به نام خدا
علی جلالی در حالی که سرفه میزند، میگوید:اصلا عراقیها مجال هنرنمایی تکنولوژیک به ژاپنی ها نمیدادند. ژاپنیها هم مرد این کار نبودند. چون پل زدن زیر آتش دشمن اولش دل و جیگر میخواست، دوم علم و محاسبات مهندسی و این فقط از ما برمیآید.
داخل ون، هر کسی محیط توکیو را با اندوخته های ذهنی خود، تحلیل می کند. از این میان، تحلیل یکی از جانبازان شیمیایی گروه ما که هر چیزی را به خط کش محاسبات جبهه اندازه می کند، شنیدنی است. او وقتی رودخانه عظیم داخل شهر و پل سانفراسیسکویی آن را می بیند، می گوید: « به نظر شما عرض این رودخانه چند برابر عرض اروندروده؟» می گویم :« شاید سه برابر!»
” سفر به روایت سرفه ها” روایت جانبازان شیمیایی است که برای آنکه صدای مظلومیت مجروحان شیمیایی هشت سال دفاع مقدس را به گوش جهانیان برسانند راهی سفری به هیروشیما شدند و در تجمعات سالیانه آن ها برای محکوم کردن بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی توسط آمریکا شرکت کردند. سفرنامه جانبازان به هیروشیما در مرداد ماه 1391 در بردارنده پیام های بسیاری برای همه مجروحان شیمیایی در کل دنیاست. آدم هایی که فرسنگ ها فاصله فرهنگی و قومیتی با هم دارند اما در ظلمی که به آن ها شده شباهت دارند. سردار حمید حسام از جانبازان شیمیایی این سفرنامه را نگاشته و آن را به همه قربانیان سلاح های شیمیایی در دنیا تقدیم کرده است. در فراز “توکیو - فرودگاه ناریتا ” ورود جانبازان شیمیایی به ژاپن را چنین روایت می کند:
ساعت 17:35 دقیقه به وقت محلی، هواپیما در فرودگاه ناریتا به زمین می نشیند و چشمان خسته و خواب زده به دنیای دیگری باز می شود که متفاوت با فرودگاه دبی است. ناریتا، برخلاف فرودگاه دبی، ترکیب هفتاد و دو ملت نیست. محیطی آرام، خلوت، منظم، شیک با میزبانانی که همه مثل هم هستند. هم در هیئت ظاهری و شکلی و هم در کنش ها و برخوردها. همه خنده رو؛ پنداری که خداوند، لبخند را به سهم مساوی میان آنان تقسیم کرده است.
لحظاتی بعد، چند نفر از کارکنان سفارت ایران در ژاپن برای استقبال می آیند تا فاصله حدود 80 کیلومتری فرودگاه تا توکیو را با ما همراهی کنند. هر چقدر به شهر نزدیک می شویم، سکوت جای صحبت و شوخی را می گیرد. آن ها که توکیو را ندیده اند و حتی آن ها که دیده اند جذبه شهرسازی، نورپردازی ساختمان ها، تعدد و تنوع راه ها و پل ها، رودخانه های بزرگ داخل شهر، چشمانشان را مثل کهربا به سمت خود خیره می کند. اگر صحبتی می شود سخن از کابرد فناوری روز برای رفاه حال عمومی است.
به محل اخذ عوارض در مسیر بزرگراه می رسیم. هچ کس مامور دریافت عوارض نیست هر خودرو با تراشه ای هوشمند و شارژ آن تراشه، می تواند از عوارضی عبور کند. وقتی بزرگراه به نزدیکی برج ها و مناطق مسکونی می رسد، دیوارهای بلند میانشان فاصله می اندازد. این دیوارها از انتقال صدا به ساختمان ها جلوگیری می کند. ماشین ها با سرعت ولی نظم اعجاب آور مثل یک ربات هوشمند در انبوه پل های چند طبقه می پیچند. بعد از یک ساعت نگاه، بهروز رضایی، با لهجه شیرین کرمانشاهی به کنایه می گوید:« خدا وکیلی آدم کلافه می شود از این همه نظم! »
یکی دیگر از ته خودرو - ون - داد می کشد:« بابا این ها دیوانه اند. نه لایی می کشند، نه تک چرخ می زنند، نه مسیر اتوبان را دنده عقب می روند. آسفالت هم که آسفالت نیست، آینه است. آخر این هم شد زندگی آقای شهردار؟!»
ما مشق هایمان را از روی درس همان کسانی می نویسیم که دیروز بر سر ما بمب اتم انداختند
شهردار، همان بهروز رضایی، کم نمی آورد “« اگر چند نفر از شما، چند ماه فقط چند ماه، اینجا زندگی کنید، همه این چیزها درست می شود.» به خودمان می آییم، تاریک تاریک شده است. شوخی و تکه پرانی بچه ها، خستگی راه را از تن به در می کند و شب های توکیو می شود همان چیزی که قبلاً عکس هایشان را دیده بودیم. این تمدن قدیمی و ریشه دار که از دوران باستان چند هزار ساله تا عصر « شوگان» ها و امپراتوران را تجربه کرده است، به گونه ای دیگر مرعوب نمادهای معماری غرب شده است. آن ها از برج ایفل در پاریس تا پل معروف سانفرانسیسکو، تا مجسمه آزادی در کنار رودخانه را عیناً ساخته اند تا به چینی ها بفهمانند که تقلید و کپی کاری از ما به شما رسیده است. البته ما مشق هایمان را از روی درس همان کسانی می نویسیم که دیروز بر سر ما بمب اتم انداختند و امروز مجسمه آزادی را برایمان به ارمغان می آورند.
در عین زیبایی و جذابیت فوق العاده بصری، این تقلید و تکرار چندان به دلم نمی چسبد؛ چرا که تا آن لحظه فکر می کردم درست است که ژاپنی ها لباس «کیمونو» را داخل صندوق های قدیمی خانه شان گذاشته اند اما اصالت و فرهنگ و فکر آن ها، دسخوش نمادهای غرب نشده است و همه این ها از گور آن اژدهای هفت سر، بر می خیزد؛ بگذریم.
داخل ون، هر کسی محیط توکیو را با اندوخته های ذهنی خود، تحلیل می کند. از این میان، تحلیل یکی از جانبازان شیمیایی گروه ما که هر چیزی را به خط کش محاسبات جبهه اندازه می کند، شنیدنی است. او وقتی رودخانه عظیم داخل شهر و پل سانفراسیسکویی آن را می بیند، می گوید: « به نظر شما عرض این رودخانه چند برابر عرض اروندروده؟» می گویم :« شاید سه برابر!»
پل زدن زیر آتش دشمن اولش دل و جیگر می خواست، دوم علم و محاسبات مهندسی و این فقط از ایرانی ها بر میاد
اگر ژاپنی ها می خواستند نقش ما را در عملیات والفجر 8 ایفا کنند، حتما با این تکنولوژی، آن پلی را که ما روی اروند با آن مصیبت و بدبختی زدیم، این ها یک شبه می زدند، این طور نیست؟
می خواهم جواب بدهم یک شبه نه … که علی جلالی در حالی که سرفه می زند، جواب می دهد:« نه، اصلا عراقی ها مجال هنرنمایی تکنولوژیک به ژاپنی ها نمی دادند. ژاپنی ها هم مرد این کار نبودند. چون پل زدن زیر آتش دشمن اولش دل و جیگر می خواست، دوم علم و محاسبات مهندسی. و این فقط از ما ایرانی ها بر میاد.»
از این نوع گفتگوها در طول مسیر، زیاد رد و بدل شد. کم کم از انبوه برج و پل دور می شویم و خود را در مقابل ساختمانی می بینیم که به خط زیبای فارسی بر پیشانی آن نوشته شده است: سفارت جمهوری اسلامی ایران.
کارمندان سفارت از سرپرست سفارت تا خانواده ها و فرزندانشان به استقبال می آید. آن ها تازه افطار کرده اند اما به احترام گروه ما، هنوز شام نخورده اند. نماز جماعت را با هم می خوانیم و برای ساعتی خود را در محیط شیرین مساجد وطنی می بینیم. شام ایرانی، بعد از دو، سه وعده خوردن یا نخوردن غذاهای داخل هواپیما، حسابی می چسبد و سپس برنامه رسمی - تا حدی تشریفاتی آغاز می شود.
جانبازان که مرام و آموزه های جنگ را فراموش نکرده اند، دسته گل ها را به کارمندان سفارت و دختران محجبه هدیه می کنند
دکتر خاطری، اعضای گروه را یکی یکی معرفی می کند. تقریبا همگی در شیمیایی شدن در دوران دفاع مقدس ، مشترکند. می ایستیم و برایمان صلوات می فرستند و کف می زنند. اسم من که خوانده می شود، فرزند یکی از کارکنان سفارت، با تواضع خیرمقدم می گوید و دسته گلی را هدیه می کند. دست ها پر از دسته گل است و جانبازان که مرام و آموزه های جنگ را فراموش نکرده اند، یکی یکی دسته گل ها را به کارمندان سفارت، دختران محجبه و همسران صبور آن ها هدیه می کنند.
آقای حشمتی فر، سرپرست سفارت - پشت تربیون می رود. طبق قاعده باید بعد از خیرمقدم، از ژاپن و توکیو بگوید و از جغرافیا و تاریخ و جمعیت و اقتصاد و زمینه های مشترک همکاری ژاپن با ایران و مراودات سیاسی. اما حضور جانبازان شیمیایی - شاید - نوع گفتار او را عوض می کند. او نه از خودش می گوید نه از توکیو؛ و خطاب به خانواده ها و اعضای سفارت می گوید:« من امشب می خواهم از بمب اتم فقرا صحبت کنم. بمب هایی که اولین بار در سال 1362 در عملیات خیبر به کار گرفته شد و تا پایان جنگ و تا هنوز، همراه بچه های رزمنده است. می خواهم از لحظاتی بگویم که در کمتر از سی ثانیه، گاز اعصاب، هزاران نفر را در حلبچه خفه کرد. و از ساعاتی که دنیای استکبار، اجازه نفس کشیدن را به مردم سردشت نداد. از …»
سخنان آقای حشمتی فر، شروع خوبی دارد و پایان خوبی، اما مجلس شعرخوانی وسخنرانی های بقیه به جایی می رود که اعضای گروه، یکی یکی چرتشان می گیرد. سخنران آخری که دست بر قضا هم شاعر است، هم منبری، هم جانباز و جبهه دیده؛ البته با اخلاص، خطاب به جماعت ما می گوید:« برادران جانباز شیمیایی، اگر هر کدام از شما شهید شدید، ما را هم شفاعت کنید.»
همان لحظه، نفر بغل دستی زیر پهلوی من من می زند و می گوید:« این بابا چه دل خوشی دارد. دو روز است که نخوابیده ایم. از بی خوابی داریم می میریم. آقا دارد از شهادت حرف می زند، به جای این حرف ها یک بالش و یک پتو بدین، ما کپه مرگمان را بگذاریم.»
ریز می خندم. سرپرست سفارت، نجواها را می فهمد وبه سخنران که ول کن معامله نیست، می گوید:« مهمانان عزیز ما خسته اند، بروند، بخوابند تا فردا.»
(تسنیم)