چند خاطره از عظمت سردار شهید حاج خداکرم
به نام خدا
یکروز بعد از تشییع جنازه برادرش ابراهیم به من گفت : فخرالسادات ، می خواهم برگردم جبهه .
دومین بچه را باردار بودم . گفتم : دو تا ابراهیم تنها گذاشته و دو تا هم تو می گذاری . چرا می خواهی این کار را بکنی ؟ تو مریضی .
مدتی رفتی . بگذار یه مدت هم دیگران بروند . گفت : هرکسی برای خودش می رود . من با خون شهیدان پیمان بسته ام . اگر بنشینم ، می گویند برادرش شهید شده و خودش نشسته کُنج خانه .
گفتم : همین جا فعالیت کن . اگر جلویت را بگیرم ، هرچه دلت بخواهد ، به من بگو . گفت : باید بروم .
زدم زیر گریه . رفت فامیلش را آورد : خاله اش ، عمه اش ، زن عمویش . گفت : به این خانم ما یه چیزی بگویید . فکر می کند که همین الان شهید می شوم …
آنها طرف من را گرفتند . جواد گفت : پس جنگ را چه کسی اداره کند؟ ما که می خواهیم ور دل زنمان بنشینیم . گفتند : برادر زاده هایت را نمی بینی ؟…..
گفت : ابراهیم در شب آخر گفته بود مسئولیت آنها پای تو . من شهید نمی شوم .
جواد پدرش را خواست و وصیتنامه قبلی را از اوگرفت و وصیت نامه تازه اش را به او داد . نوشته بود: از مال دنیا چیزی ندارم . اگر شهید شوم ،از شما می خواهم که به راه من بروید . مبادا ساکت بنشینید و دشمن را در خانه تان تحمل کنید .
این بار از همه خداحافظی کرد و ساکی برداشت و روانه شد .
غم برادرش توی چهره اش دیده می شد . مریض حال و رنجور بود . لاغر و تکیده شده بود . با این حال خیلی عجله داشت . مثل آدمی که سالها ازخانه اش دور مانده باشد .
گاهی فکر می کردم که اصلاً ما را نمی بیند . بچه اش را می بوسید و فوری رو بر می گرداند و از حیاط می دوید و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد .
می گفتم : ما را بی خبر نگذار . جواب نمی داد . می دانستم که نه تلفن می زند و نه نامه می نویسد . باید چشم انتظاری می کشیدیم تا دوستانش برگردند .
از آنها می پرسیدیم : از جواد خبری دارید ؟ می گفتند : حالش خوب است . این چشم به در کوچه خشک می شد تا پیدایش می شد .
شاید ماه دیگر نباشم
سردار ، هر ماه ده هزار تومان به شخصی که علیل بود و روی ویلچر می نشست می داد .
در ماه آخر که به سراغش رفته بود ، بیست هزار تومان به او داده وگفته بود : شاید ماه دیگر نباشم . این قضیه را بعد از شهادتش شنیدم و آن مرد برای هر کس تعریف می کرد.
او آماده شده بود تا…
یک هفته قبل از شهادت ، برای شرکت در سمیناری به تهران آمده بود . حرکات عجیبی داشت .
در طی آن سه روز که در سمینار بود ، با آن همه خستگی که داشت ، به تمام فامیل و اعضای بسیج محل سرکشی کرد و از آنها حلالیت خواست .
به یکی از بچه ها گفت : من خواب پدر و برادر شهیدم را دیده ام و پیغام داده اند که به زودی پیش آنها خواهم رفت .
وقتی هم که به زاهدان می رفت ، روی پاهای مادرش افتاد و حلالیت طلبید . همان شب که به زاهدان رسید ، دخترش خواب شهادت بابا را دید .
کم تر از سه دقیقه
می خندید و می گفت : آدم اگر قرار است شهید شود ، بهتر است بیش تر از سه دقیقه طول نکشد .
همین طور هم شد . وقتی تیر گرینوف به پیشانی سردار نشست ، کمتر از سه دقیقه ، روحش پرواز کرد .