فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

به یاد فرمانده تیپ ویژه شهدا آخرین مناجات شهید محمود کاوه

13 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

چند بار صداش زدم، چیزی نگفت. مثل خودش به حالت سجده افتادم. دهانم را بردم نزدیک گوشش. گفتم: محمود جان از قرارگاه خواستنت، چی بگم به‌شون؟ چیزی نگفت. نفس کشیدنش معلوم بود، و تکان خوردن لب‌هاش؛ روحش ولی گویی جای دیگری سیر می‌کرد.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید محمود کاوه 1خرداد 1340 در مشهد مقدس به دنیا آمد. محمود با شروع جنگ به جبهه رفت و در حالی که مسئولیت فرماندهی تیپ ویژه شهدا را بر عهده داشت به تاریخ 11 شهریور 1365 به شهادت رسید.

آنچه می‌خوانید گوشه‌هایی است از خاطرات اطرافیان شهید کاوه با او که می‌گویند:

سردار شهید محمود کاوه، فرمانده تیپ ویژه شهدا در کنار سردار شهید محمد بروجردی

*محمود گفت: ‌ولی من شیطون رو می‌بینم

سخنران از شیطان می‌گفت، و از وسوسه‌های بی‌شمارش، و از این که دیده نمی‌شود. محمود گفت: ‌ولی من شیطون رو می‌بینم.

سخنران ناراحت شد که حرفش قطع شده. گفت: تو شیطون رو کجا می‌بینی پسر؟

محمود گفت: تو کاخ‌های تهران.

*ما به شما بی‌حجاب‌ها هیچی نمی‌فروشیم

دختر یک آدم طاغوتی بود. یک روز آمد در مغازه. یادم نیست چی می‌خواست، ولی می‌دانم محمود چیزی نفروخت به‌اش. عصبانی شد؛ تهدید هم کرد حتی.

شب با پدرش آمد دم خانه‌مان. نه برد و نه آورد؛ محکم زد توی گوش محمود. محمود خواست جوابش را بدهد، بابام نگذاشت. می‌دانست پدرش توی دم و دستگاه رژیم، برو – بیایی دارد. هرجور بود، قضیه را فیصله داد.

دختره، دو، سه بار دیگر هم آمد در مغازه. محمود چیزی به‌اش نفروخت که نفروخت. می‌گفت: ما به شما بی‌حجاب‌ها هیچی نمی‌فروشیم.

*خونه من کردستانه

گروه ما، چهار ماه تمام توی سقز ماند. یک روز هم مرخصی نرفتیم. بعد از چهار ماه که خواستیم برویم مرخصی، محمود گیر داد به‌مان. گفت: می‌خواین برین مشهد چی‌کار؟

گفتیم: بابا خانواده‌هامون کلی نگران شدن، می‌خوایم بریم یک سر به اونا بزنیم، خودمون می‌خوایم یک حال و هوایی عوض کنیم.

گفت:‌به یک شرط می‌گذارم برین.

گفتیم: چه شرطی؟

گفت: به شرط این که بعد از مرخصی همه‌تون برگردین همین جا.

خودش همان مرخصی با شرط را هم نیامد. گفتیم: به پدر و مادرت چی بگیم؟

گفت: سلام برسونین به‌شون.

گفتیم: اگه پرسیدن برای چی نیومدی خونه، چی بگیم؟

گفت: بگین خونه من کردستانه.

*بدون عکس قرارگاه قابل افتتاح نیست

قرارگاه آماده شد. محمود از گرد راه رسید. منتظر ماندیم بیاید تو. نیامد. از همان دم در، داخل را خوب نگاه کرد. برگشت. گفتم: کجا؟‌ مگه نمی‌خوای افتتاحش کنی؟

گفت: قرارگاتون هنوز آماده نیست.

دور و برم را نگاه کردم؛ نقشه‌ها، کالک، بیسیم، ضبط، تخت، پتو و …، هرچه که یک قرارگاه تاکتیکی باید داشته باشد، بود. رفتم بیرون. گفتم: منظورت چیه حاجی که می‌گی آماده نیست؟

داشت می‌رفت سراغ ماشینش. گفت:‌ توی این قرارگاه یک چیزی کم دارین، و هم این که ندارین.

پرسیدم: چی؟

در سمت شاگرد را باز کرد. سرش را برد تو. بیرون که آمد، بین دست‌هاش، عکس امام بود.

فرمانده لشکر ویژه شهدا در جمع همرزمان

*پس تو چرا آخ و اوخ نمی‌کنی؟

کنار کاوه نشسته بودم. آرپی‌جی می‌زدم. یکهو ضربه یک گلوله تکانم داد. سابقه مجروح شدن را داشتم. به کاوه گفتم: من گلوله خوردم.

گفت: بخواب رو زمین.

خوابیدم. چند لحظه گذشت. عجیب بود؛ نه احساس سوزش داشتم، نه احساس درد. کاوه داشت کار خودش را می‌کرد. همه طرف تیر می‌انداخت، هوای بچه‌ها را هم داشت. یک دفعه رو کرد به من. پرسید: پس تو چرا آخ و اوخ نمی‌کنی؟

گفتم:‌انگار طوریم نشده!

گفت: پس پاشو آرپی‌جی تو بزن.

بلند شدم. بهم می‌گفت کجاها را بزنم. دو تا گلوله زدم. گلوله سوم را در آوردم. همین که چشمم بهش افتاد، کم مانده بود نفسم بند بیاید؛ یک تیر خورده بود به من، ولی نه به خودم؛ خورده بود به کوله پر از آرپی‌جی‌ام! درست وسط یکی از گلوله‌ها را شکافته بود و دو قسمتش کرده بود. وحشت‌زده گفتم:‌آقا محمود! این جا رو نگاه کن!

تا دیدش، گفت: این لحظه رو هیچ وقت یادت نره، معجزه یعنی همین.

مواد سفید رنگی از توی گلوله ریخته بود بیرون. گفت: نزدیک اینا اگر دو تا پارچه رو به هم بزنی، منفجر می‌شن.

پیکر سردار شهید محمود کاوه، فرمانده تیپ ویژه شهدا

*آخرین مناجات

از قرارگاه بیسیم زدند. محمود را می‌خواستند. کار فوری داشتند باهاش.

یک گوشه دنج پیداش کردم. داشت نماز می‌خواند. صورتش را گذاشته بود روی خاک ها.

چند بار صداش زدم، چیزی نگفت. مثل خودش به حالت سجده افتادم. دهانم را بردم نزدیک گوشش. گفتم: محمود جان از قرارگاه خواستنت، چی بگم به‌شون؟

چیزی نگفت. نفس کشیدنش معلوم بود، و تکان خوردن لب‌هاش؛ روحش ولی گویی جای دیگری سیر می‌کرد.

نیم ساعت تو همان حال و هوا بود. بعدش رفت طرف ارتفاع بیست و پنج، نوزده.

سحر نشده، خبر شهادتش را آوردند.

 

منبع : فاتحان

 نظر دهید »

دوئل با تانک

13 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

حدود 40 روز در عملیات حضور داشت تا اینکه بر اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به پهلویش مجروح شد. وقتی که او را با قایق به عقب باز می‌گرداندند تا به اهواز منتقل کنند عراق منطقه را بمباران شیمیایی شدید می‌کند.

اگرچه بر روی خاطرات «حاج رضا تکمداش» و «ملیحه بختیاری» به دلیل کهولت سن غباری از فراموشی نشسته است اما این پدر و مادر هر جا که احساس می کردند نیاز به توضیح بیشتر در بیان خاطراتشان است حرف های یکدیگر را تکمیل می کردند. آنها درباره فرزندشان عباس تکمداش می گویند: سال 1347 در شهر همدان متولد شد و فرزند اول خانوده ای که چهار دختر و دو پسر دارد،است.

عباس تا سال اول راهنمایی درس خواند و بعد از آن به دلیل آغاز جنگ تحمیلی ترک تحصیل کرد و به عضویت بسیج مسجد محل درآمد تا بتواند به جبهه اعزام شود. دوره های آموزشی را در بسیج و در مساجد «زینبیه»، «امام حسین(ع)» و «مهدیه» گذارند. فقط 14سال داشت که در سال 1361 برای اولین بار از طرف سپاه استان همدان و همراه «ابوالفضل زارعی» پسر خاله اش به غرب کشور و منطقه عملیاتی «چنگوله» رفت. عباس در آن زمان تخریبچی بود و چهارماه در جبهه ماند.

متوجه شدیم که سر فرزندم پس از بازگشت از چنگوله در یکی از عملیات ها که عراقی ها مجبور به عقب نشینی بودند، آسیب دیده است.او برای به غنیمت گرفتن تانک دشمن به داخل کابین آن رفته بود اما در سقف تانک به سرش برخورد کرده بود و متورم شده بود. به همین دلیل مادر شهید «احمد اسکندری» که فرزندش دوست عباس بود برای آنکه ، تورم و درد سرعباس خوب شود کمی حلوا پخت و برایمان آورد تا برای تسکین درد سر عباس استفاده کنیم.

بعد از این واقعه که برای پسرمان پیش آمده بود و علاقه همسرم به عباس، او دیگر اجازه نداد به جبهه برود. حدود سه سال برای اینکه بیکار نباشد و کمک خرج پدرش هم باشد به آلومینیوم کاری مشغول شد. شد یک موتور آبی رنگ داشت که با آن سرکار می رفت. در آن مدت هر از گاهی با دوستانش برای آنکه آمادگی جسمانی خود را حفظ کند به ورزش شنا می پرداخت. در این مدت خیلی کم او را در خانه دیدیم چرا که روز ها سر کار بود و شب ها تا دیر وقت در مسجد فعالیت می کرد.

گفت باید از فرمان رهبرم اطاعت کنم

عباس حدود 18 ساله که شد علی رغم موافق نبودن پدرش بار دیگر به جبهه رفت.می گفت: «امام گفته که حضور در جبهه واجب کفایی است ، من هم از این فرمان رهبرم باید اطاعت کنم.» برای همین سال 1364 برای دومین مرتبه به جبهه اعزام شد و در عملیات «والفجر8» (فتح فاو) شرکت کرد.

خمپاره ای که عباس را آسمانی کرد

حدود 40 روز در این عملیات حضور داشت تا اینکه بر اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به پهلویش مجروح شد. وقتی که او را با قایق به عقب باز می گرداندند تا به اهواز منتقل کنند عراق منطقه را بمباران شیمیایی شدید می کند. این مساله باعث می شود تا او به شهادت برسد. البته اگر زنده می ماند احتمال اینکه قطع نخاع شود زیاد بود چون به گفته «حبیب عباسی» یکی از دوستانش که قایقران بود و لحظه شهادت در کنارش حضور داشت، پهلوی فرزندم به شدت مجروح شده بود.

آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم پیکرش را اشتباهی به مشهد بردند

روز 18 اسفندماه سال 1366خبر شهادت او را دریافت کردیم. پیش از آن پیکر او اشتباهی به مشهد رفته بود اما با توجه به پلاک وسایلش بار دیگر به همدان منتقل شد. در آن روز پیکر دو تن از دوستانش هم تشییع شد و در کنار مزار عباس به خاک سپرده شدند.

نکته قابل توجه درباره خبر شهادت عباس این بود که تقریبا آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم چرا که دو روز قبل از شهادتش، خواب دیدم در می زنند. رفتم در را باز کردم و دیدم یک سرباز سرکوچه و دیگری انتهای کوچه ایستاده و دیگری هم زنگ منزل مان را زده است. پرسیدم شما در زدید؟ سرباز گفت: « بله». پرسیدم کاری دارید: بی مقدمه جواب داد: «مادر، پسرت شهید شد». نگران شده بودم. به سمت یکی از اتاق های دویدم و پدر عباس را صدا زدم اما ناگهان از خواب بیدار شدم.

خواب قبل از تولد عباس

حدود یک سال قبل از تولدش در منزلمان به صدا درآمد. رفتم دیدم یک آقایی نورانی داخل منزل شد و بیرون رفت. بعد از او دو خانم آمدند. یکی از آنها پرسید:«خانم حامله ای؟» گفتم: «نه».آن زن گفت:«خدا به شما یک فرزند می دهد. اسم او را حسین بگذارید و در منزلتان روضه برگزار کنید. ماه محرم سال بعد فرزندم به دنیا آمد اما پدرش گفت نمی شود نامش حسین باشد چون اسم برادرم هم حسین است.به همین دلیل نام عباس را برایش انتخاب کردیم.از آن زمان تاکنون 45 سال است که هر سال سه روز روضه در خانه برگزار می کنیم. عباس هم اگر شهید نمی شد قصد داشت تا هر سال یک روز به روزهای روضه اضافه کند تا به 10 روز در سال برسد اما شهید شد. بعد از شهادتش موتورش را به یکی از دوستانش هدیه دادم.

پیکر شهید عباس تکمداش در گلزار شهدای شهر همدان قرار دارد.

(ایسنا)

 نظر دهید »

تسبیحی که پیام آور شهادت بود

13 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در خواب دیدم خانم سبزپوش نورانی به من تسبیحی دادند که نتوانستم آن را بگیرم وبعد ناخودآگاه صبح که از خواب بلند شدم فکر کردم کسی پشت در است. تسبیحی که در خواب دیده بودم را روی زمین دیدم و وقتی آن را برداشتم انگار به من الهام شد که پسرم شهید شده است.

شهید علی بهارلو اهل روستای«کیکاور رباط کریم» تهران در سال 1349 چشم به جهان گشود. با وجود سن کمی که داشت به جبهه های حق علیه باطل پا گذاشت.

وی در بهمن سال 1364 در عملیات والفجر 8 واقع در اروندکنار به شهادت رسید که بعد از 15 سال پیکر مطهرش به دست خانواده اش رسید.

برادر شهید بهارلو از روزهایی که با برادرش زندگی کرد و روزهایی که او مفقودالاثر بود، می گوید: خانواده ما یک خانواده فرهنگی است. پدرم بازنشسته آموزش و پرورش است، در ابتدا ما در روستای کیکاور رباط کریم زمین های زراعی داشتیم.

پدر و مادرم از اوایل انقلاب در تظاهرات ها شرکت می کردند. در زمان جنگ نیز هر دو آنها عضو بسیج فعال بودند و در زمان جنگ کمک های مردمی را برای جبهه جمع آوری می کردند البته پدرم همزمان در جبهه هم فعال بود و وقتی هم به خانه می آمد مسئولیت کمک های مردمی در پایگاه را به عهده داشت.

علی، فرزند ارشد خانواده پسر باهوش و خلاقی بود. در کارهای کشاورزی به پدرم کمک می کرد. جمع کردن محصول و فروش محصولات کشاورزی به عهده او بود و به موقع جنس ها را فروخته و آنها را تبدیل به پول می کرد.

پدرم بدون او کاری از دستش بر نمی آمد. از طرف دیگر تمام کارهای مسجد محل نیز به عهده وی بود. علی، صوت بسیار زیبا و دلنشینی داشت. همیشه بچه های محل را به امر معروف و نهی از منکر دعوت می کرد به طوری که بعدها شنیدیم کسانی را که هدایت کرده دیگر به سمت خلاف نرفتند.

در درس ها نیز همیشه ممتاز بود. تا اول راهنمایی درس خواند و در جبهه نیز اول دبیرستان را به اتمام رساند. الان هم معلم های او هنوز وقتی ما را می بینند خیلی از هوشیاری و زرنگی او در درس تعریف و تمجید می کنند. علی اردات خاصی به پدر ومادرم داشت و همیشه برای او احترام قائل بود.

علی در ماه رمضان برای سحر فلسفه خاصی داشت که باعث می شد همسایه ها بیدار شوند. صدای رادیو را زیاد می کرد تا مردم برای سحر بیدار شوند و کسی خواب نماند. همسایه ها نیز از این کار او رضایت کامل داشتند. او یک شخصیت شوخ طب داشت و با مردم خیلی صمیمی بود.

با وجود سن کمش اما ذهنی خلاق و فعال داشت

یادم می آید در آن زمان که بمباران هوایی زیاد بود ایشان چراخی را ساخته بودند که با باطری کار می کرد و آن را با بادبادک به هوا می فرستاد. همه فکر می کردند هواپیما در آسمان روستا در چرخش است. وقتی دلیل این کارش را از او پرسیدم، گفت: این کار آنها را مثل برنامه مانور آماده می کند و باعث می شود ترس آنها در مواقعی که حمله های هوایی صورت می گیرد کمتر شود. او با وجود سن کمش اما ذهنی خلاق و فعال داشت.

علی ارادت خاصی به حضرت امام (ره) داشت

یادم می آید زمانی که امام مشکل قلبی داشتند او یک روز صبح شال و کلاه به سر کرده که من دارم میرم به بیمارستانی که امام خمینی بستری هستند تا قلبم را به او بدهم پدرم به او گفت: آخه بچه قلب تو به درد امام نمی خورد او هم گفت: من نهایتا یک فرد عادی در جامعه هستم، ماندنم فایده ندارد. ولی امام به درد جامعه و نظام می خورد. خلاصه سر رفتن نرفتن با پدرم درگیر بود. پدرم آن روز به هر طریقی از رفتن او جلو گیری کرد. اما بعدها که در خبر اعلام کردند حضرت امام (ره) حالشان مساعد شده، ایشان آرامش پیدا کرده و در خانه ماندند.

علی تا 15 سال مفقودالاثر بود

آخرین باری که علی رفت برای ماموریت در عملیات اروند کنار بود. او در همان جا خیلی مظلومانه وبا افتخاربه شهادت رسید ولی تا 15 سال مفقودالاثر بود.

در آنزمان رادیو عراق یک برنامه رادیویی داشت که اسرا در آن صحبت می کردند و شب تا صبح کار خانواده هایی مثل ما گوش کردن کردن به این برنامه بود. مادرم به خاطرنگرانی های زیادی که داشت خوابی دید و گفت: در خواب دیدم خانم سبزپوش نورانی به من تسبیحی دادند که نتوانستم آن را بگیرم و بعد ناخودآگاه صبح که از خواب بلند شدم فکر کردم کسی پشت در است. تسبیحی که در خواب دیده بودم را روی زمین دیدم و وقتی آن را برداشتم انگار به من الهام شد که پسرم شهید شده است که بعد از 15 سال در سال 76 از طریق تفحص پیکر ایشان به ما تحویل داده شد.

پدر و مادرم در طول این سال ها خیلی شب نخوابی و نگرانی داشتند. اوایل گریه و زاری مخفیانه آنها زیاد بود و ازهم فاصله می گرفتند که گریه یکدیگر را نبینند. من اینها را لمس می کردم. به هر حال حق داشتند پسر ارشد خانواده که 16 سال بیشتر نداشت به جبهه رفته بود وهیچ خبری از او نداشتند یک روز می گفتند شهید شده، یک روز می گویند نه اسیر شده و یک روز هم می گفتند نوار او در صدا و سیماست و باید بروی آن را بشنوی، هیچکدام نتیجه قابل قبولی نداشت. از طرف دیگر رفت و آمدهای مردم ومسئولین وامام جمعه به خانه ما فراوان بود.

بعد از مدتی پدر و مادرم که خودشان را کمی پیدا کردند، خود را وقف مردم کردند و هر کسی در محله و جایی مشکلی داشت به سراغ آنها می آمد. مسئولیت شورای محل و بسیج خواهران را پدر و مادرم به عهده گرفتند، تا شاید این خلا پر شود.

برادرم راهش را اینگونه انتخاب کرده بود و با توجه به اینکه وصیت کرده بود که راه من را ادامه بدهید حداقل کاری که می توانستیم در حق او داشته باشیم این بود که خود را وقف مردم کنیم و این کارها نعمت های زیادی داشت که در زندگی ما برکاتش جاری شد.

(خبرگزاری دفاع مقدس)

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 443
  • 444
  • 445
  • ...
  • 446
  • ...
  • 447
  • 448
  • 449
  • ...
  • 450
  • ...
  • 451
  • 452
  • 453
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نرجس خاتون محمدي
  • زفاک
  • نورفشان
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 42
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس