ماجرای کاشتن آرم جمهوری اسلامی ایران در باغچه اسارتگاه عراقیها
به نام خدا
روزها یکی پس از دیگری سپری شد و گلها و سبزیها به سرعت در حال رشد و نمو بودند تا این که صبح یکی از روزهای زیبای تابستان که بچهها برای هواخوری به بیرون از اسارتگاه رفته بودند با صحنه عجیبی روبرو شدند.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، آزاده بودند و اسارت هم نتوانسته بود آنها را به بند بکشد؛ بندگی را در اسارت به ظهور کشیدند و نگهبانان اسارتگاه را به اسارت بردند؛ سرهنگ آزاده «حسین یاسینی» یکی از همین آزادههاست؛ روایت او از آخرین روزهای اسارت در ادامه میآید:
***
با قبول تمام پیشنهادات دولت جمهوری اسلامی ایران مبنی بر بازگرداندن اسرا و همچنین قبول قرارداد الجزایر از طرف رژیم بعث عراق، شور و شوق وصف ناشدنی در اردوگاه به وجود آمد. اسرا هر روز و هر ساعت، اخبار منتشره از تلویزیون و روزنامهها دنبال میکردند و بیصبرانه در انتظار مراجعت به آغوش گرم ملت عزیز ایران بودند. من نیز یکی از اسرای اردوگاه 19 تکریت بودم که باید تا چند روز دیگر به همراه دیگران به خاک میهن اسلامی بازمیگشتم.
در یکی از روزها که به اتفاق دوستم شیبانی، در گوشهای از حیاط نشسته و مشغول صحبت بودیم با یکدیگر قرار گذاشتیم تا در واپسین روزهای اسارت یک یادگاری از خود در اردوگاه به جای بگذاریم. لذا تصمیم گرفتیم مقداری از تخم گلها و سبزیهایی که در اختیار داشتیم را در باغچه اسارتگاه بکاریم تا بعد از بازگشت ما، سربازان عراقی از آنها استفاده کنند و به یاد ما باشند!
همان روز جریان را با سایر بچهها در میان گذاشتیم اما هیچ یک از آنها حاضر به همکاری با ما نشدند. حتی چند نفر ما را شدیداً انتقاد کردند. یکی از بچهها که به شدت به این کار ما مخالف بود، میگفت: «بابا دست مریزاد، در طول دوران اسارت همه نوع شکنجه و آزار و اذیت دشمن را تحمل کردیم اما تن به ذلتشان ندادیم، حالا شما میخواهید این کار را انجام بدهید!».
پاسخ بقیه اسرا همین بود اما من و شیبانی دست بردار نبودم. آن روز مقدمات کار را فراهم کرده و دست به کار شدیم اما برای شروع کار میبایست از جناب سروان فلاحدوست که در طراحی از ذوق و سلیقه سرشاری برخوردار بود، کمک میگرفتیم؛ خوشبختانه او هم موافقت کرد.
روزهای اول، بچهها با نگاه خشمآلودی نظارهگر ما بودند. مرتب هم به من و دوستم طعنه میزدند به طوری که این مسئله تعجب نگهبانان اردوگاه را نیز برانگیخته بود اما هیچکدام از ما گوشمان به این حرفها بدهکار نبود و همچنان به کار خود ادامه میدادیم.
هر روز صبح هنگامی که در آسایشگاهها به روی اسرا باز شد، من و یکی از دوستانم به نام سرهنگ سلاجقه کنار باغچه میرفتیم و حسابی آن را آبیاری میکردیم. بعد همانجا کنار باغچه مینشستیم تا ساعت راحتباش تمام شود. یکی از روزها که ساعت راحتباش تمام شده بود و به طرف آسایشگاه حرکت میکردیم، در بین راه نزد یکی از نگهبانها به نام «احمد سارقالحجر» رفتم و گفتم: «ببین، من و دوستانم همه این زحمتها را برای شما میکشیم. این گلها و سبزیها هم برای شماست اما چون شبها در آسایشگاه قفل است ما نمیتوانیم آنها را آبیاری کنیم. از این به بعد، شبها شما آنها را آب بدهید».
نگهبان همان طور که در محوطه قدم میزد سری به علامت رضایت تکان داد و ظاهراً بدون هیچ گونه اعتراضی قبول کرد. بعد هم هر شب یک نفر را به عنوان مسئول آبیاری باغچه تعیین کرد.
روزها یکی پس از دیگری سپری شد و گلها و سبزیها به سرعت در حال رشد و نمو بودند تا این که صبح یک از روزهای زیبای تابستان که بچهها برای هواخوری به بیرون از اسارتگاه رفته بودند با صحنه عجیبی روبرو شدند. تعداد زیادی از گلهای زرد و سفید شیپوری شکفته شده و سبزیها هم سطح باغچه را کاملاً سبز کرده بودند اما آن چیزی که تعجب بچهها را برانگیخته بود، آرم مقدس جمهوری اسلامی بود که در میان باغچه خودنمایی میکرد.
بچهها با مشاهده این صحنه بسیار خوشحال شدند. عدهای از آنها نزد من و دوستم آمدند و به خاطر این کار از ما تشکر کردند اما بعضی دیگر از اینکه جریان را از ابتدا برایشان نگفته بودیم اظهار نارضایتی میکردند.
خوشبختانه در طول آن چند روز، سربازان بعثی متوجه موضوع نشدند و همچنان به آبیاری گلها ادامه دادند تا این که زمان آزادی فرا رسید. در راه بازگشت به ایران هنگامی که داخل اتوبوس نشسته بودیم، ناگهان به یاد باغچه و یادگاری که برای سربازان بعثی به جای گذاشته بودیم افتادم. در همان لحظه به یکی از بچهها که کنارم نشسته بود رو کردم و گفتم: «خدا میداند که فرمانده اردوگاه با مشاهده آرم مقدس جمهوری اسلامی، چه بلایی بر سر نگهبانها خواهد آورد».
منبع : فاتحان