فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

چند خاطره از عظمت سردار شهید حاج خداکرم

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یکروز بعد از تشییع جنازه برادرش ابراهیم به من گفت : فخرالسادات ، می خواهم برگردم جبهه .

دومین بچه را باردار بودم . گفتم : دو تا ابراهیم تنها گذاشته و دو تا هم تو می گذاری . چرا می خواهی این کار را بکنی ؟ تو مریضی .

مدتی رفتی . بگذار یه مدت هم دیگران بروند . گفت : هرکسی برای خودش می رود . من با خون شهیدان پیمان بسته ام . اگر بنشینم ، می گویند برادرش شهید شده و خودش نشسته کُنج خانه .
گفتم : همین جا فعالیت کن . اگر جلویت را بگیرم ، هرچه دلت بخواهد ، به من بگو . گفت : باید بروم .

زدم زیر گریه . رفت فامیلش را آورد : خاله اش ، عمه اش ، زن عمویش . گفت : به این خانم ما یه چیزی بگویید . فکر می کند که همین الان شهید می شوم …
آنها طرف من را گرفتند . جواد گفت : پس جنگ را چه کسی اداره کند؟ ما که می خواهیم ور دل زنمان بنشینیم . گفتند : برادر زاده هایت را نمی بینی ؟…..

گفت : ابراهیم در شب آخر گفته بود مسئولیت آنها پای تو . من شهید نمی شوم .
جواد پدرش را خواست و وصیتنامه قبلی را از اوگرفت و وصیت نامه تازه اش را به او داد . نوشته بود: از مال دنیا چیزی ندارم . اگر شهید شوم ،از شما می خواهم که به راه من بروید . مبادا ساکت بنشینید و دشمن را در خانه تان تحمل کنید .
این بار از همه خداحافظی کرد و ساکی برداشت و روانه شد .
غم برادرش توی چهره اش دیده می شد . مریض حال و رنجور بود . لاغر و تکیده شده بود . با این حال خیلی عجله داشت . مثل آدمی که سالها ازخانه اش دور مانده باشد .
گاهی فکر می کردم که اصلاً ما را نمی بیند . بچه اش را می بوسید و فوری رو بر می گرداند و از حیاط می دوید و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد .
می گفتم : ما را بی خبر نگذار . جواب نمی داد . می دانستم که نه تلفن می زند و نه نامه می نویسد . باید چشم انتظاری می کشیدیم تا دوستانش برگردند .
از آنها می پرسیدیم : از جواد خبری دارید ؟ می گفتند : حالش خوب است . این چشم به در کوچه خشک می شد تا پیدایش می شد .

شاید ماه دیگر نباشم
سردار ، هر ماه ده هزار تومان به شخصی که علیل بود و روی ویلچر می نشست می داد .
در ماه آخر که به سراغش رفته بود ، بیست هزار تومان به او داده وگفته بود : شاید ماه دیگر نباشم . این قضیه را بعد از شهادتش شنیدم و آن مرد برای هر کس تعریف می کرد.

او آماده شده بود تا…
یک هفته قبل از شهادت ، برای شرکت در سمیناری به تهران آمده بود . حرکات عجیبی داشت .
در طی آن سه روز که در سمینار بود ، با آن همه خستگی که داشت ، به تمام فامیل و اعضای بسیج محل سرکشی کرد و از آنها حلالیت خواست .
به یکی از بچه ها گفت : من خواب پدر و برادر شهیدم را دیده ام و پیغام داده اند که به زودی پیش آنها خواهم رفت .
وقتی هم که به زاهدان می رفت ، روی پاهای مادرش افتاد و حلالیت طلبید . همان شب که به زاهدان رسید ، دخترش خواب شهادت بابا را دید .

کم تر از سه دقیقه
می خندید و می گفت : آدم اگر قرار است شهید شود ، بهتر است بیش تر از سه دقیقه طول نکشد .
همین طور هم شد . وقتی تیر گرینوف به پیشانی سردار نشست ، کمتر از سه دقیقه ، روحش پرواز کرد .

 

 نظر دهید »

آی ایرانی‌ها، ما آمدیم پناهنده شویم

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مرور خاطرات برخی از افراد شیرینی خاصی دارد. خصوصاً چنانچه این خاطرات با سرنوشت یک سرزمین مرتبط باشد. آنچه در ادامه می‌آید یکی از خاطرات «محمد احمدیان» رزمنده دفاع مقدس است. او اکنون در گروه تفحص شهدا خدمت می‌کند.

***

خیلی کوچک بود و معلوم بود مسئولین اعزام را ذله کرده تا اجازه دادند بیاد جبهه (تجربه این کار را خودم داشتم)! تا چند وقت قبل‌تر حاج حسین به خود من گیر می‌داد که: بچه چی چی می‌خوای اومدی اینجا و …. حالا دیگه شده بودم نیروی قدیمی لشکر و باید یه جوری تلافی می‌کردم و خدا آقای کاظمی را سر راه من گذاشت تا دق نکنم.

بیچاره می‌شدی تا از خواب بیدارش کنی! مثلاً نیمه شب می‌خواستیم برای نگهبانی بیدارش کنیم، کل بچه‌های سنگر بیدار می‌شدند اما این تکون نمی خورد. خنده بازای می‌شد که نگو. همش من رو با مادرش اشتباه می‌گرفت. می‌گفتم: «پاشو نگهبانی!» می‌گفت «نمی‌خوام، خوردم.» می‌گفتم «بابا، دیر شد باید بری سر پست.» می‌گفت «چرا همش من برم نون بگیرم یک بار هم علی بره» و… پتو را از رویش می‌کشیدیم که دیگر به جاده خاکی می‌زد و جیغ می‌کشید. آخر کار هم یکی باید جورش را می‌کشید و به جای این شاهزاده‌خان نگهبانی می‌داد. بگذریم. این مقدمه بود تا به این برسم:

رفتیم کردستان، ارتفاع شهید فخاری مقابل هزار قله. چند روزی در خط مستقر بودیم اما حکایت من و آقای قصه ما هر شب ادامه داشت. تا اینکه به این نتیجه رسیدیم که او را از نگهبانی شب خلاص کنیم و به جای آن اول صبح سر پست نگهبانی برود.

نماز صبح را خواند و با سلام و صلوات اسلحه به دوش عازم میدان کارزار -ببخشید نگهبانی- شد. مثل همیشه صد بار گفتم: «حسین جون، خوابت نبره. ما بعد از خدا به اینکه تو نگهبانی دلمون خوشه. اینجا کردستانه، با جنوب خیلی فرق داره.» و بعد به خاطر اینکه تلافی حرف‌های حاج حسین را هم در آورده باشم، طوری‌ که بشنود می‌گفتم: «معلوم نیست این بچه را برای چی چی آوردند جبهه!» رفتم داخل سنگر و از بس خسته بودم خوابم برد .

با صدای شلیک اسلحه از خواب پریدم. سابقه نداشت این وقت صبح کسی این طور شلیک کند. اسلحه را برداشتم و دویدم بیرون. وای! صدا از سمت سنگر حسین می‌آمد. نزدیک سنگر شدم دیدم تیراندازی از آن سمت میدان مین، یعنی سمت عراقی‌هاست و هیچ تیری از سمت ما شلیک نمی‌شود. به خودم گفتم: «تموم شد، خدا به مادرش صبر بدهد. این هم شهید شد. یادش به خیر، دیگر کسی بیدارش نمی‌کند» و هزار فکر دیگر به سرم زد. تا اینکه وارد سنگر شدم نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. کف سنگر پتو را پهن کرده بود و رفته بود داخل کیسه خواب و خواب را تا ته آن سر کشیده بود!

بماند که با چه مصیبتی بیدارش کردیم! به اتفاق بچه‌ها آن طرف میدان مین را به رگبار بستیم، که با صدای فریاد عربی چند نفر، گفتم کسی شلیک نکند. یا اباالفضل، یا حسین بود که به گوش می‌رسید… مانده بودم این صداها چه معنی دارد؟…

آن روز 2 نفر عراقی اسیر شدند اما نکته بسیار عجیب این بود که عراقی‌ها زل زده بودند به حسین! وقتی مترجم آمد و حرف‌های عراقی‌ها را فهمیدیم مرده بودیم از خنده! عراقی‌ها آمده بودند اسیر شوند. گویا هرچه صدا زدند که «آی ایرانی‌ها، ما آمدیم پناهنده شویم!» کسی جواب نداده بود.

یکی از آنها با عبور از میدان مین به سنگر نگهبانی آمده بود و با مشاهده «حسین کاظمی» ما در آن حالت _خواب_ ترسیده بود که اگه بیدارش کند او را به رگبار ببندد یا اینکه اگه او را با این شکل و قیافه ببیند در دم سنگ‌کوب کند. این عراقی هم برگشته بود و به همراهش خبر داده بود که قصه از این قرار است و به ناچار با اسلحه به سمت آسمان شلیک می‌کردند که «ای بابا، یکی بیاد ما رو بگیره!»…

همیشه فکر می‌کنم اگر لطف خدا نبود، آن روز کدام یک از ما زنده می‌ماند؟

فارس

 نظر دهید »

مدح خوانی حضرت علی(ع) به سبک یک فرمانده

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

 

اشعار حماسی که در صبحگاه‌ها و خصوصا دوی صبحگاهی رزمندگان خصوصا رزمندگان تهرانی خوانده می‌شد این اشعار بود که از پادگان های آموزشی به پادگان های عملیاتی و در بین رزمندگان سینه به سینه پخش شد.

به گزارش فارس، بخشی از فرهنگ جبهه اشعار حماسی آن است که روحیه مقاومت را داخل وجود رزمندگان تزریق می‌کرد. نام و یاد مولای متقیان امیرمومنان علی (ع) در هر رجز و اشعار حماسی توان مدافعان این مرز و بوم را چند برابر می‌کرد.

یکی از اشعار حماسی که در صبحگاه‌ها و خصوصا دوی صبحگاهی رزمندگان خصوصا رزمندگان تهرانی خوانده می‌شد این اشعار بود که از پادگان های آموزشی به پادگان های عملیاتی و در بین رزمندگان سینه به سینه پخش شد و تا پایان نبرد ورد و ذکر رزمندگان بود.

به مناسبت شبهای قدر و ایام ضربت خوردن مولای متقیان و سالگرد شهادت شهید علیرضا موحد دانش این اشعار که به خط خود این شهید نوشته شده حال و هوای روزهای خوب جبهه را زنده می‌کند. باشد که در شب‌های قدر شهدا را یاد کنیم. این اشعار به این صورت خوانده میشد که با ذکر هربند از آن؛ یکصدا رزمندگان با همه وجود فریاد می‌زدند: علی …

دست خط شهید موحد دانش

.

امام اول…..علی/ امام برتر….علی/ امام ارشد…علی / سبط پیمبر….علی / آقای قنبر…علی/ فاتح خیبر….علی/ مرد دوعالم….علی/ مرد شهادت…علی/ مرد سخاوت…علی/ مرد عدالت…علی/ چه با شجاعت…علی/ وقت عبادت…علی/ صبح سعادت…علی/ باب یتیمان…علی/ وارد مسجد…علی/ وارد محراب…علی/ سجده اول…علی/ سجده دوم…علی/ سجده آخر…علی/ به ضرب ملجم…علی/ ملجم کافر…علی/ روی مبارک…علی/ غرقه بخون شد…علی/ چنین امامی…علی/ در بستر مرگ…علی/ با حسن خود…علی/ چنین سخن گفت…علی/ چون ضارب من…علی/ بر تو اسیر است…علی/ با ضارب من…علی/ کنید مدارا…علی/ علی علی علی علی

*زندگی نامه شهید علی موحد دانش

علیرضا اولین فرزند خانواده «موحد دانش» در سال 1337 در تهران به دنیا آمد. در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم به سربازی اعزام شد و پس از فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان‌ها، وی نیز از پادگان گریخت و به جمع انقلابیون پیوست. [روایتی دیگر: در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به کسب علم مشغول گشت.]

پس از پیروزی انقلاب، در کمیته انقلاب اسلامی شمیران به فعالیت مشغول شد. علیرضا در فروردین ماه 1358 به عضویت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموریت حراست از بیت امام خمینی را بر عهده گرفت. با آغاز غائله کردستان، به کردستان رفت و در چند عملیات پاکسازی علیه ضد انقلابیون شرکت کرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشین “محسن وزوایی در عملیات بازی دراز حضور یافت و در همین عملیات، یک دستش قطع شد. پس از عملیات “مطلع الفجر” به مکه معظمه مشرف شد. قبل از عملیات فتح المبین، به تیپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبیب بن مظاهر مأموریتش را انجام دهد.

وی پس از خاتمه عملیات فتح المبین، فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالی در مراحل سه گانه “الی بیت المقدس” و آزادی خرمشهر ایفا کرد.

در خرداد سال 1361 با دختری مؤمنه عقد ازدواج بست. پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عملیات “والفجر 1″ با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات نیز مجدداً مجروح شد.

علیرضا موحد، عاقبت در تاریخ 13 مرداد 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران به شهادت رسید.

 

.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 377
  • 378
  • 379
  • ...
  • 380
  • ...
  • 381
  • 382
  • 383
  • ...
  • 384
  • ...
  • 385
  • 386
  • 387
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2163
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس