فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

تو از اسماعیل خبری نداری؟!

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

زاییدش … تاتی تاتی راه بردش …
بزرگش کرد …
از وقتی اسماعیل به جبهه رفته، برنگشته!
تو اونو ندیدیش؟!

این هم پاسخ های رسیده از دوستان:
گفت: مادر بیا ناهار بخوریم.
پرسید: ناهار چیه؟
گفت: سبزی پلو با ماهی.
با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها رو می خوریم، یه روز هم این ماهی ها ما رو می خورند!
مدتی بعد والفجر 8 درون اروند گم شد.
و مادر تا آخر عمر ماهی نخورد.

ما خیلی از اسماعیل های خمینی را ندیدیم! یکی دو تا که نیستن داداش!
فقط امیدوارم اسماعیل مثل ما نباشه و ما رو ببینه!

وقتی پسرش رو دستش دادند، مادر با یه صفای حزن آلودی گفت:
وقتی قنداقه ات رو دستم دادند، از الانت سنگین تر بودی!

یاد یاران سفر کرده بخیر.
یاد ایام خوب دوران که دیگه هیچ وقت در تاریخ تکرار نخواهد شد، بخیر.

سال ها پیش دیدمش!
اون راهش را پیدا کرد.
به همین خاطر برنگشت!
ولی من …

به مادر قول داده بود که برمی گرده.
چشم مادر که به پیکر بی سر شهیدش افتاد، لبخند تلخی زد و گفت:
بچه ام سرش می رفت، قولش نمی رفت.

خداوند به تمام خانواده های رزمندگان، اسرا، جانبازان و شهدا صبر عطا فرماید.
یا حق

خاطرمان باشد باید به یاد شهدا باشیم.
شاید سال ها بعد، در گذر جاده ها، بی تفاوت شهدا را ببینیم و بگوئیم:
آن مرد چقدر شبیه دوست شهیدم بود!

چرا!
در جبهه سال ها جنگید تا شد فرمانده گردان شهادت!
شیمیایی بود و در ورامین اتاق اجاره و از داغ رفقا، دق کرد!
بعد از پنج روز پیکرش بو گرفت و اعلام شد:
سردار پاریاب شهید شد!

کنار چند تکه استخوان که از همه قد و بالایش جامانده بود، یک جانماز هم بود.
بازش که کردم، شیشه عطرش شکست …

اسماعیل پدر و مادر من، علی اکبر نام دارد.

توی جبهه با هم بودیم.
یه روز که خیلی هم بشاش بود، بهم گفت:
امروز میرم یه جای خوب. اگه تو هم واقعا بخوای، می برنت.
داشتم فکر می کردم جوابشو بدم …
دیگه ندیدمش.

توی جبهه تیر خورد.
خدا برد پانسمانش کنه!

 نظر دهید »

شرح حال یک تصویر؛ تا حاج احمد نیامد مراسم عروسی را شروع نکردیم

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

جواد اکبری گفت:‌ حاج احمد هم آن روز در مریوان نبود و ساعت یک نیمه شب تازه رسید.

می‌خواستم جریان ازدواجم را به حاج احمد بگویم اما نمی‌شد. مدام مریوانی، غیر مریوانی، نیروهای بسیج و سپاه با او کار داشتند. نمی‌دانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صداى بلند رو به دیگر بچه‌ها گفتم: بس کنید دیگر، نوبت ماست.
خبرگزاری فارس: تا حاج احمد نیامد مراسم عروسی را شروع نکردیم

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، سردار جاویدان اثر حاج احمد متوسلیان از جمله افرادی است که شجاعت و دلاورمردی او زبانزد خاص و عام است. نقش به سزای او را نمی‌توان در آرامش بخشیدن به شهر مریوان در کردستان نادیده گرفت. وی اولی فرمانده تیپ محمدرسول الله(ص) بود.

تصاویر زیادی از این سردار اسلام به جای مانده که یکی از آنها مربوط به حضور وی در مراسم عروسی یکی از همرزمانش (جواد اکبری)در مریوان می‌باشد که نظر شما را به خاطره این تصویر جلب می کنیم:

آن روز حمام کرده بودم و لباس تمیز سپاه به تن داشتم – من نیروى داوطلب بودم اما آن شب استثناء لباس سپاه پوشیدم- حاج احمد هم آن روز در مریوان نبود و ساعت یک نیمه شب تازه رسید. با بچه‌ها در حیاط سپاه مریوان بودیم که حاجى رسید. می‌خواستم جریان ازدواجم را به حاج احمد بگویم اما نمی‌شد. مدام مریوانی، غیر مریوانی، نیروهای بسیج و سپاه با او کار داشتند. حسابی سرش شلوغ بود. نمی‌دانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صداى بلند رو به دیگر بچه‌ها گفتم: بس کنید دیگر، نوبت ماست. من هم با حاج احمد کار دارم.

دست حاج احمد را گرفتم و او را کنار کشیدم.

گفت: جواد چى شده؟

گفتم: می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

گفت :جریان چیست؟

گفتم: حاجی من ازدواج کردم.

گفت: چی؟ ازدواج کردی؟ با چه کسی؟

گفتم: با یکی از خواهرهای امدادگر مشغول در بیمارستان مریوان. آمده‌ام اینجا شما را دعوت کنم که در جشن ما شرکت کنی.

حاجى رو به بچه ها کرد و گفت: سپاه تعطیل است، راه بیفتید برویم به جشن عروسى.

با همان لباس گرد و خاکی به منزل مجتبی عسگری رفتیم. قرار بود مراسم آنجا برگزار شود. یک اتاق خانم‌ها بودند و یک اتاق آقایان. در همان اتاق ها هم سفره شام پهن شد. چند عکس یادگاری هم با حاج احمد انداختیم. ما تا آخر شب منتظر حاجى مانده بودیم و نتوانستیم شام خوبى تهیه کنیم. به همین دلیل چند عدد هندوانه یا خربزه گرفتیم و شام عروسی شد: نان و هندوانه و خربزه. اما در عوض خیلی خوش گذشت.

* زندگی نامه حاج احمد متوسلیان:

احمد متوسلیان در سال 1332 در خانواده‌ای مومن و مذهبی در یکی از محلات جنوب شهر تهران به دنیا آمد. وی دوران تحصیل ابتدایی را در دبستان اسلامی مصطفوی به پایان برد و ضمن تحصیل، به پدرش که در بازار به شغل شیرینی فروشی اشتغال داشت، کمک می‌کرد.

پس از پایان دوره ابتدایی، در هنرستان صنعتی، شبانه به تحصیل ادامه داد و در سال 1351 موفق به اخذ دیپلم گردید. سپس به خدمت سربازی اعزام شد و در شیراز دوره تخصصی تانک را گذراند و پس از آن، به سرپل ذهاب اعزام شد. متوسلیان در دوران سربازی، فردی مذهبی و مومن بود و در بحث‌ها، مخالفت خود را با رژیم ستمشاهی بیان می‌کرد. پس از اتمام خدمت سربازی، در یک شرکت تاسیساتی خصوصی استخدام شد و بعد از چند ماه، به خرم‌آباد منتقل شد و به فعالیت‌های سیاسی- تبلیغی خود ادامه داد. وی پس از مدت‌ها تعقیب و گریز، در سال 1354 توسط اکیپی از کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک دستگیر و روانه زندان شد و مدت 5 ماه را در زندان مخوف فلک‌الافلاک خرم‌آباد در سلولی انفرادی گذراند. پس از آزادی، در شروع قیام‌های خونین قم و تبریز در سال 1356، نقش رابط و هماهنگ کننده تظاهرات را در محلات جنوبی تهران عهده‌دار شد و رابطه‌ای تنگاتنگ با حرکت‌های مکتبی محافل دانشجویی و روحانیت مبارز تهران داشت. با شدت یافتن روند نهضت اسلامی و رویارویی مردم با مزدوران طاغوت، بارها تا پای شهادت پیش رفت و در روزهای 21 و 22 بهمن ماه 1357 تلاش و ایثار چشمگیری از خود نشان داد.

با پیروزی انقلاب اسلامی، مسئولیت تشکیل کمیته انقلاب اسلامی محل خویش را عهده‌‌دار شد. پس از شکل‌گیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این ارگان پیوست و دوشادوش سایر همرزمانش با حداقل امکانات موجود به سازماندهی نیروها همت گماشت. احمد متوسلیان پس از شروع قائله کردستان در اسفندماه سال 1357 به همراه 66 تن از همرزمانش داوطلبانه عازم بوکان شد و به دلیل ابتکار عمل هوشیارانه و فرماندهی قاطع خود توانست کلیه اشرار مسلح را متواری کند.

وی پس از تثبیت مواضع نیروهای انقلاب در بوکان، به شهرهای سقز و بانه رفت. در ابتدای ورود به شهر بانه، به تلافی کمین ناجوانمردانه‌ای که ضدانقلابیون به نیروهای ستون ارتش زده بودند، طی یک عملیات دقیق ضدکمین خسارات سنگینی به آنان وارد آورد که در این نبرد، چهارصد اسیر و دویست کشته از ضدانقلاب برجای ماند.

پس از آن به همراه گروهی از رزمندگان از جمله معاون خود (شهید محمد توسلی) برای فتح سنندج راهی این شهر شد.

ستون تحت فرماندهی او از سمت راست شهر، حلقه محاصره ضدانقلاب را در هم شکست و به همراه سرداران رشیدی چون محمد بروجردی و اصغر وصالی، سنندج را آزاد نمود و کمر تجزیه‌طلبان را شکست.

در زمستان سال 1358 به او ماموریت داده شد تا جاده پاوه - کرمانشاه را که در تصرف ضدانقلاب بود، آزاد کند. عملیات با فرماندهی او و همکاری سپاه پاوه شروع و با موفقیت کامل به انجام رسید. وی چندی بعد با حکم شهید بروجردی، به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد.

اوایل خرداد 1359 ماموریت آزادسازی شهرستان مریوان که در تصرف گروهک‌های محارب بود، به وی محول شد. وی پس از ورود به شهر و سازماندهی نیروها، با یورشی سهمگین و برق‌آسا توانست شهر مریوان و مناطق اطراف آن را آزاد کند.

از همین زمان بود که مسئولیت فرماندهی سپاه مریوان به عهده وی گذاشته شد و بلافاصله به اتفاق شهدای بزرگواری چون حاج عباس کریمی، سید محمدرضا دستواره، رضا چراغی، حسین قوجه‌ای، حسین زمانی، محسن نورانی و علیرضا ناهیدی به پاکسازی مواضع مزدوران استکبار اعم از کومله، دمکرات و رزگاری پرداخت.

پس از حذف باند بنی‌صدر از دستگاه اجرایی کشور - در دی ماه 1360 عملیات محمدرسول‌الله(ص) از دو محور مریوان و پاوه روی منطقه خرمال توسط احمد متوسلیان و شهید حاج همت رهبری شد که در این محور، رزمندگان اسلام به مرزهای بین‌المللی رسیدند. این عملیات در حقیقت سنگ بنای تاسیس تیپ 27 حضرت رسول(ص) به شمار می‌رود.

احمد متوسلیان در سال 1360 پس از بازگشت از مراسم حج، ماموریت یافت تا رزم بی‌امان خود را در جبهه‌های جنوب ادامه دهد. او از طرف فرماندهی کل سپاه مامور شد با بکارگیری برادران سپاه مریوان و پاوه تیپ محمدرسول‌الله(ص) - که بعدها به لشکر تبدیل شد - را تشکیل دهد و فرماندهی تیپ مذکور را نیز خود به عهده گیرد.

چندی بعد زمینه اجرای عملیات بیت‌المقدس در دستور کار یگان‌های رزمی قرار گرفت. متوسلیان علاوه بر مسئولیت خطیر فرماندهی تیپ، در تمامی ماموریت‌های شناسایی شرکت داشت و با نفوذ به قلب مواضع دشمن از نزدیک راه‌‌کارهای مناسب عملیات را شناسایی می‌کرد.

در شب دهم اردیبهشت ماه سال 1361 عملیات بیت‌المقدس آغاز شد و رزمندگان اسلام به فرماندهی احمد متوسلیان از دو محور به مواضع دشمن یورش بردند. نقطه آغاز عملیات، منطقه دارخوین به سمت جاده اهواز - خرمشهر بود که با عبور نیروها از ورود متلاطم کارون به سمت دژ مارد جهت‌دهی شده بود.

با وجود حجم سنگین آتش کور و بی‌وقفه یگان‌های توپخانه ارتش بعث عراق، رزمندگان اسلام توانستند نیروهای دشمن را در این محورها زمین‌گیر کنند و کلیه پاتک‌های آنها را دفع نمایند.

احمد متوسلیان در اواخر خرداد سال 1361 طی ماموریتی به همراه یک هیات عالی‌رتبه دیپلماتیک از مسئولین سیاسی - نظامی کشورمان راهی سوریه شد تا راه‌های مساعدت به مردم مظلوم و بی‌دفاع لبنان را بررسی نماید.

در چهاردهم تیر سال 1361، اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی، ‌مزدوران حزب فالانژ اتومبیل را متوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک - توسط آدم‌ربایان دست‌نشانده رژیم تروریستی تل‌آویو گروگان گرفته شده شدند.

این چهار نفر که عبارتند از؛ “محسن موسوی"، “احمد متوسلیان"، “تقی رستگار مقدم” و خبرنگار عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی - ایرنا - “کاظم اخوان” پس از شکنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند،‌ که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست.

 نظر دهید »

یادبود اسارات حاج احمد متوسلیان؛ ماجرای گریه کردن حاج احمد برای بسیجی 17 ساله

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

دویدم سمت درب بیمارستان. از کنار دیوار رفتم و همین که در راهرو پیچیدم و چند قدم آن طرف‌تر احمد را دیدم. چهره‌اش غضبناک بود. ترسیدم؛ خواستم برگردم که حاجى گفت: کجا؟
جدی بود و نظامی بودن از جمله ویژگی‌های پررنگ شحصیت حاج احمد متوسلیان بود. روای این خاطره حاج مجتبی عسگری است که بسیار شیوا آن را تعریف کرده است:

هر پاسداری که وارد مریوان می‌شد دو شغل داشت. یک شغل رزمی و یک شغل بزمی. چون اداره شهر با بچه‌های سپاه بود. حاجى مرا مسئول شبکه بهداشت مریوان که بیمارستان مریوان هم زیر مجموعه‌اش بود، قرار داد. اولین حرفی که به من زد گفت: مجتبی شنیده‌ای که ضد انقلاب در سنندج به بچه‌های زخمی، آمپول اشتباهی تزریق می کنه و آنها را شهید می کنه؟

گفتم: بله.

گفت: اگر در این بیمارستان مریوان کسی به مجروح نرسد و نیروها شهید شوند، من سقف بیمارستان را روی سرت خراب می‌کنم، اگر مردش هستی بایست؟ گفتم: می‌ایستم.

من مسئول بهداشت مریوان شدم، یکی از بچه‌ها مسئول رادیو تلویزیون، یکی فرماندار و … .

این شغل بزمی‌مان بود. شغل رزمی‌‌یمان هم مسئول تخریب و امدادگر عملیات بودم.

یک روز به احمد گفتم: می‌خواهم به مرخصی بروم. گفت: نمی‌شود. گفتم: می‌خواهم ازدواج کنم. احمد در این قضیه خیلی با بچه‌ها راه می‌آمد. قبول کرد و گفت: چهار، پنج روز وقت داری بروى و برگردى. گفتم: نمی‌شود! فقط رفت و برگشتم به یزد 4 روز طول می‌کشد. یعنی فقط یک روز آنجا باشم؟ گفت: برو و زود برگرد.

مرخصی‌ام 20 روز طول کشید. احمد به من خیلی علاقه داشت. نه به خاطر اینکه من خوب بودم بلکه به خاطر همسرم به من احترام می‌گذاشت. به من و علی میرکیانی و سیف الله منتظری و بقیه متأهلین احترام خاصی می‌گذاشت.

مدتى بعد از اینکه ازدواج کردم، باز به مرخصی رفتم. وقتی به بیمارستان مریوان برگشتم سر ظهر بود و سفره پهن بود . بچه‌ها غذا می‌خوردند. غذا را که خوردیم درب اتاق باز شد و شهید ممقانی وارد شد، گفت: مجتبی، برادر احمد با تو کار دارد. گفتم: مگر برادر احمد فهمیده که من از مرخصی آمده‌ام؟ گفت: حتما فهمیده که کارت دارد. من خیلی به خودم مغرور شدم براى اینکه احمد متوسلیان آمده مرا ببیند!

دویدم سمت درب بیمارستان. از کنار دیوار رفتم و همین که در راهرو پیچیدم و چند قدم آن طرف‌تر احمد را دیدم. چهره‌اش غضبناک بود. ترسیدم؛ خواستم برگردم که حاجى گفت: کجا؟

او مسائل شرعی را خیلی رعایت می‌کرد. هیچ وقت نتوانستم به او ابتدا سلام کنم، معمولا او پیش دستی می‌کرد. اما آن روز جواب سلام مرا هم نداد. یقه مرا گرفت و طورى مرا کشید بالا که روی پایم بلند شدم. خیلی پر زور بود.

گفتم: برادر احمد چه شده؟ یقه‌ام را ول کن. هیچ چیزى نگفت. شروع کرد مرا در بخش بیمارستان به دنبال خودش کشیدن. دیدم دکترها و پرستارها ردیف ایستادند و نظاره گر این صحنه هستند. نفر آخر آنها هم همسرم ایستاده بود. معلوم بود قبل از این احمد در اینجا با دیگران دعواهایش را کرده بود.

ممقانی رئیس بیمارستان مریوان و من رئیس شبکه بهداشت کل مریوان بودم. در همین گیر و دار تازه فهمیدم هر مشکلى که پیش آمده، ممقانی انداخته گردن من. به حاجى گفتم: برادر احمد همسرم اینجاست! هواى ما را داشته باش.

احمد در فرماندهی‌اش جایی که به هدر رفتن نیروی انسانی و بیت المال در میان بود رو دربایستی با کسی نداشت.

برگشت بهم گفت: همسرت اینجاست، چشمت کور. می‌خواستی درست کار کنی.

حاجى جایی که صحبت از بیت المال در میان بود، رعایت حال افراد را نمی‌کرد. البته آبروی کسی را هم نمی‌برد. آن روز با من خشن برخورد کرد. مرا به اتاقی برد و درب آنجا باز کرد.

گفت: این چیست؟ دیدم یک جوان 18- 17 ساله روی تخت خوابیده و دست‌هایش خونی و زخمی است. تازه فهمیدم احمد از چه چیزى ناراحت است. نگاه

کردم و متوجه شدم خون روی شلوارش، براى الان نیست. لکه‌هاى خون حداقل براى 2 یا 3 روز پیش است.

گفتم: برادر احمد، این زخمی است.

گفت: من هم می‌دانم زخمی است.

حاجى رو کرد به آن رزمنده و اسم و مشخصاتش را پرسید. یادم هست آن رزمنده گفت که یک هفته است که مجروح شده.

حاجى ازش پرسید: چرا لباست را عوض نکردند؟ چطور غذا می‌خوری؟

رزمنده گفت: با دست.

حاجى پرسید: چرا دستت را تمیز نکردی؟

رزمنده گفت: خودم که چون پاهایم شکسته نمی‌توانم، کسی هم کمکم نکرده. آنجا بود که من یاد آن جمله احمد افتادم که گفت: اگر اتفاقى بیفتد سقف بیمارستان را روی سرت خراب می‌کنم. متوجه شدم اتفاق بدی افتاده، کارم قابل توجیه نبود. حقم بوده که جلوی همسرم این رفتار را با من داشته باشد. این افکار در عرض 20 ثانیه از ذهنم گذشت. با خود گفتم وقتى قضیه را نمی‌دانستم با من آن طور برخورد کرد، حالا که خبردار شدم حتماً کتک خواهم خورد.

تصمیم گرفتم این طور جواب دهم که من رئیس شبکه بهدارى هستم. بهدارى 10 بیمارستان، 10 درمانگاه، 30 شبکه روستایى دارد. رئیس بیمارستان و مسئول بخش دارد. مسئول بخش کمک بهیار دارد. کمک بهیار باید این کار را بکند. آقاى ممقانى، رئیس بیمارستان باید جواب بدهد، بیمارستان تشکیلات دارد.

خدا شاهد است « کاف » تشکیلات هنوز در دهان من نچرخیده بود که حاجی فهمید من چه می‌خواهم بگویم. پشتش را به من کرد، فهمیدم دنبال چیزى می‌گردد و قرار است آن چیز به سر من بخورد. به محض اینکه چرخید و حواسش از من پرت شد یواش یواش در اتاق را باز کردم. دیدم بچه‌ها پشت در، گوش ایستاده‌اند.

یادم نیست در از داخل باز می‌شد یا رو به بیرون، خلاصه بچه‌ها به بیرون اتاق یا داخل آن افتادند. پایم را رویشان گذاشتم و فرار کردم. بچه‌ها هم هرکدام به

سمتى فرار کردند. صداى حاجى را مى‌شنیدم که فریاد می‌زد: بایست.

داشتم از بغل دیوار می‌دویدم، به پیچ راهرو که رسیدم دیدم یک چیزى به سرعت از کنار من رد شد و زوزوه کشان به دیوار اصابت کرد. نگاه کردم دیدم یک چنگال بود

که محکم به دیوار خورده و گچ دیوار به زمین ریخت. اگر این چنگال به گردن من خورده بود کارم تمام بود. خلاصه به سمت حیاط بیمارستان دویدم.

بچه‌ها جلوى احمد را گرفتند. حاجى به من گفت: تو قول دادى در بیمارستان به مجروحان رسیدگى کنى، تو مرد نیستى، حرفت حرف نیست.

حق هم داشت. وقتى احمد عصبانى می‌شد در بین بچه ها به هم می‌گفتیم به اصطلاح آمپر چسبانده. آمپر شد صد، شد هشتاد، شد شصت، شد چهل. وقتى به چهل می‌رسید، می‌دانستیم دیگر مشکل ندارد و عصبانیتش فروکش کرده است. معذرت خواهى کردم و گفتم: دیگر این کار را نمی‌کنم. اما گفت :نه تو را ول نمی‌کنم. شب ساعت 9 به سپاه بیا.

پیش خودم گفتم باشد تو از اینجا برو، تا شب خدا بزرگ است.

سر ساعت 9 باید می‌رفتم مقر سپاه مریوان. ساعت 8 شب به همسرم گفتم: پاشو با هم برویم. گفت: من نمى‌آیم، اگر بیایم یک چیزى به تو می‌گوید و آن وقت ممکن است من چیزى به او بگوییم که بد باشد، زشت است من به برادر احمد چیزى بگویم.

گفتم: تو بیخود می‌کنى چیزى بگویى، دعوا که نداریم. من هم زیرک بودم می‌دانستم اگر خانمم باشد، برادر احمد اقدام آنچنانى نخواهد کرد. سر ساعت

9 به اتاقش رفتیم. یک میز کوچک چوبى و یک صندلى داشت که پشت آن نشسته

بود. من وارد اتاق شدم و کنارش رفتم. به فاصله 10 ثانیه بعد هم همسرم وارد شد. قیافه احمد اخمو بود. یک دفعه که چشمش به خانمم افتاد گفت: چرا همسرت را همراه خودت آوردى؟

گفتم: یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله (بلا تشبیه) فضا عوض شد. البته از اول هم قصد برخورد نداشت. بعد بلند شد مرا در آغوش گرفت و گریه کرد و گفت پدر و مادر این رزمنده‌ها، آنها را به ما سپرده‌‌اند باید از آنها مواظبت کنیم.

می‌گویند احمد خشن بود، احمد قاطع بود. خشونت طلب نبود. در دستورات نظامى خشک بود. آن شب احمد از من و خانمم عذرخواهى کرد و گفت: مجتبى حقش بود، اما من هم تندروى کردم.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 325
  • 326
  • 327
  • ...
  • 328
  • ...
  • 329
  • 330
  • 331
  • ...
  • 332
  • ...
  • 333
  • 334
  • 335
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • سيدصالحي
  • صفيه گرجي
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 516
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس