و خیلی آرام غذایش را می‌خورد.

خاطرات اکبر تا مدت‌ها ورد زبان بچه‌ها مانده بود، اما من به جز این‌ها یاد آن خنده‌اش می‌افتادم که توی هاله نور نقره‌ای، همه صورتش را پر کرده بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 488
  • 489
  • 490
  • ...
  • 491
  • ...
  • 492
  • 493
  • 494
  • ...
  • 495
  • ...
  • 496
  • 497
  • 498
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1678
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس