فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

اقدس ماما؛ مسئول ستاد پشتیبانی جنگ

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در دوران دفاع مقدس هر کس فراخور توانایی و امکانات خود به امر پشتیبانی از نیروها می پرداخت و در این زمینه سن و سال و جنسیت مطرح نبود. روایت زیر مشارکت گروه های مختلف را بازگو می کند.

خانه‌های زیادی در پیشوا شده بودند پایگاه فعالیت زنان، علاوه بر این خانه‌ها مساجد، حسینیه‌ها، زینبیه‌ها هم در محلات مختلف فعال بودند.

برخی از این پایگاه‌ها حضور چشم‌گیر‌تری داشته و فعالیتشان گسترده‌تر بود. مثل خانه خانم منصوره جنیدی، مادر شهید محسن سیلسپور تو محله شیرازی‌ها، خانه خانم مهابادی (سکینه غایبی) تو محله سرسبز پل حاجی، خانه خانم عذرا حصاری مادر شهید عباس تاجیک و یا منزل خود حاج هادی که همسرش برای آنکه از شوهرش عقب نیفتد، خانه‌اش را کرده بود پایگاه تدارکات جنگ.

قسمتی از حیاط خانه حاج هادی باغ بود و قسمت دیگر زمین کشاورزی. محصولات هر دو ارسال می‌شد به جبهه. هماهنگی و تقسیم کار بین این مراکز به وسیله یک نفر انجام می‌شد.

شخصی بود به نام خانم اقدس خابوری معروف به اقدس ماما. خدا بیامرزدش.

قدیما که امکانات بیمارستانی و زایشگاهی در شهرستان وجود نداشت، اقدس ماما زحمت به دنیا آوردن بچه‌ها را می‌کشید، به همین خاطر به این نام شهرت یافته بود. ایشان مسئول بخش زنان ستاد پشتیبانی جنگ پیشوا بود. یک جایی خشکبار بسته‌بندی می‌شد، جای دیگر نان، یک جایی ترشی می‌انداختند، جای دیگر مربا می‌پختند، یک جایی شستشو می‌کردند، جای دیگر دوخت و دوز، یک جایی میوه جمع‌آوری می‌شد، جای دیگر غلات و … خلاصه هر پایگاهی به فراخور توان و امکاناتش کاری انجام داد.

در برخی مکان‌ها مثل خانه شهید سیلسپور، خانه خود حاج هادی و خانه خانم مهابادی که ظرفیت و امکانات بیشتری بود، کارهای متنوع‌تری انجام می‌شد. به هر حال اقدس ماما اولین کسی بود که ما با آن در ارتباط بودیم.

او از طریق ستاد پشتیبانی جنگ پیشوا اعلام نیاز جبهه‌ها را می‌گرفت و در بخش زنان با هماهنگی بین این پایگاه‌ها با کمک مردم همیشه در صحنه، به رفع نیازها می‌پرداخت.

مسئولیت ستاد پشتیبانی جنگ پیشوا با حاج شیخ عباس قمی بود و عمو یحیی گتمیری، جعفر شاکری و حسین سیلسپور هم بودند.

ما از جبهه با ایشان تماس می‌گرفتیم. نیازهایمان را می‌گفتیم و این بزرگواران به کمک هم و افرادی چون اقدس ماما در اسرع وقت به رفع احتیاجات ما همت می‌گماردند.

راوی: حاج عباس جنیدی

 

منبع : فارس

 نظر دهید »

پل زدن زیر آتش دشمن

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

علی جلالی در حالی که سرفه می‌زند، می‌گوید:اصلا عراقی‌ها مجال هنرنمایی تکنولوژیک به ژاپنی ها نمی‌دادند. ژاپنی‌ها هم مرد این کار نبودند. چون پل زدن زیر آتش دشمن اولش دل و جیگر می‌خواست، دوم علم و محاسبات مهندسی و این فقط از ما برمی‌آید.

داخل ون، هر کسی محیط توکیو را با اندوخته های ذهنی خود، تحلیل می کند. از این میان، تحلیل یکی از جانبازان شیمیایی گروه ما که هر چیزی را به خط کش محاسبات جبهه اندازه می کند، شنیدنی است. او وقتی رودخانه عظیم داخل شهر و پل سانفراسیسکویی آن را می بیند، می گوید: « به نظر شما عرض این رودخانه چند برابر عرض اروندروده؟» می گویم :« شاید سه برابر!»

” سفر به روایت سرفه ها” روایت جانبازان شیمیایی است که برای آنکه صدای مظلومیت مجروحان شیمیایی هشت سال دفاع مقدس را به گوش جهانیان برسانند راهی سفری به هیروشیما شدند و در تجمعات سالیانه آن ها برای محکوم کردن بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی توسط آمریکا شرکت کردند. سفرنامه جانبازان به هیروشیما در مرداد ماه 1391 در بردارنده پیام های بسیاری برای همه مجروحان شیمیایی در کل دنیاست. آدم هایی که فرسنگ ها فاصله فرهنگی و قومیتی با هم دارند اما در ظلمی که به آن ها شده شباهت دارند. سردار حمید حسام از جانبازان شیمیایی این سفرنامه را نگاشته و آن را به همه قربانیان سلاح های شیمیایی در دنیا تقدیم کرده است. در فراز “توکیو - فرودگاه ناریتا ” ورود جانبازان شیمیایی به ژاپن را چنین روایت می کند:

ساعت 17:35 دقیقه به وقت محلی، هواپیما در فرودگاه ناریتا به زمین می نشیند و چشمان خسته و خواب زده به دنیای دیگری باز می شود که متفاوت با فرودگاه دبی است. ناریتا، برخلاف فرودگاه دبی، ترکیب هفتاد و دو ملت نیست. محیطی آرام، خلوت، منظم، شیک با میزبانانی که همه مثل هم هستند. هم در هیئت ظاهری و شکلی و هم در کنش ها و برخوردها. همه خنده رو؛ پنداری که خداوند، لبخند را به سهم مساوی میان آنان تقسیم کرده است.

لحظاتی بعد، چند نفر از کارکنان سفارت ایران در ژاپن برای استقبال می آیند تا فاصله حدود 80 کیلومتری فرودگاه تا توکیو را با ما همراهی کنند. هر چقدر به شهر نزدیک می شویم، سکوت جای صحبت و شوخی را می گیرد. آن ها که توکیو را ندیده اند و حتی آن ها که دیده اند جذبه شهرسازی، نورپردازی ساختمان ها، تعدد و تنوع راه ها و پل ها، رودخانه های بزرگ داخل شهر، چشمانشان را مثل کهربا به سمت خود خیره می کند. اگر صحبتی می شود سخن از کابرد فناوری روز برای رفاه حال عمومی است.

به محل اخذ عوارض در مسیر بزرگراه می رسیم. هچ کس مامور دریافت عوارض نیست هر خودرو با تراشه ای هوشمند و شارژ آن تراشه، می تواند از عوارضی عبور کند. وقتی بزرگراه به نزدیکی برج ها و مناطق مسکونی می رسد، دیوارهای بلند میانشان فاصله می اندازد. این دیوارها از انتقال صدا به ساختمان ها جلوگیری می کند. ماشین ها با سرعت ولی نظم اعجاب آور مثل یک ربات هوشمند در انبوه پل های چند طبقه می پیچند. بعد از یک ساعت نگاه، بهروز رضایی، با لهجه شیرین کرمانشاهی به کنایه می گوید:« خدا وکیلی آدم کلافه می شود از این همه نظم! »

یکی دیگر از ته خودرو - ون - داد می کشد:« بابا این ها دیوانه اند. نه لایی می کشند، نه تک چرخ می زنند، نه مسیر اتوبان را دنده عقب می روند. آسفالت هم که آسفالت نیست، آینه است. آخر این هم شد زندگی آقای شهردار؟!»

ما مشق هایمان را از روی درس همان کسانی می نویسیم که دیروز بر سر ما بمب اتم انداختند

شهردار، همان بهروز رضایی، کم نمی آورد “« اگر چند نفر از شما، چند ماه فقط چند ماه، اینجا زندگی کنید، همه این چیزها درست می شود.» به خودمان می آییم، تاریک تاریک شده است. شوخی و تکه پرانی بچه ها، خستگی راه را از تن به در می کند و شب های توکیو می شود همان چیزی که قبلاً عکس هایشان را دیده بودیم. این تمدن قدیمی و ریشه دار که از دوران باستان چند هزار ساله تا عصر « شوگان» ها و امپراتوران را تجربه کرده است، به گونه ای دیگر مرعوب نمادهای معماری غرب شده است. آن ها از برج ایفل در پاریس تا پل معروف سانفرانسیسکو، تا مجسمه آزادی در کنار رودخانه را عیناً ساخته اند تا به چینی ها بفهمانند که تقلید و کپی کاری از ما به شما رسیده است. البته ما مشق هایمان را از روی درس همان کسانی می نویسیم که دیروز بر سر ما بمب اتم انداختند و امروز مجسمه آزادی را برایمان به ارمغان می آورند.

در عین زیبایی و جذابیت فوق العاده بصری، این تقلید و تکرار چندان به دلم نمی چسبد؛ چرا که تا آن لحظه فکر می کردم درست است که ژاپنی ها لباس «کیمونو» را داخل صندوق های قدیمی خانه شان گذاشته اند اما اصالت و فرهنگ و فکر آن ها، دسخوش نمادهای غرب نشده است و همه این ها از گور آن اژدهای هفت سر، بر می خیزد؛ بگذریم.

داخل ون، هر کسی محیط توکیو را با اندوخته های ذهنی خود، تحلیل می کند. از این میان، تحلیل یکی از جانبازان شیمیایی گروه ما که هر چیزی را به خط کش محاسبات جبهه اندازه می کند، شنیدنی است. او وقتی رودخانه عظیم داخل شهر و پل سانفراسیسکویی آن را می بیند، می گوید: « به نظر شما عرض این رودخانه چند برابر عرض اروندروده؟» می گویم :« شاید سه برابر!»

پل زدن زیر آتش دشمن اولش دل و جیگر می خواست، دوم علم و محاسبات مهندسی و این فقط از ایرانی ها بر میاد

اگر ژاپنی ها می خواستند نقش ما را در عملیات والفجر 8 ایفا کنند، حتما با این تکنولوژی، آن پلی را که ما روی اروند با آن مصیبت و بدبختی زدیم، این ها یک شبه می زدند، این طور نیست؟

می خواهم جواب بدهم یک شبه نه … که علی جلالی در حالی که سرفه می زند، جواب می دهد:« نه، اصلا عراقی ها مجال هنرنمایی تکنولوژیک به ژاپنی ها نمی دادند. ژاپنی ها هم مرد این کار نبودند. چون پل زدن زیر آتش دشمن اولش دل و جیگر می خواست، دوم علم و محاسبات مهندسی. و این فقط از ما ایرانی ها بر میاد.»

از این نوع گفتگوها در طول مسیر، زیاد رد و بدل شد. کم کم از انبوه برج و پل دور می شویم و خود را در مقابل ساختمانی می بینیم که به خط زیبای فارسی بر پیشانی آن نوشته شده است: سفارت جمهوری اسلامی ایران.

کارمندان سفارت از سرپرست سفارت تا خانواده ها و فرزندانشان به استقبال می آید. آن ها تازه افطار کرده اند اما به احترام گروه ما، هنوز شام نخورده اند. نماز جماعت را با هم می خوانیم و برای ساعتی خود را در محیط شیرین مساجد وطنی می بینیم. شام ایرانی، بعد از دو، سه وعده خوردن یا نخوردن غذاهای داخل هواپیما، حسابی می چسبد و سپس برنامه رسمی - تا حدی تشریفاتی آغاز می شود.

جانبازان که مرام و آموزه های جنگ را فراموش نکرده اند، دسته گل ها را به کارمندان سفارت و دختران محجبه هدیه می کنند

دکتر خاطری، اعضای گروه را یکی یکی معرفی می کند. تقریبا همگی در شیمیایی شدن در دوران دفاع مقدس ، مشترکند. می ایستیم و برایمان صلوات می فرستند و کف می زنند. اسم من که خوانده می شود، فرزند یکی از کارکنان سفارت، با تواضع خیرمقدم می گوید و دسته گلی را هدیه می کند. دست ها پر از دسته گل است و جانبازان که مرام و آموزه های جنگ را فراموش نکرده اند، یکی یکی دسته گل ها را به کارمندان سفارت، دختران محجبه و همسران صبور آن ها هدیه می کنند.

آقای حشمتی فر، سرپرست سفارت - پشت تربیون می رود. طبق قاعده باید بعد از خیرمقدم، از ژاپن و توکیو بگوید و از جغرافیا و تاریخ و جمعیت و اقتصاد و زمینه های مشترک همکاری ژاپن با ایران و مراودات سیاسی. اما حضور جانبازان شیمیایی - شاید - نوع گفتار او را عوض می کند. او نه از خودش می گوید نه از توکیو؛ و خطاب به خانواده ها و اعضای سفارت می گوید:« من امشب می خواهم از بمب اتم فقرا صحبت کنم. بمب هایی که اولین بار در سال 1362 در عملیات خیبر به کار گرفته شد و تا پایان جنگ و تا هنوز، همراه بچه های رزمنده است. می خواهم از لحظاتی بگویم که در کمتر از سی ثانیه، گاز اعصاب، هزاران نفر را در حلبچه خفه کرد. و از ساعاتی که دنیای استکبار، اجازه نفس کشیدن را به مردم سردشت نداد. از …»

سخنان آقای حشمتی فر، شروع خوبی دارد و پایان خوبی، اما مجلس شعرخوانی وسخنرانی های بقیه به جایی می رود که اعضای گروه، یکی یکی چرتشان می گیرد. سخنران آخری که دست بر قضا هم شاعر است، هم منبری، هم جانباز و جبهه دیده؛ البته با اخلاص، خطاب به جماعت ما می گوید:« برادران جانباز شیمیایی، اگر هر کدام از شما شهید شدید، ما را هم شفاعت کنید.»

همان لحظه، نفر بغل دستی زیر پهلوی من من می زند و می گوید:« این بابا چه دل خوشی دارد. دو روز است که نخوابیده ایم. از بی خوابی داریم می میریم. آقا دارد از شهادت حرف می زند، به جای این حرف ها یک بالش و یک پتو بدین، ما کپه مرگمان را بگذاریم.»

ریز می خندم. سرپرست سفارت، نجواها را می فهمد وبه سخنران که ول کن معامله نیست، می گوید:« مهمانان عزیز ما خسته اند، بروند، بخوابند تا فردا.»

(تسنیم)

 نظر دهید »

پیرمرد بسیجی كه از گرفتن آب از دست دشمن خودداری كرد

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

نگرفتن آب از دست دشمن به یك فرهنگ در میان رزمندگان و بسیجیان در دوران دفاع مقدس تبدیل شده بود؛ فرهنگی كه برگرفته از عاشورای حسینی بود.

بسیجیان طی دوران جنگ تحمیلی، بیشترین نیروهای جبهه را تشكیل می دادند؛ به گونه ای كه از سن ۱۷ سال تا پیرمردهای ۷۰ تا ۸۰ سال در آن حضور داشتند؛ حضوری كه بدون چشمداشت و درآمد مادی بود.
این افراد با انگیزه معنوی و الهی و براساس تكلیف به میدان آمدند و استقامت و پایداری آنها اعجاب جهانیان را برانگیخت، آنها بر سر جان با خدا معامله كردند و از این آزمایش سربلند و پیروز بیرون آمدند و بدین ترتیب در دوران دفاع مقدس برگ زرینی از افتخارات خود را در تاریخ انقلاب اسلامی و جهان ثبت كردند.
ویژگي هاي معنوي، روحیه دشمن ستیزی و خروش بسیجیان را حتی می توان در خاطرات اسرای عراقی یافت.
**
یكی از اسرای عراقی در نقل خاطره ای از حضورش در دوران جنگ می گوید: از حمله نیرو های ایرانی به جزیره مجنون كلافه شده بودیم، نیروهای سپاه دیوانه مان كرده بودند، این مسئله را فرماندهان بالا می دانستند كه در حالت عادی ما نمی توانیم جزیره را پس بگیریم، بالاخره با استفاده از بمب های شیمیایی توانستیم نیروهای شما را به عقب نشینی وادار كنیم و منطقه ای را كه در آن مستقر بودیم، دوباره پس بگیریم.
ماجرایی كه برایتان تعریف می كنم، بعد از پیشروی ما در همین منطقه از جزیره اتفاق افتاد: ما برای پاكسازی و بررسی سنگر نیروهای ایرانی كه حالا عقب نشینی كرده بودند، وارد عمل شدیم.
از جمله سنگرهایی كه به دست ما افتاد، یك سنگر پدافندی بود كه بر اثر اصابت چند خمپاره ویران شده بود، وقتی من بالای این سنگر رسیدم، متوجه دو پا شدم كه از لابلای بلوك ها بیرون زده بود، خاك ها و قطعات شكسته بلوك ها را كنار زدم، او هنوز زنده بود و این خیلی باعث تعجبم شد، چون با استفاده از بمب های شیمیایی بیشتر كسانی كه در آن اطراف بودند، صدمه دیده بودند.
به اتفاق یكی از دوستانم به نام ‘قاسم’به هر زحمتی بود، او را بیرون كشیدیم، یك پیرمرد بود، لایه ای از خاك روی تمام صورتش را پوشانده بود، لبهایش كاملا خشك شده بود، برایش كمی آب آوردم و دستم را زیر گردنش بردم تا سرش را كمی بلند كنم تا بتواند آب بخورد.
ولی او با همان دهان خشك به صورتم آب دهان انداخت، با اینكه خیلی ناراحت شده بودم ولی بار دیگر به توصیه فرمانده گردان، سعی كردم تا كمی آب بخورد، اما او بار دیگر این كار را تكرار كرد، من هم عصبانی شدم و رهایش كردم، با اینكه آن پیرمرد زخمی نشده بود، ولی بدنش به شدت كوفتگی داشت.
بعد از اینكه متوجه بعضی از نیروهای ایرانی در آن حوالی شدیم، عده ای را مامور كردیم تا آنها را تعقیب كنند، نیروهای ما توانستند، شش نفر از ایرانی ها را اسیر كنند.
در میان این عده جوانی بود كه هنوز صورتش مو نداشت، زبان كردی را خوب صحبت می كرد زیرا بعضی از افراد ما با او كردی صحبت می كردند، ما از او خواستیم به دلیل بدحالی این پیرمرد كمی آب به او بخوراند به همین خاطر آن جوان را بالای سر آن پیرمرد آوردیم اما از دست آن جوان هم آب نخورد.
ما تمام اسلحه ها را جمع كردیم و با سوار كردن اسرا به همراه آنها به عقب آمدیم، پیرمرد بسیجی هم با ما بود، بعد از اینكه به مقر رسیدیم من از اسرا جدا شدم ولی این بخش از صحبت هایم را از شنیده های یكی از شاهدین می گویم.
سروان دستور داد تا كیك و نوشابه ای برای پیرمرد بیاورند ولی او باز هم چیزی را از دست نیروهای ما قبول نكرد، آن پیرمرد گفت، شما كافر هستید و من از دست كافران چیزی نمی گیرم، فردای آن هروز آن پیرمرد فوت كرد و در همان قرارگاه دفن شد، باقی اسرا هم به عقب منتقل شدند.
ایرنا

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 306
  • 307
  • 308
  • ...
  • 309
  • ...
  • 310
  • 311
  • 312
  • ...
  • 313
  • ...
  • 314
  • 315
  • 316
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • فاطمه مقيمي
  • رهگذر
  • فاطمه حیدرپور

آمار

  • امروز: 800
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس