فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نیروگاهی که با آب انار راه انداخته شد

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

باطری رادیوی‌مان تمام شده بود. از این مسئله بسیار نگران شده بودیم؛ از اینکه مدتی بود از اخبار و اطلاعات درون ایران هیچ خبری نداشتیم. تا اینکه یک روز یکی از بچه‌ها در حال مطالعه روزنامه به مطلبی برخورد کرد که از میوه‌ها و پوست آنها می‌توان «الکتریسیته» تهیه کرد.
آزادگان در اسارتگاه بعث عراق زیر شکنجه ها علاوه بر مقاومت به کارهای خاصی دست می زدند؛ از بخیه زدن زخمهای مجروحان با کمترین امکانات تا شیرینی پزی و گلدوزی و سایر کارهای هنری. یکی از همین کارها مربوط می شود به ساخت نیروگاهی از آب انار که روایت آن را به نقل از خلبان آزاده تیمسار «محمدیوسف احمدبیگی» در ادامه می خوانیم.

باطری رادیوی مان تمام شده بود. از این مسئله بسیار نگران شده بودیم. از اینکه مدتی بود از اخبار و اطلاعات درون ایران هیچ خبری نداشتیم، بچه ها کسل و ناراحت شده بودند، تا اینکه یک روز یکی از بچه ها در حال مطالعه روزنامه انگلیسی زبان «بغداد ابزرور» به مطلبی برخورد کرد و آن این بود که از میوه ها و پوست آنها می توان «الکتریسیته» تهیه کرد. موضوع را مورد بررسی قرار دادیم و تصمیم گرفتیم این کار را انجام دهیم.

ابتدا خواستیم از پوست «پرتقال» الکتریسیته لازم را به دست آوریم که جواب منفی بود. در آن زمان تعدادی «انار» به ما داده بودند. مقداری از آن ها را دانه کرده و به صورت سرکه درآوردیم. برای آن دو قطب مثبت و منفی درست کردیم، لامپ کوچکی هم به دست آوردیم و به دو سه قطب ها وصل کردیم.

ناگهان لامپ روشن شد! اما استفاده از این باطری کار بسیار مشکلی بود، چرا که باید در نگهداری و پنهان کردن وسایل مربوطه که زیاد هم بزرگ بودند، دقت فراوانی می کردیم و این کار با آن محیط کوچک، مشکلات زیادی برایمان داشت.

رفته رفته و با مطالعات بیشتر آن را کوچک کردیم تا حدی که به اندازه ی یک باطری ماشین درآمده بود. حالا دیگر از دانه انار هم به پوستش رسیده بودیم. بدین صورت که پوست انار را در آب خیس می کردیم و برای مدتی آن را نگه می داشتیم تا حالت اسیدی به خود بگیرد. سپس از آن برق می گرفتیم.

جالب این که خداوند انگار چشم و گوش نگهبان ها را بسته و احمق شان کرده بود. وقتی می پرسیدند که با این پوست های انار چه کار می کنید؟ می گفتیم: «با آن ها لباس رنگ می کنیم.» چند تا زیر پیراهن هم رنگ کرده بودیم. لذا آنها باور کرده بودند. جواب دیگرمان این بود که چون شما به ما مداد نمی دهید، ما از این محلول رنگی به عنوان مرکب استفاده می کنیم.

وقتی نیروگاه «آب اناری» درست شد، مدت زمان بیشتری می توانستیم از رادیو استفاده کنیم. علاوه بر اخبار، سخنرانی ها را هم گوش می دادیم، ولی کاغذ کافی برای نوشتن نداشتیم. برای نوشتن از حاشیه سفید روزنامه ها و کاغذهای پاکت سیمان استفاده می کردیم.

ما ابتدا پاکت های سیمان را می شستیم، سپس خشک کرده، صحافی می کردیم و در نهایت آن ها را به صورت دفترچه درمی آوردیم. ولی نگهداری این دفترچه ها برایمان کار دشواری بود، زیرا هر وقت بازدید می کردند، آنها را پیدا کرده با خود می بردند.

روزی تصمیم گرفتیم کتابخانه درست کنیم و این دفترچه ها را در معرض دید نگهبان ها قرار دهیم تا شاید گمان کنند، چیز مهمی نیست و زیاد حساسیت به خرج ندهند. اتفاقاً این کار موثر افتاد. محتوای دفترچه ها اخبار و سخنرانی نبود؛ بلکه تفسیر قرآن بود که از رادیو یادداشت کرده بودیم و در دسترس همگان قرار می دادیم.

وقتی از ما سوال می کردند که «این دفترچه ها چیست؟» می گفتیم: «اینها معانی قرآن است که ترجمه می کنیم و در اختیار برادران مان قرار می دهیم. تا خود را سرگرم کنند. شما که به ما نوشت افزار نمی دهید، لذا ما مجبوریم از این کاغذها استفاده کنیم». از آن روز به بعد آنها چیزی نمی گفتند و کاری با دفترچه های ما نداشتند.

 

منبع : سایت فاتحان

 نظر دهید »

ماجرای آخرین عملیات شهید شیرودی

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

هلی‌کوپتر شیرودی رسید بالای سرمان. دوری زد و چراغش را روشن کرد. تشکر کردم، با تکان دادن دست و ایستادم به تماشایش. او هم دست برام تکان داد، چراغشرا روشن و خاموش کرد، و رفت.
شهید شیرودی از مبرزترین خلبانان هوانیروز بود که در طول جنگ تحمیلی عملیات‌های بزرگی علیه رژیم بعثی عراق انجام داد و در همین راه نیز به شهادت رسید. مطلبی در این زمینه می خوانیم.

***

«بچه‌ها، سلام یه خبر خوش»؛ شیرودی بود. صداش می‌لرزید از خوشحالی هیجان‌زده بود. چهره‌اش برق می‌زد از شادی. همه‌مان دست از غذا کشیدیم، چشم دوختیم به دهانش. مثل همیشه نمی‌خواست منتظرمان بگذارد. آمد نشست کنارمان.

«عملیات بازی دراز تأیید شد باید آماده شیم برا حمله».

از خیلی وقت پیش انتظار این خبر را می‌کشیدیم. همهمه شد تو غذاخوری همه سر تکان می‌دادند. خوشحال بودند.

کسی گفت: «خدا رو شکر، بالاخره نوبت ما هم شد».

سروان حامد لقمه‌اش را داد پایین گفت: «من باید جزو اولیها باشم تو این پرواز».

آرزوی همه همین بود همهمه پیچید تو غذاخوری.

«من هم می‌خوام تو اولین پرواز باشم».

«پس من چی؟»

«من که خیلی وقته منتظر چنین وقتی‌ام».

صدای شیرودی همه را آرام کرد: «این که جای بحث نداره همه‌مون تو این عملیات هستیم، فوقش یکی زودتر، یکی دیرتر. فرقی نمی‌کنه که».

رو کرد به من، و گفت: «فرهاد جان! تو خلبان هلی‌کوپتر کمکی هستی. بعد از غذا بیا پیشم، برا توجیه».

خوشحال بودم، خوشحالتر شدم. دیگر میل به غذا نداشتم. لقمه‌های بعد را تندتر خوردم. منتظر شدم شیرودی هم غذاش را تمام کند.

نزدیکای ده شب زدیم از غذاخوری بیرون. احمد پیشگاه هادیان با چند تا پوشه زیر بغل و دو سه تا نقشه عملیاتی آمد طرفمان. با هم رفتیم اتاق عملیات. نقشه را پهن کردیم روی میز. خطوط خودی و دشمن مشخص شده بودند، با علامت‌هایی.

شیرودی گفت: به من «فرهاد جان! عملیات سنگینی منتظرمونه. باید خیلی مواظب باشیم، بخصوص تو، که تو هر «سورتی» باید با چند تا کبرا همراه بشی».

جای هیچ سؤالی نبود. چشم دوختم به نقشه. هدفها را با خطهای قرمز مشخص کرده بودند.

«این بار باید بیشتر از همیشه چشم و گوشتونو باز کنی. البته من به کارت ایمان دارم. اگر هم اصرار می‌کنم، برای اینه که منطقه کوهستانیه. اگه خدای نکرده هلی‌کوپتری آسیب ببینه، جایی نیس واسه نشستن. تو باید تو کمترین زمان خودتو برسونی بش».

به نقشه نگاه می‌کردم، و بعد به شیرودی: «چشم، اکبر جان دیگه چی؟»

لبخند زد: «دیگه این که، خیالم راحت بود، راحت‌تر شد حالا».

تمام پایگاه شور و حال دیگری پیدا کرده بود. همه‌مان منتظر شروع عملیات بودیم. تیمهای فنی با عجله می‌رفتند و می‌آمدند. هلی‌کوپترها را آماده می‌کردند برای عملیات. هر کس هر جا شیرودی را می‌دید، با اصرار ازش می‌خواست او را تو پرواز اول جا بدهد. بین بچه‌ها خیال من از همه راحت‌تر بود. من خلبان تنها هلی‌کوپتر دویست و ششی بودم که طبق برنامه، رسکیوی آن عملیات را بش داده بودند، یعنی نجات بچه‌های دیگر یا هلی‌کوپترهاشان.

داشتم صبحانه می‌خوردم. احمد صدام زد، رفتم از غذاخوری بیرون، سریع. شیرودی نشسته بود پشت فرمان پاترول. اشاره کرد عجله کنم، با دست. رفتم سوار شدم. رفتیم از پایگاه بیرون، رفتیم تو جاده «دانه خوش».

پرسیدم: «چه خبر؟»

شیرودی گفت: «می‌ریم شناسایی».

«از کجا؟»

هادیان گفت: «شیارهای بازی دراز».

نزدیکای بازی دراز شیرودی رفت پاترول را پارک کرد جلوی ژاندارمری. پیاده شدیم. برج دیده‌بانی بالاتر از پاسگاه بود. پیاده رفتیم سمت برج. مسئول برج احترام نظامی داد. هماهنگ کردیم رفتیم بالای برج، ایستادیم به بررسی شیارهای آن دور و بر. بعضیهاشان اصلاً مناسب پرواز نبودند.

صدای سوت خمپاره آمد. خیز رفتیم افتادیم زمین. زیر پامان لرزید از انفجارها، چند ثانیه بعد ترکشها و تکه سنگها باز بالا سرمان کمانه کردند خوردند به اطراف.

هادیان گفت، با خنده «این همه پذیرایی‌شون. باز هم بگو به فکر ما نیستند».

خندیدیم، و بلند شدیم خودمان را تکاندیم و چند تا شیار را برای پروازمان شناسایی کردیم، به هر ترتیبی بود.

برگشتیم پایگاه. آمدم پیاده شوم، که دستی آمد نشست رو شانه‌ام. شیرودی بود.

«آخرین توجیه، ساعت نه امشب، تو اتاق توجیه. یادت نره. به بقیه بچه‌ها هم بگو».

سر تکان دادم رفتم پیش بچه‌ها، برای رساندن پیام.

از ساعت هشت و نیم شب همه منتظر شروع توجیه بودیم. شیرودی را می‌شناختیمش. می‌دانستیم طرح خوبی‌ست. کسی نمی‌توانست به طرحهاش ایراد بگیرد. همیشه هم موفق بود. ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه آمد تو اتاق بریفینگ. نقشه‌ها را پهن کردیم جلومان، گوش سپردیم به حرفهاش. تاکتیک‌های پیشنهادیش حرف نداشت. همه قبولش داشتیم.

به پیچ و خم کارهامان که آشنا شدیم، صلوات فرستادیم، بلند شدیم رفتیم تو نمازخانه، برای خواندن دعای توسل. تو چهره تک تک بچه‌ها شوق پرواز موج می‌زد.

زنگ بیداری زدند، ساعت چهار صبح بعد از نماز باز رفتیم اتاق توجیه. منتظر آمدن شیرودی بودیم. دل‌تون دلمان نبود لحظه‌شماری می‌کردیم همه‌مان. می‌توانستم حدس بزنم تو دلشان چه می‌گذرد. همه‌شان آرزو می‌کردند اسمشان تو لیست اولین پرواز باشد.

شیرودی پیداش شد، پوشه به دست. بازش کرد و گفت: «با عرض معذرت از آنهایی که تو سورتی اول منظور نشدن، پیش از همه اسم خلبانهای سورتی اول را می‌خونم. بقیه هم آماده باشن برا سورتیهای بعدی.»

و اسمها را خواند. آنهایی که اسمشان تو لیست بود، بلند می‌شدند می‌رفتند خودشان را آماده می‌کردند، با خوشحالی زیاد. من از قبل آماده بودم. از زیر قرآن گذشتیم رفتیم سر وقت هلی‌کوپترهامان. صدای بالهاشان پیچید تو پایگاه. با دست اجازه خواستیم برای پرواز، و بلند شدیم، همه با هم.

نگاه به هلی‌کوپترهای کبرا کردم. سینه آسمان را می‌شکافتند می‌رفتند سمت هدف. فاصله‌ام باشان کم بود. این طور تصمیم گرفته شده بود.

رسیدیم به منطقه درگیری، بعد از مدتی توپخانه خودی کار می‌کرد، به شدت و با آتش زیاد. این را از گرد و خاک و دود سنگرهای دشمن فهمیدیم. رفتیم جلوتر. من راحت‌تر از بقیه همه جا را می‌دیدم، به خاطر آخرین هلی‌کوپتر بودنم. سنگرهای اجتماعی و مقر توپخانه و تانکهاشان آنجا بودند، زیر بال هلی‌کوپترهامان، زیر پاهامان. طرفشان پیکه رفتیم با هلی‌کوپترهامان.

موشکهامان رها شدند رفتند طرف نقطه‌هایی سیاه، سنگرهای اجتماعی آنها. با چشم غیرمسلح هم می‌توانستم ببینمشان. تبریک گفتم به خلبانهای کبرا، با پیامی رادیویی، توپخانه هم رفت هوا. فرامین را فشار دادم رفتم پایین. تانکهای خودی مثل باد می‌آمدند طرف دشمن. نیروهای پیاده هم دست تکان می‌دادند می‌رفتند جلو، با خاموش شدن سنگرهای اجتماعی روبروشان.

هیجانزده شده بودم، از دیدن پیشروی بچه‌ها و آتش‌بازیها. گوشم به رادیو بود، برای کمک به کسی، اگر کمک بخواهد. کسی صدام نزد. همه، همه مهماتشان را ریختند روی هدفهاشان و برگشتیم با هم به پایگاه، برای لودگیری، به دستور لیدر تیم، شیرودی.

همه منتظرمان بودند آ‌مدند استقبالمان. پامان که رسید زمین، ریختند سرمان. تیمهای فنی رفتند سراغ هلی‌کوپترها .منتظر شدیم برای سوختگیری‌ و لودگیری.

تیم دوم رفت برای پرواز. خواستم برم همراهشان. رفتم، حتی طرف هلی‌کوپترم. کسی دستم را گرفت گفت: «تو این سورتی نه».

شیرودی بود.

«چرا؟»

«خسته شدی. برو استراحت. وقت هست حالا، تو سورتیهای بعد».

«کی می‌ره پس به جای من؟»

اشاره کرد به هلی‌کوپتر دویست و چهاردهی، پشت سرم. داشت بلند می‌شد

گفتم: «خیلی باید منتظر بمونم؟»

«زیاد نه».

«چقدر یعنی؟»

«تا سورتی سوم».

فکر کردم خودش هم می‌ماند دلم خوش به این بود که هیچ نگفتم بعد دیدم نیست دیدم دوید رفت طرف هلی‌کوپترش داد زدم: «کجا؟»

«می‌آم الان».

«فقط من باید می‌موندم؟»

«تا خستگیتو در کنی، اومده‌‌م».

صداش به زور می‌آمد از تو صدای هلی‌کوپترها. دست تکان داد برام یا برامان. فقط من آنجا نبودم.

گفتم، تو دلم، به خودم: «گولت زد باز».

و سرم را خاراندم: «هیچ فکرشو می‌کردی؟»

قدمهام را هم شمردم: «ولی این بار بار آخرشه».

از خودم پرسیدم: «مطمئنی؟»

به آسمان نگاه کردم به هلی‌کوپترها، که می‌رفتند. گفتم: «زیاد مطمئن نیستم. همیشه گولم می‌زنه، اگه بشه بش گفت گول زدن، ولی این بار …»

با هر صدایی چشمها می‌چرخید تو آسمان و دنبال چیزی می‌گشت یا چیزهایی. یافتیم بالاخره دنبال آن چیزها که دنبالش می‌گشتیم. صدای هلی‌کوپترها پیچید تو فضای «سرپل». هراس داشتم از آمدنشان یا کم آمدنشان. شمردمشان.

«یک، دو، سه …»

هر پنج‌تاشان آرام نشستند زمین. دستهام را کردم سایه‌بان چشمهام، ایستادم به انتظار، در مسیری که هلی‌کوپترها آمده بودند. چیزی پیدا نبود. ترس تو دلم چنگ انداخت. باز هلی‌کوپترها را شمردم. اشتباه نمی‌کردم. یکیشان هنوز برنگشته بود.

دویدم، با عجله، طرف هلی‌کوپترها در یکیشان باز شد و خلبانهای هلی‌کوپتر ششم آمدند ازش بیرون. خوشحال شدم از دیدنشان. هنوز اما چیزی درونم را می‌آشفت. رفتم طرفشان. دستهاشان را فشردم، به گرمی، و گفتم: «چی شده مگه، که با بچه‌ها برگشتید، بی‌هلی‌کوپترتون؟»

چیزی نفهمیدند میان آن همه صدای هلی‌کوپترها. خودم هم صدای خودم را نشنیدم رفتیم از هلی‌کوپترها فاصله گرفتیم. پرسیدم آن چیزی را که پیشتر پرسیدم.

گفتند: «وقتی داشتیم …»

«… مهماتها رو خالی می‌کردیم …»

«اومدن سر وقتمون».

شکر کردیم خدا را، از این که سالم برگشته بودند.

شیرودی بم اشاره کرد بروم طرف هلی‌کوپترم. گفتم: «چشم» و رفتم. آماده پرواز بود هلی‌کوپترم. خلبانهای تیم سوم هم.

شیرودی تو هر دو مرحله همراه بقیه آمده بود. فکر کردم شاید این بار نیاید همراهمان، اما وقتی رفتم تو کابین، دیدم دوید رفت طرف هلی‌کوپتری، پرید بالا، در را بست. باز هم اشتباه کرده بودم. و خوشحال بودم از این که اشتباه کرده‌ام.

مرحله سوم عملیات شروع شد. رفتیم رسیدیم به منطقه درگیری. نیروهای خودی داشتند اسرا را می‌فرستادند عقب، دسته دسته. تعدادشان خیلی زیاد بود. رفتیم جلوتر. از توپخانه و پدافند دشمن خبری نبود. حدسم درست بود همه‌شان پا گذاشته بودند به فرار، با دیدنِ آمدنِ ما، از دور.

خبرهای خوشحال کننده‌ای می‌رسید به همه‌مان از منطقه. پنج هزار کشته و زخمی و بیست و پنج هزار اسیر. دو هزار تانک و نفربر هم سوخته بودند تو آتش.

نیروهای پیاده داشتند دست و پاشان را جمع می‌کردند برای بازسازی استحکامات و روبرویی با پاتک احتمالی دشمن تیپ اعلام کرده بود فعلاً احتیاجی به هلی‌کوپتر ندارد.

ساعت سه صبح آمدند سر وقتم، با اتومبیل عملیات. خیلی سریع آماده شدم. رفتم خودم را رساندم به پایگاه. ساعت هفت صبح همه‌مان تو اتاق توجیه بودیم.

شیرودی از قرارگاه تیپ آمده بود پایگاه. می‌توانستم حدس بزنم چه.

شده‌ست. دشمن پاتک زده بود.

«خیلی شدید هم، تو بازی دراز.»

شیرودی گفت.

ما باز باید وارد عمل می‌شدیم، هوانیروز یعنی، با هلی‌کوپترهامان. وقت زیادی هم …

«نداریم. برای همین این وقت صبح فرستادم دنبالتون.»

اولین تیم پرواز آماده شد، فوری، وزدیم به راه، تو آسمان.

دشمن با تمام قوا پاتک زده بود، همه جا را گرفته بود زیر آتش. ما را هم که دیدند، بی کار ننشستند. پدافندشان شروع کرد به آتش. بچه‌ها نزدیک شدند به همه‌شان با شجاعت و تاکتیکهای مخصوص خودشان، و آتش کردند با هرچه موشک که داشتند. غوغایی به پاشد از آتش. تو اولین حمله خیلی موفق بودیم.

دشمن این‌بار با آتش شدیدتری آمد به استقبالمان. خیلی به مواضعشان نزدیک شده بودیم. توپ زمانی شلیک می کردند طرفمان. یکی از گلوله‌ها، با فاصله کمی، منفجر شد بالای هلی‌کوپترم. تکان شدیدی خورد. کنترل از دستم درآمد. سرم سیاهی رفت. همه تصویرهای جلوی چشمم در هم آمیخت.

آسمان و زمین دوخته شد به هم. صدایی پیچید تو گوشم. هلی‌کوپترم داشت می‌رفت طرف زمین با سرعت.نمی‌دانم چقدر گذشت که به خودم آمدم. فرمان را گرفتم محکم. فکر نمی‌کردم جواب بدهد. فکر می کردم همه چیزش به هم ریخته ست و سقوطم حتمی‌ست، اما جواب داد. خوشحال شدم. با شیرودی تماس گرفتم. موقعیتم را هم بش گفتم.

«می‌تونی ادامه بدی؟»

نگاه به دستگاه کنترل کردم. سالم به نظر می‌رسیدند.

«سعی خودمو می‌کنم.»

«پس برگرد پایگاه. نمونی یه وقت اینجا»

نمی‌توانستم‌،نمی‌خواستم، اما مجبور بودم. برگشتم رفتم سمت پایگاه هلی‌کوپترهای دیگر هم داشتند بر می‌گشتند پایگاه، برای لودگیری و مهمات. خلبان یکیشان شیرودی بود.

یکی از چراغهای خطر موتور هلی کوپتر روشن شد، میان راه. نگاه به منطقه زیر پام کردم از تیررس دور بودیم. با شیرودی تماس گرفتم گفتم چه باید کرد. گفت فرود بیایم بهتر است.

«نگران نباش. تو مرحله بعد با یه تیم فنی برمی‌گردیم سر وقتت. کار داریم هنوز باهات.»

به آرامشم واداشت، با حرفهایی که زد. ازم خواست از کنار هلی‌کوپترم جنب نخوردم.

ده کوچکی بود زیرپام. آمدم نشستم کنارش. بارها از آنجا گذشته بودم و حالا مجبور بودم آنجا باشم، با فرودی اضطراری. اهالی آمدند دیدنمان. دیده بوسی کردند. بمان خندیدند، دلگرمیمان دادند. وقتی فهمیدند هلی‌کوپترمان آسیب دیده رفتند برامان نان و کره و ماست و چای آوردند، نشستند به خوردن، تا دست از تعارف برداریم، بنشینیم به بی ادعا خوردن. خودمانی شدیم با همه‌شان تو همان دقیقه‌های اول.

یک ساعت بعد صدای چند تا هلی‌کوپتر آمد از سمت سرپل. آمدند رسیدند بالای سرمان. هلی کوپتر نجات جدا شد از بقیه، آمد نشست کنار هلی‌کوپتر ما. خلبانش سروان بادکوبود.

رفتم ازش پرسیدم:«چه خبر؟»

«شیرودی فعلاً منو گذاشته هلی‌کوپتر نجات، جای تو. تیم فنی هم تو راهه. حتم تا چند دقیقه دیگه پیداش می‌شه.»

هلی‌کوپتر شیرودی رسید بالای سرمان. دوری زد و چراغش را روشن کرد. تشکر کردم، با تکان دادن دست و ایستادم به تماشایش. او هم دست برام تکان داد، چراغشرا روشن و خاموش کرد، و رفت.

سروان بادکو هم از زمین بلند شد رفت دنبال شیرودی، طرف منطقه درگیری.

با چشم بدرقه‌شان می‌کردم و دلم باشان بود. دلم از خدا سلامتیشان را می‌خواست. دلشوره هم البته داشتم. نمی‌دانم چرا. رفتم تو کابینه، سعی کردم باشان تماس بگیرم. نمی‌شد. جامان بد بود. نمی‌شد تماس گرفت، با آن همه کوهی که جلومان بود. از تیم فنی هم خبری نشد. مجبور بودم همان‌جا بمانم، کنار هلی‌کوپترم.

لحظه‌ها به کندی می‌گذشت.

صدایی آمد. هلی‌کوپترها بودند. داشتند برمی‌گشتند پایگاه.

شمردشان: «یک،دو..»

هر سه تاشان کبرا بودند. همه‌شان با هلی‌کوپتر نجات از بالای سرم رد شدند رفتند. منتظر کبرای چهارم بودم. دلشوره‌ام بیشتر شد. از چهارمین کبرا خبری نشد. گلوم شروع کرد به سوختن. نمی‌دانم چرا خشک شده بود، با آن همه آبی که خورده بودم. دلم نمی‌خواست حدس بزنم چه شده‌ست. حس عجیبی داغم کرده بود. مورمورم هم حتی شد.

ماشین تیم فنی از راه رسید. رفتم ازشان چیزهایی را که باید می‌پرسیدم پرسیدم. چیزی نمی‌دانستند. آنها هم با پرواز تیم عملیات از پایگاه زده بودند بیرون. رفتند سراغ کار خودشان، انجام تعمیرات.

هرچه وقت می‌گذشت، انگار نمی‌گذشت. دستم از همه جا کوتاه بود. نمی‌دانستم چه باید بکنم یا چه نکنم. سرم چرخید به سمت صدایی که می‌آمد. هلی‌کوپتر دویست و چهارده ریسکو بود.

تیم فنی هنوز داشت کار می کرد.

«زودتر. تو را به جان هرکس که دوست دارید زودتر. نمی‌بینید؟ مگه؟»

«چی شده؟ چرا این‌قدر هولی؟»

«نمی‌دونم. از این بپرسید. همه‌ش تقصیر اینه. اینه که پدرمو درآورده.»

می‌زدم با دست روی سینه‌ام، روی قلبم.

«اینه که کار داده دست همه، دست من، دست تو، دست اون.»

به آسمان اشاره کردم. هلی کوپتر شیرودی منظورم بود. هلی‌کوپتر نجات داشت می‌آمد طرفمان. دویدم رفتم تو کابین، تماس با رادیو گرفتم. خلبان صدام را گرفت. پرسیدم: «چی شده؟»

«هیچی»

«یعنی چی هیچی؟ مگه می‌شه؟»

«حالا که شده»

«بم دروغ نگو، آشنا. حرفتو بزن.»

«چیزی مگه قرار بوده بشه؟»

«حرفو عوض نکن. این دل صحاب‌مرده یه خبرهایی بم‌داده. فقط می‌خوام…»

«می‌خوای چی؟»

«می‌خوام از زبون یه دل دیگه بشنوم.»

«که چی بشه؟»

«که بفهمم…»

نتوانستم بگویم چه باید بفهمم. چیزی چنبره زد تو گلوم.

«پس چرا ساکت شدی؟»

«نباید بشم؟»

«من چی؟»

«چی می‌خوای بگی؟»

«همونو که دلت گواهی داده و نذاشت الآن حرف بزنی.»

«نذار دلم گواهیهای بد بده. حرفو عوض کن. تورو خدا حرفو عوض کن.»

«این دفعه دیگه نمی‌تونم. حرفی ندارم حرفمو عوض کنم»

«پس سلام منو به اکبر برسون.»

«باشه.»

و صدای هق زدن آمد، از پشت بی‌سیم. گفت: «مثل این که باید سلام خیلیها را برسونم به اکبر. چه کار سختی!»

«آره خیلی سخته. می‌فهممت.»

تماس قطع شد. نتوانستم خودم را نگه دارم. چیزی در درونم شکست. در آغوش کسی که نمی‌دانستم کیست گریه می‌کردم، با صدای بلند.

گردآوری: علیرضا پوربزرگ وافی

منبع : فاتحان

 

 

 نظر دهید »

ماجرای کاشتن آرم جمهوری اسلامی ایران در باغچه اسارتگاه عراقی‌ها

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

روزها یکی پس از دیگری سپری شد و گل‌ها و سبزی‌ها به سرعت در حال رشد و نمو بودند تا این که صبح یکی از روزهای زیبای تابستان که بچه‌ها برای هواخوری به بیرون از اسارتگاه رفته بودند با صحنه عجیبی روبرو شدند.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، آزاده بودند و اسارت هم نتوانسته بود آنها را به بند بکشد؛ بندگی را در اسارت به ظهور ‌کشیدند و نگهبانان اسارتگاه را به اسارت ‌بردند؛ سرهنگ آزاده «حسین یاسینی» یکی از همین آزاده‌هاست؛ روایت او از آخرین روزهای اسارت در ادامه می‌آید:

***

با قبول تمام پیشنهادات دولت جمهوری اسلامی ایران مبنی بر بازگرداندن اسرا و همچنین قبول قرارداد الجزایر از طرف رژیم بعث عراق، شور و شوق وصف ناشدنی در اردوگاه به وجود آمد. اسرا هر روز و هر ساعت، اخبار منتشره از تلویزیون و روزنامه‌ها دنبال می‌کردند و بی‌صبرانه در انتظار مراجعت به آغوش گرم ملت عزیز ایران بودند. من نیز یکی از اسرای اردوگاه 19 تکریت بودم که باید تا چند روز دیگر به همراه دیگران به خاک میهن اسلامی بازمی‌گشتم.

در یکی از روزها که به اتفاق دوستم شیبانی، در گوشه‌ای از حیاط نشسته و مشغول صحبت بودیم با یکدیگر قرار گذاشتیم تا در واپسین روزهای اسارت یک یادگاری از خود در اردوگاه به جای بگذاریم. لذا تصمیم گرفتیم مقداری از تخم گل‌ها و سبزی‌هایی که در اختیار داشتیم را در باغچه اسارتگاه بکاریم تا بعد از بازگشت ما، سربازان عراقی از آنها استفاده کنند و به یاد ما باشند!

همان روز جریان را با سایر بچه‌ها در میان گذاشتیم اما هیچ یک از آنها حاضر به همکاری با ما نشدند. حتی چند نفر ما را شدیداً انتقاد کردند. یکی از بچه‌ها که به شدت به این کار ما مخالف بود، می‌گفت: «بابا دست مریزاد، در طول دوران اسارت همه نوع شکنجه و آزار و اذیت دشمن را تحمل کردیم اما تن به ذلت‌شان ندادیم، حالا شما می‌خواهید این کار را انجام بدهید!».

پاسخ بقیه اسرا همین بود اما من و شیبانی دست بردار نبودم. آن روز مقدمات کار را فراهم کرده و دست به کار شدیم اما برای شروع کار می‌بایست از جناب سروان فلاح‌دوست که در طراحی از ذوق و سلیقه سرشاری برخوردار بود، کمک می‌گرفتیم؛ خوشبختانه او هم موافقت کرد.

روزهای اول، بچه‌ها با نگاه خشم‌آلودی نظاره‌گر ما بودند. مرتب هم به من و دوستم طعنه می‌زدند به طوری که این مسئله تعجب نگهبانان اردوگاه را نیز برانگیخته بود اما هیچ‌کدام از ما گوش‌مان به این حرف‌ها بدهکار نبود و همچنان به کار خود ادامه می‌دادیم.

هر روز صبح هنگامی که در آسایشگاه‌ها به روی اسرا باز شد، من و یکی از دوستانم به نام سرهنگ سلاجقه کنار باغچه می‌رفتیم و حسابی آن را آبیاری می‌کردیم. بعد همان‌جا کنار باغچه می‌نشستیم تا ساعت راحت‌باش تمام شود. یکی از روزها که ساعت راحت‌باش تمام شده بود و به طرف آسایشگاه حرکت می‌کردیم، در بین راه نزد یکی از نگهبان‌ها به نام «احمد سارق‌الحجر» رفتم و گفتم: «ببین، من و دوستانم همه این زحمت‌ها را برای شما می‌کشیم. این گل‌ها و سبزی‌ها هم برای شماست اما چون شب‌ها در آسایشگاه قفل است ما نمی‌توانیم آنها را آبیاری کنیم. از این به بعد، شب‌ها شما آنها را آب بدهید».

نگهبان همان طور که در محوطه قدم می‌زد سری به علامت رضایت تکان داد و ظاهراً بدون هیچ گونه اعتراضی قبول کرد. بعد هم هر شب یک نفر را به عنوان مسئول آبیاری باغچه تعیین کرد.

روزها یکی پس از دیگری سپری شد و گل‌ها و سبزی‌ها به سرعت در حال رشد و نمو بودند تا این که صبح یک از روزهای زیبای تابستان که بچه‌ها برای هواخوری به بیرون از اسارتگاه رفته بودند با صحنه عجیبی روبرو شدند. تعداد زیادی از گل‌های زرد و سفید شیپوری شکفته شده و سبزی‌ها هم سطح باغچه را کاملاً سبز کرده بودند اما آن چیزی که تعجب بچه‌ها را برانگیخته بود، آرم مقدس جمهوری اسلامی بود که در میان باغچه خودنمایی می‌کرد.

بچه‌ها با مشاهده این صحنه بسیار خوشحال شدند. عده‌ای از آنها نزد من و دوستم آمدند و به خاطر این کار از ما تشکر کردند اما بعضی دیگر از اینکه جریان را از ابتدا برایشان نگفته بودیم اظهار نارضایتی می‌کردند.

خوشبختانه در طول آن چند روز، سربازان بعثی متوجه موضوع نشدند و همچنان به آبیاری گل‌ها ادامه دادند تا این که زمان آزادی فرا رسید. در راه بازگشت به ایران هنگامی که داخل اتوبوس نشسته بودیم، ناگهان به یاد باغچه و یادگاری که برای سربازان بعثی به جای گذاشته بودیم افتادم. در همان لحظه به یکی از بچه‌ها که کنارم نشسته بود رو کردم و گفتم: «خدا می‌داند که فرمانده اردوگاه با مشاهده آرم مقدس جمهوری اسلامی، چه بلایی بر سر نگهبان‌ها خواهد آورد».

منبع : فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 403
  • 404
  • 405
  • ...
  • 406
  • ...
  • 407
  • 408
  • 409
  • ...
  • 410
  • ...
  • 411
  • 412
  • 413
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com
  • عزیرم حسین

آمار

  • امروز: 607
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس