فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطراتی از شهید ذوالفقارمهرانی از زبان همسر شهید

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

روزی یکی از اقوام رو به شهید ذوالفقار كرد و سؤال كرد، علت شما برای رفتن به جبهه و جنگ چیست؟ چرا شما وارد این جنگ شدید؟

شهید هم در پاسخ خطاب به ایشان گفتند: دفاع و حفاظت از دین خدا را نباید فدای توجیهاتی همچون همسر، فرزند، اموال و دارایی نمود، در حال حاضر دین خدا از جانب دشمنان به مخاطره افتاده است و ما باید آماده جانفشانی و ایثار باشیم.

همسر ايشان در فراز ديگری ار خاطرات خود می گويند:
کشور ما در ایام جنگ و دفاع مقدس گاهی اوقات با کمبودهایی مواجه می شد. از جمله در برهه ای، مردم با کمبود روغن نباتی مواجه بودند، این وضعیت در زندگی ما نیز مشهود بود. روزی شهید ذوالفقار به منزل آمد و گفت: خانم، از شما یک خواهشی دارم و دوست دارم جواب منفی نشنوم. گفتم: چه خواست های داری ؟ گفت: یک نفر در محله ما در اعتراض به نبود روغن به انقلاب و نظام بد و بیراه می گوید می خواهم آن یک حلب روغنی را که داریم به او بدهم تا او دست از این رفتار خود بردارد. من هم موافقت كردم و به این ترتیب روغن را از من گرفت و تحویل آن فرد داد.

چند روزی از تیرماه سال 1360 می گذشت. در روستای مهران بودیم و قصد داشتیم یک هفته ای را جهت استفاده از آب و هوا و تفریح در آنجا بمانیم، اما فردای روز اقامت ما، در حالیکه هنوز ساعتی از صبح نگذشته بود، ذوالفقار از طریق رادیو از حادثه دلخراش و جنایت کارانه منافقین کوردل در بمب گذاری و انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت شهید بهشتی و یاران انقلاب چند روزی از تیرماه سال 1360 می گذشت. در روستای مهران بودیم و قصد داشتیم یک هفته ای را جهت استفاده از آب و هوا و تفریح در آنجا بمانیم، اما فردای روز اقامت ما، در حالیکه هنوز ساعتی از صبح نگذشته بود، ذوالفقار از طریق رادیو از حادثه دلخراش و جنایت کارانه منافقین کوردل در بمب گذاری و انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت شهید بهشتی و یاران انقلابمطلع شد، لحظه ای نگذشته بود که وسایل خود را جمع کرد، لباس هایش را پوشید و آماده حرکت گردید. پرسیدم: چه اتفاقی افتاده که این همه عجله میکنی؟ گفت: دفتر حزب جمهوری اسلامی را بمب گذاری و منفجر کرده اند. می خواهم به تهران بروم تا ببینم چه خبر است و چه کمکی می توانم بکنم. با هم به کرج آمدیم. همينك‌ه قصد رفتن به تهران را كرد، گفتم: من هم می خواهم به تهران بیایم. گفت با وجود دو بچه خیلی سخت است و نگهداری و همراهی بچه ها در این وضعیت مشکل است. من گفتم: نگهداری بچه ها با خودم. خلاصه ايشان به تنهايی راهی تهران شدند. پس از رفتن او من هم با بچ ههای سه و پنج ساله ام، به تهران و محل انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و از آنجا به بهشت زهرا (سلام الله علیها) رفتم و در مراسم شرکت کردم. پس از آن بلافاصله به خانه رفته و مشغول آماده کردن شام شدم. پیش از آمدن ذوالفقار غذا آماده بود. وقتی ذوالفقار آمد شروع به تعریف حادثه و صحن ههای آوار و شهدای انفجار کرد. در حالیکه ایشان ماجرا را شرح می داد من نیز در شرح وضعیت فوق او را همراهی می کردم. ذوالفقار گفت: این جزئیات ماجرا را شما از کجا م یدانی؟ من هم جریان رفتنم به تهران و حضور در محل انفجار و بهشت زهرا (سلام الله علیها) را به ايشان توضیح دادم. درابتدا باورش برای او سخت بود که من چگونه با دو فرزند خردسال خودم را به تهران رسانده و در مراسم شرکت کردم، اما با شنیدن ماجرا گفت: دیگر خیالم از آینده تو و فرزندانم راحت شد، شما پس از من می توانید زندگی را مديريت کرده و فرزندان ما را هم ب ه خوبی نگهداری نما ييد.
درباره شهید

شهید ذوالفقار مهرانی در دوم مرداد ماه سال 1333 شمسی در روستای مهران دیده به جهان گشود و روشنی بخش دل پدر و مادر و خانواده اش شد. شاید کسی تصور نمی کرد این نوزاد در آینده، همسفر قافله عشق و شهادت شده و همچون ارباب به خون خفته خود حضرت سید الشهدا (علیه السلام) در مسیر اعتلای دین خدا و اطاعت از ولی امر خود مستانه جام شیرین شهادت را سر کشیده و جاودانه گردد. اما این وعده قطعی حضرت باری تعالی است که مجاهدان و رزمندگان و مدافعان حریم دین خدا را به بهشت جاویدانی که انبیا و اوصیاي الهی در آن منزل گزیده اند، بشارت داده است. این شهید بزرگوار، سرافرازانه جان خود را در طبق اخلاص قرار داده و عزت و سربلندی اسلام عزیز را بر زندگی خود ترجیح داد.

آب و هوای پاک روستا و صفا و صمیمیت روستاییان متدین و مذهبی، محلی مناسب برای رشد و نمو توأم با ایمان و اعتقاد را برای این فرزند خردسال خانواده مهرانی فراهم نمود و علاوه بر آن، برخورداری از خانواده ای مقید به رعایت مبانی دینی و محب اهل بیت (علیهم السلام)، زمینه ساز آینده ای درخشان برای این شهید والامقام گردید.

شهید ذوالفقار تا کلاس دوم راهنمایی تحصیل کرد. در سال 1355 به سنت نبوی عمل نمود و در کمال سادگی زندگی آرامی را در کنار همسرش آغاز نمود. حاصل این پیوند الهی، دو فرزندی است که خداوند نصیب آنها کرد تا وارث خون پاک پدر باشند.

اخلاق و منش انسانی این شهید زبانزد آشنایان و خانواده بوده و بصیرت و آگاهی از حوادث و رویدادهای زمان و پ یگیری مسائل جامعه از ایشان فردی متعهد و تکلیف مدار ساخته بود،این پیشینه و زمینه باعث شد تا ندای ولی امر خود را با گوش جان شنیده و لبیک گویان به سوی عرصه جهاد و شهادت بشتابد. همواره نسبت به مقام و جایگاه دوست شهیدش محمود مقصودیان غبطه م یخورد و خود را جا مانده از قافله شهدا می پنداشت. نخستین بار خا کهای گرم و تفتیده جنوب کشور در بهار سال 1361 پذیرای قدوم این مجاهد راه حق بود.

این فصل از تاریخ نصیب او شد تا در زمره فاتحان خرمشهر دوشادوش رزمندگان اسلام، آزادی خونین شهر را بانگ زنند. اما پس از این مرحله سه ماهه، مرحله دوم اعزام فرارسید وعاشقان خمینی (رضوان الله تعالی علیه) به ندای حسین زمان خود لبیک گفتند و این بار شهید ذوالفقار به آرزوی دیرین و مقدس خود نايل آمد و همسفر یاران شهید خود گشت.

فکه سرزمینی است که به بركت خون های پاک و مطهر فرزندان آسمانی حضرت روح الله در تاریخ ایران اهمیت یافت. فکه درسال 1361 شاهد اصابت ترکش و پرواز ملکوتی شهید ذوالفقار بود و همیشه به خود می بالد که قدمگاه دلاوران، رزمندگان و مردانی چون او بوده است.

روستاي مهران سال 1361

روستاي مهران سال 1361

منطقه عملياتي جنوب سال 1361

مراسم بزرگداشت شهيد محمود سال 1361

حصارك كرج مراسم تشيع پ كير پاك شهيد ذوالفقار سال 1361

 

منبع : سایت فاتحان

 نظر دهید »

روايت اسارت در زندان‌های بعثی از زبان اولين بانوي آزاده ايراني

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

اگرچه معمار زمان خشت روي خشت سن و سالش گذاشته، اما هم چنان چابک و پردغدغه، کار مي کند و مي آموزد و مي آموزاند. فاطمه ناهيدي نخستين بانوي آزاده ايراني است که با مدرک مامايي به خط مقدم جبهه رفت و در مهر ماه ۵۹ اسير شد.

فاطمه ناهيدي نخستين بانوي آزاده ايراني است که با مدرک مامايي به خط مقدم جبهه رفت و در مهر ماه ۵۹ اسير شد. بعد از چند سال اسارت (بهمن ۶۲) به ايران بازگشت و اميدوارانه به آموختن پرداخت و حالا با مدرک دکترا، سال هاست که دانشجو پرورش مي دهد. او عضو هيئت علمي دانشکده علوم پزشکي دانشگاه بهشتي است و حرف هاي زيادي براي گفتن دارد. گفتني هاي او با روزنامه خراسان را با هم مي خوانيم.

از دوران اسارت و فضاي اردوگاه ها برايمان بگوييد.

ما خانم ها از همان اول گوش به حرف عراقي ها نمي کرديم و چوبش را هم مي خورديم. ما فکر مي کرديم نبايد به عراقي ها رو بدهيم. احساس مي کرديم بايد يک طوري برخورد کنيم که اين ها هم ازسوي ما احساس امنيت و آسايش نداشته باشند و ما را به عنوان اسراي خاطي و آشوب گر بشناسند. يادم هست يک بار جشن ملي عراقي ها بود و براي ما نوشابه آوردند. به مترجم گفتم بگو براي همه بردند؟ گفت نه اين فقط مخصوص شما ست. گفتم ما نيازي به نوشابه نداريم. گفتيم يا براي همه يا براي هيچ کس.فرمانده عصباني شد و گفت اين ها لياقت ندارند. بعدها نظر بچه ها به شکلي به ما رسيد. آن ها به ما گفتند که چقدر حرکت جالبي کرديد. برايشان مهم بود که جلوي عراقي ها مي ايستيم. وقتي که ما در مقابل آنها مقاومت مي کرديم آن ها احساس غرور مي کردند. حتي در زندان هم همين اتحاد بود.

يکي از خاطراتي که برايم خيلي جالب بود اين بود که وقتي مي خواستيم اعتصاب غذا کنيم، عراقي ها ريختند داخل سلول و شروع کردند به زدن. ما هميشه دفاع را با هم هماهنگ مي کرديم. مثلاً يکي مي گفت من ناخن بلند مي کنم که اگر عراقي ها آمدند چنگ شان بزنم. ديگري کار ديگري را به گردن مي گرفت و هم زمان حمله کرديم به عراقي ها. يکي از بچه ها کابل برق را از دست عراقي کشيد و شروع کرد به زدن عراقي هايي که درجه دار بودند. آن ها هم مجبور شدند از داخل سلول بروند بيرون. چون برايشان خيلي بد بود که از ۴ زن ايراني کتک خورده اند. ما هم تا قبل از اين که در را ببندند ابزار جرم را انداختيم بيرون.بعدا يکي از افسران خودي برايمان تعريف کرد که يکي از همين هايي که کتک خورده بود جلوي سلول يکي از افسرها رفته و گفته بود اگر همه زن هاي ايراني اين طوري هستند، دلم به حال شما مردهاي ايراني مي سوزد.

دل تان بيشتر از همه براي چه کسي تنگ شده بود و احساس تان در لحظه آزادي چه بود؟

خب خوشحال بودم. اما از همه بيشتر دلتنگ برادرم علي بودم من بچه بزرگ خانواده بودم و علي از خودم کوچک تر بود و ما همه مسائل مبارزاتي را با هم درميان مي گذاشتيم.اول وآخر همه نامه هايم علي بود. زماني که آزاد شديم 3 روز در سرخه حصار تهران قرنطينه شديم. آن زمان وزير بهداشت دکتر دستجردي بود. پدرم از ايشان اجازه گرفته بود که تلفني با من حرف بزند. تا ارتباط تلفني برقرار شد پدرم با گريه حالم را پرسيد و من گفتم علي چطور است؟ پدرم گفت تو بيا از علي هم برايت مي گويم. با خود فکر کردم شايد علي جانباز شده باشد. توي برف ها راه مي رفتم با خود فکر مي کردم اگر او جانباز شده باشد نکند ايمانش از بين برود. من حاضرم او را نبينم ولي او هميشه با صلابت و با ايمان باشد.

خيلي جالب بود که زماني هم که من اسير شدم دوستان برادرم در جبهه مي گفتند يک بار ديديم که علي رفته يک گوشه نشسته است و گريه مي کند.از او پرسيده بودند چرا گريه مي کني؟ او هم گفته بود به آسمان ها نگاه کردم و ياد خواهرم افتادم. نمي دانم کجاست. اما حاضرم اورا نبينم ولي ايمانش از دست نرود. قرنطينه تمام شد و من به خانه برگشتم اما وقتي آمدم علي شهيد شده بود.زماني که از اردوگاه بيرون مي آمدم، از پشت سيم هاي خار دار، همه بچه هايي که پشت پنجره آسايشگاه ايستاده بودند را ديدم و هنوز هم که هنوز است وقتي چشمانم را مي بندم آن ها را مي بينم. هيچ وقت نمي توانستم احساس شادي کنم. چون احساس مي کردم يک تعدادي از بچه هايمان آنجا اسير هستند. شادي من موقعي بود که همه آزاد شدند.

چه کسي خبر اسارت تان را به خانواده تان داد؟ خبر داريد مادر، پدر، خواهر و برادرتان چه حالي شدند؟

وقتي من اسير شدم هيچ کس نمي دانست. يکي از بچه هايي که در خرمشهر بود چون آمبولانس ما را ديده بود که از بين رفته است فکر مي کرد ما هم در آن آمبولانس بوده ايم و از بين رفته ايم. به خانواده ام گفته بودند که شهيد شده ام. آخرين فردي که من را ديده بود عمويم بود. در پايگاه وحدت دزفول با هم ملاقات کرديم و شب را در منزل ايشان گذرانديم. بعد من رفتم سمت خرمشهر و آنجا اسير شدم. مقرر شده بود از تنومه ما را تحويل سازمان امنيت شان دهند. به سازمان امنيت تحويل داده شديم و اگر حرف هايمان شبيه هم نبود حکم اعدام مان صادر مي شد. يکي از سربازان عراقي به اسم محمد به ما نزديک شد. به قول خودش از نيروهاي مردمي و خيلي مسلمان بود. هميشه با حالتي دلسوزانه از ما مراقبت مي کرد.

مي گفت: هرچيزي خواستيد به من بگوييد. خودش هم دنبال کارهايمان مي رفت. انگار خواهر و مادر خودش آنجا اسير شده باشند.از آنجا به عنوان زنداني سياسي ما را تحويل سازمان امنيت بغداد دادند. روزي که من را تنها برده بودند سازمان امنيت تنومه براي بازجويي خانم آباد و خانم آزموده از محمد پرسيده بودند که او را کجا بردند؟ او هم جواب داده بود جايي که اگر درست جواب دهد بر مي گردد و اگر درست جواب ندهد ديگر بر نمي گردد. حالا من نمي دانم درست جواب دادم يا ندادم. در هر حال به بغداد برگردانده شدم. ما را با بچه ها به همان سازمان امنيت بردند و از آنجا تحويل وزارت اطلاعات شان دادند. از آن لحظه ما ديگر اسير عراق نبوديم. زنداني سياسي شده بوديم و ما را بردند جايي که زنداني هاي سياسي را نگهداري مي کنند. گفتند شما آمديد مستقيم با صدام بجنگيد، پس زنداني سياسي هستيد. در نتيجه نمي توانستيم هيچ گونه ارتباطي با خانواده داشته باشيم. نه نامه اي نه تلفني و نه هيچ پيامي. وقتي يک اسير در اردوگاه است، صليب سرخ به اوسر مي زند، مي تواند نامه بنويسد و حقوقي دارد. ولي حضور ما در آنجا به اين معنا بود که صليب سرخ هم نمي توانست ما را ببيند. ما در واقع مفقودالاثر بوديم. تا ۲ سال ما ۴ نفر مفقود الاثر بوديم. خانواده هيچ اطلاعي از ما نداشت اما ما به روش هاي مختلف توانستيم ارتباطي با بچه هايي که آنجا بودند برقرار کنيم.

يک نمونه اش را برايمان بگوييد. چگونه در اين شرايط سخت که حتي نفس کشيدن دشوار بود با زنداني هاي ديگر ارتباط برقرار مي کرديد؟

مثلا ما زماني را در زندان الرشيد عراق گذرانديم. زندان الرشيد زنداني امنيتي بود که 5 طبقه زير زمين داشت و بچه هايي که آنجا بودند گفتند شهيد صدر را در همان طبقات زير زمين شهيد کردند. هرچقدر به سمت طبقات پايين تر مي رفتي شکنجه ها شديدتر مي شد. نماي بيروني اين زندان از يک طرف مخابرات عراق بود. از يک طرف بانک جانفيدنگ بود که يک بانک بين المللي به حساب مي آمد.

از يک طرف يک هتل بزرگ و از طرف ديگر هم يک ساختمان اداري بسيار مجلل بود و هيچ کس نمي دانست بين اين چهار ساختمان چه خبر است. کسي نمي دانست آن داخل، سازمان جاسوسي عراق است. اين را خود عراقي ها که در مقطعي با ما بودند گفتند. آن ها خودشان مي گفتند که اصلاً باورشان نمي شود چنين چيزي وجود داشته باشد. در نتيجه در چنين محيطي هيچ گونه ارتباطي با خانواده نداشتيم و خانواده هم تصورش اين بود که ما شهيد شده ايم و منتظر بودند جنازه هايمان بيايد. چون جنازه اي درکار نبود نسبت به اين مسئله کمي شک داشتند. شکنجه گاه الرشيد زنداني بود که دور تا دورش را با ظاهرسازي پوشانده بودند تا کسي نفهمد آن جا چه خبراست.

ساختمان بزرگي بود در بغداد. چند طبقه داشت. يک طبقه اداري بود و طبقه دوم و سوم سلول ها بود. 5 طبقه زير زمين هم شکنجه گاه بود. رنگ ديوار سلول هاي طبقه اول کرم روشن و بزرگ تر بود. طبقه دوم سلول هاي سرخ داشت و در دو طرف راهرو سلول وجود داشت. سلول ها کوچک و فوق العاده تاريک بود. نور زيادي نداشت. روي ديوار هم چيزي نمي شد حک کرد. فقط يک بار ما را از سلول خودمان بردند توي يک سلول ديگر. آنجا فضايي بود که چراغ داخلش روشن بود و جلوي چراغ را توري کشيده بودند که کسي به برق دسترسي پيدا نکند. کرکره هاي آهني به پنجره هاي 40، 50 سانتي بالاي سلول ها زده بودند که نور راه پيدا نکند. فقط گاهي وقتي آفتاب مي شد نوري با يک شعاع کم را مي ديديم. روزي که مي خواستند پنجره سلول مان را توري بکشند ما را بردند توي يک سلول ديگر. مثل اين که قبلا در آن جا تغييراتي انجام شده بود. آنجا توانستم يک تکه سراميک نوک تيز پيدا کنم. بعد به بچه ها گفتم دانه به دانه با اين سراميک نوک تيز اسمتان را روي سراميک هاي ديوار حک کنيد.

يک چيزي در حدود شايد 7، 8 ساعت داخل سلول بوديم. اين هم لطف خدا بود که منتقل شويم. شروع کرديم به حک کردن اسم مان. عراقي ها هم فکر نمي کردند ما در آن سلول امکان انجام کاري داشته باشيم. آن تکه سراميک هم از دست شان در رفته بود. من اسم خودم را حک کردم و شماره منزل را نوشتم. بقيه بچه ها هم همين طور. بعد نوشتيم 4 اسير ايراني. مي دانستيم که اگر بعد از ما ايراني هاي ديگري را به عنوان اسير به آن سلول بياورند آن ها اسامي ما را به خاطر مي سپارند و به صليب سرخ مي دهند و اسامي ما به اين شکل پخش شد و همه متوجه شدند که چهار دختر ايراني در عراق هستند و به اين ترتيب صليب سرخ از وجود ما با خبر شد.بچه ها که به ايران نامه مي نوشتند اسم ما را هم به نوعي در نامه هايشان مي آوردند. مثلا مي نوشتند به خواهرم بگوييد فاطمه سالم است و شماره تلفن شان هم عوض شده است! هلال احمر ايران نامه ها را مي خواند و بعد به خانه ها تلفن مي زد که مثلا شما چنين فردي را در خانواده داريد؟ يکي از همين نامه ها که اسم من هم در آن آمده بود باعث شد که هلال احمر به خانه ما تلفن بزند و به اين شکل خانواده ام متوجه شدند که خبر از عراق مي آيد و حدس زدند که من شهيد نشده ام.

اين تنها چيزي بود که خانواده ام از من فهميده بودند تا اين که بعد از ۲ سال ما تصميم گرفتيم اعتصاب غذا کنيم. 20 فروردين تولد مادرم بود و من هر سال برايشان هديه مي بردم. ۲ سال بود که هديه براي مادرم نداده بودم. آن سال با خدا راز و نياز مي کردم و به خدا مي گفتم کمکم کن که امسال هديه اي به مادرم بدهم. به هر شکلي که هست. از قبل از عيد توي ذهنم بود که ما بالاخره بايد يک حرکتي کنيم. نبايد اين جا باشيم. حالا درست است که اسيريم ولي به نا حق اين جا هستيم. ما بايد يک حرکتي کنيم. برکتش دست خداوند است. موضوع را با بچه ها در ميان گذاشتم و گفتم ما وظيفه مان اين است که براي آزادي خودمان کاري کنيم. اما اگر نشد فردا در مقابل خداوند مسئول نيستيم که در مقابل ظالم سکوت کرده ايم. تصميم گرفتيم اعتصاب غذا کنيم.

قبل از اين اعتصاب غذا فرآيندي را طي کرديم. ابتدا مي خواستيم با مسئول زندان صحبت کنيم. در مي زديم، درگيري و کتک کاري شد، دست و سر و صورت مان خوني شد و سختي هاي بسيار کشيديم. يادم هست روي در و ديوار با خون نوشتم ا… اکبر و لااله الا ا…! خلاصه درگيري هاي زيادي داشتيم تا اين که بالاخره آنها تسليم شدند و ما را نزد مسئول زندان بردند. البته مسئول کل هم نبود. گفتيم تصميم داريم اعتصاب غذا کنيم. بايد از اينجا برويم و اينجا جاي ما نيست. در واقع از طريق مورسي که خودمان ابداع کرده بوديم، توانستيم با سلول هاي کناري ارتباط برقرار کنيم و فهميديم که يک اسير حق و حقوق بسيار گسترده اي دارد. حق نامه نوشتن دارد، حق ارتباط با خانواده دارد و … اما ما اين ها را نمي دانستيم. علم به اين مسئله و قوانين باعث شد حرکت خيلي بزرگي انجام دهيم.

19 روز اعتصاب غذا کرديم. بعد از 19 روز از هم جدايمان کردند تا اين که مجبور شدند ما را تحويل بيمارستان دهند. اين اتفاقي بود که حتي صليب سرخ هم از آن خبر نداشت و شايد خيلي راحت مي شد سر ما را زير آب کنند. اما از طرفي هم برايشان با ارزش بوديم. آنها فکر مي کردند وقتي جنگ تمام شود مي توانند يک دختر را بدهند و ۱۰ تا افسر را پس بگيرند. اين بود که ما را منتقل کردند به بيمارستان شان، يک ماه در بيمارستان بستري بوديم و بعد از آن منتقل شديم به اردوگاه. اين بار ما را تحويل وزارت دفاع دادند. از آن لحظه ديگر به طور رسمي شديم يک اسير و دو سال هم در اردوگاه هاي متعدد بوديم.

گفتيد از طريق مورسي که خودتان ابداع کرده بوديد با سلول هاي ديگرارتباط داشتيد. اين مورس چگونه کار مي کرد؟

اول به ديوار مي زديم بعد انگار داريم سرود مي خوانيم سر و صدا مي کرديم. البته اجازه نداشتيم. ولي يک سر و صدايي مي کرديم و تا اين ها مي آمدند ساکت مي شديم. مي گفتند صدا نبايد باشد.

زياد قانون شکني مي کرديم. برخورد هاي بدي هم با ما مي شد ولي بايد حرکتي مي کرديم. بچه ها مي گفتند وقتي در مي زنيم بياييد زير در که صداي هم را بشنويم. اولا اينها فارسي بلد نبودند. يکي از بچه ها که عربي بلد بود، مي گفت ما اينجا آب مان ناجور است، امکانات بهداشتي، شانه، ناخن گير و… نداريم. بچه ها هم با صداي بلند با هم حرف مي زدند انگار که دارند دعوا مي کنند تا صدايشان برود بيرون. بالاي هر سلول يک دريچه کوچک بود. دريچه که باز مي شد تازه ارتباط مان برقرار مي شد. براي همين ناچار بوديم کاري کنيم که آن ها بيايند وپنجره را باز کنند. گاهي هم در مي زديم تا سرباز بيايد.

به محض اين که مي گفت چه مي خواهي ما شروع مي کرديم به کوبيدن به ديوارها. همه کوچک ترين صدا را دنبال مي کردند تا ببينند چه خبر است. طوري ارتباط برقرار مي کرديم که عراقي ها نفهمند ما داريم با رمز اطلاعات مي دهيم. بعد سلول هاي کناري اين کار را مي کردند. در سلول هاي کناري ما 6 دکتر بودند . سلول چپ ما 4 مهندس بودند. سلول هاي ديگر هم از طريق اين ها از همه چيز با خبر مي شدند. يک روز در سلول، ياد اين افتادم که در کتابي که قبلاً خوانده بودم آمده بود بچه هايي که در زندان هستند از طريق زدن به ديوار با هم مي توانند صحبت کنند. در واقع با رمز با هم حرف مي زدند. به بچه ها گفتم بياييد به حروف الفبا عدد بدهيم. مثلاً الف 1، ب 2 و تا 32 حرفي که داريم را عدد گذاري کنيم و از اين طريق با بچه هاي سلول هاي ديگر حرف بزنيم. فقط بايد به يک شکلي بچه ها را متوجه کنيم که داستان از چه قرار است. ترتيب حروف را با هم بررسي کرديم و بعد از عدد گذاري مشت زديم به ديوار. مشت که زديم به ديوار يعني شما هم بياييد زير در. زير در يک شکاف باريک داشت. بسيار باريک.

گوش مان را بايد مي گذاشتيم آنجا تا صداها را بشنويم. بعد آن ها مي آمدند و شروع مي کرديم به صحبت. آن روز گفتم که ما مي توانيم رمز داشته باشيم و بچه هايي که عربي بلد بودند شروع مي کردند به زدن حرف هاي متفرقه. بچه ها فهميدند که ما مي خواهيم يک زبان رمز داشته باشيم در نتيجه آنها هم يک مقدار حساس شدند. حالا بايد حروف الفبا را با هم بررسي مي کرديم.

يک بار زديم به سيم آخر و به اسم اين که داريم سرود مي خوانيم شروع کرديم زديم به ديوار ها که يعني گوش به زنگ باشيد.با صداي بلند شروع کرديم به خواندن الف، ب، پ، ت و …! سرباز عراقي آمد که چه خبرتان است؟ ساکت. گفتيم داريم شعر مي خوانيم. اشکالي دارد؟ او فورا ما را ساکت کرد ولي در اين فاصله که او از محل استقرار خودش بيايد تا برسد به ما، خيلي اطلاعات را داده بوديم. آن ها هم در اين فاصله با قرص ترتيب حروف الفبا را روي ديوار نوشتند و ما با هم در اين زبان مشترک هماهنگ شديم و به اين ترتيب اين مورس ابداع شد.

طوري شد که ما براي آخرين حرف حروف الفبا 32 ضربه به ديوار مي زديم. ابتدا همين روش را داشتيم. اما کمي بعد ديديم کار بسيار دشوار است. اين بار آمديم گفتيم براي حرف 32 سه مشت و بعد دو ضربه بزنيم. به اين شکل تعداد ضربات کمتر شد. اول خيلي سخت بود. مثلا براي گفتن يک سلام کلي وقت مي گذاشتيم اما بعد به اين زبان عادت کرديم و تند و تند ضرباتي که به ديوار کوبيده مي شد را به جمله تبديل مي کرديم.

يکي از بهترين راه هايي که مي شود بحث اسارت را به اخبار و بخش هاي مهم رسانه ها کشاند تا مردم درباره آن مطالبه عمومي داشته باشند، چيست؟ چطور مي شود اين بحث اسارت را تبيين کرد؟

سوال خيلي ساده اي نيست. چرا که بايد خيلي روي آن کار شود. حرکت فرهنگي گسترده اي را مي طلبد. ولي يکي از راه هايي که به نوعي فرهنگ اسارت را تبيين مي کند، برخوردها و رفتارهاي خود بچه هاي آزاده است. چگونه رفتار کنند و چگونه رفتار نکنند. ممکن است من حرکتي کنم که 4 جوان نپسندند. بايد نسل جوان را به خود جذب و اعتمادشان را جلب کنيم.

منبع : سایت فاتحان

 نظر دهید »

جنایتی که دکتر بعثی با اسیر ایرانی کرد

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

با رفتن پرستارها، دکتر به سربازان عراقی دستور داد تا دستهای آن برادر مجروح را بگیرند. بعد با خونسردی کامل، آمپول‌ هوا را در رگ آن برادر تزریق کرد. یک دقیقه بعد، بدن برادر مجروح به شدت به لرزه در آمد.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، رژیم بعث عراق در طول جنگ تحمیلی در کنار جنایت‌های جنگی در دوران اسارت هم از هیچ اقدامی در جهت آزار و اذیت اسرای ایرانی فرو گذار نمی‌کردند و به بدترین شکل به شکنجه آنها می‌پرداختند. آزاده دفاع مقدس «عبدالرضا نصیرپور» یکی از این جنایت‌ها را بازگو می‌کند.

***

مرحله اول عملیات رمضان با موفقیت تمام شده بود و قرار بود که بچه‌های گردان ما در مرحله دوم وارد عمل بشوند. شب بیست و پنجم تیرماه سال 1361، در خط دوم مستقر شدیم و بعد از بیست و چهار ساعت، به منطقه عملیاتی و خط مقدم اعزام شدیم. در خط دوم، فرمانده گردان درباره حساسیت مأموریت محول شده و نحوه مانور گردان برای ما صحبت کرده و گفته بود: «این مرحله عملیات باید هر چه زودتر شروع شد؛ چون امکان دارد برای تعدادی از گردانهای عمل کننده، مسئله به وجود آید».

ساعت 10 شب بود که به سمت اهداف از پیش تعیین شده حرکت کردیم. بعد از چند ساعت پیاده‌روی، بدون اینکه با نیروهای دشمن درگیر شویم یا به نیروهای خودی برخوریم، به دشتی باز رسیدیم که مثل کف دست صاف بود. هواپیماهای عراقی با منورهای خوشه‌ای، منطقه را مثل روز روشن کرده بوند و از آسمان منطقه دل نمی‌کندند.

هوا گرگ و میش بود که رسیدیم به خاکریزی که قبلا آشیانه تانک بود. دیدیم صدای شنی تانک می‌آید. با عقب تماس گرفتیم و گفتیم: «اینجا صدای تانک می‌آید. اینها خودی هستند یا عراقی؟» گفتند: «عراق در آن منطقه اصلاً واحد زرهی ندارد؛ شما به پیشروی خود ادامه دهید».

در همان آشیانه تانک تیمم کردیم و با تجهیزات کامل، نماز صبح را اقامه کردیم و مجددا به پیشروی خود ادامه دادیم. هوا که کمی روشن شد، دیدیم تعداد بی‌شماری تانک و زره‌پوش در اطراف ما هستند. پیش خود گفتم: «از عقب که گفتند عراقی‌ها توی منطقه واحد زرهی ندارند، حتما اینها تانک‌های خودی هستند که برای پشتیبانی ما آمده‌اند».

چند صد متر دیگر جلو رفتیم. یکدفعه تانک‌ها و نفربرهای زرهی دشمن، ما را به حالت نعل اسبی محاصره کردند و زیر آتش گرفتند. وقتی وضعیت خودمان را به عقب گزارش کردیم، گفتند: «هر چه زودتر عقب‌نشینی کنید».

بچه‌ها تصمیم داشتند همانجا بمانند و مبارزه کنند؛ اما دستور فرماندهی، عقب‌نشینی بود و ما با صید آن را انجام می‌دادیم. مسئول گروهان گفت: «برادران تیربارچی و آرپی‌جی زن همین جا بمانند و سر تانک‌های عراقی را گرم کنند تا بقیه عقب بروند».

ما هم در کنار بچه‌ها پشت همان خاکریز موضع گرفتیم و گروهی از بچه‌ها رفتند عقب. نوبت ما شده بود برویم عقب که چند دستگاه تانک و نفربر زرهی دشمن آمدند پشت ما را بستند و حلقه محاصره کامل شد. بعد از حدود یک ساعت مبارزه و مقاومت، مهمات ما تمام شد و به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم.

عراقی‌ها ما را پشت خط دوم روی زمین نشاندند. آن وقت یک ستون 20 ـ 30 نفره را آوردند پیش ما. ناگهان یکی از افسران عراقی، ستون بچه‌ها را بست به رگبار. در این ماجرای تلخ، تعدادی از بچه‌ها شهید و تعدادی هم مجروح شدند. بچه‌های خودی دست و پای مجروحان را گرفتند و آوردند پیش ما.

در کنار هم منتظر سرنوشت بودیم که آتش توپخانه نیروهای خودی، منطقه را زیر آتش گرفت. نیروهای دشمن با انفجار هر گلوله توپ، ما را رها می‌کردند و می‌پریدند توی سنگرهایشان. اصلا ما را فراموش کرده بودند. تعدادی از ماشین‌ها، تانک‌ها و نفربرهای زرهی دشمن براثر حجم و دقت آتش توپخانه خودی منهدم و به آتش کشیده شدند. تعدادی از تانک‌ها و نفربرهای عراقی نیز با دیدن این صحنه، اقدام به عقب‌نشینی کردند.

آتش توپخانه خودی که کمی سبک شد، عراقی‌ها از سنگرهایشان بیرون آمدند و عده‌ای از برادران را با زدن تیر خلاص، به شهادت رساندند. سربازان عراقی هر اسیری را که دوست داشتند، می‌زدند و شهید می‌کردند و هیچ کس هم نبود جلو این نامردها را بگیرد.

تا ساعت چهار ـ پنج بعد از ظهر، ما را در آن گرمای طاقت‌فرسا بدون آب و غذا نگه داشتند. ساعت حوالی پنج بعد از ظهر بود که یکی دو دستگاه ماشین آوردند. اول آنهایی را که سالم بودند، سپس مجروحانی را که وضع‌شان نسبتا بهتر بود، سوار کردند و بعد، بقیه مجروحان را بردند پشت خاکریز و با زدن تیرخلاص، همه آنها را به شهادت رساندند.

یکی از برادران که بعد از ما اسیر شده بود، می‌گفت: «من خودم دیدم که عراقی‌ها با تانک روی شهدا و مجروحان ما رفتند و بعدش هم آنها را یکجا جمع کردند و با ریختن بنزین، همه آنها را سوزاندند.»

ما را سوار ماشین کردند و راه افتادیم. ناگهان باد شدیدی وزید و چون خاک منطقه رملی بود، توفان شن شروع شد. همین طور که ماشین آهسته آهسته حرکت می‌کرد، ما می‌دیدیم که لایه‌ای از شن روی شهدا را می‌گیرد و از دیده‌ها پنهان می‌کند.

در بین راه، از شلمچه تا بصره، پر بود از تجهیرات و ادوات جنگی، تانکها، نفربرها و … تجهیزات زرهی دشمن به حدی زیاد بود که نمی‌شد شمارش کرد. از شلمچه تا خود بصره، عراقی‌ها خطوط دفاعی تشکیل داده بودند. هر جا را که نگاه می‌کردیم، پر بود از نیروهای عراقی؛ در حالی که در خط ما چندان امکاناتی وجود نداشت. سنگین‌ترین سلاح ما ـ که جزء نیروهای عمل کننده بودیم ـ آرپی جی 7 بود؛ آن هم به تعداد محدود و مهمات کم.

چون جراحات وارد بر من و تعدادی از دوستان خیلی زیاد بود، ما را به بیمارستان شهر بصره بردند و بستری کردند. در اتاق ما برادری بود که تمام بدنش تیر خورده بود؛ درست مثل آبکش. این طور که خودش می‌گفت، عراقی‌ها او را به رگبار بسته بودند. این برادر به جهت زخمهای زیادی که داشت، لخت و برهنه روی تخت کناری من دراز کشیده بود و دست و پایش را با دستبندهای مخصوص، به تخت بسته بودند.

یک روز ظهر که توی حالت خواب و بیداری بودم، دیدم یک دکتر، دو پرستار زن و دو سرباز عراقی وارد اتاق شدند و رفتند سر تخت آن برادر. دکتر عراقی به زبان عربی به پرستارها گفت که دست‌های آن برادر مجروح را بگیرند. آنها هم گرفتن. بعد یک آمپول هوا به طرف دست آن برادر مجروح برد. در همین حین، یکی از پرستاران زن، دست دکتر عراقی را گرفت و شروع کرد به داد و بیداد.

دکتر با دست دیگرش ضربه‌ای به آن پرستار زد و او را پرت کرد گوشه اتاق. پرستار دوم هم با دیدن این صحنه ـ در حالی که جیغ می‌زد ـ از اتاق خارج شد. چهره دکتر را که نگاه کردم، خیلی سرد بود؛ مثل یک مرده متحرک. انگار اصلا احساس و عاطفه در وجودش نبود!

با رفتن پرستارها، دکتر به سربازان عراقی دستور داد تا دست‌های آن برادر مجروح را بگیرند. بعد با خونسردی کامل، آمپول‌ هوا را در رگ آن برادر تزریق کرد. یک دقیقه بعد، بدن برادر مجروح به شدت به لرزه درآمد. دو سرباز عراقی برای اینکه برادر مجروح تکان نخورد، هیکل‌های درشت و سنگین خود را انداختند روی او و دقایقی بعد، آن برادر مجروح، در دیار غربت، به شهادت رسید.

هنوز ساعتی نگذشته بود که همان دو سرباز عراقی پارچه آوردند و آن برادر شهید را در آن پیچیدند و از اتاق خارج شدند.

آن روز، بعد از دیدن آن صحنه دلخراش و تأسف بار فهمیدم که با چه جور آدمهایی طرف حساب هستیم؛ کسانی که از انسانیت و عاطفه بویی نبرده‌اند.

چند روز بعد، بدون اینکه به جراحتم رسیدگی کنند، من و چند مجروح دیگر را به پادگانی در حومه بصره منتقل کردند. در پادگان از نظر آب و غذا و جا شدیدا مشکل داشتیم. بچه‌های آنجا می‌گفتند: «الان سه ـ چهار روز است که به ما آب و غذا نداده‌اند. هر وقت دوست داشته باشند، توی آفتابه‌ای که با آن توالت می‌روند، برایمان آب گرم می‌آورند…

ما بیست ـ سی مجروح بودیم که همه ما را در یک اتاق جا داده بودند. اجازه نمی‌دادند به توالت برویم. به همین جهت، بچه‌ها سر جاهایشان ادرار یا مدفوع می‌کردند. هوای آلوده داخل اتاق ـ آن هم در گرمای بی حد و حساب تیرماه ـ غیرقابل تحمل شده بود.

تمام این مسائل در حالی بود که همه ما مجروح بودیم و زخمهایمان عفونی شده بود. صبح روز بعد که گروهی از خبرنگاران و عکاسان خارجی برای تهیه فیلم و گزارش وارد اردوگاه شدند، عراقی‌ها همه ما را بیرون آوردند و در فاصله سه متر از همدیگر روی زمین نشاندند و برای اینکه به خبرنگاران نشان بدهند که رفتار اسلامی! دارند، با پارچ و لیوان بلوری، به بچه‌ها آب دادند و سیگار تعارف می‌کردند.

در مدتی که در پادگان بصره زندانی بودیم، در سردرگمی و بلاتکلیفی خاصی به سر می‌بردیم؛ چرا که هرگز درباره مسئله اسارت فکر نکرده بودیم. بعضی از بچه‌ها می‌گفتند: «غصه نخورید؛ امروز ـ فردا بچه‌ها بصره را می‌گیرند و ما را آزاد می‌کنند.» چند روز بعد، ما را با اتوبوس بردند سازمان امنیت عراق در بغداد. بیست و چهار ساعت آنجا بودیم. صبح روز بعد، ما را با اتوبوس در شهر بغداد گرداندند و سپس به اردوگاه موصل اتقال دادند.

اردوگاه موصل دارای چهار اردوگاه بود که موصل دو از همه آنها بزگتر بود. هر چهار اردوگاه از نظر ساختمانی شبیه به هم بودند؛ اما از نظر وسعت کمی تفاوت داشتند. ساختمام تمام اردوگاه‌ها دو طبقه بود و در هر طبقه، ده ـ پانزده اسایشگاه وجود داشت.

در ماههای اول اسارت، تشکیلات منظم و منسجمی نداشتیم؛ اما به مرور زمان، تمام کارهایمان را حتی‌المقدور تشکیلاتی کردیم. در رأس امور، یک نفر به عنوان مسئول قرار داشت. مسئول اردوگاه ـ که بچه‌ها انتخابش می‌‌کردند. دارای چند نفر معاون و زیر دست بود که مسئولیتهای فرهنگی، ورزشی و کلاسهای درسی را عهده‌دار بودند.

روزی که ما وارد اردگاه موصل دور شدیم، حاج آقا ابوترابی را به اردوگاه موصل سه منتقل کردند. ایشان هم قبل از رفتن خود، «حاج آقا احدی» را به عنوان مسئول اردوگاه به بچه‌ها معرفی کردند. هر آسایشگاه هم یک مسئول داشت که مستقیما با مسئول اردوگاه در تماس بود.

به این ترتیب، تمام سیاست‌هایی که در اردگاه اعمال می‌شد، نتیجه مشاوره مسئولان آسایشگاه‌ها و واحدها با مسئول اردوگاه بود. این هماهنگی و وحدت کلام، در پیشبرد حرفهایمان بسیار موثر و مفید واقع می‌شد.مسئول آسایشگاه ما یکی از بچه‌های مشهد بود به نام «حسن درودگر». «آقای مظلومی» مسئول واحد فرهنگی بودند. البته این تشکیلات ما کاملاً محرمانه و بدون اطلاع عراقی‌ها کار می‌کرد .

عراقی‌ها احساس می‌کردند ما دارای تشکیلات منظمی هستیم؛ اما مسئولان تشکیلات را شناسایی نکرده بودند. در واحد فرهنگی، افراد خاصی کار می‌کردند و کلاس‌های قرآن، احکام، نهج‌البلاغه، منطق، زبان انگلیسی، زبان فرانسه، زبان عربی و درس‌های دوره دبیرستان را راه‌اندازی کرده بودند.

در ضمن همین کلاس‌ها، تعدادی از برادران بی‌سواد، از نعمت سواد بهره‌مند شدند و تا سطح سوم راهنمایی بالا آمدند. تعدادی از برادران، حافظ کل قرآن و تعدادی حافظ چند جز آن شدند. تعداد دیگری از برادران هم بعد از آزادی به راحتی به زبان‌های انگلیسی، فرانسه و یا آلمانی تکلم می‌کردند.

بچه‌ها به کلاس‌های ورزشی علاقه خاصی داشتند؛ خصوصاً ورزش‌های رزمی. عراقی‌ها هم نسبت به برنامه‌های ورزشی حساسیت نشان می‌دادند و آن را زمینه‌ساز آمادگی بچه‌ها برای فرار می‌دانستند. به همین جهت، اگر کسی را در حین ورزش می‌گرفتند، به سلول انفرادی می‌فرستادند و شدیداً مورد شکنجه و آزار قرار می‌دادند. ما هم به همین خاطر سعی می‌کردیم دُم به تله ندهیم.

هر روز در هر آسایشگاه، برنامه ورزشی خاصی برقرار بود. روزهای فرد، کلاس کاراته، جودو و کونگ‌فو داشتیم. روزهای زوج هم جنگ سرنیزه و دفاع شخصی که بچه‌ها با استفاده از چوب و دیگر وسایل، آموزش می‌دیدند. وقت کلاس، یکی - دو نفر را به عنوان نگهبان، جلو در و پنجره آسایشگاه می‌گذاشتیم تا اگر عراقی‌ها آمدند، ما را خبر کنند. یک روز سرکلاس ورزش بودیم که عراقی‌‌ها نگهبان ما را غافلگیر کردند و یکدفعه ریختند توی آسایشگاه عرق از سرورویمان می‌ریخت. درجه‌دار عراقی پرسید: «داشتید چه کار می‌کردید؟»

یکی از بچه‌‌ها گفت: «داشتیم میخ می‌کوبیدیم.»درجه‌دار عراقی گفت: «پس چرا این‌قدر عرق کرده‌اید؟ مگر همه با هم میخ می‌کوبیدید؟»یکی دیگر از بچه‌ها که خیلی چرب‌زبان بود، جواب داد: «آخر ما اهل تهران هستیم. آنجا هوا خیلی خنک است. ما هم چون به هوای اینجا عادت نداریم، عرق کرده‌ایم و…»هر طور که بود، سروته قضیه را هم آورد.

در اردوگاه ما یک برادر ارتشی بود که هنگام عقب‌آمدن، از روی تانک افتاد و لنگش شکست و دیگر توانایی حرکت یا ایستادن روی پا را نداشت. هر وقت می‌خواست جایی برود - توالت یا حمام- دو نفر از بچه‌ها او را می‌بردند و می‌آوردند. این برادر سید بود و ساکن مشهد. یک روز صبح بعد از نماز، هر کسی رفت سراغ کاری. بعضی رفتند سر کلاس و بعضی به کارهای خدماتی اردوگاه مشغول شدند. بعضی شروع به مطالعه کردند و بعضی هم خوابیدند.

در همین حین، یک دفعه وضع اردوگاه به هم ریخت و همه به سمت آسایشگاه سید هجوم بردند. من هم همراه با بچه‌ها رفتم داخل آسایشگاه. آنچه می‌دیدم، غیر قابل باور بود. سید روی پاهایش ایستاده بود و در حالی که گریه می‌کرد، این طرف و آن طرف می‌رفت و نام مقدس حضرت مهدی (عج) را به زبان می‌آورد. بچه‌ها با دیدن این صحنه یکدفعه ریختند سر سید و تمام لباس‌هایش را تکه‌تکه کردند و بردند. سید شفا گرفته بود. چند روز بعد، با اصرار زیاد، از او خواستم قضیه رابرایم توضیح بدهد. سید هم بعد از کلی طفره رفتن، گفت: «همه بچه‌ها رفته بودند بیرون آسایشگاه. چند نفری هم خواب بودند. احتیاج داشتم حتماً بروم بیرون؛ اما خجالت کشیدم از کسی بخواهم به من کمک کند. خیلی دلم گرفت. پیش خود گفتم: تاکی باید این بچه‌ها زحمت مرا بکشند؟ چقدر مزاحمشان بشوم؟ آن چند نفری هم که همیشه مرا کمک می‌کردند، خوابیده بودند.

از ته دل، آقا امام زمان را صدا کردم. یکدفعه احساس کردم دو تا دست زیر بغل‌‌هایم را گرفتند و بلند کردند. این طرف و آن طرفم را نگاه کردم، کسی نبود؛ اما من سرپا ایستاده بودم. فکر می‌کردم خواب و خیال است. برای اطمینان، چند قدم راه رفتم. از شدت تعجب، چشم‌هایم را مالیدم تا اگر خواب هستم، بیدار شوم؛ اما واقعیت داشت؛ شفا گرفته بودم.

همان روز، دکتر عراقی که قبلاً سید را معاینه کرده و گفته بود که استخوان لگنت بدجوری شکسته است و تا آخر عمر فلج خواهی ماند، وارد اردوگاه شد. وقتی خبر شفا گرفتن سید را شنید، رفت دیدن او. وقتی از آسایشگاه سید بیرون آمد، به بچه‌ها گفت: «اگر می‌شود، یک تکه از آن پارچه تبرکی را به من بدهید.»

منبع : سایت فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 402
  • 403
  • 404
  • ...
  • 405
  • ...
  • 406
  • 407
  • 408
  • ...
  • 409
  • ...
  • 410
  • 411
  • 412
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 664
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس