فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

آخرین هدیه شهید غنیمت‌پور به مادرش

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در تابوت را برداشتم، سربریده‌ در تشت برایم مجسم شد، شروع کردم با حسین درد و دل کردن، چند لحظه‌ای حرف زدم، در همان حال و هوا بودم که دیدم چشم‌هایش را باز کرد، لبخندی زد و دوباره بست، این آخرین هدیه حسین به من بود.”

حسین غنیمت‌پور دهم فروردین 1341 در تهران متولد شد. دو برادر و سه خواهر دارد. تحصیلاتش را تا دیپلم در تهران به پایان رساند. همزمان با تحصیل به ورزش تکواندو نیز مشغول بود و توانست «دان» چهار ورزش تکواندو را با موفقیت دریافت کند. مدتی هم رئیس هیأت تکواندو در شهرستان شاهرود بود.

وقتی در سن 18 سالگی همراه خانواده به شاهرود نقل مکان کرد، از طرف سپاه پاسداران عازم جبهه شد.30 ماه در «گردان کربلا» به عنوان فرمانده دسته تا فرمانده گردان جانفشانی کرد و در عملیات‌های کربلای 4،5 و والفجر8 هم حضور داشت.

مرور خاطرات شهید:

مادر شهید حسین غنیمت‌پور:

انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم غیر از شنیدن خبر شهادت حسین. در اتاق نشسته بودم، رضا(برادر شهید) هم بود. یک دفعه درب اتاق باز شد، پدر حسین بود، ناراحتی در چهره شان بیداد می‌کرد، گفتم چی شده؟ پدرش بی‌مقدمه گفت: “حسین شهید شده"، گیج و منگ بودم، نه حرفی بود و نه سخنی. سکوت را شکستم و گفتم"حسین شهید شد؟ به آرزویش رسید".

کمی که گذشت آرامش عجیبی به من دست داد و به سجده افتادم و خدا را شکر کردم. گفتم: خدایا قسمتش بود، خودت خواستی و خواسته خودش هم همین بود.

پیکرش را که آوردند در تابوت را برداشتم. سربریده‌ در تشت برایم مجسم شد. شروع کردم با حسین درد و دل کردن. چند لحظه‌ای حرف زدم، در همان حال و هوا بودم که دیدم چشم‌هایش را باز کرد، لبخندی زد و دوباره بست، این آخرین هدیه حسین به من بود.

محمدعلی غنیمت‌پور پدر شهید:

15 روز از پیکر حسین خبری نبود. همه جای تهران را زیر و رو کردیم ولی خبری نشد.، یک روز از سپاه تماس گرفتند زدند که جنازه حسین پیدا شده. گفتم کجاست؟ گفتند مشهد!، پرسیدم مشهد چرا؟ پاسخ دادند: با شهدای مشهد اشتباهی رفته.

از مشهد نیز تماس گرفتند که جنازه حسین اینجاست و نگران نباشید.به ما گفتند که کارهای مراسم تدفین را انجام داده‌ایم. در حرم طوافش دادیم و همه کارها انجام شده. فقط کار خاکسپاری شهید مانده است.

پرسیدم حتماً حسینه؟ گفتند: بله. از روی کارت شناسایی داخل جیبش شناسایی شده است. حرکت کردیم. نمی‌دانم چقدر گذشت که خودم را کنارش دیدم. به حسین نگاه می‌کردم و به سینه مجروحش، ذهنم رفته بود به شب عملیات و چادر تدارکات. حرف‌های حسین دور سرم می‌چرخید.

بیست و چهارمین روز دی‌ماه سال 1365، در منطقه شلمچه ترکش خمپاره‌ای در قلب حسین فرو رفت و او را که در آن زمان فرمانده گردان کربلا بود، به شهادت رساند و پیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای شاهرود آرام یافت.

ایسنا

 نظر دهید »

ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در عالم رؤیا دیدم در بیابانی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و گفت: «زهرا، بیا بیا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب زهرا خطابم می‌کرد.

در میان شهدای هشت سال دفاع مقدس شهدای سادات نیز فراوان بودند. فقط 2500 شهید سادات در تهران داریم که بیش از 2000 نفر آن‌ها در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شده‌اند. «سید مجتبی علمدار» نیز یکی از شهدایی‌ است که نامش در لیست ذریه زهرا(س) به ثبت رسیده. سید مجتبی در دی ماه سال 1370 با سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن زهرا سادات علمدار است.

شهید علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود چندین سال پس از جنگ و در سال 1375 بر اثر جراحت‌های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. «ژاکلین زکریا» خاطره‌ای در رابطه با این شهید را در “علمدار” نقل می‌کند که نشان دهنده تاثیرگذاری این شهید حتی پس از شهادتش است. این خاطره در یکی از شماره‌های ماهنامه فکه نیز منتشر شده است. خاطره به قرار زیر است:

خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می‌رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می‌رویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم 28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.

کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق می‌شدم احساس می‌کردم حالم بهتر می‌شود نمی‌دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می‌کرد.

راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه‌ای از زمین چاله‌ای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش می‌شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکس‌ها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنه‌ای قرار داشت به عکس‌ها که نگاه کردم می‌دیدم که انگار با من حرف می‌زنند ولی من چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.

آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن‌ها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهان‌آرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و…» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».

به یک باره از خواب پرسیدم خیلی آشفته بودم نمی‌دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌نام موقع ثبت‌نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی‌ها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمی‌دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.

از بچه‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌دانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مدحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش می‌دادم بیشتر متوجه می‌شدم که آقا چه فرمودند. درطی چند روزی که چند روزی که جنوب بودیم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ها نماز جماعت می‌خوانند من کناری می‌نشستم زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم گریه به حال خودم که بان آن‌ها زمین تا آسمان فرق داشتم.

شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس می‌کردم خاک آنجا با من حرف می‌زند با مریم دعا می‌خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند. و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم.

بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک‌هایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را می‌گفتم. احساس می‌کردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شده‌ام.
تسنیم

 نظر دهید »

ماجرای اعزام گردان ۳ پادگان ولی‌عصر برای کمک به مدافعین غریب «خرمشهر»

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

علی برای بردن گردان به خرمشهر به وسیله نقلیه و هماهنگی نیازداشت اما با او همکاری نمی‌شد، به‌صراحت می‌گفتند: “نیرو باید به‌صورت نظامی برود و ما شما را به عنوان نیروی نظامی نمی‌شناسیم” در همین کش‌وقوس‌ها بود که خبر رسید خرمشهر سقوط کرد.

از رویاهای رژیم عراق اضافه کردن بندر خرمشهر به خاک عراق بود که سرانجام برای تحقق این رویا در 31 شهریور 1359 ارتش صدام با استعداد 2 لشکر به شهر خرمشهر هجوم آورد و پس از 35 روز مقاومت بی‌نظیر و فراموش نشدنی، در تاریخ 4/8/1359 خرمشهر را به تصرف ارتش خود در آورد. صدام پس از اشغال خرمشهر در پیامی چنین گفت: نیروهای مسلح ما هم اکنون محمره (خرمشهر) مروارید شط العرب را به تصرف خود در آوردند. شهری که امروز لباس عزا را از تن رها کرد و لباس عربی، یعنی پیروزی بر تن نمود.

با سقوط خرمشهر، فرماندهان ارتش عراق کمیته‌ای موسوم به کمیته تخلیه اموال تشکیل می‌دهند. اموال و اثاثیه 25 هزار واحد مسکونی شهر، به بندر بصره منتقل و پس از فروش در آنجا، مبلغ آن به حساب ارتش عراق واریز می‌شود. ارتش عراق پس از اشغال خرمشهر 700 هزار تن کالا به همراه 500 اتومبیل خارجی که در بندر عظیم خرمشهر تخلیه شده بود را به غارت برد.

از جمله یگان‌هایی که در وانفسای تنهایی و غربت به کمک مدافعین خرمشهر شتافت گردان 3 پادگان ولیعصر سپاه تهران به فرماندهی علیرضا موحدی دانش بود که بعدها فرماندهی گردان جبیب‌بن مظاهر را به عهده می‌گیرد. ماجرای اعزام این گردان را یکی از همرزمان شهید موحدی دانش بازگو می‌کند. این ماجرا در کتاب «من و علی و جنگ» به قلم سهیلا علوی‌زاده روایت شده است که به همت کنگره شهدای لشکر 10 سیدالشهدا(ع) تألیف شده است. ماجرای این اعزام به این شرح است:

10 روز قبل از آنکه خرمشهر سقوط کند، علی با گردانش در منطقه گلف بودند تمام تجهیزات گردان را یک آرپی‌جی و ژ3 هایی که در دست بچه‌ها بود تشکیل می‌داد علی از تجربه سر پل ذهاب پند گرفته بود که قبل از انجام هر نوع اقدام نظامی نسبت به اوضاع و احوال منطقه مورد عمل شناخت پیدا کند. این بود که نیروها را در گلف نگه داشت.

ماشینی از سپاه اهواز گرفت و همراه یکی از بچه‌های گردان که آبادانی بود به سمت خرمشهر رفت آن موقع هنوز محاصره شهر کامل نشده بود و علی توانست از راه خاکی ماهشهر - جبده به خرمشهر برسد. در شهر گشتی زد و دید اوضاع بسیار خراب است خودش تعریف می‌کرد: «اینجا هم درست مثل غرب بود روی دوش همه مردم شهر اسلحه‌ای بود صبح بلند می‌شدند و می‌رفتند و شب می‌آمدند. مثل اداره شده بود آن‌هایی که زنده مانده بودند برمی‌گشتند تا فردا صبح دوباره بلند شوند و بروند.

علی با محمد جهان آرا که فرمانده سپاه خرمشهر بود صحبت کرد، جهان آرا وقتی یک نیروی سازمان یافته حدود صد و نود نفر را دید که به کمک آن‌ها آمده‌اند و نیز تجربه جنگ شهری دارند، بسیار خوشحال شد نامه‌ای نوشت مبنی بر یانکه به این نیرو به شدت نیاز دارند و آن را به علی داد. علی به اهواز برگشت و با مسئولین آنجا از نامه نماینده امام در شورای عالی دفاع صحبت کرد و توانست تعدادی خمپاره بگیرد و گردان را به طرف ماهشهر حرکت دهد.

وقتی به ماهشهر رسیدیم با وجود عجله‌ای که برای رسیدن به خرمشهر داشتیم چندین روز در آنجا معطل شدیم. علی برای بردن گردان به خرمشهر به وسیله نقلیه و هماهنگی احتیاج داشت. او از این ستاد به آن ستاد از پیش این سرگرد به پیش آن سرهنگ رفت اما نه تنها با او هیچگونه همکاری نشد. بلکه در آخر همچون علی خیلی پایپیچشان شده بود به او توهین کردند و داد و بیداد راه انداختند و گفتند این را بیندازید بیرون. به صراحت می‌گفتند نیرو باید به صورت نظامی برود و ما شما را به عنوان نیروی نظامی نمی‌شناسیم در همین کش و قوس‌ها بود که خبر رسید خرمشهر سقوط کرد.

علی دیگر وقت را از دست نداد. دوبه‌ای به صورت شخصی اجاره کرد بچه‌ها سوار آن شدند و از راه آبی به سمت آبادان حرکت کردیم سرعت دبه بسیار کند بود طوری که بچه‌ها به شوخی اسم آن را خر دریایی گذاشته بودند راهی را که می‌توانستیم ظرف ده دقیقه طی کنیم با دبه حدود چهل و هشت ساعت طی کردیم آن هم در شرایطی که به آب و غذا و امکانات اولیه رفاهی کوچک‌ترین دسترسی نداشتیم سرانجام به چوئیبده رسیدیم از آنجا تا آبادان که مسافتی نسبتا طولانی بود را پیاده رفتیم.

در آبادان هتلی است به نام هتل پرشین که محل استقرار باقی‌مانده سپاه خرمشهر بود بسیاری از آن‌ها در حمله دشمن شهید شده بودند خودمان را به هتل پرشین رساندیم بسیاری از آن‌ها در حمله دشمن شهید شده بودند خودمان را به هتل پرشین رساندیم. محمد جهان آرا وقتی علی را دید بسیار خوشحال شد اما از دیر آمدن او هم گله کرد از سپاه خرمشهر ده دوازده نفر بیشتر نمانده بودند آن‌ها هم در منطقه کوت‌شیخ مستقر بودند. علی، بخشی از نیروهای گردان را در کوت شیخ و بقیه را در مناطق دیگر از جمله فیاضیه ایستگاه هفت آبادان شیر پاستوریزه و جزیره مینو پخش کرد و به این ترتیب دست راست محمد جهان آرا شد.

تسنیم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 397
  • 398
  • 399
  • ...
  • 400
  • ...
  • 401
  • 402
  • 403
  • ...
  • 404
  • ...
  • 405
  • 406
  • 407
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 646
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس