فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روزی که فرمانده سپاه به خواستگاری رفت

13 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته


در این گفت‌وگوی دلهره‌آور، از سوابق دانشجویی خودم برایشان گفتم؛ از وظیفه‌ای که در جبهه به عهده‌ام گذاشته‌ شده بود. گفتم: «در حال حاضر فقط یک رزمنده ساده در جبهه هستم و تا وقتی نیاز باشد، در منطقه خواهم ماند».

سردار محمدعلی جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که در سال های دفاع مقدس، به نام نظامی‌اش، «عزیز جعفری» شهرت پیدا کرد؛ کتاب «کالک‌های خاکی» خاطرات شفاهی عزیز جعفری را از زمان تولد تا تابستان 1361 در بر می‌گیرد، که روایت خواندنی او از مراسم خواستگاری‌‌اش در ادامه می‌آید:

***

طی دو روزی که مهمان خانواده مهربان بشردوست بودم، چند بار خواستم درخواست خودم را مطرح کنم؛ ولی هر دفعه در لحظه سخن گفتن درباره این موضوع، ناگهان ته دلم خالی می‌شد و جرأت بیان پیدا نمی‌کردم.

روز دوم حضورم در آنجا بالاخره دل به دریا زدم و سرِّ ضمیرم را برای پسر ارشد خانواده آشکار کردم؛ ایشان هم خیلی بزرگوارانه حرف‌هایم را با دقت و حوصله گوش داد و بعد از مشورت با پدر و مادرش در پاسخ به من گفت: «خیلی خوب، فکر می‌کنم لازم باشد اول شما و دختر خانم یکدیگر را ببینید و حرف‌هایتان را بزنید؛ اگر باهم به توافق رسیدید من به سهم خودم تلاش می‌کنم این وصلت پا بگیرد».

در ادامه این گپ و گفت صمیمانه، خود حاج آقا جلسه معارفه‌ای بین من و خواهرشان تشکیل دادند. در این جلسه من یک طرف، حاج آقا طرف دیگر و خواهرشان هم با فاصله‌ای کم، کنار ایشان روی زمین نشستیم. حاج آقا کتاب در دست گرفته بود و وانمود می‌کرد دارد مطالعه می‌کند؛ ما هم باید از این فرصت استفاده می‌کردیم و حرف‌هایمان را می‌زدیم.

یکی از ما دو نفر باید سکوت را می‌شکست و سر صحبت را باز می‌کرد؛ باید هر طور شده یخ جلسه را می‌شکستم؛ این شد که بعد از کلی مِن مِن کردن دلم را به دریا زدم و سن و سال و میزان تحصیلات طرف گفت‌وگو را پرسیدم. ایشان گفت: «نوزده سال دارم و در سال آخر دبیرستان رشته علوم تجربی تحصیل می‌کنم» گفتم: «با توجه به سن شما قاعدتاً باید درستان تا حالا تمام شده باشد، چه شده که تمام نشده؟» گفت: «قبل از انقلاب به خاطر حفظ حجابم یک سال نتوانستم ادامه تحصیل بدهم؛ برای همین هنوز دیپلمم را نگرفتم».

در ادامه این گفت‌وگوی دلهره‌خیز، من هم از سوابق دانشجویی خودم برایشان گفتم؛ از خانواده‌ام که در یزد زندگی می‌کردند و از وظیفه‌ای که در جبهه به عهده‌ام گذاشته‌ شده بود. گفتم: «من دانشجوی رشته معماری‌ام؛ اما در حال حاضر فقط یک رزمنده ساده در جبهه هستم و تا وقتی نیاز باشد، در منطقه خواهم ماند».

بعد در حالی که زیر چشمی حاج آقا بشر دوست را زیر نظر داشتم، رو به خواهرشان گفتم: «به امید خدا، اگر هم روزی جنگ تمام بشود، درسم را ادامه بدهم و مهندس معماری بشوم، اصلاً دوست ندارم داخل شهر بمانم. می‌خواهم بروم روستاها و برای مردم محروم مناطق روستایی خانه و جاده بسازم؛ اگر شما حاضر به ازدواج با من باشید باید خودتان را برای خانه به دوشی و از این روستا به آن روستا رفتن آماده کنید؛ من همسری می‌خواهم که هم سنگر من باشد».

از آنجا که ایشان هم در بسیج سپاه بابلسر فعالیت می‌کرد و هم چند بار برای کارهای سازندگی به روستاها رفته بود، روحیه جهادی خوبی داشت، شرایطم را پذیرفت و حتی مرا برای داشتن چنین ایده‌هایی تحسین کرد.

در پایان گفت‌وگوی دو نفره، هر دو احساس کردیم تفاهم اصولی وجود دارد و می‌توانیم یکدیگر را درک کنیم. بعد از آن جلسه معارفه دیگر معطل نکردم و سریع به تهران برگشتم و تلفنی به خانواده‌ام در یزد تماس گرفتم.

فارس

 نظر دهید »

خاطرات دوستان وهمرزمان شهید حسین رنجبر

13 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یادمه چهارم محرم سال ۶۱ بود که بعد ازمدتها صبرو انتظار نوبت ما رسیده بود تا توفیق حضور در جبهه ها رو پیدا کنیم . اول رفتیم اعزام نیروی سپاه رودبار و از اونجا مستقیم مارو بردند رامسر.

موقع رفتن و توی مینی بوس ما چهار نفر که از یک روستا و به قول خودمون هم محلی بودیم و از بچگی با هم بزرگ شده و رفیق جون جونی بودیم یک قشقرقی راه انداختیم که نگو و نپرس. شهید حسین رنجبر هم نزدیک ما نشسته بود شورش را درآوردیم و خیلی سرو صدا و شلوغ بازی راه انداختیم.تا بالاخره به رامسر رسیدیم. موقع استقرار نیروها باز هم ما ۴ نفر داخل یک چادر افتادیم و اونجا هم شروع کردیم به شلوغ بازی. دو سه روزس به همین ترتیب گذشت و دیگه علام و آدم از دست ما کلافه شده بودند، تا اینکه یک روز شهید حسین رنجبر اومد پیش ما و با کمال ادب و احترام و بارویی باز و محبت آمیز گفت: بچه ها من هم مثل شما رودباری هستم و خودتون می دونید اینجا رودباری کم نیست، شما که این کار ها رو میک نید باعث میشه که فکر کنن همه رودباری ها اینجوری هستند. شوخی و خنده وبذله گویی خوبه ولی اونهم حدو اندازه ای داره و نباید کاری کنیم که باعث آزارو اذیت دیگران بشه.

البته از اون بزرگوار گفتن بود و از ما شندن و از اون گوش در کردن. خلاصه توی اون یک هفته ای که اونجا بودیم چند بار این قضیه تکرار شد تا اینکه از ظهر روز عاشورا ما و یک تعدادی دیگر از نیروها سوار مینی بوس کردند تا ببرند کردستان.

بین راه وقتی که به لوشان رسیدیم به حدی شلوغ کردیم و دادو فریاد زدیم که شهید حسین رنجبر بلند شدو رفت دم گوش راننده یک چیزی گفت ، راننده ماشین رو زد کنار و اون وقت شهید رنجبر گفت، برادرای محترم! شما! اره شماهارو عرض می کنم بفرمایید پایین و تشریف ببرید منزلتون.

باورمون نمی شد ولی انگار قضیه جدی جدی بود. این که به منت و خواهش افتادیم و گفتیم اشتباه کردیم و قول می دیم که دیگه تکرار نکنیم. خلاصه از ما اصرار و از او انکار که راننده پا در میانی کردو گفت آقای رنجبر شما اینبار ببخشید من ضمانت اونها را می کنم.و ادامه داد: تازه مسئولیت داره.ممکنه خدای نکرده اتفاقی براشون بیافته ما باید همه این نیروها رو صحیح و سالم ببریم کردستان.

این بود که قضیه فیصله پیدا کردو ما هم تا خود سنندج دیگه آروم گرفتیم. از سنندج رفتیم مریوان و اونجا تقسیم شدیم و شهید حسین رنجبر افتاد توی گروه ضربت و دو نفر از ما رفتیم تپه راه خون و دو نفر دیگر هم رفتند طرف شرق مریوان .

دیگه از شهید حسین رنجبر اطلاعی نداشتیم تا اینکه بعد از پایان ماموریت و برگشت به رودبار که متوجه شدم اون بزرگوار به شهادت رسیده و هنوزم که هنوزه وقتی میرم سر مزارش یاد این خاطره می افتم.

راستی تا یادم نرفته بگم که از اون ۵ نفر، دو نفر دیگه به نام های مصیب سرداری و بهرامعلی اسدی به فیض عظمای شهادت رسیدند و من رو سیاه و دوست عزیز رزمنده ام نعمت احمدی لیاقت نداشتیم و هنوز داریم نفس می کشیم. یاد همه شهدای دفاع مقدس و به خصوص شهیدان رنجبر، سرداری و اسدی گرامی باد.

به نقل ازحمید رضا پورکریم

**********************************

من و شهید رنجبر از دوستان خیلی صمیمی و هم کلاسی قدیمی و تقریبا از دبستان تا دبیرستان در کنار هم بودیم. بعد از پیروزی انقلاب که شهید بزرگوار مخزن موسوی سپاه رودبار را تشکیل داد ما هم وارد بسیج شدیم و به عنوان پاسدار ذخیره عضو سپاه شدیم. من به همراه شهید رنجر و آقای میر جمال احمدپور و سهید غلامحسن صورتی و شهید پور رضا و یکسری بچه های دیگر آموزش نظامی را در سپاه رودبار و زیر نظر شهید حجت ا… بیات و آقایان اصغر صیاد شیرازی( برادر امیر شهید صیاد شیرازی) و حافظ رنجبر(بردار بزرگ شهید حسین رنجبر) گذراندیم و در اولین اعزام به جبهه و منطقه غرب کشور با هم بودیم.

شهید بزرگوار به واقع عاشق ائمه اطهار (ع) بود و شور و حال معنوی خاصی داشت و همیشه کارهای عجیب و غریبی انجام می داد.مثلا می رفت و مخفیانه پوتینهای ما را بر می داشت و واکس می زد. موقعی که در یکی از قله های اطراف سر دشت بودیم، بارها و بارها پیش می آمد که دبه های خالی آب را بر می داشت و تنهایی مسافت زیادی را میان آن سرمای سوزناک و زمین پر از برف تا ته دره می رفت و آنها را پر از آب می کرد و به پایگاه می آورد.یک بار هم در آن سرمای وحشتناک و طاقت فرسا در حالیکه با اورکت خوابیده بود ولی به خاطر اینکه یکی از بچه ها خیلی اظهار سردی می کرد، پتوی خودش را روی او انداخته بود.

شهید رنجبر همیشه خنده رو و شاد و شنگول بود. او عاشق اذان زدن بود و هر روز صبح می رفت بیرون سنگر و اذان می گفت .

شهید می گفت:پدرم هم موذن بود و به همین خاطر همیشه آخر اذان یک صلوات نثار روح پدرش می کرد.

به نقل از زکریا قاسمی

 نظر دهید »

خاطره اي شيرين ازپرواز با هواپيماي اف ۵

13 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

محسن رضايي از فرماندهان دوران دفاع مقدس خاطره اي شيرين را درباره پرواز با هواپيماي اف ۵ پيش از عمليات فتح المبين نقل مي كند.

چند روز پيش از عمليات فتح المبين با مشكلي مواجه شديم، مشكل از اين قرار بود كه دشمن با پيشدستي در يكي از جبهه هاي عمليات در منطقه شوش و ارتفاعات رادار، خود را به رودخانه كرخه رساند و يكي از مناطقي را كه در اختيار داشتيم، تصرف كرد.
بدين ترتيب يكي از بازوهاي اصلي براي انجام عمليات از دست رفت لذا ترديد داشتيم كه در چنين شرايطي عمليات را به انجام برسانيم يا نه؟
فرماندهان لشگر ۷۷ كه تركيبي از ارتش و سپاه بودند بر سر انجام اين عمليات در چنين شرايطي اختلاف نظر داشتند، موافقان لغو عمليات، معتقد بودند با يك بازو نمي توان به جنگ با دشمن رفت، مخالفان نيز مي گفتند، اگر عمليات صورت نگيرد يا به تاخير افتد، احتمال از دست رفتن بازوي ديگر نيز وجود دارد.
لذا جلساتي را با فرماندهان برگزار كرديم اما به نتيجه اي نرسيديم، بنابراين تصميم گرفتيم، براي مشورت نزد امام (ره) برويم.
گفتيم، اگر اين مشورت منجر به انجام عمليات شود، وقت چنداني وجود ندارد لذا بايد يك ساعته خدمت امام برسيم و بازگرديم والا بازوي دوم نيز از دست خواهد رفت، زيرا نور ماه يكي از ابزارهاي كار براي انجام اين عمليات بود و اگر در زمان پيش بيني شده اين كار را انجام نمي داديم، قطعا با مشكل روبرو مي شديم.
فرماندهان گفتند، برادر محسن بايد براي اين كار با هواپيماي جنگي به تهران برود، من هم كه تا آن زمان پروازي را انجام نداده بودم به همراه سرهنگ خلبان حق شناس عازم تهران شديم.
خلبان حق شناس گفت، بايد با اف ۵ آموزشي به تهران برويم لذا در مدت ۱۰ دقيقه آموزش هاي لازم را به من داد و من پس از پوشيدن لباسهاي سنگين خلباني كه ۱۰ تا ۱۲ كيلو به وزنم افزوده بود، به كابين دوم رفتم.
تازه آنجا متوجه شدم پرواز سختي درپيش داريم، هواپيماي روي باند قرار گرفت تا سرعت بگيرد و پرواز كند، وقتي حق شناس به انتهاي باند رسيد، ناگهان اوج گرفت و بلند شد، در اين حالت فشار سنگيني بر من وارد شد و احساس كردم، كسي مثل رستم در حال زدن من است.
خود را محكم نگهداشتم، حق شناس هم مشغول صحبت با من شد، آمدم حرف بزنم، ديدم فشار خلا اجازه باز شدن فكم را نمي دهند با خود فكر كردم من فرمانده سپاه هستم، اگر حرفي نزنم خيلي بد است، فكم را به سختي باز كردم و گفتم، خوبم.
حق شناس مي گفت، فكر مي كردم قادر به صحبت نباشي، پس از دو سه دقيقه وقتي از بالاي سد دز عبور كرديم، حق شناس فرمان را به من داد و گفت، حالا شما برانيد.
گفتم: برادر عزيز! بايد زود برويم خدمت امام و برگرديم، بايد هرچه سريعتر درباره عمليات تصميم گيري كنيم، آموزش را بگذار براي بعد.
گفت: نه، فرمان را رها كرد، من هم آن را گرفتم، با حركت دستهاي من هواپيما بالا و پايين مي رفت،۲۰ دقيقه اي طول كشيد تا به تهران رسيديم.
پس از اينكه خدمت امام رسيديم، ايشان را در جريان مشكل قرار داديم و درخواست استخاره كرديم، امام گفت، نيازي به استخازه نيست، فكرهايتان را بكنيد، اگر به بن بست رسيديد، طلب خير كنيد.
امام وقتي گزارش مرا شنيد، گفت، شما پيروز هستيد، به خدا توكل كنيد، هر چه صبر كردم، امام چيز ديگري بگويد، ديدم نه خبري نيست.
لذا دوباره با اف ۵ به دزفول بازگشتيم، فرماندهان همه جوياي نتيجه اين ديدار شدند و سئوال كردند، چه شد؟، گفتم، امام فقط گفتند، پيروزي از آن شماست.
آن شب را تا نزديكي نماز صبح بيدار مانديم و تصميم خود را گرفتيم، قرار شد به موقع عمليات را انجام دهيم ولو اينكه يك بازوي ما از كار افتاده باشد.
اين چنين شد كه عمليات فتح المبين به آزادسازي دو هزار و ۷۰۰ كيلومترمربع از خاك پاك ايران عزيز منجر شد و در آن ۱۲ تا ۱۳ هزار عراقي به اسارت در آمدند اما پيروزي در اين عمليات را مديون شجاعت ها و رشادت هاي فرماندهان ارتش و سپاه هستيم كه با ايثار و از خودگذشتگي هاي خود آن را رقم زدند.

منبع : ایرنا

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 430
  • 431
  • 432
  • ...
  • 433
  • ...
  • 434
  • 435
  • 436
  • ...
  • 437
  • ...
  • 438
  • 439
  • 440
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 78
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس