فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مادرم خبر ندارد اینجا هستم

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آن چه خواهید خواند ، نخستین نامه داوود بصائری از خوزستان به زادگاهش ، پس از اولین اعزامش به جبهه می باشد. این نامه جلوه ای زیبا و تاثیر گذار از روح دریایی یک بسیجی ۱۴ ساله است.

«داوود بصائری به سال ۱۳۴۶ متولد شد. او در ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ ، در حالی که دانش آموز سال سوم دبیرستان بود ، شربت شهادت نوشید.

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم اعظم خانم. من داوود هستم. می خواستم که این نامه را برای مادرم بخوانید و بگویید من به جبهه رفتم و چون مادرم خبر ندارد که من به جبهه رفتم. می خواهم او را دلداری بدهید و نگذارید ناراحت شود و به مادرم بگویید چون می دانستم به من اجازه نمی دهید به جبهه بروم برای همین به شما خبر نداده ام و امیدوارم از من راضی باشی و دعای خیر یادت نرود. چون من دیگر غم شهادت دوستان را طاقت نیاورده به جبهه رفتم. و اگر پرسید درست چه می شود ، بگویید که من درسم خیلی خوب شده بود و می توانم بعدا بیام امتحان بدهم.

روحمان با یادش شاد

 نظر دهید »

تو روخدا کاغذ کمپوت ها راجدا نکنید

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

بعضی از مواقع که خبرنگاران برای تهیه گزارش به خطوط نبرد می‌آمدند، اتفاقات جالبی رخ می‌داد. یک روز نوبت به همرزم بسیجی ما رسید. خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت:

«خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»

او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت:

«شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوت‌ها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم، رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است.

آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»

خبرنگار همینطور هاج و واج فقط نگاه می‌کرد.

 نظر دهید »

بسیجی گمنام

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

انباردارمان گفت: یک بسیجی اینجاست که هیچی نمی خواهد، عوض ده تا نیرو هم کار می کنه!

گفتم: کو؟ کجاست؟

گفت: همان که دارد گونی ها رو دوتا دوتا می برد توی انبار.

رفتم نزدیک دیدم آقا مهدی باکری فرمانده لشکر است.

او هم مرا دید… با چشم و ابرو اشاره کرد که چیزی نگم و بگذارم کارش را بکند.

دل تو دل نبود، گونی ها که تموم شد و چایی آوردند، آقا مهدی گفت: حالا بریم دیگه!
حیات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 352
  • 353
  • 354
  • ...
  • 355
  • ...
  • 356
  • 357
  • 358
  • ...
  • 359
  • ...
  • 360
  • 361
  • 362
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2103
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس