فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

کم مانده بود فرماندهان لشکر 27 به اسارت بعثی‌ها در آیند

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

ماشین ایستاد؛ جلوتر که رفتیم، دیدیم عراقی‌اند و روی سردوشی‌شان درجه افسری نصب شده! هر دو طرف، از دیدن یکدیگر دستخوش تعجب شدند. آنها مسلّح بودند، در حالی که بین گروه 10 نفری ما تنها حاج همّت بود که یک قبضه کلت به کمر بسته بود.
جعفر جهروتی‌زاده که در تیر ماه 1361 و همزمان با اجرای عملیات «رمضان» مسئول واحد تخریب تیپ 27 محمدرسول الله(ص) بود، در «ضربت متقابل» جریان محاصره شدن فرماندهان تیپ 27 را روایت می‌کند:

***

ده نفر بودیم، حاج ابراهیم همت، سیدمحمدرضا دستواره، اسماعیل قهرمانی، نصرت‌الله قریب، بنده و … سوار یک وانت تویوتا بودیم. به ما گفته بودند نیروهای تیپ 14 امام حسین(ع) حدوده هفده، هجده کیلومتر پیشروی کرده و خودشان را به نهر کتیبان در شمال کانال پرورش ماهی رسانده‌اند. مسیر ما به طرف شمال کانال و تلمبه خانه‌ای بود که آب کتیبان را به داخل کانال مزبور پمپاژ می‌کرد.

کمی که پیش رفتیم، دیدم که لوله توپ‌ها و تفنگ‌های 106 رو به سمت جاده آرایش گرفته و دارند به سمت نیروهای خودی شلیک می‌کنند. تعجب کردم.

ـ حاج همت، اینها کی هستند؟

ـ باید بچه‌های زرهی تیپ امام حسین(ع) باشند.

ـ دلیلی ندارد که اینها رو به این طرف پدافند کنند. وقتی آن همه در عمق خاک دشمنن پیشروی کرده‌اند، باید جلوتر پدافند کنند.

چشم‌مان که به انبوه تجهیزات تانک و ادوات افتاد، حاجی به راننده‌اش «محمدحسن صیاد» گفت: «صیاد، نگه‌دار!». ماشین توقف کرد. پیاده شدیم. به طرف خاکریزی در آنجا رفتیم تا بلکه سر از وضعیت منطقه در بیاوریم. در همان لحظه، یک دستگاه استیشن تویوتا لندکروزر را دیدم که به سرعت، به سمت خاکریز ما می‌آید. از خاکریز جدا شدیم، رفتیم و با علامت دست، جلوی آن را گرفتیم تا وضعیت منطقه را از سرنشینان این خودرو جویا شویم. ماشین ایستاد. سه نفر سرنشین داشت. جلوتر که رفتیم، دیدیم هر سه عراقی‌اند و روی سردوشی‌شان درجه افسری نصب شده!

هر دو طرف، از دیدن یکدیگر دستخوش تعجب شدند. آنها مسلّح بودند، در حالی که بین گروه ده نفری ما تنها حاج همّت بود که یک قبضه کلت به کمر بسته بود. تا ما فارسی حرف زدیم، راننده عراقی استیشن لندکروزر پای خود را روی پدال گاز فشار داد، ماشین از جا کنده شد و به سرعت برق در رفت!

با سر و صدای ما و ماشینی که از معرکه گریخت، عراقی‌هایی که آن طرف خاکریز داخل سنگرها بودند، از سنگرهایشان بیرون آمدند. سر و صدای آنها ما را متوجه وخامت اوضاع کرد. تازه فهمیدیم آنها آنجا را از بچه‌های فتح یک، بازپس گرفته بودند و ما در قلب نیروهای دشمن هستیم. بی درنگ به سمت وانت تویوتای خودمان رفتیم. در این گیر و دار، تنی چند از نظامیان عراقی به طرف نفربرهایشان می‌رفتند تا پیش از خارج شدن ما از منطقه، راه را بر ماشین ما ببندند و دستگیرمان کنند.

صیّاد استارت زد و وانت روشن شد، بچه‌ها هنوز داشتند سوار می‌شدند که ماشین به سرعت حرکت کرد، این در حالی بود که سربازان مسلّح عراقی داشتند، دوان دوان به طرف ما می‌آمدند و دستپاچه فریاد می‌زدند: «قِف،قِف!». مصیبت وقتی بیشتر شد که دیدیم ماشین نمی‌تواند از خاکریزی که در مقابل ما بود، عبور کند. بچه‌ها سریع از وانت پایین پریدند، همه باهم، دستپاچه و پر زور ماشین را هل دادیم و صیاد گاز داد و … در یک چشم به هم زدن، آنجا را ترک کردیم.

نزدیک به پانصد، ششصد متر که از خاکریز فاصله گرفتیم، سربازان عراقی شروع به تیر اندازی کردند، اما به خواست خدا آسیبی ندیدیم و دور شدیم. حاجی هیجان‌زده به آنها نگاه می‌کرد و از ته دل می‌خندید!.

 نظر دهید »

اشک‌های سرلشکر بعثی برای بدبختی‌هایش

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

اشک بر گونه‌های سرلشکر «صلاح قاضی» فرمانده سپاه سوم بعث جاری شد؛ دانستم که این اشک‌ها به خاطر خاک وطن نیست، بلکه به خاطر بدبختی‌های خودش است!
نخستین عملیات برون‌مرزی رمضان در تیرماه 1361 توسط رزمندگان اسلام انجام شد؛ نحوه شروع این عملیات از زبان سرهنگ ستاد «رضا الصبری» افسر رابط اطلاعات سپاه سوم ارتش بعث عراق در ادامه می‌آید:

در ساعت 21:30 شب 13 جولای 1982 (22 تیرماه 1361)، نیروهای ایرانی به سمت مواضع ما در سمت شرق بصره حرکت کردند. همان‌طور که انتظار می‌رفت، عملیات در تاریکی شب صورت گرفت. توپخانه‌ی سپاه سوم شروع به آتش کرد و مواضع ایرانی‌ها را گلوله‌باران کرد. تانک‌های ما، گلوله‌های آتشین خود را به شدت به سمت نیروهای ایرانی شلیک می‌کردند و هواپیماهای‌مان بمب‌های منّور بسیار قوی بر سرشان می‌ریختند. منطقه در آن ظلمات شبانه، مثل روز روشن شده بود.

این دومین نبرد سنگین پس از سقوط خرمشهر بود که طی آن، نیروهای ورزیده‌ی ایرانی، با به محاصره درآوردن واحدهای ما، ضربات خود را بر آنها وارد می‌کردند. روحیه‌ی بسیار عالی نیروهای ایرانی باعث شکسته شدن خطوط دفاعی پر حجم ما شد و شکاف‌هایی را در مواضع دفاعی تیپ‌های زیر ایجاد کرد:

1ـ تیپ 104 که گردان یکم این تیپ به فرماندهی سرهنگ ستاد «عبدالله صبری» منهدم شد.

2ـ تیپ 20 که گردان 17 آن به فرماندهی سرگرد ستاد «احسان عماره» منهدم شد.

3ـ تیپ 14 که گردان سوم آن به فرماندهی سرهنگ ستاد«عبدالغنی الجبوری» نابود و خود الجبوری هم به هلاکت رسید.

فرمانده‌ی تیپ 104 توانست جان سالم به در برد و از مهلکه بگریزد؛ لیکن فرماندهان گردان‌های او توسط ایرانیان به اسارت گرفته شدند. فرمانده‌ی تیپ 20 نیز به اسارت در آمد و دیگر فرماندهان گریختند. تیپ 14 ما مقاومت کرد. گردان‌های این تیپ تا مدتی پایداری کردند و در مقابل ایرانی‌ها ایستادند؛ اما نیروهای ایرانی ضمن پیشروی، در میدان مین مقابل گردان‌های این تیپ شکافی ایجاد کردند و پس از تصرف سنگرهای نیروهای پیاده، موفق شدند به آسانی پیش بیایند.

نقشه‌ی ایرانیان عبارت بود از یک هجوم سریع و در پی آن به محاصره درآوردن نیروهای ما. آنان این کار را به حدی ماهرانه انجام دادند که در بیشتر اوقات، موفقیت زیادی نصیب‌شان شد. در این عملیات نیز با همین شیوه توانستند تیپ‌های ما را محاصره کنند. با روشن شدن هوا، نیروهای ما خود را در محاصره‌ای شدید یافتند.

صبح روز 14 جولای (23 تیر) گردان‌های تانک تیپ 10 زرهی، با برخورداری از پشتیباتی آتش پرحجم توپخانه سپاه سوم، برای انجام پاتک پیش آمدند و حمله‌ی خود را برای بازپس‌گیری مواضع از دست رفته، آغاز کردند؛ اما ناگهان یک موشک ضد زره به تانک حامل فرمانده‌ی این تیپ اصابت کرد و فرمانده‌ی تیپ 10 زرهی و معاون او به شدت مجروح شدند.

در این گیرو دار، سرتیپ ستاد «اسماعیل طه النعیمی» فرمانده‌ی سپاه سوم را دیدم. او در اوایل جنگ فرمانده‌ی منطقه‌ی عملیات جنوب ارتش ما بود. پس از اعدام سرلشکر ستاد «صلاح القاضی» فرمانده‌ی سابق سپاه سوم در فردای سقوط خرمشهر، از جانب صدام به این سمت منصوب شد. سرتیپ النعیمی، در سنگری مشرف به میدان نبرد قرار داشت و پیدا بود که از سرانجام کار خویش به هراس افتاده. از او پرسیدم: «قربان! چه انتظاری از این نبرد دارید و عاقبت کار را چگونه می‌بینید؟». در حالی که وانمود می‌کرد بر خود مسلط است گفت: «مسلماً در نهایت پیروزی ما حتمی خواهد بود!».

من می‌دیدم که لحظه به لحظه پیروزی از ما دورتر می‌شود و همه چیز برعکس پیش‌بینی فرمانده‌ی سپاه سوم است و عملاً تمامی تلاش‌های ما مصروف یافتن راهی برای سد کردن پیشروی ایرانی‌ها شده. تمام واحدهای توپخانه، زرهی و حتی موشک‌های زمین به زمین و گلوله‌های شیمیایی، یک‌جا به کار گرفته شد تا بتوانیم مانع پیشروی ایرانی‌ها بشویم.

اوضاع عجیب و غریبی بر ما حاکم شده بود. نیروهای ما شروع به عقب نشینی و فرار از مقابل ایرانی‌ها کرده بودند. به چهره‌ی فرمانده سپاه سوم نگاه کردم.

ـ چه شد قربان؟

ـ عملیات را باختیم!

ـ قربان، چه می گوئید؟!

ناگهان اشک بر گونه‌هایش جاری شد. دانستم که این اشک‌ها به خاطر خاک وطن نیست، بلکه به خاطر بدبختی‌های خودش است! حتم داشتم در آن لحظات سرنوشت سرلشکر «صلاح قاضی» فرمانده‌ی نگون بخت سابق سپاه سوم در برابر چشمان او تداعی شده بود. او به شدت می‌گریست و از لحاظ روحی تحت تاثیر اوضاع قرار گرفته بود. وی که در حالت عادی، از قساوت و خشونت چیزی کم نداشت، در این حال و وضع، عصبانیتیش مضاعف شده شروع به عربده کشی و داد و بیدار کرده بود. بر سر افسران فریاد می‌کشید و همه را وحشی و ترسو خطاب می‌کرد!

 نظر دهید »

وقتی دشمن با ساز و دهل حمله کرد

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

سرباز سعیدی گفت: جناب سروان، عراقی‌ها با ساز و دهل دارند می آیند و با شنیدن این جمله سریع به فرمانده دسته گفتم برو ببین موضوع چیست؟
در بین نیروهای رزمنده افراد مختلفی حضور داشتند که علی رغم مشکلات جسمی؛ جانانه می جنگیدند و بعضا به دلیل همین مشکلات در مواقع حساس درد سر ساز بودند. خاطره زیر بیان یکی از آنهاست.

***

در جبهه شاخه رودخانه دویرج در حد فاصل بین فکه و پیچ انگیزه بودیم که رودخانه دویرج در جلوی مواضع ما در جریان بود و مسیر رودخانه به سمت فکه می‌‌رفت و سپس وارد خاک عراق می‌شد.

آب رودخانه دویرج در بعضی از فصول با شدت در جریان بود. در سمت راست یگان ما شاخه رودخانه دویرج قرار داشت که حدفاصل بین گردان 252 و گردان 251 تانک از تیپ 2 زنجان بود.

مسیر شاخه رودخانه به علت پوشش گیاهی مسیر مناسبی جهت اعزام گشتی نیروهای خودی و همچنین مسیر مناسبی برای مسیر گشتی دشمن بود؛ لذا به علت حساسیت آن منطقه شب‌ها پست‌های استراق سمع را به نزدیک شاخه رودخانه اعزام می‌ نمودیم و دیدگاهی نیز بر روی ارتفاع منطقه مشرف بر رودخانه داشتیم.

دسته دوم گروهان ما در نزدیک شاخه رودخانه قرار داشت و به علت عوارض موجود در منطقه و تپه ماهور بودن آن منطقه تانک‌ها در عقب خط مقدم و در پشت مواضع دسته دوم و یکم آرایش داده شده بود.

شیارهای متعددی در جلوی یگان بود که شب‌ها با اعزام گشتی و پست‌های استراق سمع مراقب حرکات دشمن بودند و سعی در جلوگیری از نفوذ گشتی‌های عراقی داشتند.

یک شب ساعت حدود دو نیمه شب نگهبان دیدگاه مشرف به رودخانه دویرج تلفن زد. نام نگهبان سرباز سعیدی بود (که در عملیات شرهانی به شهادت رسید)

او گفت: جناب سروان، عراقی‌ها با ساز و دهل دارند می‌آیند و با شنیدن این جمله سریع به فرمانده دسته گفتم برو ببین موضوع چیست؟ تا آماده باش به یگان ابلاغ شود خودم نیز آماده شدم تا به سمت دسته دوم بروم، با گروهبان دسته تماس گرفتم و گفتم نگهبانان را در سر پست هوشیاری بدهد و از او پرسیدم که نگهبانان دیدگاه شاخه رودخانه چه کسانی هستند؛ گفت سرباز سعیدی و سرباز قدیمی. سرباز سعیدی که از اهالی مشهد بود متاسفانه مقداری گوش ایشان سنگین بود و سرباز قدیمی نیز چشمش ضعیف بود و شب‌ها مشکل دید داشت.

لذا این دو نفر را با هم در سر پست می‌گذاشتیم تا ضعف شنوایی سعیدی با ضعف بینایی قدیمی همدیگر را خنثی نموده و چشم سعیدی که خوب می‌دید و گوش قدیمی که خوب می‌شنید حرکات و صدای دشمن را هر کدام با حس قوی خود درک کنند.

سعیدی که در پشت تلفن به من گفت دشمن با صدای بوق و دهل دارد می‌ آید پیش خود گفتم که این مشکل شنوایی داشت چطور شده صدای ساز و دهل دشمن را شنیده است و از طرفی گفتم آیا ما اینقدر بدبخت و بیچاره شده‌ایم که دشمن دارد با ساز و دهل به صورت جشن عروسی به سمت ما می ‌آید.

لذا سریعا به سمت دسته دوم حرکت کردم و پس از ده دقیقه به دیدگاه مذکور رسیدم و دیدم که فرمانده دسته و گروهبان دسته و عناصر نگهبانی در آنجا هستند. گفتم چه شده است دیدم که سعیدی که گوشش سنگین است می‌گوید من شنیدم که دشمن دارد با ساز و دهل می‌آید و سرباز قدیمی که چشمش ضعیف بود می‌گفت من خودم دیدم .

به سعیدی گفتم تو که کَر هستی، چطور شنیدی؟ و به قدیمی گفتم تو که کور هستی، چطور دیدی؟ و مدتی در دیدگاه ایستادم، دیدم واقعا صدای بوق می‌آید. بوق‌ها منقطع دید…. دید… دید…. دید… خوب که توجه کردیم متوجه شدیم صدا از سمت گروهان همجوار ما در آن طرف شاخه رودخانه می‌آید.

با دقت بیشتر متوجه شدیم که ماشین یخ یگان است که به علت گرمی هوا در روز نمی‌‌تواند یخ را تقسیم کند و شبها تقسیم می‌کند و نزدیک هر سنگر که ماشین توقف می‌کند با صدای بوق منقطع اهالی سنگر را متوجه نموده تا سهمیه یخ خود را تحویل گیرند و نگهبانان شنوا و بینای ما فکر کردند که از سمت دشمن، عراقی‌ها با بوق و کرنا دارند می‌آیند و نتوانسته‌ بودند تشخیص دهند که ماشین یخ یگان همجوار ما می‌باشد.

از آن شب به بعد دستور دادم که از این دو نفر در پست‌های نگهبانی استفاده نکنند و آنان را به بنه زرهی گروهان منتقل نمودم تا به عنوان کمک‌انبار دار و اسلحه‌دار انجام وظیفه نمایند. گاها به یاد تلفن شهید سعیدی در آن شب می‌‌افتم که گفت جناب سروان عراقی‌ها با بوق و کرنا دارند می‌آیند ناخداگاه خنده‌ام می‌گیرد. خداوند رحمتش کند.

نویسنده:محمد مسعود بهمنی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 354
  • 355
  • 356
  • ...
  • 357
  • ...
  • 358
  • 359
  • 360
  • ...
  • 361
  • ...
  • 362
  • 363
  • 364
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک

آمار

  • امروز: 1040
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس