مهمات منافقین بلای جان خودشان
به نام خدا
علی بکایی از جمله رزمندگانی است که در 5 مرداد 67 با منافقین در حمله مرصاد جنگیده است. ایشان خاطره ای از ان عملیات دارد و می نویسد:
*برادر رحمت بهشتی که خدایش رحمت کند در اطراف چاردیواری - که قبلاً تلمبهخانه نفت بود- رسید، نارنجک اول را کشید و داخل یک ماشین انداخت که عمل نکرد. نارنجک دوم را هم کشید که عمل نکرد. نارنجک سوم را که خواست بیاندازد، توسط قناسه مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید که بعد بچهها او را به داخل شیاری کشاندند تا بتوانیم او را به عقب منتقل کنیم.
بچهها تا جایی که گلوله داشتند مقاومت کردند و به جایی رسید که نه مهمات داشتیم و نه گلوله. هر کدام از برادران دو الی سه فشنگ بیشتر به همراه نداشتند.
مهمات تمام شده بود و ما در معرض هجوم دشمن ولی روحیهها بسیار بالا و عالی بود.
در همان حین دشمن عقبنشینی کرد و پا به فرار گذاشت و ما هم سریعاً بچهها را به جلو کشاندیم و مهمات و… را برداشتیم و با مهمات خود منافقین به تعقیب آنها پرداختیم.
نمیدانم چطور شد که یک لحظه منافقین عقب کشیدند و ما در آن شرایط بحرانی توانستیم خودمان را جمع و جور کنیم. در این موقع حقیقتاً خدا بود که ما را کمک کرد.
ما به عقب آمدیم و در دامنه کوه، تجهیز شدیم. آرپیجی و … هرچه لازم بود برداشتیم.
مجدداً به طرف چاردیواری رفتیم. کار بسیار بالا گرفت و بچهها به مدت یک شب و یک روز مردانه جنگیدند و با اینکه خستگی فشار میآورد ولی کوچکترین اثری از ضعف نبود.
خاطره جالبی که دارم از برادری بود که سنی حدود 45 الی 50 سال داشت و آرپیجی میزد و آخرین گلوله آرپیجی که داشتیم به او دادیم و او زد.
پرده گوش ایشان پاره شده بود و از گوشش خون میآمد. ما گفتیم او را به عقب ببریم اما میگفت من عقب نمیروم و فقط به من گلوله بدهید تا دشمن را از بین ببرم.
تا اینکه نیروهای یگانهای دیگر به جلو آمدند و جایگزین ما شدند. و ما به مقرمان برگشتیم، و الحمدالله منافقین برای همیشه به زبالهدان تاریخ سپرده شدند و خیالمان از این جوجههای استعمار راحت شد.