فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

چگونه صدام از اسارت گريخت؟

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در روزهاي آغازين سال 1361 رزمندگان گردان حبيب لشگر27 چنان پيشروي مي كردند كه باورش براي فرماندهان عمليات فتح المبين نيز سخت مي نمود.
آنان در منطقه عمومي شوش و دزفول 58 كيلومتر پيشروي كردند و اين در حالي بود كه در اين مسير تنها 5شهيد دادند و در نهايت با تصرف ارتفاعات «برقازه» مقر تاكتيكي سپاه چهارم عراق را نيز به تصرف خود درآوردند.
جداي از پيروزي چشمگير رزمندگان گردان حبيب، بعدها اهميت اين مقطع از جنگ بيشتر روشن شد. طبق اعترافات فرماندهان نظامي و مقامات سياسي رژيم بعث در آن روز (8فروردين 1361-مرحله چهارم عمليات فتح المبين) چيزي نمانده بود، صدام به اسارت بچه هاي گردان حبيب درآيد!
وقتي رزمندگان «برقازه» را تصرف كردند با جسد دو سرباز عراقي كه تيرباران شده بودند، مواجه شدند.
اسراي عراقي گفتند وقتي صدام در خطر اسارت قرار گرفت و اخبار شكست هاي پي در پي را مي شنيد با عصبانيت دستور اعدام اين دو سرباز شيعه را صادر كرد چرا كه معتقد بود آنها با ايراني ها همدستي كرده اند!
آنچه در ادامه مي خوانيد سه روايت از آن ماجرا از زبان نزديكان صدام است.

روايت اول؛ من را بكشيد!
ژنرال «حسين كامل مجيد»، وزير صنعت و صنايع نظامي رژيم بعث و داماد معدوم صدام پس از فرار به اردن در زمستان سال 1374، طي مصاحبه اي مفصل با نشريه «السفير» چاپ بيروت گفته است:
… در عمليات «شوش- دزفول» ]فتح المبين[، هنگامي كه نيروهاي ايران در منطقه سپاه چهارم عراق پيشروي كردند، واحدهاي پشتيباني اين سپاه رزمي نيز از بين رفت و چيزي نمانده بود كه صدام و همراهان او، كه من هم جزء آنها بودم، به اسارت نيروهاي ايراني درآيند.
در آن لحظات، رنگ از چهره صدام پريده و بسيار نگران بود. صدام به ما نگاه كرد و گفت: از شما مي خواهم در صورتي كه اسير شديم، من و خودتان را بكشيد…

¤ روايت دوم؛ لعنت بر آنها!
سرلشكر ستاد «عبدحميد محمودالخطاب»، رئيس دفتر رياست جمهوري عراق و از همراهان دايمي صدام طي دوران جنگ با ايران، درخصوص چند و چون اين ماجرا مي گويد: در عملياتي كه ايراني ها نام فتح المبين را روي آن گذاشته بودند، نيروهاي ايراني به منطقه استقرار سپاه چهارم و مواضع ستادي اين سپاه رسيدند. آقاي رئيس جمهور ]صدام[ هم در همين منطقه بود. سپهبد خلبان «عدنان خيرالله طلفاح» -وزير دفاع- هم بود. فهميديم كه نيروهاي ايراني، ما را دور زده اند. احساس همه ما اين بود كه به زودي به اسارت نيروهاي ايراني درخواهيم آمد. آقاي رئيس جمهور، مضطرب از عدنان خيرالله پرسيد:
-عدنان، بگو چه بايد بكنيم؟
عدنان خيرالله جواب داد:
-سرورم، جاي ديگري براي فرار و پنهان شدن پيدا مي كنم.
دوباره آقاي رئيس جمهور پرسيد:
-سلاح و مهماتي هم به همراه داريد؟
من جواب دادم: فقط يك قبضه تفنگ داريم.
ايشان با خشم و غضب گفت:
-اگر ايراني ها مرا پيدا كنند، مي دانيد چه مي شود؟
افراد همراه همگي سعي مي كردند آقاي رئيس جمهور را آرام كنند. او در حالي كه به تانك هاي ماكه در آتش مي سوخت، نگاه مي كرد، دايم زيرلب مي گفت:
-لعنت بر آنها! ما را در ورطه جنگ گرفتار كردند.
او اسم كسي را نمي آورد. فقط به لعنت كردن اكتفا مي كرد؛ اما من مي دانستم كه منظورش آمريكا و رهبران عربستان و كويت هستند.
آن روز ما براي چند ساعتي در محاصره بوديم؛ اما ناگهان يك دستگاه خودرو را كه حامل افراد مجروح بود، پيدا كرديم. افراد زخمي را بيرون كشيده، خودمان سوار شديم. رئيس جمهور وقتي سرجايش نشست، گفت:
-زخمي ها مداوا خواهند شد؛ اما اگر ما اسير ايراني ها بشويم، چه بايد بكنيم؟

¤ روايت سوم؛ توصيه صادقانه!
آخرين روايت در مورد اين واقعه، از آن خالد حسين نقيب، افسر ستاد سابق وزارت دفاع رژيم بعث است. وي كه در جريان نبرد فتح، فرماندهي يكي از واحدهاي زرهي را در حوزه استحفاظي سپاه چهارم برعهده داشته، در كتاب خود مي نويسد:
… هنگامي كه صدام به اتفاق همراهان خود و فرمانده سپاه 4عراق ]سرلشكر ستاد هشام صباح فخري[ در منطقه ]برقازه[ نزديك به جاده عمومي فكه مشغول قدم زدن بود، فرمانده سپاه 4 به وي اطمينان داد كه نيروهاي ما هنوز در حال مبارزه هستند و خطري آنها را تهديد نمي كند. در آن لحظه، يك گردان توپخانه از جاده موصوف در حال عقب نشيني بود. صدام، فرمانده اين گردان را احضار كرد و گفت:
-چرا شما عقب نشيني مي كنيد؟ چه كسي به شما دستور عقب نشيني داده است؟!
او پاسخ داد:
-تمامي نيروهاي مستقر در جبهه، در حال عقب نشيني هستند. قربان، نيروهاي ايراني با موضع شما چند كيلومتر بيشتر فاصله ندارند. توصيه مي كنم شما هم عقب نشيني كنيد. در غير اين صورت، به اسارت در خواهيد آمد!
صدام و همراهانش بلافاصله از آن منطقه گريختند. به اين ترتيب، اين افسر، صدام را از خطر به اسارت درآمدن نجات داد؛ اما بعدها صدام اين واقعه را به گونه اي ديگر با ملت در ميان گذاشت!

 1 نظر

مهمات منافقین بلای جان خودشان

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

علی بکایی از جمله رزمندگانی است که در 5 مرداد 67 با منافقین در حمله مرصاد جنگیده است. ایشان خاطره ای از ان عملیات دارد و می نویسد:
*برادر رحمت بهشتی که خدایش رحمت کند در اطراف چاردیواری - که قبلاً تلمبه‌خانه نفت بود- رسید، نارنجک اول را کشید و داخل یک ماشین انداخت که عمل نکرد. نارنجک دوم را هم کشید که عمل نکرد. نارنجک سوم را که خواست بیاندازد، توسط قناسه مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید که بعد بچه‌ها او را به داخل شیاری کشاندند تا بتوانیم او را به عقب منتقل کنیم.

بچه‌ها تا جایی که گلوله داشتند مقاومت کردند و به جایی رسید که نه مهمات داشتیم و نه گلوله. هر کدام از برادران دو الی سه فشنگ بیشتر به همراه نداشتند.

مهمات تمام شده بود و ما در معرض هجوم دشمن ولی روحیه‌ها بسیار بالا و عالی بود.

در همان حین دشمن عقب‌نشینی کرد و پا به فرار گذاشت و ما هم سریعاً بچه‌ها را به جلو کشاندیم و مهمات و… را برداشتیم و با مهمات خود منافقین به تعقیب آنها پرداختیم.

نمی‌دانم چطور شد که یک لحظه منافقین عقب کشیدند و ما در آن شرایط بحرانی توانستیم خودمان را جمع و جور کنیم. در این موقع حقیقتاً خدا بود که ما را کمک کرد.

ما به عقب آمدیم و در دامنه کوه، تجهیز شدیم. آرپی‌جی و … هرچه لازم بود برداشتیم.

مجدداً به طرف چاردیواری رفتیم. کار بسیار بالا گرفت و بچه‌ها به مدت یک شب و یک روز مردانه جنگیدند و با اینکه خستگی فشار می‌آورد ولی کوچکترین اثری از ضعف نبود.

خاطره جالبی که دارم از برادری بود که سنی حدود 45 الی 50 سال داشت و آرپی‌جی می‌زد و آخرین گلوله آر‌پی‌جی که داشتیم به او دادیم و او زد.

پرده گوش ایشان پاره شده بود و از گوشش خون می‌آمد. ما گفتیم او را به عقب ببریم اما می‌گفت من عقب نمی‌روم و فقط به من گلوله بدهید تا دشمن را از بین ببرم.

تا اینکه نیروهای یگان‌های دیگر به جلو آمدند و جایگزین ما شدند. و ما به مقرمان برگشتیم، و الحمدالله منافقین برای همیشه به زباله‌دان تاریخ سپرده شدند و خیالمان از این جوجه‌های استعمار راحت شد.

 1 نظر

همرزم حاج همت

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

جوانان عزیز و آنهایی که به دنبال یاران شهید حاج همت هستید تا آنها را دیده و گفتگو کنید ؛ نویسنده متعهد ، سخنگوی انجمن قلم ایران و فرمانده عزیزم «دکتر محسن پرویز» که در دوران مقدس مسئول تبلیغات لشکر27 محمد رسول الله(ص) بود یکی از آنان است.

در این هفته مطلع شدم ایشان در بیمارستان مرکز قلب تهران تحت عمل جراحی قرار گرفته است. و در “آی سی یو” تحت نظر است.

خاطره درس آموز او که برای امروز ما به نگارش درآمد و در روزنامه جام‌جم هم منتشر شد برایم خیلی مهم و بیاد ماندنی بود.

با آرزوی سلامتی و شفای فرمانده عزیزم ، متن خاطره وی را خدمتتان تقدیم می‌کنم:

“بهار و تابستان سال ۱۳۶۲، در اردوگاه شهید بروجردی (در ارتفاعات قلاجه ، اسلام‌آباد غرب) بودیم. گوشه چادر فرماندهی لشکر نشسته بودم. حاج همت کارم داشت و گفته بود بنشینم تا بیاید و با هم صحبت کنیم. او کمی آن‌طرف‌تر مشغول مجادله با «محمدرضا کارور» و «احمد نوزاد» بود. چند دقیقه‌ای برایشان صحبت کرد و دست آخر ازشان خواست که بروند و نیروها را تقسیم کنند و دو گردان تشکیل دهند.

هر دو تایشان از بچه‌‌های گردان هشت قدیم سپاه بودند. بیشتر گردان هشتی‌ها توی یک گردان بودند و حاجی از آنها می‌خواست که دست‌کم دو قسمت شوند و گردان‌های مالک اشتر و مقداد را دست بگیرند. و آنها استنکاف می‌‌کردند. پیشتر «کارور» فرمانده گردان بود و «نوزاد»، یکی از معاونانش.

نوزاد فرماندهی گردان دیگر را نمی‌پذیرفت و می‌گفت که یکی دیگر از بچه‌ها را بگذارید و من هم در خدمتش خواهم بود. تعارف نمی‌‌کرد؛ بعدها ثابت کرد که تعارف نمی‌کند. خلاصه به جایی نمی‌رسیدند. نه آن که از زیر بار مسؤولیت شانه خالی کنند؛ دعوا بر سر فرماندهی بود! اما دعوای آن روزها با دعوای این روزها فرق داشت. سر و دست نمی‌شکستند برای آن که فرمانده باشند؛ می‌گفتند دیگری که لایق‌تر است، فرمانده باشد و ما در خدمت او باشیم! سبقت می‌گرفتند در این که رئیس نباشند (نه آن که باشند) ولی می‌خواستند همچنان خدمت کنند. (نه آن که خانه‌نشینی برگزینند!)

آخر کار حاج همت بهشان تکلیف کرد که با هم بنشینند و نیروها را دو قسمت کنند و هر کس را که تفاهم کردند، فرمانده باشد و دیگران هم در رده‌های پایین‌تر دو گردان قرار گیرند.

خیلی‌هایشان حالا دیگر (به ظاهر) نیستند. بی‌دلیل نیست که می‌گویند خداوند گلچین خوبی است. شهید حاج محمد ابراهیم همت؛ شهید احمد نوزاد؛ شهید محمدرضا کارور؛ شهید حاج امینی؛ شهید قلی‌اکبری؛ شهید جواد حاج ابوالقاسم صراف؛ شهید حاج علی جزمانی و خیلی‌های دیگر.

ای کاش خاطرات این بزرگمردان هرگز از یادهایمان نرود…”

اللهم اشف کل مرضانا به حرمت مولانا الامام مهدی عجل الله تعالی ظهوره

آمین یا رئوف و یا رحیم

 1 نظر
  • 1
  • ...
  • 335
  • 336
  • 337
  • ...
  • 338
  • ...
  • 339
  • 340
  • 341
  • ...
  • 342
  • ...
  • 343
  • 344
  • 345
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1741
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس