فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

«مجيد سوزوکي» اصفهاني‌ها که بود؟

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

ماجراي شهادت سيد مسعود رشيدي نوجوان 18ساله اصفهاني را شايد خيلي‌ها از زبان راوي مناطق عملياتي جنوب حاج محمد احمديان که روزي فرمانده اين شهيد بوده شنيده باشند. او هميشه اين روايت دلنشين را اين‌گونه تعريف مي‌کند:
مي‌خواهم با سند و مدرک خاطره‌اي از يک شهيد را برايتان بگويم؛ حتماً برسر مزار اين شهيد برويد، خيلي حال وهوايتان عوض مي‌شود.
اواخرجنگ، درمنطقه فاو، پدافند داشتيم. آخرهاي جنگ به آن صورت نيرو به جبهه نمي‌آمد! اغلب سنگرهاي نگهباني را تک نفره گذاشته بوديم اما حساس‌ترين نقطه يک ‌جا داشتيم توي دل خورعبدالله. . . يک جاده مي‌رفت توي آب، و اين سنگر کمين بود؛ اين‌جا را هم تک نفره گذاشته بوديم چون خيلي خطرناک بود، مدام اصرار داشتيم حداقل يک نيرو براي ما بفرستند. تا اينکه خبر دادند خوشحال باشيد برايتان نيرو فرستاديم. نزديکي‌ ظهر بود. داشتم توي خط سرکشي مي‌کردم. ديدم يک نفر دارد مي‌آيد. اما دکمه‌هاي لباسش را نبسته، بندهاي پوتينش هم باز است، گِت نکرده، اورکتش را هم انداخته روي شانه‌هاش و اسلحه کلاشش را هم مثل يک بيل کشاورزي گذاشته روي کولش.
تا به من رسيد گفت: آمُ الي کم. حقيقتش جا خوردم. گفتم خدايا، بچه‌هاي ما همه اهل نماز شب، دعاي عهد، زيارت عاشورا و. . . اين اصلاً سلام کردن هم بلد نيست. گفتم: سلام عليکم اخوي. با خودم گفتم خوب سلام کردن را يادش دادم. گفت: اخوي اين اتاق ما کجاست؟ گفتم: داداش اينجا خط اول فاو؛ ام القصره. اين طرف ايراني‌ها و آن طرف هم عراقي‌‌ها هستند. از اين خط بالاتر بروي تير مي‌خوري. در ضمن اينجا اتاق نداريم، سنگر داريم. گفت: داداش، يه جا نشان ما بده، کپه مرگمان را بذاريم. خسته‌ايم. با خودم گفتم اين بايد پيش خودم بياد تا آدمش کنم. آمد توي سنگر ما، جالب اين بود که براي نماز هم مُهر را از بالا به پايين مي‌انداخت و با پايش استُپ مي‌کرد! خيلي خودماني با خدا حرف مي‌زد. فکر مي‌کردم آدمش مي‌کنم. يک شب توي خط مي‌چرخيدم، ديدم آسمان را به رگبارگرفته! به سرعت رفتم سراغش و گفتم: بلند شو ببينم. پاشو مستقيم بزن. گفت:مگه ديوانم؟ بلند شم که تير مي‌خوره توي ملاجم. نه داداش! ما نشستيم کف اين سنگر و تير مي‌زنيم، تا عراقي‌ها بفهمند که اينجا آدم هست و جلو نيان. کُفرم در آمده بود. تک و تنها بردمش توي سنگر کمين. گفتم حالا بُِکش !
ازساعت 12تا 2 شب نگهبان بود. ساعت 2 تا 4 مهندس ميرزايي را بردم سمت سنگر کمين. نزديک سنگر که رسيديم بايد مسعود ايست مي‌داد. ديديم چيزي نمي‌گويد؛ گفتم يا ابالفضل! حتماً عراقي‌ها اسيرش کردند. صدا زدم: آقا مسعود! ديديم جواب نمي‌دهد. گفتم نکند از بس بهش سخت گرفتم رفته پناهنده شده! نزديک سنگرکه شديم، ديديم صداي خروپفش بالا رفته. با يک مکافاتي ازخواب بيدارش کرديم.
تا بيدار شد، زد زير گريه. ساعت 2 نصف شب !! گفتم: چِته؟! گفت: فردا صبح شهيد مي‌شوم. زديم زيرخنده و گفتيم: مايي که جنوب کردستان اين‌قدرجنگيديم تا حالا چنين ادعايي نداشتيم. اين تازه از راه رسيده مي‌گويد من فردا صبح شهيد مي‌شوم. گفتم: خب اگر فردا صبح شهيد شدي ما را هم دعا کن. البته با خودم فکر کردم براي اين‌که دل من را به دست بياورد اين را مي‌گويد، سنگر او با سنگر ما يکي بود. ديدم دارد گريه مي‌کند. گفتم آقا مسعود از سرشب تاحالا نخوابيدم؛ مي‌خواهم بخوابم. بالاغيرتاً يا برو بيرون گريه کن يا بگير بخواب.
رفت توي دهنه سنگر نشست به گريه کردن. ساعت چهار و ربع صبح تک عراقي‌ها شروع شد. آن‌قدر آتش دشمن سنگين بود و دود و گرد و خاک به پا شده بود که چشم نيم متري خودش را نمي‌ديد. اين آتش باران دشمن تا ساعت سه و نيم بعدازظهر طول کشيد. بعد از خوابيدن آتش، رفتم آمار بگيرم که چند تا شهيد و زخمي داديم. فکر مي‌کردم حداقل70ـ 80 تا شهيد را بايد داده باشيم. اما گفتند فقط يک نفر شهيد شده که نمي‌شناسيمش. رفتم ديدم سيد مسعود است. تيرخورده پشت سرش را سوراخ کرده. بغلش کردم و بوسيدمش. گفتم بچه تو چه کار کردي؟! من را ببخش اگر بهت حرفي زدم…
مادري بي‌خبر…!
ماجراي شهادت سيد نوجوان را حاج آقا احمديان براي تمام کساني که به جنوب و منطقه عملياتي والفجر8مي‌روند تعريف مي‌کند و توصيه مي‌کند حتماً برسر مزار اين شهيد در اصفهان برويد. ولي با همه اين احوال جالب اينجاست که مادر پير سيد مسعود روايت شهادت جگرگوشه‌اش را فقط از طريق تلويزيون شنيده و از سال 66 که مسعود به شهادت رسيده تا به حال موفق نشده با فرمانده او درباره نحوه شهادتش حرف بزند؛ در حالي ‌که قبر پسرش از تعريف‌هاي حاج احمديان هميشه ميزبان جوانان زيادي از سراسرکشور است که از جاهاي مختلف شوق زيارت اين شهيد نوجوان را دارند. يک ‌بار که براي زيارت قبور شهدا رفته بوديم به‌ طوراتفاقي مادر سيد مسعود را ديديم، انگارخود آقا مسعود دست ما را گرفته بود تا حرف‌هاي مادرش را بشنويم که حداقل از اين طريق فرمانده‌اش را خبردارکنيم.
مادر مي‌گفت: مسعود در يک نانوايي کار مي‌کرد شنيده بود که نانواها را منطقه مي‌برند البته پشت جبهه، سري اول با آنها رفته بود. سري دوم؛ درنامه نوشت من لشکر امام حسين(ع)، گردان امام حسين و خط‌شکنم. سه روز بود که رفته بود ما هم برايش نامه نوشتيم ولي ديگرخبري از نامه و جواب آن نشد. چهار روز از رفتن او به جبهه گذشته بود که خواب ديدم دو شهيد آوردند، سه نفرهم نشسته بودند. نفهميدم اينها خانم هستند يا آقا. فقط به من گفتند يکي ازاين تابوت‌ها مال شماست. يکدفعه با گريه از خواب پريدم و خواب را براي پدرش تعريف کردم. گفتم نمي‌دانم مسعود شهيد شده يا نه !
تا اينکه يک روز عصر 15يا 16 تيرماه بود. برادرش گفت: مامان رفيق مسعود که با هم جبهه رفته بودند آمده. گفتم: از او درباره مسعود پرسيدي؟ گفت: نه از ماشين پياده شد و رفت. بدنم لرزيد. وقتي پدرش از مسجد آمد. گفتم: رفيق مسعود ازجبهه آمده برو احوال‌پرسي. گفت: تو چرا نرفتي؟ انگار مي‌ترسيدم بروم. باباش رفت و وقتي آمد دستش را گذاشت روي سينه‌اش و شروع کرد به گريه کردن. گفتم: چي شد؟ گفت: مسعود شهيد شده. ديگر نفهميدم چي شد. خودم رفتم در خانه آنها گفتم: از مسعود من چه خبر؟! ديدم سرش را انداخت پايين و رفت توي اتاق و جوابم را نداد. پدرش آمد قسمش دادم به حضرت ابوالفضل(ع) که راستش را بگو ما خاک پاي حضرت زينب(س) را مي‌بوسيم؛ يعني من لياقت ندارم مادر شهيد بشوم؟! گفت: حالا که قسم دادي آقامسعود شهيد شده. گفتم: اين را زودتر مي‌گفتي. ديگر نفهميدم چطور به خانه برگشتم نه گريه‌ام گرفت و نه ناله کردم، ولي بدنم مدام مي‌لرزيد. وقتي آمدم ديدم که همه مي‌دانستند مسعود من شهيد شده الا من.
هرکس مي‌آمد مي‌گفت: اين پسر راست نگفته اگر مسعود شهيد شده بود از سپاه خودشان مي‌آمدند و خبر را مي‌آوردند يا حداقل فرمانده‌اش مي‌آمد ديدن شما. حتي از سپاه پيگير شديم بي‌اطلاع بودند تا اينکه رسما خبر شهادتش را برايمان آوردند. مادر سيد مسعود همچنين مي‌گفت: دفعه اول که رفته بود سه ماه شهرک دارخوئين در بخش تدارکات نانوايي مي‌کرد. وقتي برگشت تمام سروصورتش سوخته بود. دکتر گفت: اينها علايم شيميايي هستند. اما خودش مي‌گفت نه مال گرمي هواست!
تازه برادر بزرگش زخمي شده بود و درگير عمل او بوديم که مسعود مي‌خواست براي بار دوم راهي بشود. به همين خاطر نگران بودم. شناسنامه‌اش را قايم کردم تا نرود. يک روز با پسر برادرم آمد پيشم. پسربرادرم ‌گفت: عمه مسعود دارد دوباره راهي مي‌شود برود جبهه. چون شناسنامه‌اش پيشم بود خيالم راحت بود و جدي نگرفتم. گفتم: خب برود! مسعود زد روي شانه‌ام و گفت: ببين مادرم چيزي نمي‌گويد. بنازم به اين مادر، آفرين! با خودم گفتم دارند شوخي مي‌کنند.
کارت براي اعزام گرفته عزمش را براي رفتن جزم کرده بود تا ديدم خيلي دوست دارد برود جبهه، رفتم شناسنامه‌اش را دادم و گفتم: پشت کمد افتاده بود. نمي‌خواستم از خدا شرمنده بشوم. وقتي فردايش رفت؛ يک برگه به او داده بودند که بايد پدر و مادر و شوراي محل امضا کند. پدرش گفت: امضا نمي‌کنم. گفتم: امضا کن وگرنه مثل آن شهيدي مي‌شود که پدرومادرش راضي نبودند. بعد از شهادتش پشيمان شدند و گريه مي‌کردند. امضا کن بعد هم ببر بده شوراي محل تا امضا کنند. به دلم افتاده بود مسعودم اين بار برود ديگر برنمي‌گردد. همان هم شد، 10 تيرماه خودش رفت و 29 تيرماه جنازه‌اش را آوردند. اين مادر شهيد در خصوص روايت حاج آقا احمديان هم مي‌گفت: هميشه دوست داشتم تا از حاج آقا احمديان که مي‌گويند فرمانده‌اش بوده درباره نحوه شهادت پسرم بپرسم. ولي ازسال 66 که مسعودم شهيد شد تا حالا موفق نشدم. هيچي از شهادت پسرم نمي‌دانم. پدرش دراين بي‌خبري و چشم انتظاري از دنيا رفت و حالا من… آخر هر وقت کسي شهيد مي‌شد فرمانده‌اش مي‌آمد به ديدن خانواده شهيد و از شهادت او تعريف مي‌کرد. ولي کسي پيش من نيامد فقط از تلويزيون و ديگران که از هر شهر و دياري سرقبرش مي‌آيند حرف‌هايي نصفه و نيمه شنيدم.
دو سه ماه از شهادتش نگذشته بود که دانشجويي را ديدم سرقبرش مشغول گريه و دعاست. گفتم: با شهيد مناسبتي داري؟ گفت: نه تهراني‌ام و در دانشگاه اصفهان درس مي‌خوانم. بچه‌هاي خوابگاه خيلي از او تعريف مي‌کردند. آمدم سر قبرش دست به دعا بشوم. تا فهميد مادرمسعود هستم و بي‌خبر از نحوه شهادت پسرم، شماره حاج احمديان را به من داد ولي هيچ وقت حاجي با من حرف نزد. ما در همين‌طور که آرام اشک مي‌ريخت ادامه داد: به مسعود مي‌گفتم تو که از تاريکي مي‌ترسي چطور مي‌خواهي بروي جبهه با آن همه توپ و تانک؟ مي‌گفت: آنجا آدم‌ساز است و آدم خوب مي‌شود. آخه هر وقت به او مي‌گفتم برو فلان جا سريع مي‌گفت: شبه! تاريکه، مي‌ترسم. بهانه مي‌آورد؛ ولي همان پسر رفت جبهه. مسعود خيلي مهربان و دل‌نازک بود و البته خيلي هم حاضر جواب و شيطان بود. به همين خاطر دوست داشتم با فرمانده‌اش درمورد شهادتش حرف مي‌زدم که کمي دلم آرام بگيرد.
در پايان مادر سيد مسعود در حالي‌ که بغضش را مي‌خورد، گفت: اصلا پشيمان نيستم که مسعودم شهيد شده. در واقع ما با دعاي آنها روي پا هستيم، ما خاک پاي امامان هستيم. خيالم راحت است براي انقلاب شهيد دادم. حالا شرمنده امام زمان(عج) نيستم. تنها آرزويم هم عاقبت بخيري همه جوانان و فرج آقا امام زمان(عج) است.
مرجع : روزنامه جوان

 نظر دهید »

حمام خون هم از او دشنام نشنید!

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

کنار اروند می‌نشینم. دست‌هایم را در این رود وحشی فرو می‌برم، چشم‌هایم را می‌بندم و مسافر زمان می‌شوم. به دی 65 می‌روم؛ «کربلای 4». تو را می‌بینم که رد ترکشی عمیق، بر پیشانی‌ات نشسته و با لباس‌های غواصی از آب‌های اروند بیرون می‌آیی و پا در خاک عراق می‌گذاری.
اروند، عجیب دلشوره‌ی تو را دارد! با این همه، مانع رفتنت نمی‌شود و موج کوچکی را به سویت می‌فرستد و آن بوسه‌ی خداحافظی‌اش می‌شود بر گام‌های استوارت. تو می‌روی و او، همه نگاه می‌شود و نگاه‌هایش را پشت سرت می‌ریزد و بدرقه‌ات می‌کند.

چشم باز می‌کنم و قلم به دست می‌گیرم تا هر آن‌چه را که از تو برایم گفته‌اند روی کاغذ بیاورم. اشک اما پرده‌ی چشمانم می‌شود. پلک می‌زنم؛ قطره‌ای از دل چشمانم می‌جوشد و در آب‌های اروند می‌ریزد. او، موج می‌زند؛ مـَد می‌کند. اروند دلتنگ محمد است…

□

خرداد 66 بود. عدنان و علی آمریکایی، در اردوگاه تکریت 11، آسایشگاه به آسایشگاه دنبالت می‌گشتند. به‌شان خبر رسیده بود که «محمد رضایی» از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) است. گفته بودند غواص راهنما بوده‌ای و خط‌شکن. فهمیده بودند که پیش از اسارت، مجوز ورود چند بعثی به جهنم را صادر کرده‌ای. بسیجی بودنت هم که بدجور آتش به جانشان انداخته بود؛ شده بودند گلوله‌ی آتش. علی آمریکایی و عدنان که تا آن موقع آبشان توی یک جوی نمی‌رفت، سر مسأله‌ی تو اتحادی پیدا کرده بودند که آن سرش ناپیدا. کل اردوگاه را زیر پایشان گذاشتند تا رسیدند به آسایشگاه شما.

یک دست لباس داشتی. همان را هم شسته بودی و منتظر بودی تا خشک شود. با لباس زیر توی آسایشگاه، کنار یکی از بچه‌ها نشسته بودی و با هم حرف می‌زدید که علی آمریکایی آمد پشت پنجره‌ی آسایشگاهتان. اسم چند نفر را خواند. تو هم جزء آن‌ها بودی. اسمت را که برد، دستت را بالا گرفتی. تا چشم‌های سبزِ بی‌روحش به تو افتاد، حال گاو خشمگینی را پیدا کرد که پارچه‌ای سرخ را نشانش داده باشند. در چشم به‌هم زدنی تمام بدنش به عرق نشست. دنبال یکی هم قد و قواره‌ی خودش می‌گشت؛ هیکلی، قدبلند، چهارشانه. باورش نمی‌شد آن همه حرف و حدیث پشت سر تو باشد؛ یک جوان20ساله، متوسط قامت و لاغر‌اندام. همه‌ی حساب و کتاب‌هایش را به‌هم ریخته بودی. چهره‌ی پرصلابت و نگاه آرامت که خبر از آرامش درونی‌ات می‌داد، ناخن به روحش می‌کشید.

هرچند همه‌ی محاسباتش اشتباه از آب درآمده بود، ولی حداقل از یک چیز مطمئن شده بود که امثال تو، شیرهای در زنجیرند و نباید زنده بمانند. تو داشتی لباس‌های خیست را می‌پوشیدی که آن‌ها بر سرت ریختند و کتک‌زنان تو را از آسایشگاه بیرون بردند.

□

پس از چند ساعت به آسایشگاه آوردنت. همه می‌دانستند که بدجور شکنجه‌ات کرده‌اند. نگهبان صدایش را ته گلویش انداخت: «از این به بعد کسی حق ندارد با محمد رمضان، ارتباط برقرار کند. حرف زدن با محمد رمضان، ممنوع. راه رفتن با محمد رمضان، ممنوع.»

و بایکوتت کردند. بعثی‌ها تو را «محمد رمضان» صدا می‌کردند؛ رسمشان این بود که به جای بردن نام فامیل هر اسیر، نام پدر و پدربزرگش را می‌بردند. اسم پدر تو هم رمضان‌علی بود و نام جدت غلام‌حسن.

بچه‌ها دورتا دور آسایشگاه نشسته بودند. همه می‌دانستند معنی بایکوت چیست و شکستن آن چه مجازات سنگینی دارد. آن‌جا که خبری از پماد و مرهم و… نبود. دلشان می‌خواست بیایند و کنارت بنشینند تا حرف‌هایشان مرهمی باشد برای زخم‌هایت. ولی کسی طرفت نمی‌آمد. خودت هم می‌دانی دلیلش ترس نبود، بلکه هیچ‌کس نمی‌خواست که بعثی‌ها به خاطر شکستن بایکوت، به تو حساس شوند و بیش‌تر آزارت دهند. تو هم نمی‌خواستی جاسوس‌های آسایشگاه، خبر بیش‌تری برای نگهبان‌ها ببرند و آن‌ها، هم‌آسایشگاهی‌هایت را آزار دهند. ولی بچه‌ها دست بردار نبودند و با اشاره‌ی چشم و ابرو احوالت را می‌پرسیدند. همه طعم ضربه‌های عدنان و علی آمریکایی را چشیده بودند و می‌دانستند کشتن آدم‌ها، برای این دو، از آب خوردن هم ساده‌تر است. کتک زدن‌های عادی‌شان آدم را به حال ضعف و مرگ می‌انداخت، وای به وقتی که بخواهند شکنجه‌ات کنند. آن‌ها خوشحال بودند که تو هنوز زنده‌ای!

راستی! چه زیبا نماز می‌خواندی با آن تن زخمی و کبود.

□

آمده بودی توی حیاط؛ مثل همه. البته با یک تفاوت؛ کسی حق نداشت با تو راه برود یا حرف بزند. تک و تنها سرت را انداخته بودی پایین و با آن بدن مجروح، جلوی آسایشگاهتان راه می‌رفتی. «سیدمحسن»، نوجوان 16ساله از بچه‌های آسایشگاه کناری‌تان آمد کنارت و ایستاد به احوالپرسی. بایکوت بودنت به کنار، قانون اردوگاه اجازه نمی‌داد افراد آسایشگاه‌های مختلف با هم حرف بزنند. گفتی: «برو! محسن برو!»

اما او گفت: «ول کن محمد! ته تهش کتکتم می‌زنند دیگر!»

تو نگران او بودی و او نگران تو.

□

چند روز پشت سرهم می‌بردند و شکنجه‌ات می‌دادند و با چوب‌های قطور و کابل‌های ضخیمِ فشارقوی برق، که در 3لایه بهم بافته شده بود، وحشیانه به جانت می‌افتادند. می‌دانستند راه رسیدن به جهنم را برای دوستانشان کوتاه کرده‌ای. می‌گفتند: «بگو چه کسانی آن موقع همراهت بودند؟»

بعد اتو را داغ می‌کردند و به پوستت می‌چسباندند و تو در جواب آن‌ها نفس‌هایت را با ناله بیرون می‌دادی: «یا زهرا(س)… یا حسین(ع)…»

بدنت می‌سوخت و تاول می‌زد. با کابل بر تاول‌هایت می‌کوبیدند و تاول‌ها پاره می‌شدند. می‌گفتند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو… »

از درد به خود می‌پیچیدی و جواب می‌دادی: «یا زهرا(س)… یا حسین(ع)…»

و نمی‌گفتی آن‌چه را که آنان مشتاق شنیدنش بودند و باران کابل و چوب بر پیکرت باریدن می‌گرفت. تَن‌شان که به عرق می‌نشست، نوشابه‌های خنک را قُلپ قُلپ از گلو پایین می‌دادند. می‌رفتند استراحت می‌کردند و ساعتی بعد دوباره بازمی‌گشتند. و باز ضربه‌های چوب بود و کابل و اتوی داغ و خدا بود و تو بودی و ناله‌های یا زهرا(س) و یا حسین(ع).

□

یکی از بچه‌ها به تو گفت: «محمد! این‌ها می‌کشنت! امام گفته: آن‌ها که در اسارتند، اگر دشمن از آن‌ها خواست که عکس مرا پاره کنند یا به من توهین کنند، این کار را انجام دهند.»

اما تو گفتی: «امام وظیفه داشته این حرف را بزند. اما من وظیفه ندارم برای این‌که جانم سالم بماند، به رهبرم توهین کنم.»

□

ضعیف شده بودی و بی‌رمق. چند روز پشت سرهم کتک و شکنجه توانی برایت نگذاشته بود. بدن رنجور و نیمه‌جانت را کشان‌کشان به سمت حمام‌ها بردند. لباس‌هایت را درآوردند. بدن کبود، سوخته و تاول زده‌ات را زیر دوش آب داغ گذاشتند و با کابل بر آن کوبیدند. چند بطری شیشه‌ای آوردند و به در و دیوار حمام کوبیدند. بطری‌ها، شیشه‌های تیز و برنده‌ای می‌شدند و کف حمام می‌ریختند. تو را روی شیشه‌ها می‌غلتاندند و با کابل بر بدنت می‌کوبیدند و با پوتین‌های زمختشان روی بدن رنجور و نحیفت می‌رفتند. شیشه‌های برنده، پوستت را می‌شکافتند و در گوشتت فرو می‌رفتند. خون، از تاول‌ها، از سوختگی‌ها، از زخم‌ها، از ردپای خرده شیشه‌ها بیرون می‌دویدند. همه چیز نشان می‌داد که واقعا تو را به حمام آورده‌اند؛ به حمام خون.

می‌گفتند: «باید به مسئولان مملکتت توهین کنی.»

اما تو مظلومانه ناله می‌کردی: «یا زهرا(س)… یا حسین(ع)…»

و آن کابل‌ها که حالا دیگر مَرکب لخته‌های خون شده بود، محکم‌تر از قبل بر پیکرت فرود می‌آمد. صدای خِرِش‌خِرِشِ شیشه‌ها، شکسته شدن استخوان‌ها و ناله‌های ضعیف یا زهرا(س) و یا حسین(ع)ات نسیمی شده بود تا اهالی آسمان را نوید دهد که مسافری از فرزندان روح‌الله در راه است و تو ذره‌ذره به دروازه‌ی بهشت نزدیک می‌شدی.

نعره می‌زدند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو…»

و تو با آخرین نفس‌هایت جواب می‌دادی: «یا…ز…ه…ر…ا(س) یا…ح…س…ی…ن(ع)»

کابل‌ها قوس می‌گرفتند و با قدرت بر پیکرت می‌نشستند. گوشت و پوست بدنت باضربه‌های کابل کنده می‌شد. کابل‌ها به سمت بالا تاب برمی‌داشتند و تکه‌های پوست و گوشت بدنت را به سوی سقف و در و دیوار حمام پرتاب می‌کردند. بارها و بارها ازت پرسیدند: «افسران و سربازان ما را تو کشتی. چه کسان دیگری همراهت بودند؟ نام ببر!»

و تو که نای حرف زدن نداشتی، با اشاره‌ی ابرو جواب می‌دادی: «نه!»

از حمام آوردنت بیرون و با پارچه روی بدن پاره‌پاره و پر از زخم و سوختگی‌ات، آب و نمک ریختند. آخرین ناله‌های جانسوزت، آرام، راهشان را به آسمان باز می‌کردند. عدنان که از مقاومت و سرسختی تو به ستوه آمده بود، فریاد زد: «تمامت می‌کنم!»

آن‌گاه پیکر تو را به داخل حمام کشیدند. قالب صابونی را در دهانت گذاشتند و با پوتین‌هایشان آن را در حلقت فرو کردند.

□

از حمام بیرون آوردنت و روی زمین خاکی اردوگاه انداختنت. بعد رفتند سراغ یکی از بچه‌های اردوگاه که از امداد و کمک‌های اولیه سررشته داشت. او نبضت را گرفت. چهار، پنج‌بار در دقیقه بیش‌تر نمی‌زد. ضربان قلبت به حدی کند و ضعیف شده بود که شهادتت قطعی بود. صدایی که از گلویت بیرون می‌آمد، صدای نفس کشیدن نبود. صدای خُرخُر کردن بود. یک استخوان سالم در بدنت نمانده بود. هرطور دست و پایت را تکان می‌دادند به همان شکل باقی می‌ماند. آخرین خُرخُر را که از گلو بیرون دادی، گفتند: «ماتَ.»؛ یعنی تمام کرد. یعنی شهید شدی!

بعد پیکر بی‌جانت را روی سیم خاردارها انداختند و از آن عکس گرفتند تا بگویند تو در حال فرار بوده‌ای و آن‌ها مجبور شده‌اند تو را بزنند! تاخت و تازهای عدنان شروع شد. عربده می‌کشید و به سربازها دستور می‌داد. تمام اردوگاه به حالت آماده‌باش درآمده بود. چند نفر دویدند و پتویی را از یکی از آسایشگاه‌ها بیرون آوردند. یک پتوی راه‌راهِ سبز و سفید. از همان پتوهای زِبر اسرا. آسایشگاه به آسایشگاه می‌دویدند و دستور می‌دادند: «همه کف آسایشگاه دراز بکشند. سرها روی زمین. بلند کردن سر، ممنوع . نگاه کردن، ممنوع. صحبت کردن، ممنوع.»

هرچند درهای آسایشگاه‌ها قفل بود، ولی می‌خواستند با این کارشان حصار در حصار ایجاد کنند. این دستورات که از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر ابلاغ می‌شد، همه را متوجه این کرد که یا اتفاقی افتاده یا قرار است حادثه‌ی مهمی رخ دهد. کنجکاوی عده‌ای، تحریک شده بود. خوب که نگاه می‌کردی، سرهایی را می‌دیدی که از پشت پنجره‌ی آسایشگاه‌ها، چشم در حیاط اردوگاه می‌گرداندند تا آن‌چه که از آن منع شده بودند را ببینند. آن‌گاه تو افق نگاهشان می‌شدی؛ آن پتوی زِبر را دور تو پیچیده بودند و با سیم‌خاردار دورش را بسته بودند. سپس ماشینی آمد و تو را به نقطه‌ی نامعلومی برد.

بعد چند نفر از اسرا را به زور کتک و شکنجه، مجبور به امضای برگه‌ای کردند تا طی گزارشی صوری به صلیب سرخ ادعا کنند؛ «تو در حال فرار بوده‌ای و آن‌ها مجبور شده‌اند تو را با گلوله بزنند!»

تعدادی از بچه‌ها را هم به حمام فرستادند تا آثار جنایتشان را که به در و دیوار حمام مانده بود، پاک کنند.

□

مرداد 81 بود. آن روز مشهدالرضا(ع) میزبان 22 شهید بود. یکی از آن‌ها هم تو بودی. بالاخره بعد از پانزده سال به خانه برگشتی. پدرت آمده بود معراج‌الشهدا. 21 شهید آن‌جا بودند، ولی تو نبودی. حاج‌رمضان‌علی پرسید: «محمد رضایی کجاست؟»

پاسخ شنید: «پدر جان! پیکر محمدت سالمِ سالم است. او را در سردخانه گذاشته‌ایم.»

حاج‌رمضان‌علی، بین شهرهای فاروج و شیروان، درست در کنار جاده، مسجد امام سجاد(ع) را ساخته بود و جلوی مسجد برای خودش مزاری تهیه کرده بود. تو که آمدی، آن را داد به تو. روز تشییع پیکرت، مردم زیر تابوتت را گرفته بودند و تو را تا مزارت همراهی کردند.

تشییع تمام شد؛ جمعیت تازه متوجه‌ی خونابه‌هایی شدند که از تابوتت گذشته و بر شانه‌ی آن‌ها چکیده بود!

درباره شهید
شهید محمدرضایی ( متولد1346 ؛ تاریخ اسارت عملیات کربلای چهار در منطقه شلمچه دیماه 1365 ؛ محل شهادت اردوگاه تکریت11 دریکی از روزهای خردادماه 1366 ) یکی از مسئول دسته های غواصان اطلاعات عملیات تیپ 21 امام رضا علیه السلام بود که در همراه با دیگر نیروهای عمل کننده در عملیات کربلای چهار با رشادت فراوان به عنوان خط شکن وارد درگیری شدند که موفقیت هایی علیرغم نبود نیروهای پشتیبانی نیز به دست آورده بودند.

با عنایت به اینکه عملیات کربلای چهار توسط ستون پنجم و نیز همکاری اطلاعاتی نیروهای غربی لو رفته بود و عراق نیز آمادگی مقابله با عملیات را داشت نیروهای خط شکن ما در عملیات و بنا بر تدبیر فرماندهان به دشمن بعثی یورش بردند و بدلیل عدم پشتیبانی نیروهای عمل کننده و خصوصا غواصان بین نیروهای عراقی و خودی و در بین نیزارها و مرداب ها و دریاچه ماهی و جزایز ام الرصاص و ام القصر وپتروشیمی و نهرخین ودیگر جاهای مختلف گیر افتادند و به مرور یا براثر شدت جراحات وزحمی بودن شهید شدند و یا به دست دشمن بعثی به اسارت درآمدند و عده بسیارکمی هم توانستند بعداز حدود بیش از 10 روز تا 30 روز خود را به خط خود رسانده و نجات پیدا نمایند ؛ که شهید محمد رضایی نیز بعد از قریب 3 روز به اسارت دشمن درآمدند.

بعداز اسارت و انواع اقسام کتک ها و فشارها و شکنجه های که معمولا به صورت عمومی و دسته جمعی و گاهی هم انفرادی بود براثر سهل انگاری و نداشتن تدبیر لازم و بیان مسایل و موارد به یکدیگر ؛ پس از انتقال به اردوگاه که نمیخواهیم آن را واکاوی کنیم ؛ عراقیها فهمیدند که شهید رضایی یکی از مسئول دسته غواصها بوده و چه رشادت هایی که شب عملیات انجام نداده است.

علی ایحال شهید محمدرضایی در اردوگاه تکریت11 لو رفت و توسط عراقی ها شناسایی گردید و به شدت و درچندین مرحله مورد ضرب و شتم و شکنجه با انواع و اقسام وسایل قرار گرفت .

اهداف دشمن بعثی در بدو امر شکستن روحیه اسرای اردوگاه و درهم خوردکردن ایشان بدلیل مفقوالاثربودن این اسرا بود و نیز در هم شکستن مقاومت جانانه و سرسختانه شهید رضایی و کسب اطلاعاتی که در آن زمان یعنی بعد از حدود 7 ماه از اسارت اصلابه دردشان نمیخورد بودند.که دراهداف خودشان حتی با شهادت شهید رضایی ناکام ماندند.

شهید محمد رضایی توسط دو نفر از نگهبانان عراقی به نام های : علی آمریکایی و عدنان مورد ضرب وشتم وشکنجه قرار گرفت ؛ این دونفر دژخیمان وحشی با کابلهای 3 فاز به جانش افتادند و در حمام با شکستن شیشه های آن و برروی شیشه ها اورا مورد اصابت کابل های خود قرار دادند ؛ بنا بر گفته بچه های آشپزخانه اردوگاه ؛ در حمامی که خود عراقیها از آن استفاده میکنند ؛ وی را بر روی صندلی قرار دادند و شیر آب داغ را بر پیکر نحیف وی باز کردند ؛ حتی پا را ازاین فراتر گذاشته و سیم برق را درحالی که دست های وی به صندلی بسته شده بود متصل کردند و در حالی که وی از درد به خود میپچید نمک بر روی زخم ها و پیکر نحیف ریختند؛ حتی اگر دقت کنید با اتو وی را سوزانیدند ؛ وبدلیل اینکه استغاثه های وی به درگاه خداوند و فریادهای یازهرایش را نشنوند و در حالی که از ائمه س یاری و کمک میطلبید و در برابر دشمن بعثی و علی آمریکایی و عدنان سر فرو نیاورده بوده ؛ صابون در دهان وی کردند ؛ و به ندای خداوند خودش لبیک گفت و مظلومانه و در غربت اسارت در یکی از روز های خردادماه سال 1366 شربت شهادت را نوشید.

و این نکته درباره این شهید بزرگوار در خور یادآوری میباشد که پدر این شهید گرانقدر تعریف میکردند {« هنگامی که پیکرمطهر این شهید در تبادلی که طرف عراقی در سال 1381 صورت گرفته بود و به مشهد جهت تشییع منتقل شده بود(مردادماه 1381)؛ علیرغم تمامی زخمهایی که بر پیکر نحیفش وارد شده بود ؛ پیکر مطهر این شهید عزیز هنوز تازه و معطر بود و این درحالی بود که قریب به 15 سال از زمان شهادتش میگذشت !! و هنگامی که پیکر مطهرش را در شهرستان فاروج تشییع کردند بر روی لباس کسانیکه زیر تابوت ایشان را گرفته بودند خونابه چکیده بوده است »}

لازم بذکر است که پیکرمطهر این شهید گرانقدر در 15 کیلومتر شهرفاروج به سمت شیروان و درکنار جاده محل زیارت دوستان و همرزمان و زایرین حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام میباشد.

برای شادی روحش صلوات

منابع : سایت امتداد(بقلم سمیه مهربان جاهد)،وبلاگ اردوگاه تکریت

نگارنده : fatehan

 نظر دهید »

220شهید در 6 دقیقه !

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

اواخر دی ماه سال 1365 در سنندج مثل دیگر روزهای سال مردم در میان سرمای سخت زمستان کار خود را آغاز کردند، ادارات سر ساعت مشغول خدمت رسانی به مردم شدند، صدای بچه ها در زنگ تفریح مدارس به گوش می رسید و همه چیز شهر رنگ و بوی عادی می داد.
عقربه های ساعت به 10 صبح رسیده بود که به ناگاه دیوار صوتی شهر شکسته شد. فضای رعب و وحشت همه جا را فرا گرفت همه به گمان اینکه هواپیماهای جنگی هستند و از آسمان این شهر عبور می کنند تاحدودی بی خیال از کنار موضوع عبور کردند ولی این بار قضیه کمی فرق می کرد و پنج هواپیمای بمب افکن عراق در آسمان شهر سنندج هویدا شدند.
هیچ کس فکرش را نمی کرد که این هواپیماهای بمب افکن قصد بمباران شهر و مناطق مسکونی را دارند ولی به یکباره صدای اولین انفجار به گوش رسید و آپارتمان های میدان شهرداری سنندج به خود لرزیدند.
اولین بمب به شلوغ ترین منطقه مسکونی شهر سنندج برخورد کرد. آن روزها در این آپارتمانها که امروز نیز هنوز یادگارهای جنگ را بر پیشانی خود دارند بالغ بر 600 خانوار زندگی می کردند.

عقربه های ساعت به 10 صبح رسیده بود که به ناگاه دیوار صوتی شهر شکسته شد. فضای رعب و وحشت همه جا را فرا گرفت .
اولین بمب در یک آپارتمان مسکونی و در نزدیکی یک مدرسه ابتدایی فرود آمد و هنوز صدای انفجار اول به پایان نرسیده بود که صداهای بعدی هم شروع شد. این بار محله چهارباغ و بعد خیابان انقلاب و در نهایت خیابانهای اکباتان و میدان لشکر هدف بمب افکنهای رژیم بعث عراق قرار گرفتند.
این پایان راه نبود مثل اینکه هواپیماهای بعثی قصد داشتند سنندج را به خاک و خون بکشند زیرا به شلوغ ترین محله سنندج هم رحم نکردند و با بمباران محله “پیرمحمد” باعث خلق یکی از فجیع ترین جنایتهای بشری شدند و دست آخر هم به مجتمع مسکونی لشکر واقع در پادگان سنندج یورش برده و آنجا را با خاک یکسان کردند.

سکوت و آرامش شهر شکست و 18 نقطه سنندج در فاصله کمتر از شش دقیقه توسط پنج بمب افکن رژیم بعث عراق مورد حمله ای ناجوانمردانه قرار گرفت که هنوز هم آثار آن در کوچه پس کوچه های شهر خودنمایی می کند و هنوز هم که از کوچه های شهر عبور می کنی صدای زجه مادران و گریه کودکان به گوش می رسد.
- شهید بیژن گرامی و تعدادی از هم سن و سالانش در زمین خاکی آپارتمانهای ادب مشغول بازی بودند، او که10 روز از دعوت شدنش به تیم ملی جوانان می گذشت در فکر فراهم کردن مقدمات کار برای حضور در اردوی تیم ملی بود ولی زمانی که جنازه اش را پیدا کردند به سختی قابل شناسایی بود.
- خانواده ای شش نفره در منزل خود به خون غلطیدند و امروز تنها باقی مانده آن جمع یعنی پدرشان هنوز هم وقتی اسم 28 دی ماه به گوشش می خورد اشک از چشمانش سرازیر می شود و تنها کار زندگی اش سرزدن به بهشت محمدی سنندج و دیدار با اعضای در خاک خفته خانواده اش است.
لیلا، گلی، فاطمه، مهین، زهرا و … دانش آموزان دبیرستان جماران سنندج تازه ساعت دوم کلاسشان شروع شده بود که با برخورد بمب به مدرسه آنها همه در خون غلطیدند و به شهادت رسیدند.
وی می گفت: صبح از خانه بیرون رفتم تا مقداری نان بخرم بعد از چند دقیقه صدای انفجار آمد به سرعت خود را به منزل رساندم ولی هرچه دنبال درب خانه گشتم نبود فقط دختر چهارساله ام را دیدم که چند متر جلوتر از خانه از شدت درد به خود می پیچید دنبال بچه های دیگر می گشتم ولی هیچ کدام را پیدا نکردم و وقتی همه آوارها را برداشتیم همه شهید شده بودند.
- لیلا، گلی، فاطمه، مهین، زهرا و … دانش آموزان دبیرستان جماران سنندج تازه ساعت دوم کلاسشان شروع شده بود که با برخورد بمب به مدرسه آنها همه در خون غلطیدند و به شهادت رسیدند.
- جنازه روناک را وقتی که پیدا کردند سرش را روی قالی ای گذاشته بود که شاید تا چند روز آینده باید آن را تمام می کرد ولی با ناجوانمردی تمام شهید شد.

- فاطمه و هیوا در تدارک برگزاری مراسم عروسی خود بودند و زمانی که می خواستند برای خرید مراسم عروسی از خانه بیرون بروند در کوچه پیرمحمد شهر سنندج شهید شدند تا مراسم عروسی شان به عزا تبدیل شود.
- در آن روز افراد زیادی تمامی اعضای خانواده را از دست دادند و بسیاری دیگر از اعضای خانوده های سنندجی نیز هنوز از جراحات وارده در بستر بیماری اند.
در کمتر از چند دقیقه بیش از 220 نفر شهید و بالغ بر 123 نفر نیز به شدت مجروح شدند که تنها بیمارستان شهر سنندج نیز گنجایش و ظرفیت این همه میهمان ناخوانده را در آن روزها نداشت.
یکی از پرسنل بیمارستان توحید سنندج در شرح ماجرای آن روز می گوید: ما کار عادی خود را آغاز کرده بودیم که به ناگاه سیل افراد و مراجعان ما زیاد شد و شهدا و مصدومین فراوانی را به این بیمارستان انتقال دادند وضعیت به گونه ای بود که تمامی راهروهای بیمارستان مملو از افراد مجروحی بود که هر کدام با جراحتی در انتظار کمک بودند.
آری آن روز که دانش آموزان سنندجی به مدرسه آمدند هیچ وقت فکرش را نمی کردند که امروز روز آخر و امتحان نهایی آنها باشد و هرگز دیگر همکلاسی های خود را نمی بینند.

روز 28 دی ماه یکی از روزهای دردناک برای مردم شهری است که در زمان جنگ تحمیلی هم شهدای زیادی را تقدیم نظام مقدس جمهوری اسلامی کردند اما این حادثه را باید جز فجیع ترین جنایتهای بشری نامید زیرا باعث مرگ کودکان و زنانی و جوانانی شد که بی گناه به شهادت رسیدند.
هرچند که هدف اصلی صدام حسین از بمباران مناطق مسکونی کشور به ویژه شهرهای استان کردستان ایجاد موج نارضایتی مردم علیه نظام بود ولی قضیه به کلی فرق کرد و مردم نه تنها علیه نظام جمهوری اسلامی شعار نداند بلکه چند ساعت بعد از تشییع پیکر پاک شهیدان 28 دی ماه به خیابانها ریختند و با شعارهای مرگ برآمریکا و مرگ بر صدام، بار دیگر سیاستهای جنگ طلبانه رژیمهای استعمارگر را محکوم کردند.
روز 28 دی ماه یکی از روزهای دردناک برای مردم شهری است که در زمان جنگ تحمیلی هم شهدای زیادی را تقدیم نظام مقدس جمهوری اسلامی کردند اما این حادثه را باید جز فجیع ترین جنایتهای بشری نامید زیرا باعث مرگ کودکان و زنانی و جوانانی شد که بی گناه به شهادت رسیدند.

استان کردستان در جریان جنگ هشت ساله بارها این اقدامات فجیع را به چشم دید .بمباران 15 خرداد 64 شهر بانه نیز در نوع خود یک فاجعه واقعی بود که هرگز در جریان محاکمه صدام حسین به آن اشاره ای نشد.
استان کردستان در جریان بمباران های مختلف مناطق مسکونی اش در طول هشت سال جنگ تحمیلی بالغ بر 935 شهید و بیش از 600 جانباز تقدیم انقلاب کرد.

هرچند که شاید امروز با گذشت زمان اندکی از زخمهای آن زمان التیام یافته باشد ولی هنوز کوچه پس کوچه های شهر سنندج صدای ضجه مادران و در خون غلطیدن جوانانش در روز 28 دی ماه را از یاد نبرده است.
هنوز هم وقتی که گذرت به بهشت محمدی سنندج می خورد یادگارهای بمباران 28 دی ماه این شهر در قطعه شهدا خودنمایی می کنند.
روحشان شاد .

منبع:http://8sal-eftekhar.blogfa.com

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 450
  • 451
  • 452
  • ...
  • 453
  • ...
  • 454
  • 455
  • 456
  • ...
  • 457
  • ...
  • 458
  • 459
  • 460
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • سيدصالحي
  • صفيه گرجي
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 496
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس