فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

حکایت عروسک بازی صدام در خط مقدم

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 
حکایت عروسک بازی صدام در خط مقدم

وقتی برگشتم، دیدم آنها فقط چند تا عروسک در لباس نظامی عراقی با چتر‌های کهنه و پاره پاره بودند که صدام برای تضعیف روحیه ما آنها را در خاک ایران پیاده کرده بود.
جنگ روانی یکی ازشگردهای نظامی در جنگ تحمیلی بود به شکلی که رژیم عراق به اشکال مختلف سعی در پایین آوردن روحیه آنان می‌کرد. باهم روایتی در این زمینه را می‌خوانیم.مرداد 62 بود و هوا گرم‌تر از همیشه، البته ما که در منطقه عملیاتی پیرانشهر مستقر بودیم گرمای خرما‌پزون این ماه را احساس نمی‌کردیم، ولی بیچاره رفقامون که تو اهواز و آبادان و خرمشهر سلاح به دست گرفته بودند، روزگار سختی را می‌گذراندند. بعد از چند مرحله شناسایی به بندر حاجی عمران در خاک عراق نزدیک شدیم. آنجا بود که آنها عملیات سختی را شروع کردند. درگیری مهمی بود، چون هر دو جبهه اهداف مشخصی برای باز‌پس‌گیری داشتند، یعنی ارتفاعات شهید صدر، 2519 و 3300 متری کودو.

در طول یک هفته، چندین بار این ارتفاعات بین نیروهای ایرانی و عراقی رد و بدل شد و تلفات زیادی هم بر جای ماند. با تلاش بی‌دریغ بچه‌های گردان، بار دیگر این ارتفاعات به تصرف ما در آمد و آنجا بود که دیگر حمله عراقی‌ها شدت بیشتری گرفت، تا جایی که مردم کرد ساکن روستاهای این منطقه، کوله‌بار خود را جمع کرده و به ما پناه آورده بودند. هرچند که آنها عراقی بودند و در خاک دشمن زندگی می‌کردند، ولی همه ما می‌دانستیم که آنها هم ناخواسته در این صحنه قرار گرفته بودند.

به هر شکلی که بود، آنها را به نقده فرستادیم تا در محل آرام‌تری پناه بگیرند. اما حمایت ما از کردهای عراق که برای صدام و فرماندهان او بسیار گران تمام شده بود، باعث شد تا آنها شدت حملات خود را دو چندان کنند. تا جایی که در مدت چند شبانه‌روز هیچ کدام از بچه‌ها حتی یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشته بودند.

در غروب یکی از آن روزها، حملات دشمن کمی آرام‌تر شد و منطقه برای مدتی، سکوت را تجربه کرد. شب آمد و رفت و درست از ساعت هفت و نیم صبح روز بعد، یک هواپیمای عراقی شروع به حمله هوایی در ارتفاع بسیار پائین نمود و از پشت سر نیروهای ما از حمله شهر پیرانشهر و زاغه مهمات آن را مورد اصابت گلوله قرار داد. ناگهان متوجه شدیم که از پشت سرمان گلوله‌ها شلیک و بدون هیچ هدفی به ارتفاعات اطراف ما برخورد کرده و منفجر می‌شوند. شرایط عجیبی بود تا آنجا که مجبور شدیم به سنگرهای حفره روباه پناه ببریم. همه تعجب کرده بودیم که چطور دشمن، اینطور بی‌هدف از پشت سر، ما را مورد اصابت گلوله‌های خود قرار داده است. وقتی با بچه‌های پشت گردان تماس گرفتیم، فهمیدیم که خودروهای حامل کاتیوشا و تفنگ 107 از آمادگاه به سمت زاغه مهمات پیرانشهر حرکت کرده بودند که با دیدن هواپیمای عراقی، مهمات را در کنار زاغه تخلیه و از صحنه می‌گریزند. در نتیجه بر اثر حمله هوایی دشمن، این منطقه دچار آتش‌سوزی شده و به همین خاطر گلوله‌ها بدون هدف از پشت سر به سمت ما پرتاب شده‌اند. وقتی بچه‌ها از این موضوع باخبر شدند کمی آرام گرفتند و با قدرت بیشتر به نبرد خود ادامه دادند.

شب سختی را با حمله بی‌امان عراقی‌ها سپری کردیم، تا اینکه صبح روز بعد چند فروند هواپیمای ترابری عراقی را دیدم که مشغول پیاده کردن چتر بازهای نیروی هوابرد خود در خطوط مرزی ما بودند. اوضاع سختی بود، بچه‌ها حسابی ترسیده بودند. باید هرچه زودتر کاری می‌کردیم تا از این شرایط خلاص بشویم. چند نفر از بچه‌‌های گردان را به سمت تپه‌ای که چتر‌باز‌های عراقی در آن محل فرود آمده بودند فرستادم تا به خوبی منطقه را شناسایی کنند. تا برگشتن آنها، عقربه‌های ساعت به کندی حرکت می‌کردند. بالاخره وانت بچه‌ها برگشت. انگار همه چیز خوب بود، بچه‌های پشت وانت تفنگ‌هایشان را به نشانه خوشحالی و پیروزی بالا گرفته بودند. ماشین با سرعت تمام به سمت ما می‌آمد و گرد و خاک عجیبی راه انداخته بود. کمی که به ما نزدیک شدند دیدم که چتر‌باز‌های عراقی را به ماشین بسته‌اند و آنها را دنبال خودشان، روی زمین می‌کشند. از شدت ناراحتی توان حرف زدن نداشتم، شاید اولین بار بود که در زندگی‌ام اینقدر عصبانی شده بودم. وقتی بچه‌ها رسیدند شروع کردم به داد و بیداد کردن که چرا با این بنده‌های خدا چنین کاری کرده‌اید؟

سربازها که از صدای بلند من حسابی ترسیده بودند چند دقیقه‌ای سکوت کردند، ولی بعد از مدتی با صدای بلند شروع به خندیدن کردند. دیگر حسابی کُفرم را در آورده بودند، وقتی برگشتم، دیدم که آنها فقط چند تا عروسک در لباس نظامی عراقی با چتر‌های کهنه و پاره پاره بودند که صدام برای تضعیف روحیه ما آنها را در خاک ایران پیاده کرده بود. نمی‌دانستم باید بخندم یا …

بالاخره این هم کمدی زیبایی بود به کارگردانی صدام.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

کابوس فراموش نشدنی این مرد برای ناوهای آمریکایی

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید نادر مهدوی به همراهی اندک همرزمانش، خلیج فارس را تا ماه‌ها برای ناوگان آمریکا و متحدانش ناامن کرد و حیثیت نظامی دولتمردان این کشور را بارها به بازی گرفت و کابوسی فراموش نشدنی برای نظامیان آمریکایی به یادگار گذاشت.
 
 
 

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، جمهوری اسلامی ایران تجربه رویارویی مستقیم با ناو‌های آمریکایی در خلیج فارس در جریان جنگ تحمیلی را داشته است که از جمله ماموریت‌هایی که به فرماندهی دلاور شهید «نادر مهدوی» و گروه چند نفره تحت امر وی در سال 66 واگذار شد؛ شهید نادر مهدوی با همراهی اندک همرزمانش، خلیج فارس را تا ماه‌ها برای ناوگان فوق‌مدرن‌ آمریکا و متحدانش ناامن کرد و حیثیت نظامی دولتمردان این کشور را بارها به بازی گرفت و کابوسی فراموش نشدنی برای نظامیان آمریکایی به یادگار گذاشت. 


بر اساس این گزارش؛ یکی از ماموریت‌های شهید مهدوی در مواجهه مستقیم با ناو‌های آمریکایی، هنگامی بود که نخستین کاروان نفتکش‏‌هاى کویتى تحت پرچم آمریکا و با اسکورت ناوشکن‏‌هاى ابرقدرت غرب، دو روز بعد از تصویب قطعنامه 598 حرکت خود را از سواحل امارات متحده عربى در دریاى عمان آغاز کرد. کاروان اسکورت نفتکش‏‌هاى “گس پرنس ” و “بریجتون ” - که نام‏‌هاى عربى آنها توسط شرکت آمریکایى عوض شده بودند - با سرو صداى زیادى مأموریت خود را آغاز کرده و به سلامت از تنگه هرمز گذشتند اما، در نزدیکى جزیره فارسى با خطر جدى مواجه شده و نفتکش 400 هزار تنى “بریجتون ” با یک مین 270 کیلویى برخورد کرد. بازتاب این حادثه بسیار گسترده بود. 


على‏‌رغم این که آمریکا سعى کرد این حادثه را بى‏ اهمیت تلقى کند اما چنین ضربه‌اى براى حیثیت سیاسى و نظامى آمریکا جبران‏‌ناپذیر بود و مهم‏‌تر از همه این که عملاً ابتکار عمل در خلیج فارس را به دست ایران مى‏‌داد. این رخداد سبب شد که کاروان‏‌هاى بعدى بی‌سر و صدا و تبلیغات و با رعایت پنهان کارى از سواحل کویت به دریاى عمان و بالعکس حرکت کنند، در حالى که همواره خطر مین‏‌ها، قایق‏‌هاى تندرو و موشک ‌هاى کرم ابریشم را احساس می‌کردند.

نادر مهدوی، سرانجام در 16 مهر ماه 1366 پس از آن که ناوگروهِ تحت امرش، یک فروند بالگرد آمریکایی را سرنگون ساخت، با آتش مستقیم تفنگداران دریایی آمریکایی مجروح شد و به اسارت آنان در آمد. سپس در عرشه ناو «یو اس. چندلر» مورد شکنجه قرار گرفته و به شهادت رسید.

 یاد و خاطره شهیدان نادر مهدوی و بیژن گرد گرامی باد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

قرعه ای به نام پرواز

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وقتی برای اعزام نیرو به جبهه ها قرعه کشیدند، قرعه به نام مجید افتاد. یکی از مسئولین به او گفت: پسرجان اجازه بده من به جای تو بروم. مجید با حالتی گریان گفت چگونه بگویم پاسدارم و جبهه نرفته ام.
قرعه بلیط پرواز در آسمان عاشقی سال 61 و 62 به نام شهیدان لواف افتاد. خیابان دامپزشکی نرسیده به ایستگاه بانک منزلگاه مجید و سعید بود. همان منزلی که در آن درس ایثار و شهادت را آموختند و راهی دیار ابدیت شدند. “فاطمه حیدری"، مادر شهیدان لواف، لقب معتمد محل و مادر یتیمان محله را به خود اختصاص داده و امروز به جای فرزندانش برای مقابله با دشمن نفس می جنگد. خانه ای کوچک دارد اما وسعت دلش بی انتهاست.

یکشنبه هر هفته در خانه را به روی عاشقان حضرت دوست می گشاید تا کلام نور را در این مکان فراگیرند. به دیدارش می رویم تا برگهایی از کتابچه خاطرات فرزندان شهیدش را برایم بخواند. سخنانش را اینگونه آغاز می کند: مجید فرزند دوم خانواده و سعید فرزند کوچکم بود. هر دو در یک زمان از طریق سپاه به جبهه های حق علیه باطل رفتند مجید وقت رفتن صورت مادربزرگش را بوسید اما حسرت آخرین بوسه را بر دلم گذاشت. به او گفتم پسرم نامه بنویس و تماس بگیر تا از حال و روزت خبر دار شوم رو به من گفت منتظر نامه یا تماس من نباش اگر ظرف 45 روز از من خبری نرسید میان اسرا و شهدا  به دنبالم باش.

 

 

فروردینی که تکرار نشد

مادر اینگونه ادامه می دهد: فروردین سال 61 رفت و 26 روز پس از رفتنش خبر شهادتش را آوردند. آن روز من به خانه همسایه رفته بودم وقت بیرون رفتن متوجه شدم تمام کرکره مغازه ها پایین است اما خبر نداشتم فرزندم به شهادت رسیده ناگهان فرزند یکی از همسایه ها آمد و گفت آقا حمید پسر بزرگم آمده. تعجب کردم آخر او در آماده باش بود چطور میشود ، برگردد ناگهان دلم فروریخت به خانه برگشتم حمید آمد و با پدرش مشغول صحبت شد خبر شهادت برادرش را داد.پدرش پرسید کدام یک شهید شدند در آن لحظه فهمیدم که خدا فرزندم را پذیرفته است.

صورتی سوخته و دستی شکسته

با هم به معراج شهدا رفتیم تا جنازه را شناسایی کنیم خدا آن روزها را دیگر برای کشورمان نیاورد وقتی وارد معراج شدم جنازه ها همه روی زمین برخی از تابوت ها روی هم و سردخانه پر از پیکر پاک جوانان ایران زمین بود. من و پدرش سکوت اختیار کردیم در تابوت رابلند کردند صورت مجید سیاه شده بود رو به حمید گفتم این مجید نیست او صورتش سفید است و خال دارد گفت مادر جان آفتاب صورتش را سوزانده نگاهم به دستش افتاد یکی از دستانش کوتاهتر بود گفتم چرا دستش کوتاهتر است گففتند دستش شکسته. بعد از شناسایی به خانه آمدیم قرار شد سپاه طی مراسمی بدن 17 شهید  منطقه را با هم در مسجد لولاگر تشییع کند اما به اصرار خانواده شهدا هر خانواده مراسم جدا گانه برای تشییع پیکر جگر گوشه اش گرفت.

دامادی که به حجله نرفت

پس از دیدن جنازه پسرم از خدا خواستم جلو مردم اشک چشمم در نیاید و من صبورانه فرزندم را به خاک بسپارم. مجید وصیت کرده بود که پس از شهادتش گریه نکنیم و لباس مشکی نپوشیم ما هم به وصیت او عمل کردیم تا دشمنان نظام شاد نشوند. پدرش هم پس از شنیدن خبر شهادت مجید گفت: فرزند من که از علی اکبر امام حسین (ع) بالاتر نیست از این رو هیچ کسی حق لباس مشکی پوشیدن ندارد. شهادت مجید مرا آتش زد آتشی که هیچ گاه خاموش نشد. پسرم نامزد داشت و قرار بر این بود که در نیمه شعبان همان سال ازدواج کند اما خدا امانتش را از ما گرفت تا برایش همسری در خور شان او تزویج کند.

 

سهم ما از نفت توزیعی

مجید دیپلم خود را در زمان طاغوت گرفت به من و پدرش گفت من در این دوران به خدمت نمی روم و نرفت. در آن دوران مسئولیت توزیع نفت در محله را بر عهده گرفت خدا می داند که با چه دقتی نفت را در میان مردم توزیع می کرد قرار بر این بود که به هر خانواده 20 لیتر نفت داده شود آن موقع ما سه خانواده در این خانه زندگی می کردیم به ما که رسید فقط 20 لیتر نفت داد به گفتم ما سه خانواده هستیم گفت اشکالی ندارد کنار هم این 20 لیتر را مصرف کنید.

 

پای ثابت منبر آیت الله شهید بهشتی بود

پس از پیروزی انقلاب به جمع جهادگران پیوست و جهاد سازندگی را پیش گرفت. به من می گفت مادر هر چه در آبادان آبادانی کردیم عراقی ها نابود کردند. مجید به  نقاشی علاقه داشت بدون استاد نقش هایی می کشید که باورمان نمی شد. پای ثابت منبر آیت الله شهید دکتر بهشتی بود. پس از شهادت ایشان در تشییع جنازه  حضور یافت و بسیار متاثر بود.

کتاب را به نان شب ترجیح می داد

کتاب خوان حرفه ای بود. از در که وارد می شد هر دودستش پر کتاب بود. به او می گفتم مادر جان فردا روزی که ازدواج کنی هزینه زندگی سنگین می شود اینقدر کتاب نخر می گفت وقتی صاحب زندگی شدم و به خانه آمدم برای بچه ها کتاب می خرم می خواهم آنها هم عاشق کتاب شوند.بسیار کتاب می خواند و عالم با عمل بود. ادبش زبانزد اهل محل بود. در دین و دیانت کوتاهی نمی کرد. در وصیت نامه هم از ما خواست تا برای احتیاط فقط سه ماه نماز قضا برایش بخوانیم.

خرمشهر رنگین از خون مجید

حمید، برادر شهید مجید لواف رشته کلام مادررا در دست می گیرد ومی گوید:مجید آرپیچی زن بود. برای شکست حصر خرمشهر به میدان جنگ رفت ودر عملیات فتح المبین با رمز یا علی بن ابیطالب با پیش روی به محدوده دشمن مورد حمله قرار گرفت. گلوله به دستگاه آرپیچی مجید اصابت شد و عمل کرد در آن هنگام بود که مجید جام شهادت نوشید.

برادر از برادر شهیدش خاطره ای دارد. از آن روزی که قرعه پرواز به نام مجید افتاد. اینگونه می گوید که من و مجید با هم در سپاه کار می کردیم. او در قسمت ارزیابی ورودیه سپاه بود. به ندرت پیش می آمد که از این بخش کسی به جبهه برود. اما آنروز قرعه کشیدند و قرعه به نام مجید افتاد. یکی از مسئولین به او گفت پسرجان اجازه بده من به جای تو بروم. مجید گریه کرد گفت چگونه بگویم پاسدارم و جبهه نرفته ام.  

شیطنت های

مادر طفولیت مجید را مرور می کند و از شیطنت های فرزند شهیدش چنین می گوید:پریز برق خانه اسباب بازی مجید بود. همین که از او غافل می شدیم با برق بازی می کرد آخر هم رشته برق خواند. روزی از خانه بیرون رفتم وقتی بازگشتم متوجه شدم بوی سوختنی می آید مجید تنها مانده بود و سیم اتو را به پریز برق وصل کرد همین که صدای باز شدن در را شنید اتوی داغ را روی چندین لایه روزنامه گذاشت به خیال خود فکر می کرد روزنامه نمی سوزد اگر کمی دیرتر رسیده بودم خدا می داند چه می شد.

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 482
  • 483
  • 484
  • ...
  • 485
  • ...
  • 486
  • 487
  • 488
  • ...
  • 489
  • ...
  • 490
  • 491
  • 492
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي

آمار

  • امروز: 2119
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس