فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روحانی شهید محمد شیخ شعاعی

14 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

«شهید محمد شیخ شعاعی»، فرزند علی، متولد 1334 ، اعزامی از استان کرمان که در عملیات کربلای4 و در منطقه عملیاتی ام الرصاص به شهادت رسید.

وی تنها شهید روحانی غواص در عملیات کربلای 4 بود

شهید شیخ شعاعی,روحانی غواص,شهید,نقاشی از چهره,عکس چهره,دفاع مقدس,سپاه,یتیم,سپاه پاسداران,شهدای غواص

برای دریافت تصویر با کیفیت بر روی آن کلیک نمایید

پیامی به همسر گرامی ووالدین ارجمندم

به دخترم دروغ نگویید
نگویید من به سفر رفته ام
نگویید از سفر باز خواهم گشت
نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد
به دخترم واقعیت را بگویید،
بگویید بخاطر آزادی تو
هزاران خمپاره دشمن
سینۀ پدرت را نشانه رفته اند
بگویید خون پدرت بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشورش
پریشان شده است ،
بگویید موشکهای دشمن
انگشتان پدرت را در سومار
دستهای پدرت را در میمک
پاهای پدرت را در موسیان
سینه ی پدرت را در شلمچه
چشمان پدرت را درهویزه
حنجرۀ پدرت را در ارتفاعات الله اکبر
خون پدرت را در رودخانۀ بهمنشیر
و قلب پدرت را در خونین شهر
پرپر کرده اند
اما ایمان پدرت در تمامی جبهه ها می جنگد
به دخترم واقعیت را بگویید
بگذارید قلب کوچک دخترم ترک بردارد و
نفرت همیشه ای از استعمار در آن بدواند
بگذارید دخترم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند
چرا مادر دیگر نخواهد خندید
چرا گونه ها ی مادر بزرگش همیشه خیس است
چرا عموهایش،محبتی بیش از پیش به او دارند
و چرا پدرش به خانه برنمی گردد
بگذارید دخترم بجای عروسک بازی
نارنجک را بیاموزد
بجای ترانه، فریاد را بیاموزد
و بجای جغرافیای جهان،
تاریخ جهان خواران را بیاموزد
به دخترم دروغ نگویید
نمی خواهم آزادی دخترم، قربانی نیرنگ جهانخواران باشد
به دخترم واقعیت را بگویید
می خواهم دخترم دشمن را بشناسد
امپریالیسم را بشناسد
استعمار را بشناسد
به دخترم بگویید من شهید شدم
بگذارید دخترم تنها به دریای
خون شهیدان هویزه بیندیشد
سلام مرا به دخترم برسانید
و این اشعار را که نوشتم
برایش نگهدارید که بزرگتر شد
خودش بخواند
شهیدان زنده اند الله اکبر
بخون غلطیده اند الله اکبر

بسمه تعالی
این نامه رو بابا فقط بخونه
انشام دوباره بيست باباي گلم
موضوع :كسي كه نيست باباي گلم
ديشب زن همسايه به من گفت: يتيم
معناي يتيم چيست باباي گلم !

اشك و تب و سوز بوي بابا دارد
اين جا شب و روز بوي بابا دارد
شايد كه نرفته است مادر ! به خدا –
اين چفيه هنوز بوي بابا دارد !

يك دختر و آرزوي لبخند كه نيست
يك مرد پر از كوه دماوند كه نيست
يك مادر گريان كه به دختر مي گفت:
باباي تو زنده است هر چند كه نيست

بر بام نشانه های بال و پر توست
بر گونه هنوز بوسه ی آخر توست
گفتند به من در آسمانی بابا
خورشید به خون نشسته آری سر توست

سلام بابای دلاورم :
نامه ی پدرانه و زیبایت به دستم رسید، نامه ای که قلب خفته ی دنیا را بیدار کرد و قلب کوچک مرا بیقرارتر
آرام جانم : همه ی دنیا دل نوشته ی صادقانه ات را شنید و من چگونه پاسخ دهم نامه ای که تاریخ به آن میبالد
بابای قشنگم : میدانی دخترت سالهاست دلتنگ آغوش پرمهر توست، آن هنگام که زمزمه ی آمدنت را شنیدم که بابا آمد ، بابا با دست بسته آمد نفسم به شماره افتاد و چشمانم به اشک؛ فهمیدم مردان خاکریز بند خاک نمیشوند و قافیه ی مرد با درد تصادفی نیست
بابا محمدم : با آمدنت زیباترین هدیه را برایم به ارمغان آوردی ،آمدی ودر گلستان دیار کریمان همان جا که آرزویت بود آرام گرفتی …
غواص دلها : فرشتگان آسمان، انگشتان مهربانت را از سومار، دست های بسته ات را از ام الرصاص و پاهای افلاکیت را از موسیان چه باشکوه برایم آوردند
روح و روانم :خاک چشمانت را برداشتم و سرمه ی چشمانم کردم بوی کربلا میداد کربلای چهار..و آن هنگام که دستت را در معراج بهشت بر سرم نهادی سایه ی مردانه ات را خوب حس کردم و تو چه عاشقانه خودت را در آغوشم جای دادی
روحانی لشکردلها:میدانم به خاطر آزادی و نجابت من و دختران سرزمینت هزاران خمپاره ی دشمن سینه ی مردانه ات را نشانه رفته اند، آن هنگام که دشمن قلب سرشار از عشق حسینی ات را در اروند رود پرپر کرد قلب کوچکم ترک برداشت و نفرت همیشگی از استعمار در آن ریشه دوانید ….
غواص خط شکن : دستهایت را بستند و زیر خروارها خاک مدفون کردند اما ایمان تو در تمامی جبهه های غرب و جنوب کشورم جنگید تا آزادی و بالندگی من قربانی نیرنگ جهانخواران و لبخند استعمار نشود
اینک دخترت دشمن را میشناسد و هم نوا با تو در ارتفاعات الله اکبر بانگ مرگ بر استعمار سر میدهد
کجایی سردارسپاه قدس : حاج قاسم بیا ،دوستت آمده..روحانی لشکرت آمده..
سردار حالا تو پیر شده ای و بابا استخوان ،اما هنوز هردو دنیا را تکان میدهید
بابای مهربانم :میخواهم از گل نرگست برایت بگویم ، از شیرزن خانه ات، از مهربان مادرم، ازبانوی انتظار لبخند یار باوفایت را بعد از رفتنت تنها در معراج عشق آن هنگام که نگاهش با نگاهت گره خورد دیدم و شنیدم چطور 29سال بغض و تنهایی اش را با تو غزل غزل گریست و چه با غرور، سربلندیت را فریاد زد و تو چقدر صبورانه صدای شکستن بغضمان را شنیدی. قصه و غصه زیاد است؛ نازنین بابا، قصه ی آب و آتش ،غصه ی دست و آذرخش ،قصه ی دوری و بعد مسافت ، غصه ی دلتنگی و غربت دختر.. اما ای بابای زخمی غصه نخور
اینک رهبرم سید علیست
رهبرم سید و اولاد علیست
رهبرم امر کند میشوم غواصی دیگر
آری تو پرکشیدی مهربانم
حاج همت شهید شد
بادپا دیگر نیست
لیک از عالم غیب باز با ما هستید
حاج قاسم آن صمیمی یار هم هست
بابای شهیدم دلتنگی هایم را با تو نجوا میکنم و آرام میگیرم .
تنها دستان بهشتی ات را برسرم بگذار و لبخند آسمانی ات را بدرقه ی راهم کن که شهید سعید است و شهادت سعادت ..
شهیدان زنده اند الله اکبر به خون غلطیده اند الله اکبر

خانواده شهید

 

 نظر دهید »

زندگینامه شهید محمد منتظرقائم(عج)

14 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

هم محمد بود، هم منتظر قائم(عج).

مقام معظم رهبري:

براي اينكه باز هم بيشتر نسبت به خون جوشيده اين شهيد عزيز عرض ارادتي به سهم خودم كرده باشم , اين جمله و اين نكته را عرض كنم كه شهادت اين برادر در آن كوير سوزنده اي كه مدفن كفار نظامي دشمن ما شد , يك معناي اين مفهوم سمبليك مي تواند اين باشد كه ما جز به بهاي خون و جز با سرمايه شهادت و جانبازي امكان ندارد كه بتوانيم در برابر جهازات صنعتي مخوف كه بيشتر تلاش و كوشش را متاسفانه براي ايجاد ابزار تخريب به كار برده تا ابزار سازنده, مقاومت كنيم در همان ميداني كه متجاوزان و دزدان آمريكايي در زير تلي از خاكستر مدفون مي شوند برادر شهيد عزيز ما , محمد منتظرقائم خونش ريخته مي شود و نمودي از شجاعت مي شود… ما به وجود چنين عناصر بزرگ و عزيز , چنين روحهاي فداكار و دلهاي آشنا با خدا افتخار مي كنيم و اين جمله اي است كه امام فرمودند من افتخار مي كنم به داشتن چنين جوانهايي و يقينا براي يك ملت و يك انقلاب و براي خانواده هاي شهيدپرور مايه افتخار است چنين عناصري و خوشبختانه يك چنين نسلي در اين انقلاب پاگرفته است

95/02/06

زندگینامه شهيد محمد منتظر قائم و معماي طبس
محمد منتظر قائم در سال 1327 هجري شمسي در يک خانواده‌ي مذهبي و کم بضاعت در شهر فردوس به دنيا آمد. پس از پايان سوم دبستان به يزد نزد اقوام پدري خود رفت و در آنجا به ادامه‌ي تحصيل پرداخت. همزمان با قيام 15 خرداد، محمد همراه پدر، در صف مبارزه با طاغوت درآمد و به تکثير و پخش اعلاميه‌هاي امام خميني پرداخت. او با خلوص خاصي، عکس امام را به شيفتگان مي‌رساند و با همکلاسي‌هايش، بي پروا عليه رژيم شاه بحث مي‌کرد.

محمد بعد از پايان دبيرستان به خدمت سربازي رفت و پس از پايان خدمت در شرکت برق توانير مشغول به کار شد و همزمان با هدف برانداختن نظام شاهنشاهي و استقرار حکومت اسلامي با تشکيل گروهي به مبارزه پرداخت. در سال 1351 هـ . ش، اعضاي گروه شناسايي و محمد نيز دستگير و زنداني شدند و محمد تحت شکنجه‌هاي وحشيانه‌ي مأموران ساواک قرار گرفت؛ اما جانانه در مقابل شکنجه‌ها مقاومت مي‌کرد و شکنجه‌گران را به ستوه آورد. سرانجام پس از 15 ماه تحمل شکنجه و زندان، در حالي که هيچ اعترافي نکرده بود به ناچار او را آزاد نمودند.
پس از آزادي از زندان همچنان به مبارزه ادامه مي‌دهد و به همکاري با سازمان مجاهدين خلق (منافقين) که آن زمان وجهه‌ي خوبي در ميان مردم داشت، پرداخت؛ اما بعد از انحراف و تغيير ايدئولوژي سازمان، رابطه‌ي خود را با آن قطع کرد؛ ولي همچنان به مبارزه عليه رژيم شاه ادامه مي‌داد. محمد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، خود را وقف انقلاب نمود و به عنوان نخستين فرمانده سپاه پاسداران استان يزد انتخاب شد و مسئول بنيانگذاري و تشکيل سپاه يزد و تصفيه‌ي کميته گرديد. او سپاه را گسترش داد و با قاطعيت با ضد انقلاب به مبارزه برخاست.

جهت مشاهده تصویر با کیفیت روی آن کلیک کنید

مشکل بزرگ آقاي رئيس جمهور
تلفن محرمانه‌ي رياست جمهوري در کاخ سفيد به صدا در آمد. منشي مخصوص رئيس گوشي را برداشت و با اضطراب به اتاق رئيس جمهور وصل کرد. مکالمه‌ي فرد ناشناس 20 دقيقه طول کشيد؛ پس از پايان مکالمه، رئيس جمهور به سرعت از منشي خواست تا يادداشتي كه در پاكت قرار داده شده را به ستاد کل بفرستد.
پس از فرار آمريکايي‌ها از ايران، کاخ سفيد اعلاميه‌اي به اين شرح پخش کرد:
«آمريکا در عملياتي در صحراي طبس جهت آزادي جان گروگان‌هاي اسير در ايران با شکست روبه‌رو شد و اسناد سري و مهمي در درون هلي‌كوپترها به جاي مانده است».
پس از اينكه مدت زمان کوتاهي از پخش اين اعلاميه از جانب کاخ سفيد سپري شد، به دستور مستقيم بني‌صدر، که در آن زمان سمت فرماندهي کل قوا را داشت، هلي‌كوپترهاي به جا مانده از عمليات آمريکايي‌ها بمباران شد و اسناد سري و مهم باقي مانده در آتش سوختند و محمد منتظر قايم ـ فرمانده‌ سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد ـ که در منطقه از هلي‌كوپترها محافظت مي‌کرد، به شهادت رسيد.

شهادت محمد منتظر قائم به روايت همرزمان:
ظهر جمعه پنجم ارديبهشت از ستاد مركزي سپاه تهران ، با برادر شهيد محمد منتظري قائم در يزد تماس مي‌گيرند كه خبر رسيده چند فروند هليكوپتر آمريكايي مردم را در كوير به گلوله مي‌بندد و يك آمريكايي زخمي شده هم ، در بيمارستان يزد است . بلافاصله در بيمارستانها تحقيق مي‌شود و قسمت دوم خبر تكذيب مي‌گردد ولي بعد از ساعتي از دفتر آيت‌الله صدوقي با سپاه تماس مي‌گيرند كه ، اينجا يك راننده تانكر است و ادعا دارد تانكر نفتش را آمريكاييها در جاده طبس آتش زده‌اند . در پي اين گزارشات ، محمد تصميم مي‌گيرد كه هر چه سريعتر به منطقه بروند و از نزديك با حادثه برخورد نمايند.
آخرين دستخط شهيد نشان مي‌دهد كه وضع منطقه را حساس و حضور آمريكاييهاي مسلح و مهاجم را بنا بر اخبار و گزارشات رسيده قطعي مي‌دانسته است ، يكي از برادران پاسدار يزدي اينچنين گزارش مي‌دهد :
« وقتي قرار شد برويم محمد گفت : اول نمازمان را بخوانيم … ما كه نماز خوانديم و برگشتيم ، محمد هنوز در گوشه حياط سپاه مشغول نماز بود . او نماز را هميشه خوب مي‌خواند . اغلب ، در جمع‌ها ، او را به دليل تقوايش ، پيشنماز مي‌كردند . با اينهمه ، اين بار نمازش حال ديگري داشت . بعد از آنكه تمام شد يكي از برادرها به شوخي گفت :
” نماز جعفر طيار مي‌خواندي ؟ “
او با خوشحالي پاسخ داد : « به جنگ آمريكا مي‌رويم . شايد هم نماز آخرمان باشد »
در بين راه مثل هميشه شروع كرد به قرآن و حديث خواندن و تفسير كردن و توضيح دادن ، سوره اصحاب فيل را برايمان تشريح كرد و داستان ابرهه را … و گفت ، آمريكا قدرت پيروزي بر ما را ندارد و به توضيح بيشتر مسائل پرداخت ، از احاديث نيز استفاده مي‌كرد … محمد شهيد با آنكه يك فرمانده نظامي خوب بود ، يك معلم اخلاق و عقيده نيز بود . و با‌آنكه در مواقع لازم از قاطعيت و همچنين خشم و جسوري فراوان برخوردار بود اما در مواقع عادي از همه پاسداران متواضعتر و معمولي‌تر بود ، از اينكه به او به چشم يك فرمانده نگاه كنيم ناراحت مي‌شد و با اينكه او مي‌بايست بيشتر نقش فرماندهي ، و تصميم‌گيري و طرح و نقشه را داشته باشد ولي علاوه بر آن همواره خود پيشقدم بود و بويژه در مواقع خطرناك حتما خودش نخست اقدام مي‌كرد ، از خودنمائي بشدت پرهيز داشت ، حتي زير گزارشات يا اطلاعيه‌هائي كه اصولا با نام فرمانده سپاه اعلام يا ارسال مي‌شود ، از نوشتن نامش خودداري مي‌كرد ، كسي كه وارد سپاه مي‌شد امكان نداشت تا مدتي بفهمد او فرمانده ما هست . بيشترين كارها را خودش انجام مي‌داد . اغلب شبها نيز بخانه نمي‌رفت و حتي بجاي ما هم پست مي‌داد ، غذا خيلي كم و ساده مي‌خورد ، بيشتر روزه مي‌گرفت ، روز قبل از شهادتش نيز كه پنجشنبه بود ، روزه بود …
راه طبس را با اينكه خاكي و خراب است با سرعت بسيار زياد طي كرديم . در راه از سرنشينان اتومبيلي كه از آنجا گذشته بودند ، سؤال كرديم ، گفتند آمريكائيها يك تانكر را آتش زده مسافرين يك اتوبوس را گروگان گرفته و هرچه داشته‌اند برده‌اند. «وقتي که به چند کيلومتري منطقه‌ي فرود رسيديم، حدود پانزده نفر از برادران کميته‌ي طبس در آنجا بودند و عده‌اي از برادران ژاندارمري نيز در آنجا حضور داشتند که يکي از آنها گفت: «منطقه، مين‌گذاري شده و يک فانتوم به طرف ما تيراندازي کرده است». صبح زود چون از فانتوم خبري نبود به منطقه رفتيم و تعداد هشت جسد در آنجا يافتيم. افسر ژاندارمري، براي اطمينان، حکم مأموريت ما را که براي غرب کشور بود، نگاه کرد و به ما گفت: «تا فردا در اينجا نگهباني دهيد»؛
ما كه مي‌رفتيم يك ستوان گفت : چون فانتومها اينجا پرواز كرده‌اند ، مي‌روم بي‌سيم بزنم به نيروي هوائي كه بدانند نيروي خودي در منطقه هست .
عده‌اي از پاسداران فردوس و طبس نيز با ما تا 100 متري هليكوپترها آمدند ولي جلوتر نيامدند ، ولي ما جلوتر رفتيم .
در اين موقع متوجه‌ي طوفاني که حدود سه کيلومتر با ما فاصله داشت و معلوم بود که به سوي ما مي‌آيد، شديم. در اين لحظه فانتوم مزبور در بالاي سر ما ظاهر شد، وقتي طوفان شروع شد، مأموران ژاندارمري منطقه را ترک کردند؛ ولي ما پنج نفر پاسدار يزدي و برادران کميته‌ي طبس باقي مانديم. طوفان رسيد و ما در ميان طوفان حرکت کرديم تا اينکه به منطقه‌ي فرود هلي‌كوپترها رسيديم. دو فروند هلي‌كوپتر در يک طرف جاده و چهار فروند در طرف ديگر جاده قرار داشت، يکي از هلي‌كوپترها در حال سوختن بود و يک هواپيماي چهار موتوره نيز در کنار آن مي‌سوخت. ما در وسط جاده از اتومبيل پياده شديم و براي شناسايي به طرف آنها حرکت کرديم…»
محمد شهيد بدقت مراقب مين‌گذاري يا هر نوع تله انفجاري بود به موتورها و جيپ آمريكايي رسيديم اول محمد موتورها را بررسي كرد وقتي مطمئن شد كه مواد منفجره به آن وصل نيست رفتيم و آنها را روشن كرديم و با هم كنار جاده آورديم ، همچنين جيپ را .
شهيد محمد خوشحال و خندان گفت :
« خوب اينهم 5 هليكوپترهايي كه در كردستان از دست داديم خدا رسانده است . » و خودش به سمت يكي از هليكوپترها رفت . طوفاني كه مدتي قبل آغاز شده بود كاملا برطرف شده بود و هوا صاف بود .
«… فرمانده‌ ما خيلي با احتياط داخل يکي از هلي‌كوپترها شد. پشت سر او من هم داخل هلي‌كوپتر شدم… يک کلاسور محتوي چند ورقه‌ي درجه‌بندي شده در آنجا پيدا کرديم و چون تخصصي در اين مورد نداشتيم آن را سر جاي خود گذاشتيم تا برادران ارتشي بيايند و آنها را مورد معاينه قرار دهند.»
«.. در داخل يکي از هلي‌كوپترها، يک دستگاه رادار روشن بود. فانتوم ها يک دور زدند، سپس دوباره به طرف هلي‌كوپترها آمدند و به وسيله‌ي تيربار کاليبر 50، يک رگبار به طرف هلي‌كوپترها بستند. اين رگبار دقيقاً به طرف هلي‌كوپتري بسته شد که دستگاه رادار در آن روشن بود؛ در يک لحظه آن هلي‌كوپتر منهدم شد. من به فرمانده مان گفتم: «برادر محمد، بيا از اينجا برويم.» گفت: «فعلاً وقت آن نرسيده، وقتي فانتوم ها دور شدند ما هم مي‌رويم»؛«به محض اينکه صداي فانتوم ها کم شد، ما به سرعت از هلي‌كوپترها دور شديم و به هر صورت که بود، حدود 20 متر دويديم و بعد روي زمين دراز کشيديم. برادر عباس سامعي که راننده‌ي ما بود، به طرف من آمد و گفت: « من تير خوردم، او با سرعت به طرف جاده رفت، برادر رستگاري در حال دويدن بود که من داد زدم تير خوردم، او در جواب گفت: «من هم زخمي شده‌ام.» و بعد روي زمين افتاد؛ چون از ناحيه‌ي پا زخمي شده بود.»
«برادر عباس سامعي نيز که روي زمين دراز کشيده بود، بلند شد و مانند انسان‌هاي بي‌حال تلوتلو خورد و به زمين افتاد؛ من فکر کردم که از خستگي اين طور شده است. برادر رستگاري خودش را به طرف او کشاند و در کنارش دراز کشيد. برادر منتظر قايم هم در طرف ديگر خوابيده بود. رفت و برگشت فانتوم‌ها همچنان ادامه داشت و دو هلي‌كوپتر که در آن طرف جاده قرار داشتند؛ هيچ کدام منفجر نشدند (البته بعد از آنکه به طبس رسيديم، با کمال تعجب شنيديم که فانتوم‌ها مجدداً بازگشته و يکي از آن هلي‌كوپترها را منهدم کرده بود[ند]). من داد زدم سوييچ ماشين کجاست؟ برادر رستگاري گفت: «عباس زخمي شده و بي هوش است.» برادر محمد منتظر قائم همچنان در آن طرف جاده دراز کشيده بود. من به طرف او رفتم، وقتي نزديک شدم، ديدم مچ دستش قطع شده و پشت سرش افتاده است. فکر کردم مواد منفجره، دستش را قطع کرده است؛ جلوتر رفتم و او را صدا زدم، ولي جوابي نداد. چشمانش باز بود و چهره‌ي بسيار آرامي داشت، مانند آدمي كه در خواب است. زير بدنش خون زيادي ريخته بود. ديگر دلم نيامد که به او دست بزنم..
برادر زخمي ديگري كه همراه محمد به داخل هليكوپتر رفته است مي‌گويد :
« … در هليكوپتر اشياء مختلفي پيدا كرديم . از جمله يك كلاسور كه چند ورقه درجه‌بندي شده و مقداري هم رمز در آن بود … وقتي فانتومها آمدند و رفتند ، برادر شهيد و من از هليكوپترها پائين آمديم و به سرعت دور شديم اما بلافاصله فانتومها برگشتند . ما روي زمين خوابيديم و به حالت خيز درازكش پيش مي‌رفتيم . برادر عباس گفت : من تير خوردم . بعد بلند شد ولي تلوتلو خورد و بر زمين افتاد. فرمانده شهيد منتظر قائم هم در طرف ديگر خوابيده بود. رفت و برگشت فانتومها همچنان ادامه داشت . به طرف محمد برگشتم ، ديدم كه دست چپش قطع شده و پشت سرش افتاده است . او را صدا زدم ولي جوابي نشنيدم . چهره بسيار آرامي داشت . چشمانش تقريبا باز بود و لبانش مثل هميشه لبخند داشت ، آنقدر آرام روي كتفش بر زمين افتاده بود كه فكر كردم خواب رفته است ، اما زير بغل او پر از خون بود ، فهميدم محمد شهيد شده و به آرزويش رسيده است . ما نتوانستيم پيكر به خون خفته او را ببريم. لذا محمد همچنان بر روي ريگهاي كوير ، كه با خونش رنگين شده بود ، تا صبح با خداي خويش تنها باقي ماند و صبح هم با اينكه از كانال‌هاي گوناگون قول هليكوپتر و هواپيما براي آوردن جسد شهيد را به يزد بما دادند و حتي يكبار مردم طبس جمع شدند و با شكوه تمام جسد شهيد را تا فرودگاه تشييع كردند و با اينكه برادرانمان حكم براي سوار كردن شهيد و زخميها گرفته بودند ، اما بي نتيجه ماند و سرانجام نزديك غروب با آمبولانسي كه از يزد آمده بود ، شهيد و من را به يزد بردند و شهيد را فردا صبح با عظمت بي نظيري تشييع كردند … »

خون شهيد موجب رسوايي دوستان آمريکا
با توجه به اينکه بمباران هواپيماهاي ايراني به دستور بني صدر خائن ، موجب شهادت شهيد منتظر قائم شد ، سوالاتي در مورد علت صدور دستور بمباران غنائم باقيمانده از ارتش آمريکا مطرح شد. پاسخ اين سوالات زماني آشکار شد که بني صدر از ايران فرار کرد .
در همان زمان آيت‌الله مهدوي كني … درباره مسائلي كه در كميسيون ( شوراي انقلاب ) مطرح شد اظهار داشت : « يكي از مسائل ، مربوط به بمباران كردن هليكوپترهاي باقيمانده و شهادت فرمانده پاسداران يزد در جريان اين بمباران و بعضي حوادث ديگر كه در اين باره واقع شده ، بوده است . شوراي انقلاب 3 نفر را مأمور بررسي اين حوادث كرد تا اين حوادث را پي‌گيري كنند تا ببينند ماجراي بمباران چه بوده است و چرا توجه نكردند كه فرمانده سپاه پاسداران يزد شهيد و عده‌اي مجروح بشوند و پاره‌اي حوادث ديگر كه ذكر آن مصلحت نيست . »
همچنين دانشجويان مسلمان يزدي دانشگاه تهران ، خواستار محاكمه عاملين شهادت فرمانده سپاه پاسداران يزد شدند :
« برادر مجاهد محمد منتظر قائم در ركاب بت‌شكن زمان امام خميني و در رابطه با حمله نظامي احمقانه امريكاي جنايتكار كه به لطف خداي تبارك و تعالي در هم شكسته شد به شهادت رسيد . ما اين شهادت پر افتخار را به پيشگاه امام امت و ملت قهرمان ايران و همچنين خانواده محترم شهيد تبريك مي‌گوئيم ، ولي ما شهادت برادر مجاهدمان را در رابطه با يك توطئه عليه انقلاب اسلامي ايران مي‌دانيم و از مقامات مسئول خصوصا شخص رئيس جمهوري (بني صدر) مي‌خواهيم كه چگونگي طراحي اين توطئه را كه منجر به شهادت اين برادر رزمنده شد براي ملت رشيد ايران و خانواده آن شهيد روشن نمايند …»
نيم ساعت بيشتر از خبر راديو آمريكا مبني بر وجود اسناد در هليكوپترها نگذشته بود که صحراي طبس به بهانه وجود مين و كماندوي خيالي بمباران ميشود. اين اقدام کاملا بر خلاف اصول نظامي و همه موازين منطقي بود. گذشته از اسناد ، هليكوپترهايي از بين رفت که هر كدام چند ميليون دلار ارزش داشت.
رئيس جمهور بني صدر در مصاحبه تلويزيوني پنجشنبه 26/2/59 خيلي عادي با اين ” فاجعه ” برخورد كرد و با رد وجود هرگونه توطئه ، پس از بيست روز تنها به اين جمله اكتفا كرد كه “مسأله در حال پي‌گيري است"! پس از بمباران هلي‌كوپترهاي آمريکايي‌ها ـ که اسناد و مدارک مهمي مربوط به ادامه‌ي طرح و برنامه‌هاي آنها پس از انجام دادن مرحله‌ي اول عمليات در آنها بود ـ بني صدر علت اين اقدام را از بين بردن فرصت دوباره، براي استفاده‌ي آمريکايي‌ها از اين هلي‌كوپترها اعلام کرد؛ در حالي که اگر چنين احتمالي وجود داشت، باز کردن وسايل و قطعات حساس پروازي کافي بود. که آنها را از کار بيندازد. علاوه بر اين اضافه شدن پنج فروند از مدرن‌ترين هلي‌كوپترهاي جهان به نيروي هوايي ايران مي‌توانست غنيمت جنگي بسيار خوبي باشد که با اين اقدام خائنانه‌ي بني‌صدر تحقق نيافت.

منبع : پورتال یزد

 نظر دهید »

همیشه می‌گفت ‌" از قافله شهدا جامانده‌ام"

14 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فرزند شهید مدافع حرم، مرتضی ترابی کمال با بیان “وجود پدرم سرشار از عشق به شهادت و ارادت به حضرت زینب(س) بود” گفت: مهم‌ترین دغدغه ایشان کمک به دیگران و نسبت به دفاع از حریم اهل بیت(ع) بسیار حساس بود.

95/03/24

از ابتدای خلقت تا کنون مهری وجود دارد که در بین آدمیان جنسش، فهمش و وسعتش با همه محبت‌های عالم فرق داشته و اصلاً دنیایی است رنگارنگ که تا خداوند مصلحت نداند به کسی توفیق تجربه کردنش را عنایت نمی‌کند. قصه محبت دخترها به پدرهایشان ماجرایی است که برای دخترها از همان بدو تولد شروع شده و خاطرات روح‌بخشش تا زمان مرگشان ادامه دارد، اتفاقی که چند مدتی است نوع تجربه کردنش برای برخی از دختران سرزمین ما تفاوت کرده و حالا با شهادت پدر مدافع حرمشان، رنگ دلتنگی به خود گرفته است، دخترانی مانند فاطمه ترابی کمال فرزند شهید مرتضی ترابی کمال که چندی است در نبود پدر شهیدش رخت نوعروسی به تن کرده و پای سفره عقد نشست. این گفت‌وگو روایت پدر شهید مدافع حرمی است از نگاه دختر همیشه منتظرش.

در جامعه ما دخترها به بابایی‌بودن شهره هستند، این وضعیت در رابطه شما و پدرتان هم وجود داشت؟

بله، خوب، من فرزند آخر خانواده هستم به همین دلیل رابطه بسیار خوبی هم با پدرم داشتم ایشان هم به من لطف داشتند و چون هم‌نام حضرت زهرا(س) بودم بیش از بقیه به من احترام می‌گزاردند، محبت بین ما دوطرفه بود و برای هم احترام خاصی قائل بودیم. ایشان خصلت‌های خوب بسیاری داشتند؛ به خواندن نماز در اول وقت توجه داشتند، به فقرا و نیازمندان هم در حد توان کمک می‌کرد، ولایت‌پذیر و مطیع سرسخت ولایت بود، از طرفی پدرم اهل خدمت کردن به دیگران بود و علی‌وار زندگی می‌کرد، کم‌خوراک بود و اصلاً به مادیات دنیا اهمیت نمی‌داد، همیشه از مشکلات ما سؤال می‌کرد و احترام گزاردن به دیگران هم جزو اولویت‌های ایشان بود.

رفتار شهید ترابی در منزل چگونه بود؟ آیا با شما درباره شهادتشان حرفی زده بودند؟

برای فرزندان دخترشان احترام خاصی قائل بودند، در کارهای خانه هم به ما کمک می‌کردند یعنی ما از همان کودکی تا زمان شهادتشان شاهد محبت‌ها و خدمات ایشان به خانواده بودیم، پدرم همسر و فرزندانشان را خیلی دوست داشتند و اگر برای کسی مشکلی پیش می‌آمد سریع آن را حل می‌کردند.

از زمانی که خودم را شناختم پدر همیشه از عشق به شهادت صحبت می‌کرد. ایشان از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس بود و سی سال هم در سپاه خدمت کردند به همین دلیل همیشه می‌گفت که” از قافله شهدا جا مانده‌ام. چه دسته‌گل‌هایی را از دست داده‌ایم". و ما همیشه می‌گفتیم “پدر، جنگ دیگر تمام شده” ولی ایشان در عشقی که به شهادت داشت مصمم بود.

با این ویژگی‌هایی که درباره پدرتان گفتید ایشان فرد دغدغه‌مندی بودند، درباره فعالیت‌های ایشان بگویید.

بله، واقعاً در طول این سالها مهم‌ترین دغدغه ایشان کمک به دیگران بود،کوچکترین کارش این بود که در کوچه و خیابان اگر میخی روی زمین می‌دید آن را برداشته کنار می‌گذاشت، می‌گفت خدای نکرده در پای کسی می‌رود یا اینکه ماشین کسی پنجر می‌شود، در فضای کاری هم همین‌گونه بود، بعد از بازنشستگی فرماندهی گردان بیت المقدس شهرستان بهار را پذیرفتند، کلاس‌های آموزشی را برگزار می‌کردند، البته اهل پیاده‌روی و شنا هم بودند.

چه شد که تصمیم گرفتند عازم سوریه شوند؟

از وقتی فهمید که از ایران هم برای حضور مستشاری در جبهه سوریه نیرو اعزام می‌شود دیگر دل توی دلش نبود و علی‌رغم همه علاقه‌ای که به ما داشت اما عشق به شهادت و جهاد یک لحظه از سرش بیرون نمی‌رفت، ارادت خاصی هم به حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) داشت و نسبت به دفاع از حریم اهل بیت(ع) بسیار حساس بودند، این بود که شب و روز نداشت و از خدا می‌خواست هرچه زودتر راهی جبهه مقاومت شود.

با این اوصاف شما از رفتن پدر مطلع بوده و خودتان را آماده هر اتفاقی کرده بودید؟

نه اصلاً، از مدت‌ها پیش اسمش را برای اعزام نوشته بود اما به ما چیزی نگفته بود، هربار که تلویزیون از درگیری‌های سوریه گزارشی پخش می‌کرد می‌گفت “کاش من هم آنجا بودم، ان‌شاءالله خدا قسمت و روزی من هم بکند” ما هم ابتدا ساده از کنارش می‌گذشتیم ولی به‌مرور زمان جدیت این قضیه را فهمیدیم و از آنجا که پدرم فردی بسیار شجاع و نترس بود می‌دانستیم که حتماً خواسته خودش را عملی می‌کند.

درباره آخرین لحظات حضورشان در خانواده و تماس‌هایشان بگویید؟

پدرم برای رفتن به سوریه آن‌قدر ذوق و شوق داشت که وقتی به او گفتند “احتمال دارد که اعزام شوی” از دو ماه قبل ساکش را بسته بود و برای رفتن لحظه شماری می‌کرد تا اینکه عصر روز 28 آذرماه سال 94 به او اعلام شد که “فردا اعزام می‌شوی"، چشمانش چنان برقی زد که انگار دنیا را به او داده بودند، شب آخر با هم عکس گرفتیم اما پدرم چون ما را دوست داشت زیاد کنار ما نماند که مبادا وابستگی‌اش مانع رفتن بشود، ساعت پنج صبح روز 29 آذر ماه 94 ایشان از خانه خارج شد و دیگر هم بازنگشت. در سوریه هم فرمانده تیپ فاطمیون بودند و با وجود حجم کارهایشان به ما زنگ می‌زدند و احوالمان را جویا می‎شدند یعنی روزی نبود که ایشان به ما زنگ نزنند، حتی در هنگام نبرد هم با ما تماس می‎گرفت و طلب حلالیت می‎کرد.

چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید؟

دو روز بود که پدرم تماس نگرفته بودند، البته خودش گفته بود که نبرد سختی در پیش است و ممکن است دو سه روزی تماس نگیرد؛ روز پنجشنبه پانزدهم بهمن از گلزار شهدای همدان به خانه خواهرم رفته بودیم که گوشی من زنگ خورد، دخترعمویم و بعد هم همسایه‌هایمان بودند که می‌گفتند “چرا در خانه نیستید؟” و آنها از شهادت پدرم باخبر بودند اما نمی‌توانستند به ما چیزی بگویند تا اینکه دخترعمویم این خبر را به دامادمان داد و ما دیگر دنیا روی سرمان ویران شد.

روزهای بعد از شهادت پدرتان را چگونه سپری می‌کنید؟

بسیار سخت و دردناک، دیگر دنیا برای ما رنگ و بوی سابق را ندارد و به‌نوعی لذت‌های دنیا برای ما بی‌معنا شده و تنها چیزی که این روزها ما را تسلی می‌دهد این است که پدرم برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) به شهادت رسیده است.

شهادت ایشان در خانواده، فامیل و دوستانشان چه تأثیری داشته است؟

شهادت پدرم شوک بزرگی برای خانواده بود به‌گونه‌ای که علی‌رغم گذشت 5 ماه از شهادت ایشان باز هم باورمان نشده است، در بین اعضای فامیل و دوستان هم این فضا حاکم است و شهادتشان خیلی‌ها را متحول کرد و باعث شد رفتارشان را اصلاح کنند.

 

منبع : تسنیم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 418
  • 419
  • 420
  • ...
  • 421
  • ...
  • 422
  • 423
  • 424
  • ...
  • 425
  • ...
  • 426
  • 427
  • 428
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک
  • پارلا
  • ma@jmail.com
  • سیده زهرا موسوی

آمار

  • امروز: 1207
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس