فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شنیدن «نه» از اصغر وصالی/برای خبرنگاری از امام اجازه گرفتم

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مریم کاظم‌زاده گفت: دغدغه‌ خبرنگاری داشتم؛ به صورت مکتوب از امام پرسیدم: «دختری مذهبی هستم و خیلی هم علاقه دارم وارد حرفه خبرنگاری شوم، آیا می‌توانم وارد این حرفه شوم؟» ایشان نوشتند «هیچ اشکالی ندارد به شرط اینکه رعایت حجاب شود».
مجمع بانوان راوی دفاع مقدس ماهانه جلساتی را با حضور مادران و همسران شهدا، نویسندگان و راویان به همت حوزه هنری تهران برگزار می‌کند که سی‌امین جلسه این مجمع با حضور راویان و نویسندگان دفاع مقدس از جمله مریم کاظم‌زاده خبرنگار دفاع مقدس و همسر شهید اصغر وصالی، معصومه رامهرمزی نویسنده ادبیات دفاع مقدس، فرشته ملکی همسر شهید مدق، مادر شهید علیرضا خان‌بابایی، زنان رزمنده و امدادگر جبهه جنوب و غرب کشور در مرکز تشکل‌های شاهد و ایثارگر برگزار شد.

محوریت این جلسه بیان خاطرات مریم کاظم‌زاده قبل از انقلاب اسلامی، حضور در کردستان و ازدواج با شهید اصغر وصالی بود که در ادامه می‌آید.

* برای خبرنگاری از امام اجازه گرفتم

من در خانواده‌ای مرفه در شیراز زندگی می‌کردم؛ دایی‌های من به دلیل فعالیت‌های سیاسی دوران طاغوت مرتب در زندان بودند؛ از سویی هم چون پدرم نگرش‌های سیاسی مرا می‌دید، این موضوع را برای خانواده خطرساز می‌دانست و نمی‌خواست من ادامه‌دهنده راه دایی‌هایم باشم لذا به اصرار برای ادامه تحصیل راهی انگلیس شدم.

بنده فکر پیروزی انقلاب را هم نمی‌کردم و در انگلیس برنامه‌هایی برای خود داشتم؛ در سال 56 که دانشجوی رشته ریاضی در انگلیس بودم، وقتی که امام(ره) به فرانسه تشریف آوردند به همت شهید مجید حداد عادل دیداری با حضرت امام داشتیم که ورود امام خمینی(ره) به فرانسه و آن دیدار خط زندگی مرا تغییر داد.

شروع حرفه خبرنگاری شاید همان دیدار با امام(ره) بود، چون حرفه خبرنگاری یکی از آرزوهای من بود اما با توجه به شرایط اجتماعی آن موقع، کسی تصور نمی‌کرد که یک دختر مذهبی می‌تواند وارد کار خبرنگاری شود.

به دیدار امام مشرف شدیم، بعد از دیدار به ما گفتند هر کسی سؤالی دارد می‌تواند مکتوب بنویسد و حضرت امام هم جواب می‌دهند. بنده آنچه که دغدغه‌ام بود روی کاغذ نوشتم: «دختری مذهبی هستم و خیلی هم علاقه دارم وارد حرفه خبرنگاری شوم، آیا می‌توانم وارد این حرفه شوم؟» ایشان مکتوب نوشتند «هیچ اشکالی ندارد به شرط اینکه رعایت حجاب شود».

* آغاز به کار در روزنامه انقلاب اسلامی

وقتی که امام(ره) به ایران تشریف آوردند، نه تنها من، هیچ‌کدام از دانشجویان آرامشی را نداشتند که دنبال درس بروند، اکثریت حداقل برای مدت کوتاهی مرخصی تحصیلی گرفتند و به ایران آمدند. خیلی از آنها برنگشتند که بنده هم جزو همین گروه بودم.

بنده از سال 58 در روزنامه انقلاب اسلامی کار را شروع کردم، این روزنامه نیرو می‌گرفت، من هم تقاضا دادم که به عنوان عکاس روزنامه مشغول به کار شوم، اما روزنامه انقلاب اسلامی قسمت عکس نداشت. مؤسس این روزنامه آقای بنی‌صدر بود که می‌خواست الگویی از روزنامه فیگارو ترتیب بدهد.

مدتی که آنجا مشغول شدم، شروع به جمع‌آوری عکس کردم اما با توجه به اینکه عکس‌هایم در روزنامه کار نمی‌شد، کمی هم دلخور بودیم.

* رسانه‌ها وضعیت کردستان را به درستی پوشش نمی‌دادند

بعد از مدتی درگیری‌های کردستان شروع شد؛ این درگیری‌ها فرصتی بود که از نزدیک کار خبرنگاری و عکاسی را تجربه کنم؛ چون رسانه‌ها آن طور که باید وقایع کردستان را پوشش نمی‌دادند؛ من خیلی کنجکاو بودم که بدانم جریان کردستان با آنچه که رسانه رسمی کشور می‌گوید مطابقت دارد یا خیر.

نخستین بار وارد سنندج شدم و بعد از آن به مریوان رفتم؛ بنده در مریوان با دکتر چمران آشنا شدم؛ بعد از جریان پاوه دوست داشتم ماجرای پاوه را از دکتر چمران بپرسم. یکی از ویژگی‌های اخلاقی شهید چمران این بود که نمی‌خواست به تنهایی رویدادهای پاوه را بر عهده بگیرد، لذا به من گفت: «فرمانده سپاه منطقه، آقای وصالی بوده و شما بروید و از او بپرسید و بعد از شام من هم صحبت‌های آقای وصالی را کامل می‌کنم و مفصل‌تر برای شما از آنچه که منظر من بوده تعریف کنم».

* شنیدن «نه» از اصغر وصالی

دوربین و ضبط را برداشتم و به پادگان مریوان رفتم؛ قبل از مراجعه به اصغر وصالی، در ابتدا دوستان شناخت مختصری از او به من دادند که ایشان فردی سخت‌گیر و بسیار جدی است؛ آنها مرا آماده کرده بودند که ممکن است آقای وصالی به راحتی برای شما وقایع پاوه را تعریف نکند.

من با این ذهنیت، با آقای وصالی روبه‌رو شدم؛ هر چه که دوستان گفته بودند در نظر من توان گرفت؛ او فردی بسیار سخت‌گیر و جدی بود و با توجه به شرایط جوانی نمی‌توانستم این را بپذیرم که کسی به درخواستم پاسخ «نه» بدهد.

وقتی که جریان پاوه را از شهید وصالی پرسیدم، او در حالی که با من رو در رو نشد و به کار خود ادامه می‌داد، به من گفت: «اصلاً شما خبرنگارها برای چی به اینجا آمدید؟» گفتم: «خُب، حرفه و کارم ایجاب می‌کند از نزدیک ماجراها را ببینم» ایشان گفتند: «اگر می‌خواستید از نزدیک از این ماجراها باخبر شوید، باید شب‌ها و روزهای پاوه را در اینجا حضور داشتید. بعد هم بیشتر خبرنگارها کسانی هستند که پشت میز می‌نشینند و خبرها را مخابره می‌کنند. شما به تهران بروید و پشت میزتان بنشینید و از طریق تلکس‌ها راحت‌تر اخبار را پیگیری کنید».

از این حرف شهید وصالی خیلی ناراحت شدم و گفتم: «من الان در شرایط خطرناک مریوان هستم و انصاف نیست که شما به من نه بگویید و اینگونه برخورد کنید».

* مأموریتی که با شهید وصالی رفتم

با دلخوری به پادگان برگشتم؛ صبح روز بعد، قرار بود گروهی برای شناسایی به نقطه مرزی بروند؛ دکتر چمران به من گفت: «شما هم با این گروه همراه شوید، می‌خواهند به مرز عراق بروند» بنده هم از خدا خواسته، آماده حرکت با این گروه شدم، اما نمی‌دانستم که سرپرست گروه، شهید وصالی است.

دکتر چمران وقتی که می‌خواست ما را راهی کند به شهید وصالی گفت: «من این خانم خبرنگار را سالم تحویل دادم، ایشان را سالم برمی‌گردانید» شهید چمران به من گفت «راستی مصاحبه پاوه را گرفتید؟» گفتم : «خیر، رفتم با آقای وصالی مصاحبه بگیرم اما ایشان حرفی نزدند».

به همراه گروه شهید وصالی راهی منطقه شدیم؛ مأموریت سختی بود؛ اما پا در میانی شهید چمران، آن سردی و خشکی ارتباط را رفع کرد.

* خواستگاری شهید وصالی

بعد از مدتی، وقتی که می‌خواستم به تهران برگردم، شهید وصالی به هر سختی بود، به من پیشنهاد ازدواج داد؛ این موضوع برای من خیلی سنگین بود و فرصتی خواستم برای فکر کردن؛ آن موقع خانواده من ساکن شیراز بودند، من هم اصرار داشتم که با همان شیوه سنتی با خانواده به خواستگاری بیایند، ایشان هم قبول کردند و از تهران با مادر، دایی و برادرشان به شیراز آمدند؛ مراسم خواستگاری هم برگزار شد و یک ماه قبل از ازدواج‌مان، خانواده من در بهمن 58 به تهران آمدند.

مراسم ازدواج‌مان در تهران بود که این ازدواج خیلی دوام نداشت و شهید وصالی در 28 آبان 1359 در روز عاشورا در گیلانغرب بر اثر اصابت تیر مستقیم عراقی‌ها به سرش شهید شد.

* شهید وصالی انقلابی واقعی بود

تفاوت‌های زیادی بین من و شهید اصغر وصالی بود، من دختری بودم که دوست داشتم ادای انقلابی‌ها را دربیاورم و به نوعی به انقلابی‌گری تظاهر کنم؛ اما شهید وصالی کسی بود که از 13 سالگی مبارزات سیاسی‌اش را آغاز کرده بود و با سازمان مجاهدین فعالیت می‌کرد، عملیات‌های بسیار حساس و اساسی انجام داده بود، بعد هم توسط هم‌گروه‌های خود در سازمان لو رفت و به او خیانت کرده بودند؛ بعد از دستگیری شهید وصالی حتی حکم اعدام او را هم صادر می‌کنند، اما بعد به حبس ابد محکوم ‌شد.

من جزو آرزوهایم بود که با کسانی ازدواج کنم که فقط اهل حرف زدن نباشد بلکه در عمل یک مجاهد و مبارز باشد. شهید وصالی یک چریک و انقلابی واقعی بود.

* حرف‌های آموزنده خانم دباغ

در دوران جوانی، نقش بزرگترها و تجربه‌ گرفتن از آنها برای من بی‌تأثیر نبود، به خصوص شخصیتی مانند خانم دباغ. مانند فرزندان خانم دباغ محسوب می‌شدیم. او در نشست‌هایی که برگزار می‌شد، یکسری حرف‌هایی می‌زد که برای ما آموزنده بود. یکی از حرف‌هایشان این بود که «با خودتان صادق باشید، توانایی و ناتوانی‌های خودتان را بشناسید و به خودتان دروغ نگویید».

به گزارش توانا، در ادامه این جلسه برخی از راویان از نویسنده کتاب «خبرنگار جنگی؛ خاطرات مریم کاظم‌زاده» به دلیل عدم نگارش تمام خاطرات این خبرنگار جنگ انتقاد کردند.

 نظر دهید »

شهید زنده وجاودانه است...

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهید حسین مالکی نژاد در سال 1349 در شهر قم به دنیا آمد از همان دوران کودکی علاقه فراوانی به مداحی داشت و همین امر هم باعث شد که در زمان حضورش در جبهه به همراه برادرش علی مداحی اهل بیت(ع) را در جمع رزمندگان ادامه دهد…

او در سال 62 ، 13 سال بیشتر نداشت که پا به جبهه گذاشت .جسم وروح او با خاک وفضای آسمانی دیار ،یکی شده بود .همه کاری در آنجا انجام می داد .اذان می گفت،مکبر نماز جماعت بود،مداحی می کرد،اسلحه به دست می گرفت و می جنگید.یک نیروی تمام عیار بود…

برادحسین ،حاج علی آقا اتفاقات جالبی را از حسین تعریف می کند:

“برای خداحافظی که رفتیم حسین گفت: «دوازده روز دیگر ان شاء الله تشییع جنازه ام خواهد بود و در حرم آقای عاصی مداحی خواهد کرد». به هرصورتی بود راهی منطقه شد. و من هنوز مات حرفهای او بودم که نکند … چند روز گذشت و همان طور که منتظر بودم خبر شهادتش رسید، قرار شد جنازه اش با قطار بیاید، تا آن روز ده روز از اعزامش می گذشت و قرار بود جنازه ی حسین و یک شهید عزیز دیگر، با تعدادی ازحجاج جمعه خونین سال 66 با هم تشییع شود. ناگهان خبر رسید که برای اولین بار جنازه ی شهدا اشتباه به تهران برده و تا باز گردانده شود دو روز طول می کشد! بنا براین تشییع شهدای حج را هم عقب انداختند، تا با هم تشییع شوند و همین باعث شد آن دوازده روزی که حسین وعده داده بود تحقق یابد.

تشییع جنازه برپا شد حرم حضرت معصومه مملو از جمعیت بود. مداحان دیگری قرار بود مداحی کنند اما هر کدام به دلیلی موفق به حضور نشدند بطور اتفاقی آقای عاصی را در خیابان دیدیم و قرار شد در برنامه مراسم، مداحی داشته باشند و این شد که آنچه حسین با چشم دل، مدتها قبل دیده بود ما با چشم سر، شاهد شدیم و دیدیم.

حسین جریانی را نیز برای «حاج آقا صادق محمودي» تعریف می‌کند که ايشان آن وقت رزمنده بودند و آرپي‌چي‌زن. از او قول می‌گیرد تا حسین زنده است برای کسی تعریف نکند؛ هجده سال بعد از جنگ در سفری که به مدینه رفته بودیم به اتفاق ایشان و حجت‌الاسلام میرباقری در بقیع نشسته بودیم که ایشان این جریان را تعريف كرد.

«حسین گفته بود معتقد بودم که رفاقت‌ها و صمیمی بودن با همدیگر نباید باعث شود که ما نسبت با فرماندهان و… برخورد نامناسبی بکنیم. رفاقت‌ها در جای خودش، اما در جبهه باید احترام‌ها بر اساس قواعد نظامی باشد؛ شهيد علي لطفعلي‌زاده یک روز جلوی من رفتاری با یکی از فرماندهان می‌کرد که باعث ناراحتی من شد. به همین خاطر با شهيد علي لطفعلي‌زاده سنگين شدم، اما قهر نكردم. چون مي‌دانستم قهر کار درستي نيست. سرسنگين شده بودم. سلامی می‌کردیم و خداحافظ. مي‌رفتیم و ديگر باهم گرم نبوديم.

این برخورد بود تا در عملیات بعدی علي لطفعلي‌زاده شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شب‌ها رزمندها می‌آمدند خانه برای ملاقات. آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش می‌كرد و می‌رفت. وقتي خواستم بخوابم، دیدم یک‌باره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. ديدم علي لطفعلي‌زاده است. پرسیدم علي، تو كجا، اينجا كجا؟ آمدم لامپ را روشن كنم كه علی گفت نمی‌خواهد. مادرت متوجه مي‌شوند. به من گفت: از ما ناراحت بودي، سراغ ما رو نگرفتي. گفتم من بروم يک سري به شما بزنم. گفتم مگه تو شهيد نشدي؟ گفت چرا. گفتم كجا بودي؟ گفت اجازه گرفتم که فقط يک سر به تو بزنم و بروم؛ يک خيار در بشقاب كنار تشك بود. علي لطفعلي‌زاده خیار را پوست كند و نمك زد و نصف كرد. نصف خيار را داد به من و نصف ديگر دست خودش بود. يک لحظه گفت حسين، وقتم تمام شد. باید بروم؛ ديدم رفت بعد و يک لحظه متوجه شدم که علي لطفعلي‌زاده كه شهيد شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ ديدم در دستم يک نصف خيار نمك زده مانده است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمد و پرسيد: چی شده؟ درد كشيدي؟»حسین می‌گوید: «آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه را برای مادر نمی‌گوید.”

حسین مالکی نژاد در کربلای 8 در شلمچه به شهادت رسید و12 روز بعد در تاریخ 1366/5/2 درگلستان شهدای علی ابن جعفر (ع) قم به خاک سپرده شد.روحش شادو قرین رحمت الهی…

مقام و جنتی است در نزد پروردگار که درهایش جز به روی نثار کنندگان جان ومال در راه خدا، گشوده نمی شود …پروردگارا!طلب می کنیم شوق عروج به چنین مقامی را وشعور دست یافتن به چنین راهی که منتهی شود به جنتت الهی وچه جنتی بالاتر از رضایت خداوند…

 نظر دهید »

امتحان سختی که درهای غیب الهی را به روی احمدآقا گشود...

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهید احمد علی نیری در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود.از همان زمان کودکی به حق الناس ونماز اول وقت بسیار حساس بود.در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می داد همه میدانستند که اگر درمقابل او غیبت کسی را بکنند با آنها برخورد سختی خواهد کرد..

.او یکی ازشاگردان خاص ایت الله حق شناس بود.آن هنگام که این استاد برجسته اخلاق ،برای تشییع پیکر احمد علی به مسجد امین الدوله آمده بودند کرامات وخاطرات عجیبی از این بنده مخلص خدا بیان کرده ودر باره ایشان اظهار داشتند:

“آه آه ،آقا،در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟!”

ایشان در مجلسی که بعد از شهادت احمد علی داشتند بین دونماز ،سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده وبا آهی از حسرت که در فراق احمد بود بیان داشتند:

“این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟به من فرمود:تمام مطالبی که (از برزخ و…)می گویند حق است .از شب اول قبر وسوال و…اما من را بی حساب وکتاب بردند.رفقا ،ایت الله بروجردی حساب وکتاب داشتند .اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد که به اینجا رسید!”

سپس در همان شب ایشان به همراه چند نفر از دوستان به سمت منزل احمد اقا که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله در چهار راه مولوی بود رهسپار شدند.در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرشان اظهار داشتند:

“من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم .به جز بنده وخادم مسجد ،این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت.به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است .دیدم که یک جوانی در حال سجده است .اما نه روی زمین !بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است.جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است.بعد که نمازش تمام شد پیش من امد وگفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید..”

بعد از تایید جضرت آقا بود که برخی از نزدیک ترین دوستان ایشان لب به سخن گشودند واز کرامات احمد آقا هر انچه که دیده بودند را نقل کردند…

شهید احمد علی نیری نشسته از چپ

دکتر محسن نوری یکی از همان دوستانی است که روزی در همان ایام کودکی به تحول عجیب معنوی احمد علی پی می برد و درصدد دانستن این تحولات عمیق روحی او برمی اید .ایشان خود در باره آن روز اینچنین روایت می کند:

“یک روز بهش گفتم من نمیدانم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی .می خواست بحث را عوض کنداما سوالم را تکرار کردم . گفتم حتما علتی داره.گفت اگه طاقتش رو داری بشین تا برات بگم.

یه روز با رفقای محل وبچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند یکی از بزرگترها گفت احد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت ان درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم.

کتری خالی را برداشتم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم.یه سختی آتش را آماده کردم و خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بودیادم افتاد حاج آقا گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و ربنا الملاکه والروح…

از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…”

یکی دیگر از دوستان احمد آقا در باره ایشان چنین می گویند"زندگی او مانند یک انسان عادی ادامه داشت ،اما اگر مدتی با او رفاقت داشتی ،متوجه می شدی که او یکی از بندگان خالص درگاه خداست.یک بار برنامه ی بسیج تا ساعت سه بامداد ادامه داشت .بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت ومشغول نماز شب شد.من از دور اورا نگاه می کردم .حالت او تغییر کرده بود.گویی خداوند در مقابلش ایستاده واو مانند یک بنده ضعیف مشغول تکلم با پروردگار است.عبادت عاشقانه ی او بسیار عجیب بود.آنچه که ما از نماز بزرگان شنیده بودیم در وجود احمد اقا می دیدیم .قنوت نماز او طولانی شد آن قدر که برای من سوال ایجاد کرد.یعنی چه شده؟!بعد از نماز به سراغش رفتم واز او پرسیدم:احمد آقا تو قنوت نماز چیزی شده بود ؟احمد همیشه در جواب هایش فکر می کرد.برای همین کمی مکث کرد وگفت:نه چیز خاصی نبود.انقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزند.

“در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم .نمی دانی چه خبر بود!آنچه که از زیبایی های بهشت وعذاب های جهنم گفته شده همه را دیدم !انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و…”

در سال 1391 ،دفترچه ای که 27 سال پس از شهادت احمد اقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ،بدست آمد که حاوی نکات عجیب با دست حط خود ایشان بود. در قسمتی از خاطرات این دفتر چه چنین ذکر شده است:

“روز چهارشنبه می خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت (عج)افتاد…تاریخ 1364 /11/16 پادگان دوگوهه”

و در جایی دیگر این دفتر چه چنین ذکر شده است:

“در روز جمعه در حسینیه ی حاج همت پادگان دوکوهه در مجلس آقا امام زمان گریه زیادی کردم.بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه ی اشکی که ریختم یک قطره اش به زمین نریخته ،گویا ملائک همه را باخود برده بودند.”

در یکی از یادگاری های خود در جایی دیگر ذکر می کند:

“خدا راشکر،مقام بالایی نزد ام الائمه حضرت زهرا (س) دارم”

شهید احمد علی نیری در تاریخ 1364/11/27 در طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینه اش رسید وبه لقاء الله پیوست.یکی از دوستانش که شاهد لحظات قبل از شهادت ایشان بود چنین نقل می کند:

“در لحظه شهادت ترکشی به پهلوش اصابت کرد .وقتی به زمین افتاد از ما خواست که اورا بلند کنیم وقتی روی پاهایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جاری کرد"السلام علیک یا ابا عبدالله “

احمد علی موقع خاکسپاری با اینکه 6 روز از شهادتش می گذشت ولی دستش هنوز به نشانه ادب بر سینه اش قرار داشت…”

پیکر شهیداحمدعلی نیری،که در هنگام به خاک سپاری دستش به نشانه ادب به اباعبدالله هنوز برروی سینه اش قرار داشت…

شهید احمد علی نیری پس از گذشت 28 سال از زمان شهادتش برای ما زمینیان به جا مانده، بسیار غریب وناشناخته بود .تا اینکه در سال1392 کتابی بانام ” عارفانه” از این شهید بزرگوار به چاپ رسید که حاوی ذره ای از معرفت ،شناخت وکرامات ایشان بود.که البته شناخت مردان مرد را راهی به جز شناخت مسیر رسیدن به باری تعالی نیست واینانند که اشکار می سازند آنچه را که پروردگار وعده داده است در ایات الهی اش..

مزار احمد آقا ،قطعه 24 بهشت زهرا(س)

سرشت وجود شهدا از نفخات قدسی رب الارباب است ولاجرم آنان از قدس اند وبه قدوس باز می گردند.پروردگارا!هجرت از آنچه ما را به خود مشغول ،ووصل به آنچه مارا به ذات احدیتت رهنمون می سازد عطایمان کن…،تا لبریز شویم از نفخات قدسی که ما را به تو باز می گرداند…

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 330
  • 331
  • 332
  • ...
  • 333
  • ...
  • 334
  • 335
  • 336
  • ...
  • 337
  • ...
  • 338
  • 339
  • 340
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زهرا دشتي تختمشلو
  • فاطمه مقيمي
  • فاطمه حیدرپور

آمار

  • امروز: 924
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس