فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

همه اسباب و اثاثیه خانه یك فرمانده

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

یكی از همرزمان شهید «عباس كریمی» می‌گوید: یك بار رفتم خانه عباس، نصف یك اتاق با موكت فرش شده و نصف دیگرش خالی بود؛ همه وسایل زندگی حاج‌عباس، خلاصه شده بود در یك تكه موكت، پتو، قابلمه، بشقاب و چند قاشق. انگار او همیشه مسافر بود.

تجمل‌گرایی یكی از بن‌بست‌ها برای تعالی روح انسان است كه متأسفانه برخی مردم درگیر و دار آن گرفتار شده‌اند؛ لذا باید برای رهایی از این گیر و دار پرواز را آموخت، راحت پرواز كردن را.

در ادامه مطلبی را می‌خوانیم از فرمانده‌ای كه قرار بود به همراه خانواده برای اجرای عملیات، از جنوب به غرب كشور راهی شود.

اواسط اردیبهشت 1362 لشكر 27 از دوكوهه به غرب كشور رفت و در منطقه‌ای به نام قلاجه؛ حدفاصل اسلام‌آباد غرب و ایلام مستقر شد.

«محمد جوانبخت» از مسئولان واحد اطلاعات عملیات لشكر 27 می‌گوید: «اردیبهشت سال 1362 بود. عده زیادی از بچه‌های واحد اطلاعات عملیات لشكر 27 محمد رسول‌الله (ص) راهی پادگان دوكوهه شدند تا بار و بنه‌شان را به سرپل ذهاب منتقل كنند. ما 15 اردیبهشت حركت كردیم. من بودم و مجید زادبود و سعید قاسمی و محمد مرادی؛ كه گروه پیشتاز بودیم. یك راست از تهران به سرپل رفتیم. وسایل و بچه‌ها را سه كامیون و چند تویوتا و یك اتوبوس آوردند. بچه‌های قدیمی را در پادگان ابوذر دیدیم و آنها را در جریان مأموریت جدیدمان قرار دادیم. با هماهنگی آنها مدرسه‌ای را ـ كه در گوشه شهر واقع بود ـ به عنوان قرارگاه گرفتیم. بلافاصله به خط مقدم رفتیم و جبهه دشمن را در قصرشیرین بررسی كردیم.

مجید زادبود از سال‌ها قبل، با منطقه آشنا بود. اطلاعات اولیه را هنگام گشت‌زنی و دیدبانی به دست آوردیم. بعد روی عكس‌های هوایی، گزارش‌های قدیمی، دیده‌ها و شنیده‌ها و نقشه‌ها و كروكی‌ها متمركز شدیم. ارتفاعات آق‌داغ، مدنظر فرماندهان بود.

صبح زود هفدهم اردیبهشت، عباس كریمی و علی‌اكبر حاجی‌پور به مقر آمدند. همراه مجید زادبود و تعدادی از سرتیم‌های واحد اطلاعات عملیات لشكر 27 به طرف جبهه قصرشیرین حركت كردیم. جاده قصر زیر دید مستقیم آق‌داغ قرار داشت. عراقی‌ها می‌كوبیدند. چند بار اهم اطراف ما را كوبیدند. بعید نبود مورد هدف قرار گیریم. خمپاره‌ها، جاده را شخم می‌زدند و خاك و سنگ را روی ماشین‌ها می‌پاشیدند. به خطر روبه‌روی آق‌داغ رسیدیم و به طرف كمین‌های آق‌داغ دوربین كشیدیم».

محرّم قاسمی، از نیروهای واحد اطلاعات عملیات لشكر 27 چگونگی استقرار در محل جدید را این‌گونه تشریح می‌كند: «بهار سال 1362 بود كه با آفتاب داغ جوب خداحافظی كردیم و روانه غرب و شمال غرب شدیم. گرمای منطقه جدید، هر چه بود، به پای گرمای جنوب نمی‌رسید. در شهر سرپل‌ذهاب مستقر شدیم. بلافاصله كارمان را شروع كردیم. غرب دشت ذهاب، محدوده شناسایی ما محسوب می‌شد. از دیدگاه باغ كوه به ارتفاعات بیشگان، تیله‌كوه، شاخ شوالدری و تنگه‌های بی‌شمار بین ارتفاعات دوربین می‌كشیدیم و از دور و نزدیك، وضعیت موجود را بررسی می‌كردیم.

مدتی نگذشته بود كه محدوده شناسایی ما از دشت ذهاب به سمت ارتفاعات و راه‌های صعب‌العبور تغییر كرد. همراه حاج‌همت، عباس كریمی و سعید قاسمی و عده‌ای دیگر از فرماندهان و بچه‌های سپاه جوانرود و نیروهای كُرد طرفدار ما (قیاده‌ها) از مقر شیخ سله به سمت ارتفاع شاخ شمیران حركت كردیم. می‌خواستیم از دیدگاه شاخ شمیران، كل منطقه را دید بزنیم تا به ارتفاعات همجوار سد دربندیخان توجیه شویم. این سد، موضوع اصلی كوچ ما بود. اگر می‌توانستیم راهكارهای مناسبی مهیا كنیم، تا خود سد دربندیخان پیش می‌رفتیم و ضربه مهلكی به پیكر عراق می‌زدیم».

با استقرار نیروهای لشكر 27 در اسلام‌آباد غرب، تعدادی از فرماندهان و از جمله عباس كریمی خانواده‌هایشان را هم از جنوب به غرب انتقال دادند. سیدرضا حسینی از همرزمان عباس كریمی می‌گوید: «لشكر آمده بود غرب. تازه اردوگاه فلاجه برپا شده بود. اردوگاهی در لابه‌لای كوه‌های اسلام‌آباد غرب و ایلام. حاج‌عباس كریمی؛ فرمانده تیپ دو سلمان بود. یك روز برای حضور در جلسه‌ای رفته بودم سپاه شهرستان كنگاور. كارم كه تمام شد، دیر وقت بود، راه افتادم سمت كرمانشاه. در جایی بین شهرستان صحنه و كرمانشاه دیدم یك ماشین پیكان كنار جاده ایستاده و یك نفر دست تكان می‌دهد. به راننده گفتم بایستد تا كمكش كنیم. می‌خواست بفهماند كه ماشینش دچار مشكلی شده است. نزدیك كه شدیم، زیر نور چراغ ماشین، حاج عباس را شناختم. نگه داشتیم و پیاده شدیم. عباس بود و خانمش و راننده‌اش قاسم صادقی. ماشین خراب شده بود. پس از كمی صحبت كردن، متوجه شدم كه عباس در حال اثاث‌كشی است. همه وسایل زندگی‌اش، در صندوق عقب پیكان بود! هر كاری كردیم، ماشین راه نیفتاد. آن را بكسل كردیم و راه افتادیم طرف كرمانشاه. صبح رسیدیم. لشكر در پادگان الله‌اكبر، برای فرماندهان خود چند باب خانه مسكونی گرفته بود. یكی از خانه‌ها خانه حاج عباس بود و بغل‌دستی‌اش در اختیار خانواده حاج همت. یك بار رفتم خانه‌اش،نصف یك اتاق فرش شده و نصفه دیگرش خالی بود. یك تكه موكت، فرش اتاق بود! همه وسایل زندگی حاج‌عباس، خلاصه شده بود در یك تكه موكت، پتو، قابلمه، بشقاب و چند قاشق. انگار او همیشه مسافر بود».

عباس آرام بود و آرامش داشت. او این روحیه را هر جایی هم كه می‌رفت، انتقال می‌داد. در جبهه مرد جنگ بود و در خانه، مرد زندگی.(فارس)

 نظر دهید »

روایتی از آخرین لحظات رزم و نحوه شهادت شهید «محسن وزوایی»

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

محسن تمام قد بر روی جاده ای كه نیروها بدون جان پناه می جنگیدند، ایستاده بود و فریاد می زد، طوری كه دیگر صدایش گرفته بود؛ او تمام گردان های تحت امر محور عملیاتی محرم را از طریق بی سیم فرماندهی، مخاطب قرارداد و با لحنی مصمم و جدی گفت «به كلیه واحدها، به كلیه واحدها! همه سریع به جلو پیشروی كنید… الله اكبر!».

تاریخ تولدش ۸ مرداد ماه ۱۳۳۹ در تهران و شهادت دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ با مسئولیت قائم مقام تیپ محمدرسول الله(ص) در عملیات «الی بیت المقدس» است و امروز آرام گرفته در قطعه ۲۶ بهشت زهرا(س).

شهید «محسن وزوایی» كه كوه های بازی دراز، بازی خورده اراده آهنین اش بودند، دانشجوی رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود و شناخت كاملی از مكتب اسلام داشت. این اسطوره جوان سرانجام پس از شركت در عملیات های متعدد، در عملیات «الی بیت المقدس» هنگام هدایت نیروهای تحت امرش بر اثر اصابت گلوله و تركش به شهادت رسید. متن زیر روایتی است از آخرین لحظات زندگی زمینی این مرد آسمانی:

ـ مسعودی جان دقیق توجه كن… شما باید نیروهایت بلافاصله بروند در سمت چپ جاده مستقر بشوند، حتی یك نیرو هم نباید سمت راست جاده باشد. خودت كه می دانی سمت راست هیچ حافظ و مانعی برای نیروها وجود ندارد. شنیدی چی گفتم؟

مقارن ساعت ده صبح در پی پیشروی دلهره آفرین حدود 112 دستگاه تانك لشكر ۳ زرهی دشمن از سمت جنوب ایستگاه گرمدشت به سوی مواضع گردان های مقداد و میثم، محسن وزوایی شخصاً هدایت عملیاتی این دو گردان را بر روی جاده اهواز ـ خرمشهر به عهده گرفت.

محسن تمام گردان های تحت امر محور عملیاتی محرم را از طریق بی سیم فرماندهی محور، مخاطب قرارداد و با لحنی مصمم و جدی گفت «به كلیه واحدها، به كلیه واحدها! همه سریع به جلو پیشروی كنید… الله اكبر!».

با شدت گرفتن آتش دشمن، زمین غرب كارون به لرزه درآمد و آتش منظم بیش از ده ها عراده توپ، صدها تانك مدرن و سایر سلاح های منحنی زن دشمن روی منطقه درگیری به صورت متراكم اجرا می شد. هلی كوپتر های توپدار ساخت روسیه و فرانسوی یگان هوانیروز سپاه سوم دشمن هم از آسمان خود را بر فراز مواضع رزمندگان سبك اسلحه ایرانی رسانده و به شدت آنان را زیر آتش گرفته بودند. در این لحظه نیروهای گردان میثم تمار به فرماندهی «عباس شعف» همرزم دیرینه محسن خود را به نزدیكی محل استقرار او رسانده بودند.

محسن تمام قد ایستاده بر روی جاده بر سر نیروهایی كه بدون كمترین سنگر و جان پناهی هنوز در غرب جاده می جنگیدند فریاد می زد، طوری كه دیگر صدایش هم گرفته بود. او برآشفته می گفت «برادرها بیایید پشت جاده لااقل از روبه رو كمتر اذیت می شید» عباس شعف خود را به محسن رسانده، او را در آغوش كشید. آن دو لحظاتی در آن جهنم آتش و دود در آغوش هم آرام گرفتند. هنوز چند قدمی از هم جدا نشده بودند كه ناگهان انفجار مهیبی در نزدیكی محسن رخ داد و بعد…

هنگامی كه عباس بالای سرمحسن رسید، او را دید كه به همراه معاون دومش حسین تقوی منش و بی سیم چی شان به خاك شهادت غلطیده اند؛ سپس با ملایمت چفیه سیاه رنگ دور گردن محسن را باز كرد و با همان، صورت خاك آلود دوست و برادر شهیدش را پوشاند، گوشی بی سیم را به دست گرفت.

ـ احمد، احمد، شعف

متوسلیان: شعف، احمد بگوشم

ـ حاج آقا، خوب گوش كن؛ آتیش سنگین؛ محرم بی علمدار شد؛ آقا محسن… آقا محسن…

شعف دیگر نای صحبت كردن نداشت و احمد متوسلیان آنچه را كه می بایست بشنود، شنیده بود.
(نوید شاهد)

 نظر دهید »

مثل یا واقعیت ؟

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

خاطره ای از شهید حبیب پالاش

مراسم شام غریبان که تموم شد، من و علی بهش گفتیم می خوایم بریم گلزار شهدا. شمام تشریف میارین؟
قبول کرد. سوار ماشین شدیم. ساعت یک شب بود. رفتیم و آروم آروم محو سکوت اونجا بین ردیف ردیف عاشق قدم می زدیم. اکثر اوقات وقتی که از دود و دم شهر دلمون می گرفت، می رفتیم گلزار. تنها جایی که واقعاً همیشه آروممون می کرد و معنای آرامش واقعی رو درک می کردیم. گاهی اوقات کنار یه مزار توقف می کردیم. یه نگا به عکس مزار می کرد و یه نگا به سنگ قبر و بعدش یه آهی می­کشید و از اون شهید خاطره می گفت. من و علی هم فقط سکوت می کردیم و گوش می دادیم.

از دوستی­هاش با شهدا ، از شبای عملیات ، از شوخی ها ، از خنده ها ، از گریه ها . . .

بی خیال اسمش بشین، اونم مثل خیلی از جانبازای دیگه راضی نیست اسمی ازش به میون بیاد.

خلاصه،اون می­گفت وما می­شنیدیم و قدم می زدیم که کنار مزار شهید حبیب پالاش رسیدیم. یه خاطره از حبیب گفت که واقعاً برا من جالب بود. همونجا بود که نیت کردم این خاطره شهید پالاش رو رسانه ای کنم. شمام بخونین.

این خاطره را حتماً بخوانید

عملیات والفجر۸ بود. بچه ­ها از اروند عبور کرده بودند. خط دشمن شکسته شده بود. نیروها در حال پدافند در منطقه آزاد شده ساحلی بوده و گروه گروه آماده پاکسازی سنگرهای دشمن می­ شدند. یکی از تیربارهای دشمن زمین­گیرمان کرده بود. خوابیده بودیم روی زمین. سرت را بلند می­کردی، فاتحه­ ات خوانده بود. مانده بودیم چه کنیم با این تیربار و تیربارچی ­اش. باید جلو می­ رفتیم و کار را یکسره می­کردیم تا شیرینی پیروزی­مان کامل شود. دقایق سپری می­ شد و تیربارچی مدام آتش تیربارش را به سمت بچه ­ها می چرخاند. یک لحظه دیدیم تیربار ساکت شد.

گفتیم شاید قطار فشنگش تمام شده است. اما نه. چند دقیقه سپری شد اما خبری از رگبارهای آتشین نبود. آرام سرم را بالا آوردم. دیدم خبری نیست. بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. درآن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک می­ شوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما می ­آمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت.

مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سوال بود. بچه ها ایست دادند که صدا از طرف مقابل بلند شد : «نزنین ها . . . منم . . حبیب . . . حبیب پالاش . . . نزنین ها . . . »

سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است وآنقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند.

حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود ول کرد و تحویل بچه­ ها داد.

گفتیم : « این دیگه کیه ؟ چطوری گرفتیش ؟ »

حبیب گفت : « تیربارچیه س. بی سرو صدا رفتم منطقه رو دور زدم و رفتم از پشت گوشش رو گرفتم و آوردم اینور »

نمی دانستیم بخندیم به این صحنه یا متعجب بمانیم از شجاعت حبیب.

به حرف هم ساده نبود که یک بسیجی ۱۶ساله ، برود و گوش یک تیربارچی عراقی را بگیرد و از پشت تیربارش ، به اسارت درآورد.

خداییش به حرف هم ساده نبود ، چه برسد به عمل.

فرمانده هم بجز سکوت ، هیچ پاسخی در مقابل کار بزرگ حبیب نداشت.

یک لحظه صحنه چند شب پیش مقابل چشمانم نقش بست.

فرمانده ما جناب آقای فضیلت داشت برای عملیات به بچه­ ها روحیه می ­داد و اینگونه سخن می­ گفت :

«ما با قدرت ایمان و توکل بر خدا و روحیه ناب شهادت طلبی می­توانیم پشت دشمن را به خاک بزنیم. شما با روحیه و شجاعتی که دارید می توانید بروید و گوش تیربارچی­ های عراقی را بگیرید و از پشت تیربار بلند کنید».

اگر چه آقای فضیلت، آن شب ، این حرف را به عنوان مَثَلی برای روحیه دادن به رزمندگان مطرح کرد، اما من شب عملیات در فاو ، به چشم خویش دیدم که حبیب پالاش ، مَثَل را به واقعیت تبدیل کرد.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

شهید حبیب پالاش در سال ۱۳۴۸ در شهرستان دزفول متولد و در سن ۱۶ سالگی در مرحله آخر عملیات والفجر۸ در بهمن ماه ۶۴ به شهادت رسید .

مزار مطهر شهید پالاش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 295
  • 296
  • 297
  • ...
  • 298
  • ...
  • 299
  • 300
  • 301
  • ...
  • 302
  • ...
  • 303
  • 304
  • 305
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • قیاسی
  • صفيه گرجي
  • زفاک

آمار

  • امروز: 159
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس