فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای برخورد شهید نیری با شیطنت بچه‌های مسجد

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یک بار بچه‌ها به سراغ انباری مسجد رفتند. دیدند در آنجا یک تابوت هست. یکی از بچه‌های مسجد امین الدوله گفت: من می‌خوابم توی تابوت یک پارچه هم می‌اندازم روی بدنم. شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید در انباری مسجد (جن و روح ) دارد. «شهید احمد علی نیری» در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود. یکی از دوستان شهید از نحوه برخودر تربیتی شهید با نوجوانان مسجد خاطره‌ای نقل می‌کند:

صبر و بردباری در برخورد با شیطنت بچه‌ها

من یقین دارم اینکه خدا به احمد آقا این قدر لطف کرد به خاطر تحمل سختی و صبور بودن که در راه تربیت بچه‌های مسجد از خود نشان می داد این جمله را یکی از بزرگان محل می گفت. مدارا با بچه‌ها در سنین نوجوانی همراهی با آن‌ها و عدم تنبیه از اصول اولیه تربیت است. احمد آقا که در 16 سالگی قدم به وادی تربیت نهاد، بدون استاد تمامی این اصول را به خوبی رعایت می‌کرد. اما درباره بچه‌های مسجد باید گفت نوجوان‌های مسجد امین الدوله با مسجدهای دیگر فرق داشتند. آن ها بسیار اهل شیطنت بودند. شاید بتوان گفت هیچ کدام از نوجوانان و جوانان آنجا مثل احمد آقا اهل سکوت و معنویت نبودند. نوع شیطنت‌های آنان هم عجیب بود.

در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و ساده ای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها شنیده بودم که احمد آقا در نظافت مسجد کمکش می‌کرد اما بچه‌ها تا می‌توانستند او را اذیت می‌کردند! یک بار بچه‌ها به سراغ انباری مسجد رفتند. دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. یکی از همان بچه‌ها گفت: من می‌خوابم توی تابوت یک پارچه هم می‌اندازم روی بدنم. شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید در انباری مسجد (جن و روح ) دارد! بچه‌ها خادم را آوردند به جلوی انباری رساندند آن پسر که داخل تابوت بود تکان خورد و شروع به تکان دادن پارچه کرد! اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود خلاصه بچه‌ها مسجد را حسابی به هم ریختند. چقدر از مردم به خاطر کارهای بچه‌ها در مسجد از احمد آقا گله می‌کردند. اما او با صبر و بردباری و تحمل با بچه‌ها صحبت می‌کرد.

بچه‌ها را با سختی به نماز جمعه می‌برد

همچنین یکی از بچه های مسجد که برخوردهای فراوانی با شهید نیری داشت از توجه ویژه او به بحث های معرفتی و نمازجمعه می‌گوید و خاطره ای را نقل می‌کند: از اینکه بچه‌های بسیج و مسجد به دنبال مسائل فهم درست معرف دین نیستند بسیار ناراحت بود. با مسئولین بسیج مسجد بارها صحبت کرده بود. می‌گفت به جای برنامه‌های نظامی بیشتر به فکر ارتقای سطح معرفتی بچه‌ها باشید. برای این کار خودش دست به کار شد. به همراه بچه‌ها در جلسات اخلاقی بزرگان تهران شرکت می‌کرد. در مناسبت‌های مذهبی به همراه بچه‌ها به مسجد حاج آقا جاودان می‌رفت. به این عالم ربانی ارادت ویژه داشت. وقتی احساس می‌کرد که این جلسات برای بچه‌ها سنگین است جلسات آن‌ها را عوض می‌کرد و از اساتید دیگری استفاده می‌کرد.

از کارهای دیگری که هر هفته انجام می‌داد برنامه زیارت حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) بود. با بچه‌ها به زیارت می‌رفتیم و روبروی ضریح می‌نشستیم وبه توصیه حاج ماشاءالله گوش می‌کردیم. با بچه‌ها به خدمت مرحوم آیت الله ناصر قرائتی در مسجد محله چال رفتیم. ایشان پدر دو شهید و یکی از اوتاد زمانه بود. یک بار فرمود: نماز جمعه را ترک نکنید نمی‌دانید حضور نماز جمعه چقدر برای انسان برکات دارد. خصوصا زمانی که مردم کمتر به نماز جمعه بیایند یعنی زمانی که هوا خیلی سرد و خیلی گرم باشد. من و دیگر شاگردان احمد آقا خیلی خوشحال شدیم چون احمد آقا ما را به نماز جمعه می‌برد و ما را به این کار مقید کرده بود. او با سختی بچه‌ها را جمع می‌کرد و بعد به چهار راه مولوی می‌رفتیم و با اتوبوس دو طبقه و یا وانت و… خلاصه با کلی مشکل به نماز جمعه می‌رفتیم.

یکی از بچه می‌گفت: من از همان دوران احمد آقا به نماز جمعه مقید شده بودم. بعد از شهادت ایشان سعی کردم نماز جمعه من ترک نشود. یک بار در عالم رویا مشاهده کردم که در خیابانی ایستاده‌ام، احمد آقا را دیدم که از دور به طرفم آمد و من را در آغوش گرفت. خیلی حالت عجیبی بود چون بعد از سال‌ها احمد آقا را می‌دیدم بعد از روبوسی به تابلو خیابان نگاه کردم دیدم نوشته خیابان قدس و فهمیدم اینجا نماز جمعه است. همان لحظه از خواب بیدارشدم. فهمیدم علت اینکه احمد آقا من را اینگونه تحویل گرفت به خاطر حضور همیشگی من در نماز جمعه است.
تسنیم

 نظر دهید »

شوخی در فضای آتش و خون

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خستگی برای رزمندگان معنا نداشت، شوخ طبعی و مزاح آنها با یکدیگر در موجی از آتش وخون، فضای جبهه را در برخی مواقع چنان تلطیف می کرد که خاطرات آن دوران اکنون نیز پس از گذشت سالها وقتی نقل می شود، خنده بر لب می نشاند.

رزمندگان در دوران دفاع مقدس با وجود قرار گرفتن در فضای خشن جنگ و موقعیتی که هر دم احتمال شهادت آنها می رفت، با یکدیگر شوخی و به نرمی رفتار می کردند، سر به سر هم می گذاشتند و از هر موقعیتی برای شاد کردن یکدیگر استفاده می کردند.

آنها جبهه و خط مقدم را خانه خود می دانستند؛ جاییکه قرار بود بطور دائم در آن زندگی کنند، بنابراین دم را غنیمت دانسته و در برخی موارد حتی تا لحظه جان سپردن دست از شوخی بر نمی داشتند.

اما طی سالهای گذشته همواره به بخش هایی از دوران دفاع مقدس پرداخته شده که در برگیرنده تلخی، جراحت و آتش و خون است، در حالیکه شوخ طبعی ها در آن دوران حتی به فرهنگی ماندگار تبدیل شده و با گذشت چند سال از آن، هنوز از برخی واژه ها و عبارت هایی که بکار برده می شد، استفاده می شود.

کتابی نیز درباره اصطلاحات و فرهنگ جبهه در چند جلد به چاپ رسیده است.

یکی از این اصطلاحات، نیروهای اطلاعات عملیات دشمن بود که وقتی سر و کله مگس ها و پشه ها بخصوص در فصل گرما در جبهه پیدا می شد، آن را بکار می بردند، این امر عاملی برای تحمل سختی و انبساط خاطر رزمندگان بود.

در ادامه این سطور چند خاطره از کتاب «فرهنگ و اصطلاحات جبهه» بیان می شود که حکایت از شوخ طبعی و روحیه شاد رزمندگان دارد.

** خاک بر سرم شد

خرمشهر بودیم، رادی با نوچه هایش، بچه ها را یکی یکی می گرفتند و روی سرهای آنها یک ضربدر می کاشتند و می گفتند: باید همه کچل کنند و گرنه، «گری» می گیرند.

ما هم تصمیم گرفتیم، کله خود رادی را کچل کنیم، با نقشه قبلی داخل سنگر شدیم.

رادی دراز به دراز خوابیده بود کنار سنگر و کتاب می خواند، نوچه های او هم دور و برش خواب بودند.

شیخ اکبر، در یک چشم بر هم زدن، پرید روی پاهای رادی و پشت به صورتش نشست و گفت: سعید، شاهسون، بدوید.

اما همه نامردی کردند و نرفتند.

رادی زور می زد، شیخ اکبر هم جیغ می کشید، خم شد و یک گاز محکم از پشت پاهای شیخ اکبر گرفت.

شیخ اکبر هم جیغی کشید و خم شد و پای رادی را گاز گرفت.

جیغ و داد رادی هوا رفت، آنها دور سنگر می دویدند و آخ و اوخ می کردند.

نوچه های رادی که از ترس، از خواب پریده بودند، دور رادی می دویدند و می گفتند: ها، چه شده؟ چه کسی بود؟

رادی کمی جیغ و داد کرد و نوچه هایش را به باد کتک گرفت،

می زد و می گفت: زهر مار، شما هم نوچه شدید، بی شعورها، نصف پایم کنده شده، حالا من نه، یک الاغ، شما نباید مواظب او باشید؟

** همه مثل اینها باشید

خرمشهر بودیم، شب عملیات کربلای پنج بود، همهمه ای در سنگر بپا بود، بعضی از بچه ها پتوهای خود را پهن کرده و خود را به موش مردگی زده بودند یعنی که خوابند.

وقتی کسی می خواست از روی پتو رد شود، پتو را از زیر پاهای وی می کشیدند، چارچرخ آن هوا می رفت و با کمر زمین می خورد.

آنوقت سنگر از خنده بچه ها پر می شد، حاج ابراهیم، قلیان خود را آماده کرد و همین طور که پک می زد و دود آن را بیرون می داد، داخل سنگر شد و گفت: مثل این منصور و غلامحسین باشید، من از این دو مظلوم تر و آرام تر ندیدم، اگر همه مثل اینها باشید، دنیا خوب می شود.

داشت تعریف آنها را می کرد و می رفت که رسید روی پتوی آنها.

در این موقع، ابراهیم چشمک زد و غلامحسین و منصور پتو را کشیدند و پاهای حاج ابراهیم به هوا رفت.

حاج علی محمد پرید و قلیان را گرفت و حاج ابراهیم رفت تو هوا و با کمر به زمین افتاد.

یوسفی داد زد: چشم نخوری حاج ابراهیم، اینها مظلوم و آرام بودند؟

حاج ابراهیم بلند شد، دودستی کمر خود را گرفت، زل زد به منصور و غلامحسین و گفت: تعریف شما را کردم، پررو شدیدها.

بعد حمله کرد و افتاد به جون آن دو تا و تا جاییکه می خوردند، آنها را کتک زد.

بعد گفت: حالا پتو بکشید.

حاج ابراهیم می زد، بچه ها هم در حالیکه هندوانه زیر بغل او می گذاشتند، تشویقش می کردند.

** برادر رزمنده

احمد، احمد، کاظم،

بگوشم، کاظم جان،

احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟

اینها را اناری راننده مایلر گفت، بی سیم چی گفت: آره، با او کار داری؟

اناری گفت: آره، اگر می شود به گوشش کن.

بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی آمد که گفت: بله، بگوشم.

اناری مودبانه گفت: مهدی جان، شیخ اکبر …

مهدی دوید وسط حرف اناری و گفت: هان، فهمیدم، پرید یا چارچرخ او هوا شد؟ بعد زد زیر خنده.

اناری گفت: نه مجروح شده.

- حالا کجاست؟

- نزدیک شما.

- نزدیک ما یعنی چه؟ درست حرف بزن ببینم کجاست.

شیخ مهدی خود را به اورژانس رساند و رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبر که سرتاپای او باندپیچی شده بود، او را نگاه کرد و خود را روی شیخ اکبر انداخت.

جیغ شیخ اکبر اورژانس را پرکرد، پرستارها دویدند طرف آن دو.

شیخ مهدی خنده کنان و بلند گفت: خاک بر سر صدام کنند.

بعد زد روی دست خود و گفت: ما هم شانس نداریم، گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلی خوشحال بودم که به جای تو فرمانده مقر و برای خودم کسی می شوم.

گفتم، موتور تو هم به من ارث می رسد، همه آرزوهایم را به باد دادی، تو هم برادر نشدی.

بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.

** دندانهای مصنوعی

شلمچه بودیم، بس که آتش سنگین شد، دیگر نمی توانستیم خاکریز بزنیم.

حاجی گفت: بولدوزرها را خاموش کنید و بگذارید داخل سنگرها تا مقر برویم.

هوا داغ بود و ترکش، کلمن آب را سوراخ کرده بود، تشنه، خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

به مقر که رسیدیم، ساعت دو نصفه شب بود، از آمبولانس پیاده شده و طرف یخچال دویدیم اما یخچالی در کار نبود، گلوله خمپاره صاف روی آن خورده بود.

دویدیم داخل سنگر، سنگر، تاریک بود، فقط یک فانوس کم نور آخر سنگر می سوخت، دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد: پیدا کردم.

بعد پارچ آبی را برداشت، آن را تکان داد، انگار یخی داخل آن باشد، تلق تلق کرد.

گفت: آخ جان.

بعد آب را به گلوی خود سرازیر کرد، در حالیکه آب می خورد، حاج مسلم پیرمرد مقر از زیر پتو چیزی گفت.

کسی به حرف او گوش نداد.

مرتضی پارچ را کشید و چند قلپ خورد، به ردیف همه چند قلپ آب خوردیم، خلیلیان نفر آخر بود، ته آب را سرکشید و پارچ را تکان داد و گفت: این که یخ نیست، این دیگر چه است؟

حاج مسلم آشپز، سر خود را از زیر پتو بیرون کرد و گفت: من که گفتم اینها دندانهای مصنوعی من است، یخ نیست اما کسی گوش نکرد، من هم گفتم گناه دارند، بگذار بخورند.

هنوز حرف او تمام نشده بود که همه با هم داد زدیم: وای، وای.

از سنگر بیرون دویدیم، هرکس در گوشه ای سر خود را پایین گرفته بود تا آبها را برگرداند.

احمد داد زد: مگر چه شده، چیز بدی نبود، آب دندون است دیگر، آن هم از نوع حاج مسلم، مثل آبنبات، اصلا فکر کنید آب انجیر خورده اید.

** آبگوشت شیشه ای

شلمچه بودیم، بی سیم زدیم به حاجی که، پس این غذا چه شد؟

خندید و گفت: کم کم آبگوشت می رسد.

دل خود را صابون زدیم برای یک آبگوشت چرب و چیلی که یکی از بچه ها داد زد: آمد، تویوتای قاسم آمد.

خودش بود، تویوتا درب و داغان آمد و آمد و روبروی ما ایستاد. قاسم زخم و زیلی پیاده شد، ریختیم دور او و پرسیدیم: چه شده؟

گفت: تصادف کرده ام.

- غذا کو؟

- جلوی ماشین است.

درِ تویوتا را به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشت را برداشتیم.

نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه، با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: نخورید، نخورید، داخل آن خرده شیشه است.

با خوش فکری مصطفی رفتیم یک چفیه و یک قابلمه دیگر آوردیم و آبگوشت ها را صاف کردیم، خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: نبرید، نبرید، نخورید.

گفتیم: آبگوشت را صاف کردیم.

گفت: خواستم شیشه ها را درآورم، دستم خونی بود، داخل آن چکید.

همه با هم گفتیم: اه ه ه، مرده شور ترا ببرد، قاسم.

بعد روی زمین ولو شدیم، احمد بسته نان را با سرعت آورد و گفت: تا برای نان ها مشکلی پیش نیامده، بخورید.

بچه ها هم مثل جنگ زده ها به نان ها حمله کردند.

** وضوی خاکشیر

شلمچه بودیم، حاجی گفت: باید جاده تمام شود.

ساعت 10 شب بود که کار ما تمام شد، هوا شرجی و گرم بود. کار که تمام شد، بولدوزرها را گذاشتیم داخل سنگرها و سوار ماشین ها شده و راه افتادیم.

من نشستم جلوی آمبولانس، ماشین سرعت داشت و باد تندی داخل ماشین می وزید.

پارچی جلوی پایم بود، دست کردم داخل آن، پر از خاکشیر خشک بود، مشت خود را پر می کردم و دم پنجره می گرفتم.

باد خاکشیرها را به صورت بچه ها می پاشید، هر از گاهی، یکی از بچه ها می گفت: عجب گرد و خاکی، باد با خود شن هم می آورد.

پارچ خاکشیر را تا آخر گرفتم جلو پنجره و به روی خودم هم نمی آوردم تا به مقر رسیدیم.

آخرین دقیقه های دعای کمیل بود، صدای گریه بچه ها مقر را پر کرده بود، دویدیم داخل سنگر تا ما هم گریه ای کنیم و ثوابی ببریم، لامپ ها خاموش بود، گوشه ای را پیدا کردیم و دور هم نشستیم.

تا آمدیم جا خوش کنیم و با بچه ها هم ناله شویم، دعا تمام شد. همه بلند شدند، سلامی به ائمه اطهار(ع) دادند و برق ها را روشن کردند.

هنوز برق ها روشن نشده بود که همگی خیره به هم نگاه کردند، بعد از لحظه ای صدای خنده آنها سنگر را لرزاند.

همگی هاج و واج به همدیگر نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم، چرا به ما می خندند؟

حاجی آمد جلوتر، دست مرا گرفت و گفت: محسن، پس چرا تو با خاکشیر وضو نگرفته ای؟

دوباره صدای خنده سنگر را پر کرد و من هم مثل یخ وا رفتم.
منبع: ایرنا

نگارنده : fatehan1 در 1394/2/13 8:43:27

نظرات :

به نام خدا

 

خستگی برای رزمندگان معنا نداشت، شوخ طبعی و مزاح آنها با یکدیگر در موجی از آتش وخون، فضای جبهه را در برخی مواقع چنان تلطیف می کرد که خاطرات آن دوران اکنون نیز پس از گذشت سالها وقتی نقل می شود، خنده بر لب می نشاند.

رزمندگان در دوران دفاع مقدس با وجود قرار گرفتن در فضای خشن جنگ و موقعیتی که هر دم احتمال شهادت آنها می رفت، با یکدیگر شوخی و به نرمی رفتار می کردند، سر به سر هم می گذاشتند و از هر موقعیتی برای شاد کردن یکدیگر استفاده می کردند.

آنها جبهه و خط مقدم را خانه خود می دانستند؛ جاییکه قرار بود بطور دائم در آن زندگی کنند، بنابراین دم را غنیمت دانسته و در برخی موارد حتی تا لحظه جان سپردن دست از شوخی بر نمی داشتند.

اما طی سالهای گذشته همواره به بخش هایی از دوران دفاع مقدس پرداخته شده که در برگیرنده تلخی، جراحت و آتش و خون است، در حالیکه شوخ طبعی ها در آن دوران حتی به فرهنگی ماندگار تبدیل شده و با گذشت چند سال از آن، هنوز از برخی واژه ها و عبارت هایی که بکار برده می شد، استفاده می شود.

کتابی نیز درباره اصطلاحات و فرهنگ جبهه در چند جلد به چاپ رسیده است.

یکی از این اصطلاحات، نیروهای اطلاعات عملیات دشمن بود که وقتی سر و کله مگس ها و پشه ها بخصوص در فصل گرما در جبهه پیدا می شد، آن را بکار می بردند، این امر عاملی برای تحمل سختی و انبساط خاطر رزمندگان بود.

در ادامه این سطور چند خاطره از کتاب «فرهنگ و اصطلاحات جبهه» بیان می شود که حکایت از شوخ طبعی و روحیه شاد رزمندگان دارد.

** خاک بر سرم شد

خرمشهر بودیم، رادی با نوچه هایش، بچه ها را یکی یکی می گرفتند و روی سرهای آنها یک ضربدر می کاشتند و می گفتند: باید همه کچل کنند و گرنه، «گری» می گیرند.

ما هم تصمیم گرفتیم، کله خود رادی را کچل کنیم، با نقشه قبلی داخل سنگر شدیم.

رادی دراز به دراز خوابیده بود کنار سنگر و کتاب می خواند، نوچه های او هم دور و برش خواب بودند.

شیخ اکبر، در یک چشم بر هم زدن، پرید روی پاهای رادی و پشت به صورتش نشست و گفت: سعید، شاهسون، بدوید.

اما همه نامردی کردند و نرفتند.

رادی زور می زد، شیخ اکبر هم جیغ می کشید، خم شد و یک گاز محکم از پشت پاهای شیخ اکبر گرفت.

شیخ اکبر هم جیغی کشید و خم شد و پای رادی را گاز گرفت.

جیغ و داد رادی هوا رفت، آنها دور سنگر می دویدند و آخ و اوخ می کردند.

نوچه های رادی که از ترس، از خواب پریده بودند، دور رادی می دویدند و می گفتند: ها، چه شده؟ چه کسی بود؟

رادی کمی جیغ و داد کرد و نوچه هایش را به باد کتک گرفت،

می زد و می گفت: زهر مار، شما هم نوچه شدید، بی شعورها، نصف پایم کنده شده، حالا من نه، یک الاغ، شما نباید مواظب او باشید؟

** همه مثل اینها باشید

خرمشهر بودیم، شب عملیات کربلای پنج بود، همهمه ای در سنگر بپا بود، بعضی از بچه ها پتوهای خود را پهن کرده و خود را به موش مردگی زده بودند یعنی که خوابند.

وقتی کسی می خواست از روی پتو رد شود، پتو را از زیر پاهای وی می کشیدند، چارچرخ آن هوا می رفت و با کمر زمین می خورد.

آنوقت سنگر از خنده بچه ها پر می شد، حاج ابراهیم، قلیان خود را آماده کرد و همین طور که پک می زد و دود آن را بیرون می داد، داخل سنگر شد و گفت: مثل این منصور و غلامحسین باشید، من از این دو مظلوم تر و آرام تر ندیدم، اگر همه مثل اینها باشید، دنیا خوب می شود.

داشت تعریف آنها را می کرد و می رفت که رسید روی پتوی آنها.

در این موقع، ابراهیم چشمک زد و غلامحسین و منصور پتو را کشیدند و پاهای حاج ابراهیم به هوا رفت.

حاج علی محمد پرید و قلیان را گرفت و حاج ابراهیم رفت تو هوا و با کمر به زمین افتاد.

یوسفی داد زد: چشم نخوری حاج ابراهیم، اینها مظلوم و آرام بودند؟

حاج ابراهیم بلند شد، دودستی کمر خود را گرفت، زل زد به منصور و غلامحسین و گفت: تعریف شما را کردم، پررو شدیدها.

بعد حمله کرد و افتاد به جون آن دو تا و تا جاییکه می خوردند، آنها را کتک زد.

بعد گفت: حالا پتو بکشید.

حاج ابراهیم می زد، بچه ها هم در حالیکه هندوانه زیر بغل او می گذاشتند، تشویقش می کردند.

** برادر رزمنده

احمد، احمد، کاظم،

بگوشم، کاظم جان،

احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟

اینها را اناری راننده مایلر گفت، بی سیم چی گفت: آره، با او کار داری؟

اناری گفت: آره، اگر می شود به گوشش کن.

بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی آمد که گفت: بله، بگوشم.

اناری مودبانه گفت: مهدی جان، شیخ اکبر …

مهدی دوید وسط حرف اناری و گفت: هان، فهمیدم، پرید یا چارچرخ او هوا شد؟ بعد زد زیر خنده.

اناری گفت: نه مجروح شده.

- حالا کجاست؟

- نزدیک شما.

- نزدیک ما یعنی چه؟ درست حرف بزن ببینم کجاست.

شیخ مهدی خود را به اورژانس رساند و رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبر که سرتاپای او باندپیچی شده بود، او را نگاه کرد و خود را روی شیخ اکبر انداخت.

جیغ شیخ اکبر اورژانس را پرکرد، پرستارها دویدند طرف آن دو.

شیخ مهدی خنده کنان و بلند گفت: خاک بر سر صدام کنند.

بعد زد روی دست خود و گفت: ما هم شانس نداریم، گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلی خوشحال بودم که به جای تو فرمانده مقر و برای خودم کسی می شوم.

گفتم، موتور تو هم به من ارث می رسد، همه آرزوهایم را به باد دادی، تو هم برادر نشدی.

بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.

** دندانهای مصنوعی

شلمچه بودیم، بس که آتش سنگین شد، دیگر نمی توانستیم خاکریز بزنیم.

حاجی گفت: بولدوزرها را خاموش کنید و بگذارید داخل سنگرها تا مقر برویم.

هوا داغ بود و ترکش، کلمن آب را سوراخ کرده بود، تشنه، خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

به مقر که رسیدیم، ساعت دو نصفه شب بود، از آمبولانس پیاده شده و طرف یخچال دویدیم اما یخچالی در کار نبود، گلوله خمپاره صاف روی آن خورده بود.

دویدیم داخل سنگر، سنگر، تاریک بود، فقط یک فانوس کم نور آخر سنگر می سوخت، دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد: پیدا کردم.

بعد پارچ آبی را برداشت، آن را تکان داد، انگار یخی داخل آن باشد، تلق تلق کرد.

گفت: آخ جان.

بعد آب را به گلوی خود سرازیر کرد، در حالیکه آب می خورد، حاج مسلم پیرمرد مقر از زیر پتو چیزی گفت.

کسی به حرف او گوش نداد.

مرتضی پارچ را کشید و چند قلپ خورد، به ردیف همه چند قلپ آب خوردیم، خلیلیان نفر آخر بود، ته آب را سرکشید و پارچ را تکان داد و گفت: این که یخ نیست، این دیگر چه است؟

حاج مسلم آشپز، سر خود را از زیر پتو بیرون کرد و گفت: من که گفتم اینها دندانهای مصنوعی من است، یخ نیست اما کسی گوش نکرد، من هم گفتم گناه دارند، بگذار بخورند.

هنوز حرف او تمام نشده بود که همه با هم داد زدیم: وای، وای.

از سنگر بیرون دویدیم، هرکس در گوشه ای سر خود را پایین گرفته بود تا آبها را برگرداند.

احمد داد زد: مگر چه شده، چیز بدی نبود، آب دندون است دیگر، آن هم از نوع حاج مسلم، مثل آبنبات، اصلا فکر کنید آب انجیر خورده اید.

** آبگوشت شیشه ای

شلمچه بودیم، بی سیم زدیم به حاجی که، پس این غذا چه شد؟

خندید و گفت: کم کم آبگوشت می رسد.

دل خود را صابون زدیم برای یک آبگوشت چرب و چیلی که یکی از بچه ها داد زد: آمد، تویوتای قاسم آمد.

خودش بود، تویوتا درب و داغان آمد و آمد و روبروی ما ایستاد. قاسم زخم و زیلی پیاده شد، ریختیم دور او و پرسیدیم: چه شده؟

گفت: تصادف کرده ام.

- غذا کو؟

- جلوی ماشین است.

درِ تویوتا را به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشت را برداشتیم.

نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه، با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: نخورید، نخورید، داخل آن خرده شیشه است.

با خوش فکری مصطفی رفتیم یک چفیه و یک قابلمه دیگر آوردیم و آبگوشت ها را صاف کردیم، خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: نبرید، نبرید، نخورید.

گفتیم: آبگوشت را صاف کردیم.

گفت: خواستم شیشه ها را درآورم، دستم خونی بود، داخل آن چکید.

همه با هم گفتیم: اه ه ه، مرده شور ترا ببرد، قاسم.

بعد روی زمین ولو شدیم، احمد بسته نان را با سرعت آورد و گفت: تا برای نان ها مشکلی پیش نیامده، بخورید.

بچه ها هم مثل جنگ زده ها به نان ها حمله کردند.

** وضوی خاکشیر

شلمچه بودیم، حاجی گفت: باید جاده تمام شود.

ساعت 10 شب بود که کار ما تمام شد، هوا شرجی و گرم بود. کار که تمام شد، بولدوزرها را گذاشتیم داخل سنگرها و سوار ماشین ها شده و راه افتادیم.

من نشستم جلوی آمبولانس، ماشین سرعت داشت و باد تندی داخل ماشین می وزید.

پارچی جلوی پایم بود، دست کردم داخل آن، پر از خاکشیر خشک بود، مشت خود را پر می کردم و دم پنجره می گرفتم.

باد خاکشیرها را به صورت بچه ها می پاشید، هر از گاهی، یکی از بچه ها می گفت: عجب گرد و خاکی،  باد با خود شن هم می آورد.

پارچ خاکشیر را تا آخر گرفتم جلو پنجره و به روی خودم هم نمی آوردم تا به مقر رسیدیم.

آخرین دقیقه های دعای کمیل بود، صدای گریه بچه ها مقر را پر کرده بود، دویدیم داخل سنگر تا ما هم گریه ای کنیم و ثوابی ببریم، لامپ ها خاموش بود، گوشه ای را پیدا کردیم و دور هم نشستیم.

تا آمدیم جا خوش کنیم و با بچه ها هم ناله شویم، دعا تمام شد. همه بلند شدند، سلامی به ائمه اطهار(ع) دادند و برق ها را روشن کردند.

هنوز برق ها روشن نشده بود که همگی خیره به هم نگاه کردند، بعد از لحظه ای صدای خنده آنها سنگر را لرزاند.

همگی هاج و واج به همدیگر نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم، چرا به ما می خندند؟

حاجی آمد جلوتر، دست مرا گرفت و گفت: محسن، پس چرا تو با خاکشیر وضو نگرفته ای؟

دوباره صدای خنده سنگر را پر کرد و من هم مثل یخ وا رفتم.

 

منبع: ایرنا

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید منصور جلالی

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

“آن شب، منصورِ کوچک، بعد از چند شب بی‌تابی توانست بخوابد و صبح که بیدار شد دیگر اثری از بیماری در او ندیدیم، همان موقع پدربزرگ گفت: این بچه را حضرت ابوالفضل(ع) شفا داد.”

28 سال بعد، زمانی که خبر شهادت منصور را آوردند، پدر یاد آن شب سخت افتاد و گفت: حضرت ابوالفضل(ع) او را شفا داد تا در چنین روزهایی برای اسلام بجنگد و شهید شود.

****

ساعت 8 صبح بود که خبر شهادت منصور را شنیدم. آن روز پدر شهید برای عید دیدنی رفته بود و آخرین کسی بود که از شهادت منصور با خبر می‌شد. وقتی حاج‌آقا وارد خانه شد تقریباً همه نزدیکان آمده بودند، اما کسی نتوانست موضوع را به او بگوید،من پشت پنجره اتاق ایستاده بودم، با رسیدن حاج آقا دیگر طاقت نیاوردم و دویدم داخل حیاط و گفتم: حاج آقا منصور شهید شد"، پدر منصور چند لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: “الحمدالله"… .

****

روز اول عید بود که خبر شهادتش را از همسرش شنیدم، اما به او گفتم محکم باش و گریه نکن.

****

از شهادت پسرم و نیامدن پیکرش ناراحت نیستم. مادر وهب زمانی که سر پسرش را برایش آوردند، آن را برگرداند و گفت: چیزی که در راه خدا داده‌ام را پس نمی بگیرم.

****

منصور جلالی از شهدای شهرستان شاهرود، اسفند ماه 1363 در محور هورالهویزه و طی عملیات بدر به شهادت رسید و پیکرش به همراه تعداد دیگری از شهدا در منطقه باقی ماند و پس از سال‌ها به میهن اسلامی بازگردانده شد.

خاطرات به نقل از سکینه جلالی خواهر شهید،همسر شهید،اسماعیل جلالی پدر شهید و همچنین مادر شهید جلالی بیان شده است.

ایسنا

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 394
  • 395
  • 396
  • ...
  • 397
  • ...
  • 398
  • 399
  • 400
  • ...
  • 401
  • ...
  • 402
  • 403
  • 404
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1441
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس