فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نامه یک شهید به همکلاسی‌هایش

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در نامه شهید کهتری به همکلاسی‌هایش آمده است: کسی که نسبت به جامعه خود تعهد ندارد، همیشه در فکر منافع خود است، ولو به قیمت پایمال‌شدن حقوق دیگران.
«شهید حسین کهتری» رزمنده‌ دلاور کاشانی است که دیده‌بان بوده و خاطرات خود را از مناطق بانه، مریوان، پادگان سید صادق، اهواز، آبادان و خرمشهر و عملیات‌هاى والفجر 2، 3 و 8، بیت‏المقدس و کربلاى 5، و حتی لحظات حضورش در کنار فرمانده شهید «حاج حسین خرازى» و… را در دفتر کوچک همراهش به رشته تحریر درآورده است.

حسین 2 بار برای مداوای مصدومیت شیمیایی خود به آلمان عزیمت کرد و در مرتبه دوم، به دلیل شدت عوارض ناشى از جراحت شیمیایى در بیمارستان آلمان به ‏شهادت رسید.

او در رشته مهندسی مواد (متالوژی) دانشگاه صنعتی اصفهان قبول شد اما ابتدا به ‌دلیل حضور در جبهه و بعداً به‌ دلیل شدت مصدومیت شیمیایی نتوانست در دانشگاه حضور یابد.

شهید کهتری نخستین‌بار در سال 60، زمانی‌که دانش‌آموز بود به جبهه اعزام شد.

آنچه در ادامه می‌آید نامه این شهید گرانقدر به دانش‌آموزان مدرسه‌ای است که او آنجا تحصیل کرده بود.

* نباید تنها به درس‌خواندن اکتفا کنیم

حضور محترم اعضای انجمن اسلامی دبیرستان محمودیه سلام عرض می‌کنم، امیدوارم که در انجام وظایف‌تان کوشا و همچنین موفق باشید. جملاتی چند برایتان می‌نویسم که اگر مایل بودید می‌توانید در مراسم صبحگاه بخوانید…

حضور یکایک برادران عزیز دانش‌آموز سلام عرض می‌کنم و امیدوارم همواره موفق باشید. شاید از این که برایتان نامه نوشته‌ام تعجب کرده باشید. من خودم قبلا دانش‌آموز همین دبیرستان بوده‌ام که اکنون توفیق حضور در جبهه را دارم. مدتی بود فکر می‌کردم خوب است نامه‌ای برایتان بنویسم و سخنانی را با شما دانش‌آموزان عزیز در میان بگذارم.

انسان موجودی است دارای چندین بُعد که برای پیشرفت و طی مسیر تکامل و رسیدن به کمالات الهی باید تمام ابعاد وجودی خویش را در یک سطح افزایش دهد. اگر کسی فقط یک بُعد خویش را هر چند در سطح بسیار عالی پرورش دهد، در صورتی که از ابعاد دیگرش غافل بماند، در حقیقت از انسانی که مد نظر اسلام است دور شده است. در اسلام از نظر ابعاد انسانی روی دو بُعد علم و ایمان تأکید فراوانی شده است و عالِم بدون ایمان و مؤمن بدون علم را مردود می‌داند.

همین‌طور که خودمان شاهد هستیم تمام مفاسد دنیای امروز در اثر علمی است که از ایمان بی‌بهره است. به قول شهید مطهری علمی که در اختیار شخص بی‌ایمان است همچون چراغی است در دست دزد که، چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا، و در مقابل، ایمان بدون علم و آگاهی ثبات چندانی نخواهد داشت و در مقابل افکار مخالف منحرف خواهد شد.

غرض از این مقدمه‌چینی این بود که ببینم ما تا چه حد با انسانی که مد نظر اسلام است فاصله داریم؟ آیا تمام ابعاد وجودی خویش را پرورش داده‌ایم یا فقط در بعضی از ابعاد وجودی پیشرفت کرده‌ایم؟ آیا آن‌قدر که به درس و مدرسه اهمیت می‌دهیم به مسائل دینی و مذهبی خود نیز اهمیت می‌دهیم؟ روی صحبت من بیشتر با دوستانی است که فقط و فقط به درس چسبیده‌اند و سر خود را در لاک درس فرو برده‌اند و به مسائل انقلاب و کشور هیچ توجهی نمی‌کنند و گاهی که خیلی زور بزنند نظاره‌گری بیش نخواهند بود.

خوب است برادرانی از این دست به خود آیند و پس از گذشت 6 سال از انقلاب و دیدن صحنه‌های بی‌شمار ایثار و فداکاری و جانبازی کمی فکر کنند و از خود بپرسند این قهرمانان صحنه‌های فداکاری چگونه حاضر می‌شوند جان خود را فدا کنند؟ آنها این گوهر گرانبها را در مقابل چه چیزی فدا می‌نمایند؟ چگونه است که این چنین به ایثار جان حاضر می‌شوند؟ این همان انسان ایده‌آل اسلام است که خود را در مقابل مسائل جامعه‌اش مسئول و در غم و شادی‌هایش شریک می‌داند.

در اینجا جا دارد از شهدای عزیز این دبیرستان خصوصا «حمید شریف الحسینی»، «سیدی»، «شهابی» و برادر مفقودالاثر «احمد کاظمی» که نمونه‌های بارز انسان متعهد و مؤمن بودند نامی ببریم. این عزیزان کسانی بودند که همراه درس، فعالیت‌های دیگری نظیر شرکت در جلسات مذهبی، شرکت در فعالیت‌های انقلابی، گذراندن آموزش‌های نظامی، حضور در بسیج و مسجد پرداختند و در حین تحصیل اگر احساس می‌کردند انقلاب و اسلام به آنها نیاز دارد، احساس مسئولیت کرده به یاری اسلام می‌شتافتند. ما نیز اگر بخواهیم راه این عزیزان را ادامه بدهیم نباید تنها به درس‌خواندن اکتفا کنیم، بلکه باید خود را از سایر جهات هم رشد بدهیم تا اگر زمانی وظیفه اقتضا کرد برای دفاع از اسلام و میهن اسلامی به جبهه برویم و هر وقت وظیفه اقتضا کرد در امور دینی علمی و مذهبی کار کنیم و در فاصله زمانی بین دو عملیات که در جبهه به ما نیاز ندارند، جنبه‌های علمی و درسی خود را تقویت کنیم.

در هر صورت هرکس وظیفه خود را بهتر می‌داند، انسان هرکس را که فریب بدهد وجدان خود را نمی‌تواند فریب بدهد، روح شهدای عزیز همواره ناظر اعمال ما هستند. از خدا می‌خواهم که آن عالم در پیشگاه خدا و شهدا شرمنده و خجل نباشیم. کسانی که پیش خود می‌گویند من کاری به این کارها ندارم و درسم را می‌خوانم و در آینده به کشور خدمت خواهم کرد، مسلم بدانند که در آینده نیز خیری از اینها به جامعه نخواهد رسید! چون کسی که نسبت به جامعه خود تعهد ندارد همیشه در فکر منافع خود است، ولو به قیمت پایمال شدن حقوق دیگران.

از این‌که وقت شما را گرفتم مرا ببخشید، تنها چیزی که مرا وادار به نوشتن این جملات - هر چند ناقص - کرد احساس وظیفه بود. از خداوند می‌خواهم همان‌طور که در تمام مراحل با امدادهای غیبی خود انقلاب را یاری کرده است، از این پس نیز همواره رحمت خود را شامل این کشور بگرداند و رهبر عزیزمان را برایمان حفظ نماید و فتح نهایی را نصیب رزمندگان اسلام، و خواری و ذلت را نصیب دشمنان اسلام بگرداند.

والسلام

برادر شما: حسین کهتری

27 آذر 1363

 نظر دهید »

المنتی که نگهبان بعثی را کلاف کرد

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

زمان افطار که می­رسید، به ترتیب از صبحانه و ناهار شروع می­کردیم و غذای شب را که حدود 6 عصر توزیع می‌‌شد، برای سحر نگه می­داشتیم. سرد بودن غذای سحر و دشواری خوردن آن باعث شد که عده‌ای به فکر تهیه المنت بیفتند.
مسأله گرم نگه‌ داشتن غذا در ماه رمضان برایمان معضل بزرگی شده بود. فقط دو، سه نفر از عراقی‌ها روزه می‌گرفتند که آن‌ها هم نمی‌دانستند برای روزه گرفتن باید سحری بخورند. به همین دلیل در این ماه عراقی‌ها طبق عادت خودشان به ما صبحانه و ناهار و شام می‌دادند. صبحانه و ناهار و شام‌مان را که می‌گرفتیم، دورش پلاستیک می‌کشیدیم و رویش هم پتویی می‌انداختیم تا در زمان مصرف کمی گرم مانده باشد. زمان افطار که می­رسید، به ترتیب از صبحانه و ناهار شروع می­کردیم و غذای شب را که حدود 6 عصر توزیع می‌‌شد، برای سحر نگه می­داشتیم. سرد بودن غذای سحر و دشواری خوردن آن باعث شد که عده‌ای به فکر تهیه المنت بیفتند. برای این کار ترانس یکی از مهتابی‌ها را باز کردند و فلزهای دورش را درآوردند؛ بعد یک سیم بدون رویه به دو طرف آن وصل کردند تا کارایی یک المنت را پیدا کند. به این ترتیب یک المنت قوی ساخته شد که با آن می‌شد یک سطل آب را کاملاً گرم کرد. از آن به بعد بود که وضع سحری‌های ما خوب شد.

از ساعت 5/12 شب به بعد، دو نفر مسئول گرم کردن غذاها می­شدند. یک سطل را تا نیمه آب می‌کردیم و المنت را داخلش می­انداختیم و ظرفهای غذا را روی آن می­چیدیم. بعد یک پتو روی آنها پهن می‌کردیم تا بخار آب داغ، تمام غذاها را گرم کند.

عده‌ای شب‌های ماه رمضان را بیدار می‌ماندند. موقع سحر یکی از اسرا شروع به خواندن دعای سحر می‌کرد تا با صدای او دیگران آرام، آرام از خواب بیدار شوند. هر کس که بیدار می‌شد، می‌نشست و با توجه کامل، گویی که در یک مسجد نشسته‌ است به دعا گوش می‌داد.

بعد از خوردن سحری، نماز صبح را به جماعت می­خواندیم و تا زمان آمارِ صبح، می‌خوابیدیم.

واقعاً آن شب‌های اسارت و آن سحرهای روحانی چه صفایی داشت. نزدیک یکی از عصرهای این ماه بود که با یکی از برادران صبحت می­کردم، به او گفتم: «الان حتماً منتظری افطار شود و آبی بخوری.» گفت: «نه، من منتظر سحرم و لحظه شماری می­کنم که آن لحظات روحانی فرا برسد و همه چیز غیر او را فراموش کنم.»

ماه رمضان رو به انتها می‌رفت. یک بار موقع سحر «حازم»، یکی از سربازهای بعثی، پشت پنجره ایستاده بود و داخل آسایشگاه را نگاه می‌کرد. دیده بود که ما جای کتری چای و ظرف غذا را عوض می‌کنیم و بخار زیادی هم از داخل سطل بلند می‌شود که نشان می‌داد اسرا در حال گرم کردن چیزی هستند. یکی از بچه­ها که می­خواست بیرون را نگاه کند، یک مرتبه متوجه او شد و فریاد زد: «حازم پشت پنجره ایستاده و داره نگاه می­کنه.»

اسرا هم خیلی زود بند و بساط المنت را جمع کردند و آن را توی سطل زباله انداختند. چند لحظه بعد هفت، هشت عراقی به همراه حازم داخل شدند و با عصبانیت سراغ مسئول آسایشگاه را گرفتند.

مسئول آسایشگاه که «حمید حیدری» بود، بلند شد و گفت: «چی شده ؟»

سرباز عراقی گفت: «شما المنت دارید. المنت رو بدید به من.»

او گفت : «ما المنت نداریم.»

حازم گفت: «چرا دروغ می­گی؟ مگه تو فردا نمی­خوای روزه بگیری؟ من با چشمای خودم چند لحظه پیش دیدم .»

حیدری در جوابش گفت: «دروغ نمی­گم. المنت نداریم. بیا تمام اینجا رو بگرد، اگه ما المنت داشتیم هر کاری خواستی بکن.»

عراقی ها شروع به گشتن کردند، ولی هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. حازم در حالی که سخت عصبانی بود، به فرمانده‌شان گفت: «ببینید، این غذاها همه گرمه.» یکی از اسرا خیلی سریع ظرف غذا و کتری چای را از روی سطل بلند کرد و آورد وسط آسایشگاه. ظرف غذا که از روی سطل برداشته شد، بخار داخل سطل زد بیرون، ولی نگاه عراقی‌ها به کتری و ظرف غذا بود و متوجه بخارها نشدند. فرمانده دست به کتری چای زد و درش را باز کرد. کتری داغ بود و از

داخلش بخار می‌آمد. ولی ظرف غذا را که تازه گذاشته بودیم، زیاد گرم نبود.

فرمانده گفت: «چرا این چای داغ است؟»

حیدری گفت: «ما چای رو که می­گیریم، توی یک پلاستیک می‌ذاریم و دورش پتو می­پیچیم تا گرم بمونه، اگر ما المنت داشتیم غذامون هم داغ بود، درحالی که میبینید غذا سرده.»

فرمانده به غذا دست زد، دید سرد است؛ به حازم گفت: «مگر تو نگفتی غذا داغه؟ پس چرا سرده؟»

حازم در حالی که هاج و واج مانده بود، جوابی نداد. سطلی که درونش آب داغ بود، همچنان داشت بخار می­کرد و بخار آب تمام اطراف

را گرفته بود و دیوار را خیس کرده بود. ما در حالی که به طرف بخار نگاه می­کردیم، با خودمان گفتیم: «اگر متوجه شوند کارمان زار خواهد بود.» ولی انگار آنها کور شده بودند و اصلاً آن قسمت را نمی­دیدند یا اگر می­دیدند، متوجه نمی­شدند.

به هر حال، فرمانده رو به حازم کرد و گفت: «چرا این موقع شب منو از خواب بیدار کردی؟»

آنگاه رو به «رزّاق» ،یکی دیگر از سربازها، کرد و گفت: «من می­رم، ولی شما دو نفر بمونید. اگه المنت رو پیدا کردین، من می­دونم با این اسرا و اگه پیدا نکردین من می­دونم با شما!»

بعد از رفتن فرمانده، حازم مقداری گشت، حتی تا بغل سطل آب جوش هم رفت، اما متوجه آن نشد.

کیسه‌ها و لباس‌های چند نفر را هم که به آن‌ها مظنون شده بود، گشت ولی چیزی پیدا نکرد. دست آخر به رزاق گفت: «حالا چه کار کنیم؟ اگه دست خالی بریم، فردا فرمانده پدرمون رو در میاره.»

رزاق گفت: «نمی­دونم. خودت گفتی که المنت رو دیدی!»

حازم گفت: «بابا، من خودم دیدم المنت و سطل آب رو که بخار می­کرد. اصلاً چایشان آن قدر داغ بود که حتی از موقع تقسیم چای هم داغ­تر بود.»

خلاصه کار به جایی رسید که حازم به ارشد آسایشگاه التماس می­کرد که این المنت را به من بده، وگرنه فرمانده مرا می­کشد. ارشد آسایشگاه به او گفت: «ما که المنت نداریم. ولی اگه تو سرباز خوبی بودی یه جوری به تو کمک می­کردیم، اما تو اسرا رو اذیت می­کنی و اونا رو کتک می­زنی. به‌علاوه کتکی که تو می­زنی با بقیه فرق داره، چون تو هم بیشتر می­زنی و هم وحشیانه­تر.»

ولی آن سرباز بدبخت اصلاً متوجه حرف‌های حمید نمی­شد و فقط می­خواست هر طور که شده او را قانع کند تا المنت را از او بگیرد. آخر سر گفت: «لااقل یه المنت به من بدید تا به فرمانده نشون بدم. قول می­دم با شما کاری نداشته باشم و اگه گفتن اونا رو بزنید من شما رو کمتر می­زنم.»

حمید گفت: «من المنت ندارم، ببین اگه کسی داره ازش بگیر.»

بچه­ها همین طور با نیش‌خند و تمسخر به او نگاه می­کردند. حازم گفت: «شما می­خواید فردا روزه بگیرید، کاری نکنید که روزه­هاتون باطل شه.»

خلاصه هر چه التماس کرد، نشد که نشد و آخر سر گفت: «از این به بعد می­دونم چه بلایی سرتون بیارم. اونقدر کشیک می­دم تا یه مدرکی از این آسایشگاه پیدا کنم.» و رفت.

هنوز از در آسایشگاه خارج نشده بود که ما دوباره المنت را کار گذاشتیم و غذا را روی آن قرار دادیم. منتها آن قسمت را که فرمانده دست زده بود، دور ریختیم. بعد از استفاده از المنت آن را کاملاً خشک کردیم تا زنگ نزند و بعد سیم و آهنش را از هم جدا کردیم. خدا را شکر غائله آن شب ختم به خیر شد.

فردای همان شب، درب آسایشگاه ما را برای آمار باز نکردند. چند دقیقه بعد فرمانده عراقی با سربازها به اتاق ما آمد. در آن لحظه المنت دست یکی از اسرا بود. او بلافاصله آن را تا کرد و سیمش را در یک دست و آهنش را هم در دست دیگرش مخفی کرد. افسر عراقی به اسرا مقداری بد و بیراه گفت و ادامه داد: «شما ادعا می­کنید که مسلمونید و روزه می­گیرید، ولی من مطمئنم که شما المنت دارید. تا المنت رو ندید روزه­هاتون قبول نیست!»

بی‌اختیار از این حرف او خنده­­مان گرفت. فرمانده از حرصش کسانی را که خندیده ­بودند بیرون کشید و آورد وسط آسایشگاه و به سربازها گفت: «اینها رو بزنید.»

بعد گفت: «خب، حالا المنت رو بدید وگرنه همه‌تون رو تنبیه میکنم!»

کسی چیزی نگفت.

دستور داد لباسهای همه را دربیاورند و ببرند بیرون و تمام آسایشگاه را بگردند.

علاوه بر المنت، دست چند نفر از اسرای دیگر هم قطعات رادیو بود، زیرا رادیو را اوراق می‌کردیم تا به دست عراقی‌ها نیفتد.

اسرایی که این وسایل در دستشان بود، سریع به آسایشگاه کناری رفتند. تمام اسرای آن آسایشگاه برای آمار بیرون رفته بودند و کسی داخل آن‌جا نبود.

سربازها هم هرچه گشتند، چیزی پیدا نکردند. وقتی به آسایشگاه برگشتیم، دیدیم همه وسایلمان به هم ریخته است. عراقی‌ها همان لحظه آمدند و با شیلنگ و کابل اسرا را کتک زدند و وقتی خسته شدند، برگشتند. می­خواستند موقع رفتن در آسایشگاه را هم ببندند که یکی از برادرها از فرمانده پرسید: «آخر سر جرم ما چی بود؟ برای چی می­خواید در رو ببندید؟»

گفت: «چون شما المنت دارید.»

آن برادر گفت: «شما این قدر گشتید و چیزی پیدا نکردید. شاید این حازم خواب‌آلود بوده و اشتباه دیده.»

فرمانده که صحبت آن بنده خدا به نظرش منطقی می‌رسید، نگاهی به او انداخت و بدون اینکه در را ببندد خارج شد.

بازنویس: حاتمی

 نظر دهید »

خلبان‌هایی که نزدیک بود طعمه کوسه شوند

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

 

هوانیروز برای مقابله با حمله عراقی‌ها در جزیره‌ای به نام «بوسیف» که نزدیک اسکله‌ی البکر بود، هلی‌کوپتر مستقر کرده بود و هر موقع کشتی تجاری به مقصد ایران وارد منطقه می‌شد، هلی‌کوپترهای هوانیروز آن را تحت پوشش قرار می‌دادند.
نیروی هوانیروز در دوران دفاع مقدس نقش به سزایی داشته است و در عملیات‌های بزرگ پشتیبانی بسیار مقتدرانه‌ای از رزمندگان کرده است. با هم یکی از این روایت‌ها را می خوانیم.

***

یکی از مأموریت‌های هوانیروز در طول جنگ، شرکت در مأموریت کاروان بود. این مأموریت برای حفاظت از کشتی‌های حامل گندم و شکر و مواد غذایی صورت می‌گرفت. کشتی‌های حامل مواد غذایی برای ایران، مجبور بودند برای رسیدن به بنادر ایران از منطقه‌ای در نزدیکی اسکله‌ای البکر عراق که دارای عمق زیادی بود عبور کنند و عراق با استفاده از این فرصت، به وسیله هواپیماهای PC-7 و هلی‌کوپترهای توپدار، کشتی‌ها را هدف قرار می‌داد.

هوانیروز برای مقابله با این حرکت عراقی‌ها در جزیره‌ای به نام «بوسیف» که نزدیک اسکله‌ البکر بود، تعدادی هلی‌کوپتر مستقر کرده بود و هر موقع کشتی تجاری به مقصد ایران وارد منطقه می‌شد، هلی‌کوپترهای هوانیروز آن را تحت پوشش قرار می‌دادند.

جزیره‌ بوسیف و جزایر کوچکی که در اطراف آن قرار داشت به گونه‌ای بود که شب‌ها وقتی آب دریا بالا می‌آمد (مد) به زیر آب می‌رفت و روز بعد با پیدایش جزر سر از زیر آب بیرون می‌آورد. مساحت این جزیره هم کلاً 500 متر مربع بود.

در یکی از این مأموریت‌ها اطلاع داده شد که کشتی حامل مواد غذایی به طرف جزایر ایرانی در حرکت است و از هوانیروز خواستند که با تیم عملیاتی روانه‌ منطقه شود. آن روز خلبان هلی‌کوپتر سرهنگ جعفر آبادی و کمک او ستوانیار تهرانی بود.

این دو از خلبانان ورزیده‌‌ هوانیروز بودند و مأموریت‌ها آن‌ها حمایت از آن کشتی‌ بود. بالاخره کشتی به محدوده‌ اسکله‌ البکر رسید. عراقی‌ها با یک موشک اگزوست به استقبال آن آمدند، اما خوشبختانه به کشتی نخورد و در نزدیکی جزیره‌ بوسیف زمین خورد و ما انفجار آن را با چشم دیدیم.

دقایقی بعد با مانور هلی‌کوپتر هوانیروز، کشتی به سلامت از آن منطقه گذشت و مأموریت ما به پایان رسید؛ اما هلی‌‌کوپتر کبرا به جای آن که به جزیره‌ بوسیف برگردد، به علت اشکال فنی در یکی دیگر از جزایر کوچک اطراف بوسیف، فرود اضطراری انجام داد و حالت فوق‌العاده اعلام نمود.

بلافاصله من همراه متخصص سلاح (همافر کاظمی) و کروچیف هلی‌کوپتر (استوار مرشدی) به آن منطقه اعزام شدیم. معمولاً‌ آن جزایر ماسه‌ای هستند و وقتی هلی‌‌کوپتر بر روی آن می‌نشیند پایه‌های فرود آن در داخل ماسه فرو رفته، وضعیت نامطمئنی برای هلی‌کوپتر پیش می‌آید. آن هلی‌کوپتر هم به صورت کج و یک طرفه در ماسه فرو رفته بود و ملخ‌ دم‌ آن بیش از سی سانت با زمین فاصله نداشت.

وقتی با سروان جعفرآبادی صحبت کردم، اعلام نمود که یکی از موتورها خاموش شده و چون هلی‌کوپتر دارای مهمات زیاد و سوخت کافی بود، نمی‌توانست از زمین بلند شود.

ساعت چهار یا پنج بعدازظهر بود و مه آهسته آهسته آغاز می‌شد و این جزیره‌ی صد متر مربعی که در محاصره آب دریا قرار داشت هر لحظه کوچک و کوچکتر شده و به زیر آب فرو می‌رفت.

پس از بحث با پرسنل فنی، به این نتیجه رسیدیم که برای حفظ آن هلی‌کوپتر مهمات و وسایل اضافی آن را تخلیه کنیم تا هلی‌کوپتر بتواند با یک موتور از زمین بلند شده و به بندر امام برسد.

بلافاصله کار را آغاز کردیم و سیستم‌های اسلحه و جعبه‌های مهمات و فشنگ‌ها و راکت‌های هلی‌کوپتر را جدا کردیم و با حسابی سرانگشتی متوجه شدیم که حدود یک تن از وزن هلی‌کوپتر کم شده است در این وضعیت حال مرشدی خراب شد و چون دمای آن جا بیش از 50 درجه شرجی بود، مرشدی از حالت رفت و مجبور شدیم دقایقی برای به هوش آوردن او دست از کار بکشیم و در نهایت او را با کمک آب و با بادبزن سر حال آوردیم و به دنبال آن، برای آن که ضریب اطمینان در پرواز هلی‌کوپتر را بالا ببرم، از دوستان خواستم که مقداری از سوخت هلی‌کوپتر را هم تخلیه کنند.

دیگر مه کاملاً خود را نشان داده و آب را تا چند متری ما آورده بود. ما فرصت زیادی نداشتیم و باید برای نجات هلی‌کوپتر، آن را از آن‌جا بلند می‌کردیم.

به همین خاطر با خلبان آن صحبت کردم و چون خلبان به کار من اعتماد و اعتقاد داشت، درون کابین رفت و هلی‌کوپتر را روشن نمود. لحظه‌ بعد هلی‌کوپتر به سختی از زمین کنده شد و به طرف بندر امام به حرکت درآمد.

در حالی که با نگاهم آن‌ها را دنبال می‌کردم در دل دعا می‌کردم که خدایا کمک کن آن‌ها به سلامت به بندر امام برسند. اگر خدای ناکرده برای آن‌ها سانحه‌ای رخ می‌داد، تا آخر عمر شرمنده‌ خانواده‌ آن‌ها می‌شدم. حالا من مانده بودم و آقای کاظمی و مرشدی و آب هم هر لحظه پیشروی می‌کرد. حدود عصر بود آهسته آهسته خورشید به پشت آب‌ها می‌لغزد.

با بالا آمدن آب اطراف جزیره، متوجه‌ دلفین‌ها و کوسه‌ها شدیم. یکی از دوستان گفت که ما امشب شام کوسه‌ها هستیم.

معمولاً در این گونه موارد، هلی‌کوپتری از نیروی دریایی برای جابه‌جایی ما می‌آمد و همان‌گونه که ما را آورده بود، سر ساعت معینی باز می‌گشت و ما را با خود می‌برد.

در همین افکار بودیم که صدای هلی‌کوپتر نیروی دریایی در فضا پیچید و به دنبال آن‌ هلی‌کوپتر تا نزدیکی محل استقرار ما که دیگر تا بالای زانوی ما را هم آب گرفته بود آمد؛ اما چون ما در زاویه ضد نور قرار داشتیم موفق به دیدن ما نشد. یکی از بچه‌ها پیراهن قرمز رنگی به تن داشت. زود آن پیراهن را درآورد و شروع به تکان دادن آن نمود؛ اما خلبانان هلی‌کوپتر متوجه آن نشدند و از منطقه دور شدند.

با دور شدن هلی‌کوپتر کوسه‌ها به ما نزدیک شدند. آن‌ها گویی قبل از شام جشن گرفته‌اند و منتظر بودند که آب کمی دیگر بالا بیاید تا جشن خود را شروع کنند.

دیگر یأس و ناامیدی بر جان ما ریشه دوانید و با تاریک شدن هوا به این نتیجه رسیدیم که باید اشهدمان را بخوانیم. تصمیم گرفتم به عنوان آخرین حرکت، یکی از راکت‌ها را بشکافم و با آتش زدن سوخت آن اعلام خطر بکنم که در همین اثنا دگربار صدای موتور هلی‌کوپتر نیروی هوایی در فضا پیچید و لحظه‌ای بعد هلی‌کوپتر در بالای سر ما قرار گرفت. بلافاصله مهمات و کلیه وسایل به جا مانده از هلی‌کوپتر کبرا را به داخل آن سوار کردیم و به دنبال آن خود نیز سوار شدیم و به طرف بندر امام به پرواز درآمدیم.

روز بعد کروچیف هلی‌کوپتر نیروی هوایی به سراغ من آمد و کیسه‌ای از گوش ماهی‌هایی را که جمع کرده بودم، به من داد و در حالی که لبخند می‌زد، گفت: «دیروز اسم شما در پروازها از قلم افتاده بود؛ لیکن خلبانی که صبح شما را به منطقه آورده بود با آن که مجاز به پرواز شب نبود، داوطلبانه و با مسئولیت خود به پرواز درآمد و شما را نجات داد. من وقتی این کیسه گوش ماهی را در دست تو دیدم تعجب کردم که چطور به جای آنکه به فکر جانت باشی به فکر جمع‌ کردن این گوش ماهی‌ها افتادی.»

راوی:سرهنگ فنی سعید هدایی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 341
  • 342
  • 343
  • ...
  • 344
  • ...
  • 345
  • 346
  • 347
  • ...
  • 348
  • ...
  • 349
  • 350
  • 351
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1664
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس