فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

رضا تنها پسرم بود...

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آیا این جمله حضرت آقا را در وصف مادران شهدا تاکنون شنیده اید؟!همان جمله که می گویند… “امروز در هیچ جای دنیا زنانی که مثل این مادران شهدای ما باشند ،نیست.در جامعه ما،مادرانی با این خصوصیات که از پدرها بهتر وقوی تر وآگاهانه تر ایستادند،در این میدان بسیار داریم.این همان تربیت اسلامی است،این همان دامان پاک ومطهر ونورانی فاطمه زهرا(س) است…"می دانستیم که باید برای دیدن و بوئیدن چنین مادرانی شب جمعه ای را مهمان قطعات شهدای بهشت زهرا باشیم.همانجا که میعادگاه مادران اقتدا کننده به حضرت زینب (س) است…

گامهایمان را به وسعت دلهای مشتاقمان سرعت بخشیدیم تا وارد قطعه 27 شدیم.اینبار می خواستیم هم صحبت با مادری شویم که شنیده بودیم تنها پسرش ،12 سال پیش در حین تفحص شهدا ،خود را به قافله ای از نور رسانیده است .در میانه یک روز گرم تابستان،مادر را در کنار مزار فرزندش نیافتیم.می دانستیم که اگر بخواهیم خود را شریک لحظه های تنهاییش کنیم ،می توانیم اورا در اتاقک کوچک فلزی زرد رنگی در کنار سالن دعای ندبه که نزدیک مزار فرزندش در قطعه 27 است بیابیم.آرام که وارد حریم خلوتش شدیم،به گرمی از ما استقبال کرد.روایتمان روایت شهید علیرضا شهبازی بود.همان او که در مهر سال 55 پا به عرصه گیتی گذاشت ودر 26 آذر سال 80 در عیش شهادت ،طیش وصال را به طرب گرفت وپرواز کرد…

مادر شهید علیرضا شهبازی

مادر با نگاهی ملتمسانه وبا گویشی که تا عمق جانمان نفوذ می کرد ،در خواست مصاحبه مان را رد کرد .می گفت که هر وقت در مورد رضایش چشم در چشم دوربین می شود ومصاحبه می کند به یاد خاطرات وروزهای سخت بدون او می افتد وبند دلش پاره می شود.این گونه بود که قول دادیم فقط درد گفته هایش را بشنویم وبه عنوان یک دردودلی خودمانی ثبتش کنیم.در کنار مادر شهید علیرضا شهبازی ،خانومی نشسته بود که اورا خانم میرطاهری می نامیدند.که به زعم گفته های مادر تنها کسی بود که بعد از خدا وخود رصا،توانسته بود دل بی تابش را در آن روزهای سخت بدون رضا تسلی بخشد وآرامش کند.

مادر که می خواست از رضا برایمان بگوید، در ابتدا اشاره ای به خانم میر طاهری کرد وگفت:

“به روح خود رضا ،اگر خانوم میرطاهری نبود،من تا حالا دیوانه شده بودم.من خیلی به رضا علاقه داشتم.رضا تنها پسرم بود.بهش می گفتم ،رضا می دونی من تو رو خیلی دوست دارم.من ماه رمضونها آش دوغ می پختم روبروی آشپزخونه می نشست .همچین با حسرت منو نگاه می کرد.می گفتم رضا اینجوری منو نگاه نکنا.چرا اینجوری نگاهم می کنی!می دونی من تو رو خیلی دوست دارم یا نه.خیلی دوستش داشتم”

از او که در مورد کودکی های رضا پرسیدیم با حالتی که گویا خود هم اکنون آن لحظه ها را به نظاره نشسته است،برایمان گفت:

“من خیلی دوست داشتم که یه پسر داشته باشم.رفتیم مشهد ،کنار سقاخونه ایستادم ولی تو حرم نرفتم.گفتم یا امام رضا یه پسر به من بده من همینجا اسمشو می زارم و می رم.اسمشو می زارم علیرضا ،بهم داد ولی گفت 25 سالگی ازت می گیرم .مثل جواد خودش.وقتی به دنیا اومد 4 کیلو بود ،کاش از اون دوران عکسی داشتیم بسیار خوشگل بود ودوست داشتنی .خیلی آرام بود و هیچ وقت منو اذیت نکرد.هیچ وقت نشد که از من چیزی بخواد.نه پول می خواست ،نه موبایل ،نه زندگی آنچنانی.هیچی از من نخواست تا 25 سالگی که شهید شد.فقط یه رادیوی قدیمی داشت.فقط همین…”

کودکی علیرضا شهبازی

از او در باره علت حضور رضا در تیم تفحص شهدا، با وجود آنکه در سالهای جنگمان کوچک بود وامکان شرکت در جبهه برایش مهیا نبودجویا شدیم،برایمان تعریف کرد:

“از مدتی قبل عضو سپاه شده بود.روزی که همه باهم برای دیدار حضرت آقا رفته بودند،آقا در آن مراسم برای شهدای تفحص جمله ای گفتند که <<آن روزها دروازه شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ.هنوز هم برای شهادت فرصت هست.باید دل را صاف کرد.>>این جمله آقا را که شنید از این رو به آن رو شد.گفت من برای چی موندم اینجا .بچه ها نذاشتن عراقی ها خاک ایران رو بگیرن .حالا ما چه طوری بزاریم بچه ها بمونن تو خاک فکه تو خاک عراق..از اونجا تصمیم گرفت که بره تو تیم تفحص ….”

فرمانده شان که فهمیده بود علیرضا شهبازی ،تنها پسر خانواده است،مانعی بر سر راهش قرار داده بود تا او نتوانددر تیم تفحص شهدا حضور یابد.او به رضا گفته بود که هر وقت ازدواج کرد وعقد نامه ش را به عنوان سند برایش آورد امکان حضور در تیم را خواهد داشت.او تصمیم داشت تا با ایجاد دلبستگی، علیرضا شهبازی را به خانه وخانواده اش پایبند کند تا این فکر از سر او بیرون رود.ولی نمی دانست که تشنگان وصال به معبود را نمی توان با وصالی زمینی سیراب کرد.مادر خود در باره آن روزها چنین روایت می کند:

“رضا یه روز عصر اومد خونه وروی پله ها نشست وبهم گفت مامان من زن می خوام.من از خوشحالی جیغ کشیدم وبه خواهرش زنگ زدم. اونم گفت مامان شما مطمئنی که رضا خودش گفته .آخه رضای من از یه دخترم با حیا تر بود.گفت مامان دوباره ازش بپرس.پرسیدم گفت اره.دوستم می خواد یه دختری رو بهم معرفی کنه .آدرس می گیرم که با هم بریم.به همه خبر دادم.گفتم رضا تا حالا می خواسته ازدواج کنه ولی به من نمی گفته.خبر نداشتم که جریان چیه.بالاخره ما رفتیم خواستگاری واینها باهم عقد کردن.فردای اون روز اومد به من گفت که مامان می شه بری وعقد نامه رو از محضر بگیری تا ببرم برای خانواده دختر.من که عقد نامه رو گرفتم با موتور اومد گفت ،مامان بده من سریع ببرم وبدم بهشون .رفت ویک ساعت دیگه برگشت وگفت که از نصفه راه برگشتم .بهتره کادو بخری وخودت ببری .عقدنامه رو می بره وبه فرمانده اش نشون می ده و اونها هم بسیار تعجب می کنن که اینقدر زود رفته وعقد کرده وبعد عقدنامه رو آورده.2 ماه هم نشد که بعد عقدش شهید شد”

کنجکاو بودیم که بدانیم که آیا رضا بعد از عقدش به دختری که با هزاران امید و آرزو همسرش شده ،علاقه مند بوده،وآیا این علاقه به نا به تدبیر فرمانده شان مانع رفتن او به تفحص شد یانه؟!مادر با هیجان خاصی که عطوفت مادری از جملاتش کاملا هویدا بود به ما گفت:

” بعد از عقدش ما به همراه خانومش رفتیم منزل ما واون رفت مسجد نماز خوند وبعد اومد خونه.از خانومش که پرسیدم گفت چرا رضا منو تحویل نمی گیره.از وقتی که اومده ،فقط داره نماز می خونه وبعدش آلبومو داد دسته من وگفت که اینها رو نگاه کن وبعد که تموم شد تسبیح پاره شده رو بهم داد وگفت اینها رو نخ کن که مبادا با اون صحبت کنم. یه روز ازش پرسیدم که رضا خانومه تو دوست داری،خوشگله.گفت مامان من هنوز صورت این خانومو نگاه نکردم.اون امانت دست من..اصلا تو حال وهوای دیگه ای بود…”

شهید علیرضا شهبازی

از مادر رضا خواستیم که از لحظه وداعش با او بگوید واینکه چگونه متوجه شهادت فرزندش شده است.برایمان تعریف کرد:

“موقعی که می خواست بره 15 رمضان بود .برگشت یه نگاه عجیبی به من کرد .اصلا قیافه اش یه جوری شده بود.خیلی نورانی وخوشگل شده بود .یک روز بعد عید فطر هم که شهید شد.خوب من که نمی دونستم.باباش داشت طبقه بالا تلوزیون نگاه می کرد.من که اومدم برم پائین، یک نوری به بزرگی یک پرتقال بزرگ افتاد پیش پای من.روشن شد وبعد خاموش شدهمون لحظه بوی عطری اومد که رضا همیشه می زد .دودستی زدم به سرم دویدم به طرف اتاق وبرای پدرش تعریف کردم.گفتم رضا یا شهید شده یا شهید می شه .روح رضا نور رضا افتاد جلوی پای من روشن شد وخاموش شد..پدرش شروع کرد منو آروم کردن .فرداش یکی زنگ زد خونه مون ولی صحبت نمی کرد .بهش گفتم تو رو خدا اینجا زنگ نزن . من بچه ام رفته دو کوهه .هر وقت شما زنگ می زنی بند دل من پاره می شه.که بعد چند ساعت زنگ زدن وگفتن علیرضا شهبازی شهید شده.من هی تند تند می گفتم ،علیرضا کیه.ما اصلا علیرضا شهبازی نداریم..اصلا یه حالت جنونی بهم دست داده بود.”

مادر رضا که با بی تابی خاصی وبا اشکهایی که از گوشه چشمانش جاری بود،نشان می داد که دوباره خاطرات سخت ان روزها برایش تداعی شده است،در مورد سوالمان که آیا رضا برای رفتن ورسیدنش به خدا به شهدا هم متوسل شده بود یا نه ، گفت:

“آره رضا یه متکایی داشت که عکس شهید پازوکی یک سمتش وعکس شهید محمودوند هم یک سمتش بود.می گفت مامان من هر شب با اینها صحبت می کنم واینها هم قول دادن که منو با خودشون ببرن وبردن دیگه.بعد از شهادتش اصلا نمی تونستم تو خونه بمونم.می یومدم خونه خانوم میر طاهری اینها.همش احساس می کردم ،همانطور که رضا بالا برای خودش نوحه می گذاشت وسینه می زد باز داره صداش می یاد.یک بار داشت نماز شب می خوند .من کنجکاو شدم ، این صدای گریه ای که می یاد صدای چیه.دیدم داره به پهنای صورتش اشک می ریزه.داره حدا رووشهدا رو صدا می کنه.منم همینطور تکیه دادم به در وباهاش گریه کردم.بعد شهادتش اونقدر زیبا شده بود .می خواستن عکس بعد از شهادتشو به جای عکس خودش بزنن به دیوار.اصلا یه نور عجیبی تو صورتش بود…”

از مادر پرسیدیم که آیا شده تا به حال به او متوسل شوند ورضا در هنگامه های سخت به دادشان برسد.با خوشحالی می گوید:

“من هر موقع از رضا چیزی خواستم ،بهم نه نگفته .من هر وقت با رضا صحبت می کنم ،قاب عکس رضا شروع می کنه به تق تق صدا دادن.به پدرش می گم،یعنی رضا داره با من صحبت می کنه.اتفاقا چند وقت بعد از شهادتش یک خانومی از همسایه ها که خیلی دوست داشت خدا بهش فرزندی بده ولی هنوز صاحب فرزند نشده بود.اومد پیش منو بهم گفت که اگه داری می ری بهشت زهرا سر مزار پسرت ازش بخواه که از خدا بخواد که به من فرزندی بده.من بهش گفتم که برای رضا نامه بنویس من می برم بهش می دم.نامه رو نوشت و من چند لا کردم واز شکاف سنگ فرو کردم داخل قبر.چند وقته دیگه خدا به اون خانوم یه دوقلو داد.خیلی ها بودن که به رضا متوسل شدن ورضا بهشون کمک کرده..”

در انتها از او پرسیدیم که رضادر آخرین تماس تلفنی اش چه به او گفته است مادر در جواب سوالمان گفت:

” اون شبی که رضا شهید شد،یه روز قبلش به من زنگ زدو گفت که مامان من فردا می یام خونه و شما ماکارونی درست کن.من فردا خونه هستم ولی فرداش خونه نیومد مهمون خدا بود… “

مزار شهید علیرضا شهبازی،قطعه27 بهشت زهرا(س)

واینگونه شد که علیرضا شهبازی فردای همان روز به جای آنکه مهمان سفره مهربان مادر باشد،به قافله شهدا پیوست و روزی خوار جوار حضرت حق گردید.

دردگفته های مادر رضا که به پایان رسید .با همان مهربانی مادرانه اش ما را درآغوش گرفت وبه ما قول داد که برای عاقبت به خیریمان دعا کند…

 نظر دهید »

انتخابی که امیر 17 ساله را روزی خوار جوار حضرت حق کرد...

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

امیر نوجوانی 17ساله است که روزانه 10 ساعت را با دختر خاله اش که هم سن وسال اوست در خانه شان به تنهایی سپری میکند…
هدف از خلقت انسان ،رسیدن به تکاملی است که مقصد آن قرب الهی است وتنها راه رسیدن به آن مقصود،هجرت از گناهان وپیراستگی از رذایل است…

آن هنگام که آتش عشق ربوی در وجود انسانی شعله ور می شود،می زداید او را از هر آنچه که غیر خداست،ورهنمون می سازد به ذات لایزال الهی…

آنانی که در میان ابتلائات وآزمونهای الهی،آن زمان که در دوراهی انتخاب ما بین حق تعالی وگناهی نابخشودنی ،مالک بر نفس خویش می گردند،به نورانیتی دست می یابند که “رحمت للعالمین “است و این پاداش راهی است که انتهایش سکنی گزیدن در جوار حضرت حق است…

درآن روزهای آتش وگلوله ،آن هنگام که امیر 17 ساله مختار در انتخاب سعادت یا شقاوت ابدی بود،اطاعت الهی را برگزید وفائق بر نفس سرکشی گردید که آخرالامردست یافتن به مقامی بود که انتهایش “روزی خواری خوان الهی در جوار باری تعالی"است.

امیر نوجوانی 17ساله است که روزانه 10 ساعت را با دختر خاله اش که هم سن وسال اوست در خانه شان به تنهایی سپری میکند…

امه هایی که او چند صباحی قبل از شهادت، به مجله زن روز می نوشته است به سادگی سیر انسانی ،از زمین خاکی به عالم ملکوت را نشان می دهد.آنجا که اختیار انسان تکلیف شقاوت یا سعادت اورا مشخص می سازد…گاه او را به اوج می رساند وگاه بر قعر جهنمی می فرستد که به جز تیرگی وبدبختی ماحصلی بر ان تصور نمی شود…

نامه اول شهید امیر… به مجله زن روز در تاریخ 3/9/1365

بنام خداوند بخشنده و مهربان

خدمت خواهران عزیز و گرامیم در مجله مفید و پر بار زن روز

سلام من را از این فاصله دور پذیرا باشید. آرزو میکنم که در تمام مراحل زندگیتان موفق و موید و سلامت باشید.قبل از هر چیز لازم است از زحمات شما بخاطر فراهم آوردن این مجله مفید و سودمند تشکر کنم و باور کنید بدون تعارف و تمجید های دروغین، مجله زن روز بهترین مجله خانوادگی در سطح کشور و بهترین نشریه از بین نشریات موسسه کیهان است. اما دلیل اینکه امروز در این هوای بارانی ، این برادر کوچکتان تصمیم گرفت با شما درد دل کند مشکل بزرگی است که بر سر راهش قرار گرفته است جریان را برایتان بازگو می کنم:

من پسری 17 ساله هستم و در خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی می کنم اما چه ثروتی که می خواهم سر به تنش نباشد. پدر و مادر من هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را در خارج از منزل سپری می کنند تازه وقتی هم به خانه می آیند از بس خسته و کوفته هستند که زود می روند و می خوابند.اصلا در طول روز یکبار از خود سوال نمی کنند که پسرمان (یعنی من)کجاست؟ حالا چه کار می کند؟ با چه کسی رفت و آمد می کند؟ اما خوشبختانه به حول و قوه الهی من پسری نیستم که از این موقعیتها سوء استفاده کنم و خودم را به منجلاب فساد بکشانم.البته این مشکل اصلی من نیست چون من دیگر به این بی توجهی ها عادت کرده ام واز اینکه اصلا به من کاری ندارند که کجا می روم و چه می پوشم و با کی می گردم تعجب نمی کنم بلکه مشکل اصلی من از حدود یکسال پیش شروع شد.

پدر و مادرم بدلیل اینکه من تنها بچه خانواده هستم و ضمنا وضع مادیشان هم خوب است دختر خاله ام را که در خانواده ای متوسط زندگی می کند به فرزندی که چه عرض کنم به سرپرستی قبول کردند(البته لازم به تذکر است که دختر خاله ام هم سن خود من است.) بله از آن تاریخ به بعد مشکل من شروع شد و خانه آرام و ساکت ما که در طول روز کسی جز من در آن زندگی نمیکرد تبدیل به زندگی پسری شد که سعی در دور کردن هوای نفس دارد با دختری که به مراتب از شیطان پست تر و گناهکارتر و حرفه ای تر است . تنها کارهای دختر خاله ام را در یک جمله خلاصه می کنم:"درخواست از من برای انجام بزرگترین گناه کبیره” می دانم که منظور من را حتما فهمیده اید و لازم به توضیحات اضافی نیست. همانطور که گفتم پدر و مادرم حدود 17 ساعت از روز را در بیرون از منزل بسر می برند یعنی از ساعت 6 صبح تا 11 شب .

من هم از ساعت 7 صبح تا 1 بعد از ظهر مشغول تحصیل هستم یعنی حدود 10 ساعت از روز را با دختر خاله ام در خانه تنها هستم و همانطور که گفتم دختر خاله ام یک لحظه من را تنها نمی گذارد،دائما در سرم فکر گناه را می اندازد. بارها در طول روز از من درخواست گناه می کند. البته من پسری نیستم که تسلیم خواهش و حرفهای او شوم ، همیشه سعی می کنم از او خودم را دور کنم ولی او مانند شیطان است که سر راه هر انسان ظاهر شود او را درون قعر جهنم پرتاب می کند و برای همین است که من از او احتراز می کنم ولی او دست از سرم برنمی دارد تو را به خدا کمکم کنید چطور جواب حرفهای چرب و نرم او را بدهم؟ من بعضی وقتها فکر می کنم که او شیطان است که از آسمان به زمین آمده تا تمام عبادات چندین ساله من را دود و نابود کند و سپس به آسمان برگردد.خواهران عزیز کمکم کنید من چطور می توانم او را سر راه بیاورم؟ هر چه به او می گویم دست از سرم بردار گوشش بدهکار نیست هر چه به او می گویم شخصیت زن این نیست که تو داری انجام می دهی اصلا گوش نمی کند. می ترسم آخر عاقبت کاری دست من بدهد. دوست ندارم که تسلیم او بشوم. باور کنید حتی بعضی وقتها من را تهدید هم می کند و می گوید….

البته فکر می کنم همه این بدبختیها بخاطر این است که من یک مقدار زیبا هستم فکر می کنم اگر این موهای طلایی و پوست روشن را نداشتم حتما این مشکل سرم نمی آمد. روزی هزار بار از خداوند در خواست می کنم که این زیبایی را از من بگیرد. دوست داشتم در خانواده ای فقیر زندگی می کردم و زشت ترین پسر روی زمین بودم ولی گیر این دختر خاله شیطان صفت نمی افتادم که نمی گذارد تا قبل از ازدواج پاک بمانم. البته تا حالا که من تسلیم خواهشهای او نشده ام ولی می ترسم که بالاخره من را وادار به تسلیم کند. خواهران خوبم کمکم کنید نگذارید این برادرتان پاکی خود را از دست بدهد. بگویید به او چه بگویم و چطور او را ارشاد کنم تا دست از هوای نفس خود بردارد و من را هم اینهمه آزار ندهد؟ چطور او را مانند یک دختر مسلمان کنم و چطور می توانم طرز فکر و رفتار و عقیده اش را تغییر دهم ؟ ضمنا فکر نمی کنم که در میان گذاشتن این مسئله با پدر و مادرم فایده ای داشته باشد چون آنها نه وقت و نه حوصله فکر کردن به این مسائل را دارند،تازه اگر هم داشته باشند هیچ عکس العملی نشان نمی دهند. چون رفتار آنها هم در بیرون از خانه دست کمی از رفتار دختر خاله ام در خانه ندارد. امیدوارم که هر چه زود تر من را کمک کنید. خواهران گرامی جواب نامه ام را به این آدرس به صورت کتبی بدهید که قبلا تشکر و سپاسگزاری می کنم.

با تشکر برادرتان امیر….
3/9/65-ساعت 5/3 بعد از ظهر

نامه دوم شهید امیر… به مجله زن روز در تاریخ 1/10/1365 در آستانه اعزام به جبهه و4 روز قبل از شهادتش در عملیات کربلای چهار

سم رب الشهدا و الصدیقین

خدمت خواهران عزیز و گرامی ام در مجله زن روز

سلامی به گرمای آفتاب خوزستان و به لطافت نسیم بهاری از این راه دور برای شما می فرستم . مدتهاست که منتظر نامه شما هستم ولی تا حالا که عازم دانشگاه اصلی هستم جوابی از شما دریافت نکرده ام. البته مطمئن هستم که شما نامه ام را جواب خواهید داد. ولی وقتی شما جواب بدهید من امیدوارم در این دنیای فانی نباشم.

حدود یک هفته بعد از اینکه برای شما نامه ای نوشتم و گفتم خواهر خوانده ام من را ترغیب به گناه کبیره زنا می کند ، شبی در خواب دیدم که مردی با کت و شلوار سبز در خیابان من را دیده است و به من گفت: امیر برو به دانشگاه اصلی، وقتت را تلف نکن . من این خواب را از روحانی مسجدمان سوال کردم و ایشان گفتند که دانشگاه اصلی یعنی جبهه. من هم از اینکه خدا دست نیاز من را گرفته بود و راهی به روی من گشوده بود خوشحال شدم و حال عازم جبهه نور علیه تاریکی هستم.

البته این نامه را به کادر دبیرستان می دهم تا اگر خوشبختانه شهید شدم و بعد از شهادت من نامه شما آمد این نامه را برایتان پست کنند تا از خبر شهادت من آگاه شوید. البته من نمی دانم حالا که این نامه من را مطالعه می کنید اصلا یادتان هست که در نامه قبلی چه نوشته ام یا اینکه کثرت نامه های رسیده شما موضوع نامه من را در خاطر شما پاک کرده است. بهر شکل همانطور که در نامه قبلی هم نوشته بودم پدر و مادر من آدمهای درستی نیستند و رفتار و گفتار و کردارشان غربی است و خواهر خوانده ام هم که این موضوع را بعد از آمدن به منزل ما دید فکر کرد منهم زود تسلیم می شوم ولی او کور خوانده است .

من مدتها با شیطان مبارزه کرده ام و خودم را از آلودگی حفظ کرده ام ولی فکر می کنید که تا کی می توانستم در مقابل این شیطان دختر نما مقاومت کنم و برای همین و با توجه به خوابی که دیده بودم تصمیم گرفتم که خودم را به صف عاشقان حقیقی خدا پیوند بزنم و از این دام شیطان که در جلوی پایم قرار دارد خلاصی پیدا کنم. من می روم اما بگذار این دختره فاسد بماند من فقط خوشحالم که حال که عازم جبهه هستم هیچ گناه کبیره ای ندارم و برای گناهان ریز و درشت دیگرم از خداوند طلب مغفرت می کنم. من می روم ولی بگذار پدر و مادرم که هر دو دکتر هستند و ادعای تمدن می کنند بمانند و بهافکار غربزده خود ادامه دهند. امیدوارم که به زودی از خواب غفلت بیدار شوند.

من تا حالا به جبهه نرفته ام و نمی دانم حال و هوای آنجا چگونه است ولی امیدوارم که خداوند ما بندگان سراپا تقصیر را هم مورد لطف خودش قرار دهد و از شربت غرور انگیز و مست کننده شهادت هم به ما بنوشاند. این تنها آرزوی من است. پدر و مادرم هیچ وقت برای من پدر و مادر درست و حسابی نبودند. همیشه بیرون از خانه بودند و از صبح زود تا نیمه های شب درحال کار در بیمارستان و یا مطب خصوصی و یا در مجلس های فساد انگیزی بودند که من از رفتن به آنها همیشه تنفر داشته ام. هیچ وقت من محبت واقعی پدر و مادرم را احساس نکردم چون اصلا آنها را درست و حسابی ندیده ام. بعد هم که این دختر را پیش ما آوردند که زندگی آرام و بدون دغدغه من را تبدیل به طوفان مبارزه با گناه کردند با این همه همانطور که گفتم خوشحالم که به گناهی که خواهر خوانده ام من را به آن تشوق می کرد آلوده نشدم.

ضمنا از طرف من خواهش می کنم به روانشناس مجله بگوئید که در نوشته هایتان حتما این موضوع را به پدر و مادرها تذکر دهند که پدر و مادری فقط این نیست که بچه درست کنید و آنوقت به امید خدا رها کنید بلکه به آنها بگوئید پدر و مادری یعنی محبت و توجه به فرزند. امیدوارم من آخرین پسری باشم که از این اتفاقات برایم می افتد. البته من نمی دانم که این موضوع را خانم روانشناس باید بگوید یا کس دیگری. بهر صورت خودتان این پیام من را به هر کسی که مناسب می دانید برسانید تا او در مجله چاپ کند. قلبم با شنیدن کلمه شهادت تندتر می زند و عطش پایان ناپذیری در رسیدن به این کمال دروجودم شعله می کشد. همانطور که گفتم اگر خداوند ما را پذیرفت و شهید شدیم که این نامه را از طرف رئیس دبیرستان برایتان می فرستند و اگر لایق و شایسته رسیدن به این مقام رفیع ندید و برگشتیم، من اگر نامه ای از شما دریافت کرده بودم حتما جوابش را می دهم. البته امیدوارم برنگردم چون آنوقت همان آش و همان کا سه است. بیشتر از این وقت شما رامی گیرم . برای من دعا کنید. سلامتی و موفقیت همه شما خواهران گرامی را از خداوند متعال خواستارم و در پایان آرزو می کنم که همه انسانهای خفته مخصوصا پدر و مادر و خواهر خوانده ام از خواب غفلت بیدار شوند و رو بسوی اسلام بیاورند. عرض دیگری نیست. خداحافظ و التماس دعا

والسلام علی عبادا…صالحین

برادرتان امیر

1/10/65

پاسخ مجله زن روز به نامه اول شهید امیر در تاریخ 14/10/1365 بدون اینکه از شهادت وی مطلع باشد:

بسمه تعالی

برادر گرامی
سلام علیکم

حتما موضوع را با خانواده خود در میان بگذارید. زیرا آگاهی خانواده تان می تواند برای شما موثر باشد.
موفق باشید

نامه رئیس دبیرستان در تاریخ 16/10/1365 به مجله زن روز و اعلام خبر شهادت ایشان

بسمه تعالی

مجله محترم زن روز :

با سلام ، برادر امیر……..در تاریخ 5/10/65 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیده اند
نامه شهید ضمیمه می شود.

…با تشکر
…رئیس دبیرستان شهید
16/10/65

 

 نظر دهید »

پیرمردی که زیر شکنجه بعثی‌ها برای امام دعا می‌کرد

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

صبح‌ها بعد از نماز می‌نشست و دعا می‌کرد؛ معنویتش خیلی بالا بود. یک روز بعثی‌ها ریختند داخل و همه را زدند؛ به پیرمرد گفتند: «تو اینجا چه می‌خوانی؟» او گفت: «به کوری چشم دشمنان برای امام خمینی رهبر عزیزم دعا می‌کنم».
پیر و جوان به فرمان امام‌شان برای جهاد رفته بودند و تا آخرین قطره خون‌شان هم پای این عهدی که بسته بودند، ایستادند.

«علیرضا علی‌دوست» از آزادگان دفاع مقدس، روایت می‌کند از پیرمردی که حتی در زیر شکنجه بعثی‌ها برای امام(ره) دعا می‌کرد.

***

روزهای آخر عملیات خیبر بود؛ پیرمرد صورت و دهانش مجروح شده و افتاده بود؛ حجم آتش دشمن به قدری وسیع بود که کسی قادر به کمک نبود. همانجا در دام بعثی‌ها افتادیم.

پیرمرد تا مدتی نمی‌توانست غذا بخورد؛ اما خیلی به بچه‌ها روحیه می‌داد؛ با دیدن او فراموش می‌کردیم که اسیر جنگی هستیم؛ صبح‌ها بعد از نماز می‌نشست و دعا می‌کرد؛ معنویتش خیلی بالا بود.

یک روز عراقی‌ها ریختند داخل اسارتگاه و همه را زدند؛ به پیرمرد گفتند: «تو اینجا چه می‌خوانی؟» گفت: «دعا می‌کنم» گفتند: «چه دعایی!؟» گفت: «به کوری چشم دشمنان به امام خمینی رهبر عزیزم دعا می‌کنم».

موقع آمار صبح او را بردند و تا توانستند پیرمرد را زدند؛ او را داخل زندان انداختند؛ بدون آب و غذا!

ما او را می‌دیدیم؛ صحبت می‌کردیم اما اجازه رساندن آب و غذا به او نداشتیم؛ چهار روز به این منوال گذشت؛ همه ناراحت بودند؛ روز چهارم ضعیف‌تر شده بود؛ نمازش را نشسته خواند؛ بعد به جای تعقیبات شروع کرد با حضرت زهرا(س) درد دل کردن … «فاطمه جان به فریادم برس، از تشنگی مُردم».

آن روز به قدری نالید تا به خواب رفت؛ همان روز یک لیوان چای از دید نگهبان مخفی کردیم؛ خوشحال بودیم که تا از خواب بیدار شد به او بدهیم؛ ساعتی بعد بیدار شد؛ سیمایش برافروخته بود؛ بسیار شاداب بود؛ احساس ضعف نمی‌کرد؛ شروع کرد به خندیدن.

چای که برایش آوردیم، گفت: «ممنون، نوش جانتان! الان در عالم خواب حضرت زهرا(س) هم از غذا سیرم کرد و هم از شربتی بسیار شیرین! هنوز شیرینی آن شربت زیر زبانم هست.

حاج محمد حنیفه احمدزاده، پیرمرد مشهدی را به اسارتگاه دیگری تبعید کردن؛ آنجا هم زیر شدیدترین شکنجه‌ها بود؛ او به سختی مریض شد؛ بعد هم چهار نفر از اسرای ایرانی پیکر بی جان او را به بیرون اردوگاه بردند و حاج محمد را غریبانه به خاک سپردند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 329
  • 330
  • 331
  • ...
  • 332
  • ...
  • 333
  • 334
  • 335
  • ...
  • 336
  • ...
  • 337
  • 338
  • 339
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 667
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس