کم مانده بود فرماندهان لشکر 27 به اسارت بعثیها در آیند
به نام خدا
ماشین ایستاد؛ جلوتر که رفتیم، دیدیم عراقیاند و روی سردوشیشان درجه افسری نصب شده! هر دو طرف، از دیدن یکدیگر دستخوش تعجب شدند. آنها مسلّح بودند، در حالی که بین گروه 10 نفری ما تنها حاج همّت بود که یک قبضه کلت به کمر بسته بود.
جعفر جهروتیزاده که در تیر ماه 1361 و همزمان با اجرای عملیات «رمضان» مسئول واحد تخریب تیپ 27 محمدرسول الله(ص) بود، در «ضربت متقابل» جریان محاصره شدن فرماندهان تیپ 27 را روایت میکند:
***
ده نفر بودیم، حاج ابراهیم همت، سیدمحمدرضا دستواره، اسماعیل قهرمانی، نصرتالله قریب، بنده و … سوار یک وانت تویوتا بودیم. به ما گفته بودند نیروهای تیپ 14 امام حسین(ع) حدوده هفده، هجده کیلومتر پیشروی کرده و خودشان را به نهر کتیبان در شمال کانال پرورش ماهی رساندهاند. مسیر ما به طرف شمال کانال و تلمبه خانهای بود که آب کتیبان را به داخل کانال مزبور پمپاژ میکرد.
کمی که پیش رفتیم، دیدم که لوله توپها و تفنگهای 106 رو به سمت جاده آرایش گرفته و دارند به سمت نیروهای خودی شلیک میکنند. تعجب کردم.
ـ حاج همت، اینها کی هستند؟
ـ باید بچههای زرهی تیپ امام حسین(ع) باشند.
ـ دلیلی ندارد که اینها رو به این طرف پدافند کنند. وقتی آن همه در عمق خاک دشمنن پیشروی کردهاند، باید جلوتر پدافند کنند.
چشممان که به انبوه تجهیزات تانک و ادوات افتاد، حاجی به رانندهاش «محمدحسن صیاد» گفت: «صیاد، نگهدار!». ماشین توقف کرد. پیاده شدیم. به طرف خاکریزی در آنجا رفتیم تا بلکه سر از وضعیت منطقه در بیاوریم. در همان لحظه، یک دستگاه استیشن تویوتا لندکروزر را دیدم که به سرعت، به سمت خاکریز ما میآید. از خاکریز جدا شدیم، رفتیم و با علامت دست، جلوی آن را گرفتیم تا وضعیت منطقه را از سرنشینان این خودرو جویا شویم. ماشین ایستاد. سه نفر سرنشین داشت. جلوتر که رفتیم، دیدیم هر سه عراقیاند و روی سردوشیشان درجه افسری نصب شده!
هر دو طرف، از دیدن یکدیگر دستخوش تعجب شدند. آنها مسلّح بودند، در حالی که بین گروه ده نفری ما تنها حاج همّت بود که یک قبضه کلت به کمر بسته بود. تا ما فارسی حرف زدیم، راننده عراقی استیشن لندکروزر پای خود را روی پدال گاز فشار داد، ماشین از جا کنده شد و به سرعت برق در رفت!
با سر و صدای ما و ماشینی که از معرکه گریخت، عراقیهایی که آن طرف خاکریز داخل سنگرها بودند، از سنگرهایشان بیرون آمدند. سر و صدای آنها ما را متوجه وخامت اوضاع کرد. تازه فهمیدیم آنها آنجا را از بچههای فتح یک، بازپس گرفته بودند و ما در قلب نیروهای دشمن هستیم. بی درنگ به سمت وانت تویوتای خودمان رفتیم. در این گیر و دار، تنی چند از نظامیان عراقی به طرف نفربرهایشان میرفتند تا پیش از خارج شدن ما از منطقه، راه را بر ماشین ما ببندند و دستگیرمان کنند.
صیّاد استارت زد و وانت روشن شد، بچهها هنوز داشتند سوار میشدند که ماشین به سرعت حرکت کرد، این در حالی بود که سربازان مسلّح عراقی داشتند، دوان دوان به طرف ما میآمدند و دستپاچه فریاد میزدند: «قِف،قِف!». مصیبت وقتی بیشتر شد که دیدیم ماشین نمیتواند از خاکریزی که در مقابل ما بود، عبور کند. بچهها سریع از وانت پایین پریدند، همه باهم، دستپاچه و پر زور ماشین را هل دادیم و صیاد گاز داد و … در یک چشم به هم زدن، آنجا را ترک کردیم.
نزدیک به پانصد، ششصد متر که از خاکریز فاصله گرفتیم، سربازان عراقی شروع به تیر اندازی کردند، اما به خواست خدا آسیبی ندیدیم و دور شدیم. حاجی هیجانزده به آنها نگاه میکرد و از ته دل میخندید!.