رضا تنها پسرم بود...
به نام خدا
آیا این جمله حضرت آقا را در وصف مادران شهدا تاکنون شنیده اید؟!همان جمله که می گویند… “امروز در هیچ جای دنیا زنانی که مثل این مادران شهدای ما باشند ،نیست.در جامعه ما،مادرانی با این خصوصیات که از پدرها بهتر وقوی تر وآگاهانه تر ایستادند،در این میدان بسیار داریم.این همان تربیت اسلامی است،این همان دامان پاک ومطهر ونورانی فاطمه زهرا(س) است…"می دانستیم که باید برای دیدن و بوئیدن چنین مادرانی شب جمعه ای را مهمان قطعات شهدای بهشت زهرا باشیم.همانجا که میعادگاه مادران اقتدا کننده به حضرت زینب (س) است…
گامهایمان را به وسعت دلهای مشتاقمان سرعت بخشیدیم تا وارد قطعه 27 شدیم.اینبار می خواستیم هم صحبت با مادری شویم که شنیده بودیم تنها پسرش ،12 سال پیش در حین تفحص شهدا ،خود را به قافله ای از نور رسانیده است .در میانه یک روز گرم تابستان،مادر را در کنار مزار فرزندش نیافتیم.می دانستیم که اگر بخواهیم خود را شریک لحظه های تنهاییش کنیم ،می توانیم اورا در اتاقک کوچک فلزی زرد رنگی در کنار سالن دعای ندبه که نزدیک مزار فرزندش در قطعه 27 است بیابیم.آرام که وارد حریم خلوتش شدیم،به گرمی از ما استقبال کرد.روایتمان روایت شهید علیرضا شهبازی بود.همان او که در مهر سال 55 پا به عرصه گیتی گذاشت ودر 26 آذر سال 80 در عیش شهادت ،طیش وصال را به طرب گرفت وپرواز کرد…
مادر شهید علیرضا شهبازی
مادر با نگاهی ملتمسانه وبا گویشی که تا عمق جانمان نفوذ می کرد ،در خواست مصاحبه مان را رد کرد .می گفت که هر وقت در مورد رضایش چشم در چشم دوربین می شود ومصاحبه می کند به یاد خاطرات وروزهای سخت بدون او می افتد وبند دلش پاره می شود.این گونه بود که قول دادیم فقط درد گفته هایش را بشنویم وبه عنوان یک دردودلی خودمانی ثبتش کنیم.در کنار مادر شهید علیرضا شهبازی ،خانومی نشسته بود که اورا خانم میرطاهری می نامیدند.که به زعم گفته های مادر تنها کسی بود که بعد از خدا وخود رصا،توانسته بود دل بی تابش را در آن روزهای سخت بدون رضا تسلی بخشد وآرامش کند.
مادر که می خواست از رضا برایمان بگوید، در ابتدا اشاره ای به خانم میر طاهری کرد وگفت:
“به روح خود رضا ،اگر خانوم میرطاهری نبود،من تا حالا دیوانه شده بودم.من خیلی به رضا علاقه داشتم.رضا تنها پسرم بود.بهش می گفتم ،رضا می دونی من تو رو خیلی دوست دارم.من ماه رمضونها آش دوغ می پختم روبروی آشپزخونه می نشست .همچین با حسرت منو نگاه می کرد.می گفتم رضا اینجوری منو نگاه نکنا.چرا اینجوری نگاهم می کنی!می دونی من تو رو خیلی دوست دارم یا نه.خیلی دوستش داشتم”
از او که در مورد کودکی های رضا پرسیدیم با حالتی که گویا خود هم اکنون آن لحظه ها را به نظاره نشسته است،برایمان گفت:
“من خیلی دوست داشتم که یه پسر داشته باشم.رفتیم مشهد ،کنار سقاخونه ایستادم ولی تو حرم نرفتم.گفتم یا امام رضا یه پسر به من بده من همینجا اسمشو می زارم و می رم.اسمشو می زارم علیرضا ،بهم داد ولی گفت 25 سالگی ازت می گیرم .مثل جواد خودش.وقتی به دنیا اومد 4 کیلو بود ،کاش از اون دوران عکسی داشتیم بسیار خوشگل بود ودوست داشتنی .خیلی آرام بود و هیچ وقت منو اذیت نکرد.هیچ وقت نشد که از من چیزی بخواد.نه پول می خواست ،نه موبایل ،نه زندگی آنچنانی.هیچی از من نخواست تا 25 سالگی که شهید شد.فقط یه رادیوی قدیمی داشت.فقط همین…”
کودکی علیرضا شهبازی
از او در باره علت حضور رضا در تیم تفحص شهدا، با وجود آنکه در سالهای جنگمان کوچک بود وامکان شرکت در جبهه برایش مهیا نبودجویا شدیم،برایمان تعریف کرد:
“از مدتی قبل عضو سپاه شده بود.روزی که همه باهم برای دیدار حضرت آقا رفته بودند،آقا در آن مراسم برای شهدای تفحص جمله ای گفتند که <<آن روزها دروازه شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ.هنوز هم برای شهادت فرصت هست.باید دل را صاف کرد.>>این جمله آقا را که شنید از این رو به آن رو شد.گفت من برای چی موندم اینجا .بچه ها نذاشتن عراقی ها خاک ایران رو بگیرن .حالا ما چه طوری بزاریم بچه ها بمونن تو خاک فکه تو خاک عراق..از اونجا تصمیم گرفت که بره تو تیم تفحص ….”
فرمانده شان که فهمیده بود علیرضا شهبازی ،تنها پسر خانواده است،مانعی بر سر راهش قرار داده بود تا او نتوانددر تیم تفحص شهدا حضور یابد.او به رضا گفته بود که هر وقت ازدواج کرد وعقد نامه ش را به عنوان سند برایش آورد امکان حضور در تیم را خواهد داشت.او تصمیم داشت تا با ایجاد دلبستگی، علیرضا شهبازی را به خانه وخانواده اش پایبند کند تا این فکر از سر او بیرون رود.ولی نمی دانست که تشنگان وصال به معبود را نمی توان با وصالی زمینی سیراب کرد.مادر خود در باره آن روزها چنین روایت می کند:
“رضا یه روز عصر اومد خونه وروی پله ها نشست وبهم گفت مامان من زن می خوام.من از خوشحالی جیغ کشیدم وبه خواهرش زنگ زدم. اونم گفت مامان شما مطمئنی که رضا خودش گفته .آخه رضای من از یه دخترم با حیا تر بود.گفت مامان دوباره ازش بپرس.پرسیدم گفت اره.دوستم می خواد یه دختری رو بهم معرفی کنه .آدرس می گیرم که با هم بریم.به همه خبر دادم.گفتم رضا تا حالا می خواسته ازدواج کنه ولی به من نمی گفته.خبر نداشتم که جریان چیه.بالاخره ما رفتیم خواستگاری واینها باهم عقد کردن.فردای اون روز اومد به من گفت که مامان می شه بری وعقد نامه رو از محضر بگیری تا ببرم برای خانواده دختر.من که عقد نامه رو گرفتم با موتور اومد گفت ،مامان بده من سریع ببرم وبدم بهشون .رفت ویک ساعت دیگه برگشت وگفت که از نصفه راه برگشتم .بهتره کادو بخری وخودت ببری .عقدنامه رو می بره وبه فرمانده اش نشون می ده و اونها هم بسیار تعجب می کنن که اینقدر زود رفته وعقد کرده وبعد عقدنامه رو آورده.2 ماه هم نشد که بعد عقدش شهید شد”
کنجکاو بودیم که بدانیم که آیا رضا بعد از عقدش به دختری که با هزاران امید و آرزو همسرش شده ،علاقه مند بوده،وآیا این علاقه به نا به تدبیر فرمانده شان مانع رفتن او به تفحص شد یانه؟!مادر با هیجان خاصی که عطوفت مادری از جملاتش کاملا هویدا بود به ما گفت:
” بعد از عقدش ما به همراه خانومش رفتیم منزل ما واون رفت مسجد نماز خوند وبعد اومد خونه.از خانومش که پرسیدم گفت چرا رضا منو تحویل نمی گیره.از وقتی که اومده ،فقط داره نماز می خونه وبعدش آلبومو داد دسته من وگفت که اینها رو نگاه کن وبعد که تموم شد تسبیح پاره شده رو بهم داد وگفت اینها رو نخ کن که مبادا با اون صحبت کنم. یه روز ازش پرسیدم که رضا خانومه تو دوست داری،خوشگله.گفت مامان من هنوز صورت این خانومو نگاه نکردم.اون امانت دست من..اصلا تو حال وهوای دیگه ای بود…”
شهید علیرضا شهبازی
از مادر رضا خواستیم که از لحظه وداعش با او بگوید واینکه چگونه متوجه شهادت فرزندش شده است.برایمان تعریف کرد:
“موقعی که می خواست بره 15 رمضان بود .برگشت یه نگاه عجیبی به من کرد .اصلا قیافه اش یه جوری شده بود.خیلی نورانی وخوشگل شده بود .یک روز بعد عید فطر هم که شهید شد.خوب من که نمی دونستم.باباش داشت طبقه بالا تلوزیون نگاه می کرد.من که اومدم برم پائین، یک نوری به بزرگی یک پرتقال بزرگ افتاد پیش پای من.روشن شد وبعد خاموش شدهمون لحظه بوی عطری اومد که رضا همیشه می زد .دودستی زدم به سرم دویدم به طرف اتاق وبرای پدرش تعریف کردم.گفتم رضا یا شهید شده یا شهید می شه .روح رضا نور رضا افتاد جلوی پای من روشن شد وخاموش شد..پدرش شروع کرد منو آروم کردن .فرداش یکی زنگ زد خونه مون ولی صحبت نمی کرد .بهش گفتم تو رو خدا اینجا زنگ نزن . من بچه ام رفته دو کوهه .هر وقت شما زنگ می زنی بند دل من پاره می شه.که بعد چند ساعت زنگ زدن وگفتن علیرضا شهبازی شهید شده.من هی تند تند می گفتم ،علیرضا کیه.ما اصلا علیرضا شهبازی نداریم..اصلا یه حالت جنونی بهم دست داده بود.”
مادر رضا که با بی تابی خاصی وبا اشکهایی که از گوشه چشمانش جاری بود،نشان می داد که دوباره خاطرات سخت ان روزها برایش تداعی شده است،در مورد سوالمان که آیا رضا برای رفتن ورسیدنش به خدا به شهدا هم متوسل شده بود یا نه ، گفت:
“آره رضا یه متکایی داشت که عکس شهید پازوکی یک سمتش وعکس شهید محمودوند هم یک سمتش بود.می گفت مامان من هر شب با اینها صحبت می کنم واینها هم قول دادن که منو با خودشون ببرن وبردن دیگه.بعد از شهادتش اصلا نمی تونستم تو خونه بمونم.می یومدم خونه خانوم میر طاهری اینها.همش احساس می کردم ،همانطور که رضا بالا برای خودش نوحه می گذاشت وسینه می زد باز داره صداش می یاد.یک بار داشت نماز شب می خوند .من کنجکاو شدم ، این صدای گریه ای که می یاد صدای چیه.دیدم داره به پهنای صورتش اشک می ریزه.داره حدا رووشهدا رو صدا می کنه.منم همینطور تکیه دادم به در وباهاش گریه کردم.بعد شهادتش اونقدر زیبا شده بود .می خواستن عکس بعد از شهادتشو به جای عکس خودش بزنن به دیوار.اصلا یه نور عجیبی تو صورتش بود…”
از مادر پرسیدیم که آیا شده تا به حال به او متوسل شوند ورضا در هنگامه های سخت به دادشان برسد.با خوشحالی می گوید:
“من هر موقع از رضا چیزی خواستم ،بهم نه نگفته .من هر وقت با رضا صحبت می کنم ،قاب عکس رضا شروع می کنه به تق تق صدا دادن.به پدرش می گم،یعنی رضا داره با من صحبت می کنه.اتفاقا چند وقت بعد از شهادتش یک خانومی از همسایه ها که خیلی دوست داشت خدا بهش فرزندی بده ولی هنوز صاحب فرزند نشده بود.اومد پیش منو بهم گفت که اگه داری می ری بهشت زهرا سر مزار پسرت ازش بخواه که از خدا بخواد که به من فرزندی بده.من بهش گفتم که برای رضا نامه بنویس من می برم بهش می دم.نامه رو نوشت و من چند لا کردم واز شکاف سنگ فرو کردم داخل قبر.چند وقته دیگه خدا به اون خانوم یه دوقلو داد.خیلی ها بودن که به رضا متوسل شدن ورضا بهشون کمک کرده..”
در انتها از او پرسیدیم که رضادر آخرین تماس تلفنی اش چه به او گفته است مادر در جواب سوالمان گفت:
” اون شبی که رضا شهید شد،یه روز قبلش به من زنگ زدو گفت که مامان من فردا می یام خونه و شما ماکارونی درست کن.من فردا خونه هستم ولی فرداش خونه نیومد مهمون خدا بود… “
مزار شهید علیرضا شهبازی،قطعه27 بهشت زهرا(س)
واینگونه شد که علیرضا شهبازی فردای همان روز به جای آنکه مهمان سفره مهربان مادر باشد،به قافله شهدا پیوست و روزی خوار جوار حضرت حق گردید.
دردگفته های مادر رضا که به پایان رسید .با همان مهربانی مادرانه اش ما را درآغوش گرفت وبه ما قول داد که برای عاقبت به خیریمان دعا کند…