فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطراتی از شهيد «نوريك دانيليان» به روايت همسر و خواهرش

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

جانباز شهيد «نوريك دانيليان» دومين فرزند از يك خانواده هفت نفري مستضعف ارمني، در فروردين سال 1342 در تهران چشم به جهان گشود.

جانباز شهيد «نوريك دانيليان» دومين فرزند از يك خانواده هفت نفري مستضعف ارمني، در فروردين سال 1342 در تهران چشم به جهان گشود.
دوره ابتدايي را در دبستاني در محله «حشمتيه» گذراند. پس از آن در مدارس «تونيان» و «سوقومونيان» به تحصيل پرداخت، ليكن به علت اوضاع بسيار وخيم مالي خانواده اش مجبور به ترك تحصيل گرديد. او در يازده سالگي مادرش را از دست داد. پدرش «هايكاز» نيز، درمانده از همه جا، به مدت دو سال «نوريك» و برادرش را به محلي در جلفاي اصفهان كه در آن جا زير نظر شوراي خليفه گري ارامنه اصفهان و جنوب، از بچه هاي بي سرپرست حمايت مي‌شد، سپرد. بعد از ترك تحصيل، به كار در آرايشگاه، مكانيكي و تراشكاري پرداخت تا بتواند كمك خرج خانواده باشد. «نوريك» در زمان جنگ تحميلي خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نموده و بعد از طي دوره آموزشي به جبهه هاي جنگ اعزام گرديد. براي درك حدّ و اندازه متانت شهيد «نوريك دانيليان» كافي است ذكر گردد كه ايشان در خلال دفاع قهرمانانه در دوران جنگ تحميلي، به دفعات مورد اصابت تركش واقع شده و يك نوبت نيز مورد عمل جراحي قرار گرفته بود. موج انفجار نيز يك بار به شدت او را زخمي نمود. او هرگز سخني در اين باره به اعضاي خانواده اش نگفته بود. در جبهه، راننده آمبولانس نيز بوده و مرتباً مجروحان را از خطوط مقدم به بيمارستان ها انتقال مي‌داد. با همين حال، «نوريك» تا پايان مدت خدمت قانوني در جبهه ماند. در سال هاي بعد از فراغت از خدمت به كار و تلاش پرداخته و تشكيل خانواده داد كه حاصل آن يك دختر مي‌باشد. «نوريك» بعد از اتمام دوره خدمت سربازي همواره تحت معالجه قرار داشت. در اين مدت تركش بجاي مانده نزديك به ستون فقرات را كه باعث عفونت شده بود با عمل جراحي بيرون آوردند. ليكن حال عمومي او روز بروز به وخامت گرائيد تا اينكه در شب ژانويه سال 2004، يعني دهم دي ماه 1382، روح بزرگش به ملكوت اعلي پيوست. يادش گرامي و راهش مستدام باد.آمين.
شهيد «نوريك دانيليان» بدون هيچگونه تشريفاتي، با همان متانت خاص خويش در تهران به خاك سپرده شد.

خاطراتی از شهید

شهيد «نوريك دانيليان» به روايت همسر و خواهرش:

«… هنگامي كه من{همسر شهيد} با «نوريك» ازدواج كردم، حالش خوب بود. بعد از 4 سال دردهايش شروع شد. او از ناحيه ماهيچه هاي پا، درد شديدي داشت. درون بدنش هم تركش هايي وجود داشت، اما زياد باعث ناراحتي او نمي‌گرديد. ما چهار سال در منزل پدري ايشان زندگي كرديم و از آن به بعد به صورت مستقل، به زندگي مشترك ادامه داديم. او كم كم لاغر شده و تركش ها باعث آزار و اذيت او مي‌شدند. چند تا از تركش ها با انجام عمل جراحي، از بدنش خارج شد. اما به دليل ضعف شديد، وي روز به روز ضعيف تر مي‌شد. مادر «نوريك»، زماني كه فرزندان او هنوز كوچك بودند، فوت كرد و پدر ايشان قادر نبود تا از پنج فرزند خود نگاهداري نمايد. او از جبهه زياد تعريف نمي‌كرد. «نوريك» مردي آرام و ساكتي بود. اتومبيلي داشت كه با آن در آژانس مشغول به كار شده بود. بعضي وقت ها نيز، مسافركشي مي‌كرد. اما از زماني كه حالش بدتر شد آن را فروختيم. هفت سال با هم زندگي مشترك داشتيم. زمان تولد دخترمان، حال جسماني او بد نبود، ليكن به تدريج حافظه خود را از دست داد تا اينكه قبل از سال ميلادي 2004، ديگر قادر به حرف زدن نبود. در اوايل بيماري اميد داشت كه بهبود يابد و همه سعي خود را نيز مي‌كرد. يك سال قبل از شهادتش، پزشكان از او قطع اميد كرده بودند. او به كليسا مي‌رفت و دعا مي‌خواند. تا اينكه دكتر به او گفت كه ديگر اميدي براي بهبودي اش نيست. هميشه، من از او پرستاري كرده‌ام، حتي زماني كه تركش به نخاع او رسيده بود و آن را سياه كرده بود. بار ديگر او را عمل جراحي كرديم. كار سنگين نگهداري ايشان به عهده من بود …».

«… ما كوچك بوديم كه مادرمان فوت كرد. پدرمان نمي‌توانست سرپرستي آنها را به عهده بگيرد. نوريك 11 ساله بود. خانواده ما از هم پاشيد و اين ضربه بسيار بزرگي براي «نوريك» بود كه تا اين اواخر نيز راجع به آن صحبت مي‌كرد. برادرم از لحاظ رفتار و اخلاق فردي نمونه بود. او دلسوز و مهربان بود. در تمام طول سربازي اش به من نگفته بود كه در منطقه عملياتي شركت دارد تا من نگران او نباشم. اين موضوع را بعد از اتمام سربازي به من گفت. حتي در مورد تركشها و عمل هاي جراحي چيزي نگفته بود. هيچ گاه از دوران خدمتش ناراضي نبود و هميشه تماس مي‌گرفت و از حال ما باخبر مي‌شد. او دوست داشت كه همگي حالشان خوب باشد و زندگي خوبي داشته باشند. او دوست نداشت كه باعث ناراحتي كسي شود. زماني كه مجروح شده بود، من باردار بودم و به من چيزي نگفته بودند. بعد از اتمام سربازي، سرفه هاي خيلي شديد و طولاني داشت كه باعث ناراحتي او مي‌گرديد. راديوگرافي از ريه هاي چيزي نشان نداد و پزشكان معالج او گفتند كه مسئله اي ندارد. اولين علايمي كه ما متوجه آن شديم كندي حركات و حرف زدن او بود. كليه هايش و پاهايش درد داشتند. در ابتدا تصور كرديم چون حركتش كند شده، كليه هايش درد مي‌كند. پاهايش ورم مي‌كرد. او را براي سي.تي.اسكن به بيمارستان برديم. مشكلي نداشت. او بسيار ضعيف شده و افت فشار داشت. لاغر شده و زخم بستر گرفته بود. سه ماه در بستر بود و تركش به ستون فقراتش فشار آورده و باعث عفونت شده بود. آن را نيز عمل جراحي كرديم. «نوريك» دچار موج گرفتگي شده بود و علائم شيميايي نداشت. دردهاي او از گرفتگي پا شروع شده و باعث كندي او گشته بود. بر روي يكي از برگه¬هاي مرخصي او نوشته شده بود: «بر اثر موج انفجار در منطقه عملياتي جنوب 20/11/1364 احتياج به مرخصي دارد» …».

 

 نظر دهید »

سخنراني و ابتكار عجيب فرمانده تيپ امام حسين (ع) در روز حماسه

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

حسين خرازي: اگر تا بصره هم پيش برويم، مردم خرمشهر را مي خواهند

با محاصره كامل خونين شهر و قطع ارتباط منطقه شلمچه با اين شهر، بيش از پانزده هزار سرباز عراقي در آستانه اسارت قرار گرفته بودند….

حسين خرازي در عمليات فتح المبين نيروهاي عراق را در جاده عين خوش حدود ۱۵ كيلومتر دور زد و آنها را غافلگير نمود. يگان او در عمليات بيت المقدس جزو اولين لشگرهايي بود كه از رود كارون عبور كرد و به جاده اهواز – خرمشهر رسيد و در آزادسازي خرمشهر سهم به سزايي داشت.

صبح روز سوم خرداد ارتباط مخابراتي فرماندهان عراقي بايگان هاي محاصره شده برقرار بود و به همين خاطر توسط هلي كوپترهاي نظامي از جناح جنوبي اروند رود تدارك مي شدند. همچنين يگان هاي زرهي دشمن از منطقه شلمچه براي شكستن محاصره فشار زيادي را به نيروهاي اسلام وارد مي كردند.

چندين مرتبه نيروهاي عراقي به خاكريز ها حمله كردند و هر بار توسط رزمندگان به رگبار بسته مي شدند. بايد تدبيري انديشيده مي شد تا وحدت نيروهاي محاصره شده دشمن از بين مي رفت و انگيزه مبارزه از آنها گرفته مي شد. زيرا درگير شدن ما با آنها براي ورود به شهر و گسترش جنگ شهري تلفات زيادي به همراه داشت.

حسين از اولين لحظات رسيدن نيروها به اروند رود، در خط مقدم مستقر شد و با يك دستگاه جيپ كه در اختيار داشت سر تا سر منطقه را كنترل مي كرد. وي قبل از شروع مرحله سوم عمليات، زماني كه گردان هاي خط كشن را براي اجراي طرح مانور توجيه مي كرد گفت:
«بايد هدف اصلي ما تصرف خرمشهر باشد اگر تا بصره هم پيش برويم، مردم در انتظار آزادي خرمشهر هستند…»

در ساعات اوليه روز يكي از افسران دشمن به اسارت ما درآمد، حسين با او صحبت كرد و اطلاعات لازم از وضع عراقي ها را در داخل شهر بدست آورد. در كنار خاكريز نشسته بوديم، حسين براي ورود به شهر در فكر بود پس از چند دقيقه دستور داد اسير عراقي را به خط بازگرداندند. اين بار حسين آقا او را بيشتر تحويل گرفت. كم كم از رفت و آمدي كه دور و بر او بود اسير عراقي فهميد كه فرد مهمي است اما باور نمي كرد كه فرمانده لشگر باشد.
حسين به افسر عراقي گفت:
«تو را به داخل شهر مي فرستيم. با سربازان عراقي صحبت كن و بگو ما مردم بدي نيستيم و با آنها بد رفتاري نخواهيم كرد. آنها را قانع كن كه نترسند و تسليم شوند وگرنه بسياري از آنها در زير آتش كشته خواهند شد.»

اسير عراقي تحت تاثير برخوردهاي خوب بچه ها قرار گرفته بود. خرمشهر زير آتش سنگين طرفين درگيري بود. او اكراه داشت دو مرتبه به ميان عراقي ها بازگردد اما وقتي به اهميت كار خود پي برد قبول كرد. از خاكريز بالا رفت و از مسيري كه در ديد نبود به طرف ساختمان چند طبقه سفيد رنگي كه در گمرك خرمشهر بود حركت كرد.
چند دقيقه قبل يك هلي كوپتر دشمن كه قصد داشت مهمات براي نيروهاي خود تخليه نمايد با آتش رزمندگان اسلام سقوط كرده و نيروهاي محاصره شده دشمن از لحاظ روحي در شرايط مناسبي نبودند. همه منتظر نتيجه مانديم. دقايقي گذشت. ناگهان در كمال تعجب مشاهده كرديم كه هزاران عراقي به طرف ما مي آيند. صداي الله اكبر و الموت لصدام آنها بلند بود، بيشتر آنان پارچه اي سفيد به علامت تسليم در دست داشتند. عده آنها آنقدر زياد بود كه مي ترسيديم حتي بدون اسلحه بر ما غلبه كنند.
از آن نقطه حدود پانزده هزار نفر از سربازان دشمن به اسارت درآمدند. اسراي عراقي را در حال دويدن به طرف جاده اهواز هدايت كرديم. آن صحنه يكي از عجيب ترين رويدادهاي دوران دفاع مقدس بود.
ابتكار جالب حسين آقا، به نتيجه رسيد و با حداقل تلفات ممكن و محاصره يك روزه خرمشهر به دست ياران امام باز پس گرفته شد.
در حالي كه در روزهاي اول جنگ، مدافعان مظلوم اين شهر بدون در اختيار داشتن سلاح هاي مورد نياز، سي و پنج روز مقاومت كرده بودند.

نوید شاهد

 نظر دهید »

چند خاطره از مسيح كردستان

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

این‌ حرف‌های‌ ما براش‌ باد هوا بود/ وسط درگيري بچه‌ها را جمع كرد براي عزاداري عاشورا

هفت‌ ساله‌ بود که‌ رفت‌ کارگاه‌ خیاطی‌، پیش‌ داداش‌ علی‌. اوستا به‌داداش‌ گفته‌ بود «مواظب‌ باش‌ دست‌ به‌ چرخ‌ها نزنه‌. خراب‌کاری‌ بکنه‌من‌ یقه‌ی‌ تو رو می‌گیرم‌.»

دو هفته‌ نشده‌ بود، یک‌ چرخ‌ دیگر گذاشته‌ بود کنار بقیه‌ی‌ چرخ‌ها.گفته‌ بود «برای‌ آمیرزاست‌.»

سه‌ ماه‌ توی‌ خیاطی‌ کار کرد. مزدش‌ شد عین‌ بقیه‌. مدرسه‌ها که‌ باز شد،رفت‌ شبانه‌ اسم‌ نوشت‌. روزها کار می‌کرد، شب‌ها درس‌ می‌خواند.

***

برادرش‌ دو سال‌ بود نامزد کرده‌ بود. پدرزنش‌ گفته‌ بود «ما توی‌ فامیل‌آبرو داریم‌. تا یه‌ ماه‌ دیگه‌ اگر عقد کردی‌ که‌ کردی‌، اگر نه‌ دیگه‌ این‌طرف‌ها پیدات‌ نشه‌.»

خرج‌ خانه‌ با علی‌ بود. پول‌ عقد و عروسی‌ را نداشت‌. محمد رفت‌ باپدرزن‌ علی‌ حرف‌ زد. قرار عروسی‌ را هم‌ گذاشت‌. تا شب‌ عروسی‌، خودعلی‌ نمی‌دانست‌. با مادر و خواهرش‌ هم‌آهنگ‌ کرده‌ بود.

گفته‌ بود «داداش‌ بویی‌ نبره‌.»

با پول‌ پس‌انداز خودش‌ کار را راه‌ انداخته‌ بود.

محمد یکی‌ از کارگرها را فرستاده‌ بود بالای‌ چهارپایه‌ بگوید «کارتعطیله‌! کی‌ می‌آد بریم‌ عروسی‌؟»

بچه‌ها پرسیده‌ بودند «عروسی‌ کی‌؟»

گفته‌ بود «راه‌ بیفتین‌! سر سفره‌ی‌ عقد می‌بینینش‌.»

علی‌ گفته‌ بود «من‌ نمی‌آم‌. لباس‌ ندارم‌.»

محمد هم‌ پریده‌ بود یک‌ دست‌ کت‌ و شلوار سرمه‌ای‌ نو گرفته‌ بود،گذاشته‌ بود روی‌ میز کارش‌. گفته‌ بود «تو نباشی‌ حال‌ نمی‌ده‌. این‌ هم‌لباس‌.»

***

رفته‌ بود پیش‌ یک‌ گروه‌ چپی‌ گفته‌ بود «ما همه‌ داریم‌ یه‌ کارهایی‌می‌کنیم‌. بیایید یکی‌ بشیم‌.»

گفته‌ بودند «تصمیم‌ با بالادستی‌هاست‌. باید با اونا صحبت‌ کنی‌.»

ـ شرط‌ هم‌کاری‌ اینه‌ که‌ ایدئولوژی‌ ما رو قبول‌ کنین‌!

ـ چی‌ چی‌؟

گفته‌ بودند «سازمان‌ ایدئولوژی‌ خودش‌ را دارد. هر چه‌ رهبری‌ سازمان‌بگوید همان‌ است‌.»

پرسیده‌ بود «یعنی‌ شما نظر مراجع‌ و مجتهدین‌ رو قبول‌ ندارین‌؟»

گفته‌ بودند «فقط‌ ایدئولوژی‌ سازمان‌.»

پرسیده‌ بود «نظرتون‌ در مورد رهبری‌ آقای‌ خمینی‌ چیه‌؟»

طرف‌ هم‌ گفته‌ بود «ما خودمون‌ توی‌ متن‌ انقلابیم‌. آقای‌ خمینی‌ دیگه‌کیه‌؟»

گفته‌ بود «ما نیستیم‌.»

رفته‌ بود اصفهان‌ پی‌ ریخته‌گر. گفته‌ بود «برای‌ ارتش‌ نارنجک‌ می‌زنی‌،برای‌ ما هم‌ بزن‌.»

طرف‌ اول‌ راه‌ نمی‌داده‌. اسم‌ امام‌ را که‌ برده‌ بود، گفته‌ بود «این‌جامأمورهای‌ ارتش‌ آمد و رفت‌ دارن‌. اصلاً نمی‌شه‌ این‌جا کاری‌ کرد. یک‌نفر رو بفرست‌ یادش‌ بدم‌. برید، برای‌ خودتون‌ نارنجک‌ بزنین‌.»

برگشته‌ بود تهران‌، یکی‌ از کارگرهای‌ خیاطی‌ را فرستاده‌ بود اصفهان‌.گفته‌ بود «باید یادش‌ بگیری‌. زود!»

از آن‌ طرف‌ رفته‌ بود توی‌ یک‌ باغ‌، نزدیک‌ ورامین‌، کارگاه‌ درست‌ کرده‌بود. تراش‌کار و متخصص‌ مواد منفجره‌اش‌ را هم‌ پیدا کرده‌ بود.

ـ چه‌ خوش‌دسته‌!

ـ مهم‌ اینه‌ که‌ منفجر بشه‌.

ضامنش‌ را کشیده‌ بود و پرت‌ کرده‌ بود توی‌ بیابان‌. رو کرده‌ بود به‌بچه‌ها، گفته‌ بود «دست‌ مریزاد!»

***

کاباره‌ی‌ خان‌سالار مخصوص‌ آمریکایی‌ها بود. رفته‌ بود همه‌ جایش‌ رادید زده‌ بود. بعد که‌ آمده‌ بود بیرون‌، گفته‌ بود «وآاای‌. چه‌ خبره‌!»

مصطفی‌ و عباسعلی‌ را فرستاد آن‌جا. گفت‌ «آن‌قدر بروید و بیایید که‌بشناسندتون‌.»

شده‌ بودند دوتا آمریکایی‌ خوش‌گل‌؛ یک‌ شبه‌. بیست‌ شب‌ رفته‌ بودند.پانزده‌ شب‌ دست‌ خالی‌. شب‌های‌ آخر با کیف‌.

بمب‌ نود ثانیه‌ای‌ منفجر می‌شد. عباسعلی‌ زودتر رفته‌ بود بیرون‌.مصطفی‌ هم‌ ضامنش‌ را کشیده‌ بود و راه‌ افتاده‌ بود سمت‌ در. شده‌ بودشصت‌ ثانیه‌، دیده‌ بود عباسعلی‌ دارد برمی‌گرد. یکی‌ به‌ش‌ گفته‌ بود «کیفتان‌ را جا گذاشته‌ین‌. برین‌ برش‌ دارین‌.»

رفته‌ بود نشسته‌ بود پشت‌ میز. همان‌جا مانده‌ بود. دیگر برنگشته‌ بودبیرون‌.

برگشته‌ بود سر قرار. بروجردی‌ گفته‌ بود «عباسعلی‌ کو؟»

زده‌ بود زیر گریه‌.

گفته‌ بود «کاش‌ من‌ هم‌ نمی‌آمدم‌ بیرون‌.»

گفتم‌ «تو که‌ خونه‌ت‌ تهرانه‌، پاشو یه‌ سر بزن‌ خونه‌ برگرد.»

گفت‌ «ایشالا فردا.»

فرداش‌ می‌شد پس‌ فردا. آن‌ قدر نرفت‌ که‌ زن‌ و بچه‌اش‌ آمدند جلوی‌پادگان‌. یکی‌ پشت‌ بلندگو داد می‌زد «برادر بروجردی‌، ملاقاتی‌!»

***

جنازه‌ی‌ یکی‌ از کومله‌ها افتاده‌ بود روی‌ جاده‌. راننده‌ هم‌ ندیده‌ بود،رفته‌ بود روش‌. وقتی‌ دیده‌ بود، خیلی‌ ناراحت‌ شده‌ بود.

گفته‌ بود «دشمنتون‌ هست‌ که‌ باشه‌. این‌ که‌ دیگه‌ مرده‌ بود.»

***

جمعشان‌ کرده‌ بود. اسمشان‌ را گذاشته‌ بود «پیش‌مرگان‌ کرد مسلمان‌.»

می‌گفت‌ «اگه‌ بین‌ خودتون‌ کسی‌ رو که‌ سابقه‌ی‌ خوبی‌ نداره‌، اهل‌ اذیت‌و آزار مردمه‌ می‌شناسین‌، عذرش‌ رو بخواین‌. من‌ حاضر نیستم‌ به‌ اسم‌انقلاب‌ به‌ کسی‌ ستمی‌ بشه‌.»

وقتی‌ اسلحه‌ داد دستشان‌، خیلی‌ها مخالفت‌ کردند. می‌گفتند «کردهاسرِ پاسدارها رو می‌بُرَن‌، این‌ به‌ کردها اسلحه‌ می‌ده‌!»

همین‌ کردها دویست‌ نفر شهید دادند. می‌گفتند «ما فقط‌ به‌ خاطر اینه‌که‌ مونده‌یم‌.»

يكی‌ از این‌ دموکرات‌ها را اعدام‌ کرده‌ بودند. خانواده‌اش‌ آمده‌ بودند توی‌سپاه‌ داد و فریاد می‌کردند. رفته‌ بود گفته‌ بود «چی‌ می‌گین‌ شما؟»

حرف‌هایشان‌ را شنیده‌ بود. جوابشان‌ را هم‌ داده‌ بود. آمده‌ بودند بیرون‌،گفته‌ بودند «با این‌ که‌ دشمن‌ ماست‌، ولی‌ هر چی‌ فکر می‌کنیم‌،نمی‌تونیم‌ بگیم‌ آدم‌ بدیه‌. وقتی‌ می‌آییم‌ پیشش‌، نمی‌توانیم‌ حرف‌نامربوط‌ بزنیم‌.»

بعد از عملیات‌، آمده‌ بود توی‌ مسجد، برای‌ نماز مغرب‌. خسته‌ بود،خوابش‌ برده‌ بود. یکی‌ آمده‌ بود، با پا زده‌ بود به‌ پهلویش‌. گفته‌ بود«عمو! بلند شو. مسجد که‌ جای‌ خواب‌ نیست‌. بلند شو.»

بگویی‌ یک‌ اخم‌ کرده‌ بود؛ نکرده‌ بود.

***

قبولش‌ نداشتند. می‌گفتند «ضدّ انقلابه‌. حزبیه‌!»

ما هم‌ می‌گفتیم‌ «اگه‌ بروجردی‌ ضدّ انقلابیه‌، ما طرف‌دار ضدّ انقلابیم‌.هر چی‌ اون‌ باشه‌، ما هم‌ همونیم‌.»

آمدم‌ پیشش‌. گفتم‌ «اینا پشت‌ سرت‌ این‌جوری‌ می‌گن‌.»

گفت‌ «حیف‌ وقت‌ عزیزشون‌ نیست‌، پشت‌ سر آدم‌ گنه‌کاری‌ مثل‌ من‌غیبت‌ کنن‌؟»

گفتم‌ «چی‌ داری‌ می‌گی‌ تو؟ این‌ آدم‌های‌…»

گفت‌ «دیگه‌ نگو.»

نگذاشت‌ حرفم‌ را بزنم‌.

گفته‌ بود «این‌ها با من‌ مشکل‌ دارن‌. اگه‌ من‌ برم‌، لابد از این‌جا حمایت‌می‌کنن‌.»

بعدها آمد پیشم‌. گفت‌ «فلانی‌، خیلی‌ باعث‌ تأسفه‌. این‌ها هر زحمتی‌ روکه‌ ما کشیده‌ بودیم‌، به‌ هدر دادند، رفت‌.»

بودجه‌ی‌ سپاه‌ کردستان‌ زیر دستش‌ بود، اما خودش‌ در بدترین‌ وضعیت‌مالی‌ کار می‌کرد. یک‌ بار که‌ با هم‌ آمدیم‌ تهران‌، سرش‌ را انداخت‌ پایین‌،گفت‌ «پونصد تومن‌ پیشِت‌ هست‌ بدم‌ به‌ مادرم‌؟»

***

می‌گویم‌ «کسی‌ نیست‌ بیاید سر پست‌؟»

می‌گوید «کجا؟»

توی‌ تاریکی‌ برگه‌ی‌ نگه‌بانی‌ را پر می‌کنم‌. می‌گویم‌ «اسمت‌ چیه‌؟»

می‌گوید «بنویس‌ محمد.»

قمی‌ می‌آید سر وقتم‌. می‌گوید «خودتو به‌ ناصر کاظمی‌ نشون‌ نده‌.»

می‌گویم‌ «من‌؟ برای‌ چی‌؟»

می‌گوید «من‌ که‌ بروجردی‌ رو نذاشته‌م‌ سر پست‌. تو گذاشته‌ای‌.»

***

از عملیات‌ برمی‌گشت‌. از زور خستگی‌ توی‌ هلی‌کوپتر خوابش‌ برده‌بود. از شانسش‌ هلی‌کوپتر هم‌ سقوط‌ کرد. وقتی‌ رسیدند بالای‌ سرش‌،خرد و خاک‌شیر شده‌ بود. استخوان‌ ترقوه‌اش‌ شکسته‌ بود. کمرش‌شکسته‌ بود. پایش‌ شکسته‌ بود. زیر کتفش‌ را گرفته‌ بودند و کشیده‌بودند بیرون‌. یک‌ نفر دیده‌ بود دارد درد می‌کشد، داد زده‌ بود سرشان‌.گفته‌ بود «چه‌ خبرتونه‌؟ مگه‌ نمی‌بینین‌ درب‌ و داغونه‌؟»

انگار درد یادش‌ رفته‌ باشد. برگشته‌ بود گفته‌ بود «چرا با مردم‌ تندحرف‌ می‌زنی‌؟»

رفته‌ بودیم‌ عیادتش‌. نمی‌توانست‌ درست‌ دراز بکشد. توی‌ اتاق‌ از سرمامی‌لرزیدیم‌. دوتا بخاری‌ برقی‌ توی‌ اتاق‌ روشن‌ بود. یکی‌ برای‌بروجردی‌ که‌ نمی‌توانست‌ از جایش‌ تکان‌ بخورد، یکی‌ هم‌ برای‌ بقیه‌.حالش‌ را پرسیدم‌. گفت‌ «خوب‌.»

معنی‌ خوب‌ را هم‌ فهمیدیم‌.

گفتیم‌ «چرا نمی‌ری‌ تهرون‌ استراحت‌ کنی‌؟»

گفت‌ «شاید موندن‌ ما زیاد هم‌ بی‌خاصیت‌ نباشه‌. بچه‌ها به‌ من‌ محبت‌دارن‌، اگه‌ خواهش‌ کنیم‌ کاری‌ بکنن‌ رومون‌ رو زمین‌ نمی‌اندازن‌.»

به‌ همه‌ گفته‌ بود «حتا اگه‌ تشییع‌ جنازه‌ی‌ من‌ هم‌ بود، راضی‌ نیستم‌کسی‌ این‌جا را ول‌ کند، برود تشییع‌ جنازه‌ی‌ من‌.»

قائم‌ مقام‌ قرارگاه‌ حمزه‌ بود. با حفظ‌ سمت‌ گذاشتندش‌ فرمان‌ده‌ تیپ‌شهدا.

گفتم‌ «هه‌! تیپ‌؟ یه‌ گردان‌ هم‌ نیست‌.»

گفت‌ «کار برای‌ خدا که‌ این‌ حرف‌ها رو نداره‌.»

گفتم‌ «آخه‌ برای‌ چی‌ پا شده‌ای‌ اومده‌ای‌ این‌جا؟»

گفت‌ «این‌جا هم‌ باید رو به‌ راه‌ بشه‌ دیگه‌، خوب‌ نیست‌ بچه‌ها بیفتند به‌جون‌ هم‌.»

خجالت‌ کشیدم‌. این‌ حرف‌های‌ ما براش‌ باد هوا بود.

***

دو روز قبل‌ از شهادتش‌، خانوادگی‌ دعوتشان‌ کردیم‌ برای‌ شام‌. برای‌یکی‌ از بچه‌های‌ سپاه‌ چرخ‌ خیاطی‌ خریده‌ بودم‌، برنداشته‌ بود. روی‌دستم‌ مانده‌ بود. بعدِ شام‌ گفتم‌ «حاجی‌ چرخ‌ خیاطی‌ نمی‌خوای‌؟»

گفت‌ «چرا نمی‌خوام‌؟ خانمم‌ خوش‌حال‌ می‌شه‌.»

سه‌ هزار تومان‌ پول‌ چرخ‌ خیاطی‌ را نداشت‌ بدهد، ششصد تومان‌بیش‌تر نداشت‌. گفت‌ «از مال‌ دنیا ماهی‌ پونصد، ششصد تومن‌ برای‌خودم‌ برمی‌دارم‌، بقیه‌ رو می‌دم‌ عیالم‌ برای‌ باقی‌ امورات‌ دنیا.»

آن‌ شب‌ خیلی‌ شاد و سرحال‌ بود. می‌خندید. شوخی‌ می‌کرد.

بچه‌هایش‌، شاید آخرین‌ بار خانه‌ی‌ ما دیده‌ بودندش‌. هر وقت‌ من‌ رامی‌دیدند، نگاه‌ می‌کردند و ساکت‌ می‌شدند. یک‌ روز حسین‌ گفت‌ «یادته‌،اون‌ روز با بابا اومدیم‌ خونه‌ی‌ شما؟ آبجی‌ زینبم‌ هم‌ بود. یادته‌؟ چرخ‌خیاطی‌؟»

توی‌ سینه‌کش‌ کوه‌ با کومله‌ها درگیر شده‌ بودند. از یکی‌ پرسیده‌ بود «امروز چندمه‌؟ دلم‌ خیلی‌ آشوبه‌.»

او هم‌ گفته‌ بود «عاشورا است‌.»

اشک‌ دویده‌ بود توی‌ چشم‌هاش‌. وسط‌ درگیری‌ بچه‌ها را جمع‌ کرده‌بود. گفته‌ بود «بیایید یک‌ کم‌ عزاداری‌ کنیم‌.»

***

این‌ آخری‌ها، انگار منتظر شهادت‌ باشد، عجیب‌ مصمم‌ بود که‌ نمازش‌را اول‌ وقت‌ بخواند.

از ارومیه‌ می‌آمدیم‌ سمت‌ مهاباد. یک‌هو گفت‌ «بزن‌ بغل‌.»

گفتم‌ «چی‌ شده‌؟»

گفت‌ «وقت‌ نمازه‌.»

گفتم‌ «این‌جا وسط‌ جاده‌ امنیت‌ نداره‌. اگه‌ صبر کنی‌، یک‌ ربع‌ دیگه‌می‌رسیم‌، با هم‌ می‌خونیم‌.»

گفت‌ «همین‌ جا وایستا نماز اول‌ وقت‌ بخونیم‌. اگه‌ هم‌ قراره‌ توی‌ نمازکشته‌ بشیم‌، دیگه‌ چی‌ از این‌ بالاتر؟»

این‌ اواخر تقریباً هیچ‌ کاره‌ بود. خودش‌ کشیده‌ بود کنار. جلسه‌ی‌ آخرگفته‌ بود «بگذار دیگران‌ فرمان‌دهی‌ کنن‌، اما کردستان‌ آزاد بشه‌.»

آخرِ حرف‌هایش‌ هم‌ گفته‌ بود «آخر سر هم‌ یک‌ خواهش‌ دارم‌. برادرهاسعی‌ کنن‌ سر پست‌هاشون‌ باشن‌؛ انجام‌ وظیفه‌ کنن‌. ما رو هم‌ حلال‌کنن‌.»

یک‌ ساعت‌ بعد، خبر رسید که‌ «بروجردی‌ هم‌ پرید.»

***

دیدم‌ گرفته‌ یک‌ گوشه‌ نشسته‌. گفتم‌ «تو همی‌؟ چته‌؟»

پاپِیَش‌ شدم‌. حرف‌ زد. گفت‌ «خواب‌ دیدم‌ کانالی‌، جایی‌ گیر کرده‌م‌.خیلی‌ بلند بود. ناصر کاظمی‌ عین‌ باد گذشت‌. بعد برگشت‌ دست‌ من‌ روهم‌ گرفت‌. عین‌ پَرِ کاه‌ کشید بالا. پایین‌ را که‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ چه‌قدرتاریکه‌!»

این جا که‌ رسید، گل‌ از گلش‌ شکفت‌. گفت‌ «من‌ هم‌ شهید می‌شم‌.»

رجانیوز

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 303
  • 304
  • 305
  • ...
  • 306
  • ...
  • 307
  • 308
  • 309
  • ...
  • 310
  • ...
  • 311
  • 312
  • 313
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 43
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس