فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای تنبیه سرهنگ عراقی در عملیات فتح المبین

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نوجوان در فاصله یک متری اسیر ایستاده بود، نگاهی به قامت درشت او انداخت از او خواست به صورت چهار دست و پا به طرف زمین خم شود. بعد رو کرد به صف اسرای عراقی و دو نفر از جوانان آنها را صدا زد.
عملیات فتح المبین یکی از مهمترین عملیات های دوران دفاع مقدس است که در آن نیروهای اسلام به پیروزی های زیادی دست یافتند. آنچه پیش روی شماست نمونه‌ای از خاطرات آن عملیات است:

حدود یک هفته از آغاز عملیات فتح المبین می‌گذشت ولی اخبار پیروزی‌های رزمندگان در ارتفاعات عین خوش و حوالی باغ شماره 7 اعلام نشده بود. وسایل ارتباط جمعی ایران، اخبار پیروزی‌های لشکریان اسلام را در دیگر مناطق پخش کرده بود. اما خبری از پیروزی‌های لشکریان اسلام در این منطقه در کار نبود.

این موضوع برای رزمندگان هم جای سوال داشت ولی خود از چند و چون دلایل آن مطلع نبودند. در حقیقت تیپ امام حسین (ع) و تیپ‌های کمکی مثل تیپ ثارالله و تیپ 84 خرم آباد منطقه استراتژیک مهمی را به تصرف خود درآورده بودند که از سه طرف با پاتک دشمن مواجه بود و این پاتک به حدی قوی بود که دشمن از دو زاویه حداکثر فشار را وارد می‌کرد تا حلقه محاصره خویش را کامل کند.

حتی یکی دو روز آنقدر پاتک بالا گرفت که قرارگاه به تردید افتاده بود که آیا بچه‌ها می‌توانند مقاومت کنند و به خوبی تدارک شوند یا نه.

لذا از آقای خرازی خواسته بودند که در صورت لزوم، پاره‌ای از مناطق را رها کرده، عقب نشینی کنند. برادر خرازی نیز پس از مشورتی که با فرماندهان لشکر داشت طی یک پیام سرنوشت ساز که حاکی از استقامت و پایمردی جوانان اسلام بود، اعلام نمود که رزمندگان ما با تمام نیرو از کلیه مناطق آزاده شده دفاع خواهند کرد و از سخت ترین پاتک‌ها نیز هراسی ندارند.

یکی از فرماندهان پرسید: آیا این عاقلانه است؟ یا این کار عاشقانه است؟

حسین جواب داد: بلی درست است، عاشقانه است! و اضافه کرد: وقتی پای عشق در میان می‌آید، عقل جای عرض اندام ندارد.

قرارگاه کل نیز با تقویت نیروهای عمل کننده در دو جناح منطقه، همدلی و همراهی خود را با برادر خرازی و رزمندگان لشکر، به حد کمال رساند و به لطف الهی پس از دو سه روز مبارزه سخت و جانکاه محاصره دشمن شکسته شد و کل منطقه آزاد گردید.

از عوامل روحیه بخشی که روحیه رزمندگان اسلام را در برابر دشمن به بالاترین حد خود رسانده بود، پیام امام خمینی (ره) درباره عملیاات فتح المبین بود. آن بزرگوار این گونه با فرزندان خود سخن گفته بود:” مژده باد بر شما جوانان برومند درتحصیل رضای پروردگار که از بالاترین سنگرهای روحانی و جسمانی ظاهری و باطنی پیروزید.

مبارک باد بر بقیه الله ارواحنا له الفدا وجود چنین رزمندگان ارزشمند و مجاهدان فی سبیل الله که آبروی اسلام را حفظ و ملت ایران را رو سپید و مجاهدان راه خدا را سرافراز نمودید، ملت بزرگ ایران و فرزندان اسلام به شما سلحشوران افتخار می کنند. آفرین بر شما که میهن خود را بر بال ملائکه الله نشاندید و در میان ملل جهان سرافراز نمودید.

مبارک باد بر ملت، چنین جوانان رزمنده‌ای و بر شما چنین ملت قدردانی که به مجرد فتح و پیروزی توسط رزمندگان به دعا و شادی برخاستید.

اینجانب از دور، دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است می‌بوسم و بر این بوسه افتخار می‌کنم. شما دین خود را به اسلام عزیز و میهن شریف ادا کردید و طمع ابر قدرت‌ها ومزدوران آنان را از کشور خود بریددید . سخاوتمندانه در راه شرف و عزت اسلام جهادکردید. یا لیتنی کنتت معکم فافوز فوزا عظیما.

آقای خرازی که از جان و دل شیفته امام بود، پس از شنیدن این پیام به کلی در جهان دیگری سیر می‌کرد و گاه و بی گاه در میان رزمندگان فرازهایی از آن را می‌خواند و به تهییج نیروها می‌پرداخت.

یک شب برای گروهانی که مامور انهدام نیروهای دشمن بودند، چندجمله‌ای سخن گفت و درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود افزود: بچه‌ها، امام می‌گوید شما کشور را بر بال فرشتگان خدا نشانده‌اید. امام می‌گوید، من به دست و بازوی شما بوسه می‌زنم و بر این بوسه افتخار می‌کنم.

امام می گوید، من هم با شما بودم و به این فوز عظیم نائل می‌شدم و من می‌گویم ای امام بزرگ، با خدا عهد می‌کنیم که با تمام وجود خود بر دشمن متجاوز حمله کنیم و کشور را از لوث وجودش پاک نماییم.

بعد رو به بچه‌ها کرد و گفت:"بچه‌ها شما را به خدا، دل امام زمان را شاد کنید، دل امام را شاد کنید. بچه‌ها از امام پیروی می‌کنیم. یک عارف کامل، یک انسان بزرگ، نه از صدام که یک جنایتکار هوس باز انسان کش است. حالا خود ببینید چه باید بکنید.” آنگاه به همراه بچه‌ها برای پاسخگویی به پاتک دشمن حرکت کرد.

پاتک مشرف بود بر یکی از زاویه‌های پادگان عین خوش که به علت سنگینی زیاد چند خودرو ارتش ما را کمی عقب رانده بود.

حسین وقتی منظره مایوسانه برگشت چند تانک و یک تیر بار مستقر بر جیپی را تماشا کرد از شدت خشم جلو دوید، تانک‌ها را مجبور به برگشتن کرد و خود پشت تیربار جیپ نشست، رفت جلو و با نهایت کوشش و دلاوری به همراه دیگر بچه‌ها بر سر دشمن آتش ریخت و آنها را به عقب راند.

این جدیت و استواری در همه صحنه‌ها او را یاری می‌کرد تا اگر به فرماندهان زیر دست دستوری دهد و یا از آنان تقاضایی کند با تمام وجود برای رسیدن به موفقیت تلاش کنند.

نبرد فتح المبین به لحاظ کیفیت و کمیت نقطه عطفی بود در تاریخ فتوحات 8 سال دفاع مقدس، مناطق بسیار مهمی مانند دشت عباس، جاده دهلران، دشت عباس، ارتفاعات عین خوش، برقازه، رقابیه، میشداغ، سایت و رادار آزاد شد و شهرهای شوش، دزفول، اندیمشک، که درزیر آتش سنگین دشمن قراار داشت، از دسترس توپخانه دشمن خارج شد و از طرف دیگر به دشمن و حامیانش ثابت کرد که اگر جنگ از اهدف الهی برخودار نباشدف پیشرفته ترین تجهیزات و وسیعترین امکانات تسلیحاتی نیز نمی‌تواند کاری از پیش ببرد.

زمانی که رزمندگان لشکر درمحاصره گاز انبری دشمن بودند، دشمن کوشید تا با هلی برد نیروهای ویژه‌اش به پشت رزمندگان، موقعیت خود را بهبود بخشد ولی این تاکتیک نیز سودی نبخشید و بیش از دویست نیروی هلی برد شده به دست یک گروهان از رزمندگان اسلام کشته و یا اسیر شدند. تعدادی از این نیروها قبل از رسیدن به زمین توسط رزمندگان هدف قرار گرفتند.

جالب توجه اینکه پس از اسارت حدود 100 کلاه سبز عراقی، معاون گروهان آنها را به صف کرده، نوجوانان 15-16 ساله ای را در کنار صف مامور نگهبانی کرد.

صف اسرا آهسته آهسته به عقب هدایت می‌شد. یکی از افسران کلاه سبز که به نظر می‌ رسید باید سرهنگ باشد و فرمانده یا معاون نیروهای هلی برد شده بود، یکی دوبار سعی کرد به نوجو ان ایرانی حمله ور شود و اسلحه او را بگیرد، به گمانش می‌توانست دراین موقیت کاری انجام دهد، نوجوانان رزمنده آنها را به جلو هدایت می‌کرد که ناگهان صدایی شنید.

همین که سرش را برگردانید متوجه شد که دو نفر عراقی با هم گلاویز شده‌اند. سرهنگ عراقی خواسته بود تا با حمله به بسیجی ایرانی اسلحه او را بگیرد ولی قبل از آن یکی دیگر از نیروهای عراقی از ترس جان و یا به عللی دیگر با او درگیر شده بود و او را زیر مشت و لگد خود گرفته بود. بقیه اسرا هم بهت زده این صحنه را تماشا می‌کردند.

رزمنده جوان ارسال اسرا به پشت صف را متوقف کرده، به معاون گروهان خبر دادند. حالا دیگر دو عراقی گلاویز شده هم آرام شده و به صف برگشته بودند. معاون گروهان، سرهنگ عراقی را بیرون کشیده و به نوجوان گفت خودت او را تنبیه کن. چه تنبیهی برای او داری؟

نوجوان در فاصله یک متری اسیر ایستاده بود، نگاهی به قامت درشت او انداخت از او خواست به صورت چهار دست و پا به طرف زمین خم شود. بعد رو کرد به صف اسرای عراقی و دو نفر از جوانان آنها را صدا زد.

آنها متعجب و ترسان جلو آمدند، اما نمی‌دانستند چه تقاضایی از آنها می‌شود. نوجوان با بلند کردن پای خود به آنها فهماند که باید بر پشت سرهنگ سوار شوند. آنها نیز چاره‌ای جز اطاعت نداشتند.

لحظاتی بعد با قیافه‌ای مصمم و جدی به چشمهای خشمگین سرهنگ نگاه کرد و گفت:” چموشی می‌کنی، حالا آدمت می‌کنم!” و در حالیکه با دست نشان می‌داد که حرکت کند، گفت: برو جلو، سم بریده! برو جلو!”

بچه‌ها که از اطراف شاهد جریان بودند، دل خود را از خنده گرفته بودند. حتی اسیران عبوس و اندوهگین نیز به خنده درآمدند. پس از اینکه ده بیست متری جلو رفتند، صف را متوقف کرد و به سرهنگ گفت:” آدم شدی یا نه؟ و او که از خجالت و سنگینی آن دو نفر خیس عراق شده بود، سر خود را به علامت تسلیم پایین انداخت. نوجوان نیز آنها را پیاده کرد و صف را همچنان به پشت خط هدایت نمود.

راوی :محمد رضا نصر اصفهانی

فارس

 نظر دهید »

عباس چيزي به خاطر نمي‌آورد

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

اگر به مغز شما هم 164 بار شوك الكتريكي وارد شود، مطمئن باشيد حافظه‌اي برايتان باقي نمي‌ماند. آنقدر كه حتي سال تولد خود را هم فراموش مي‌كنيد. تا چه رسد به اينكه سال به جبهه رفتن و نام عمليات‌هايي كه در آن شركت كرده‌اي را به خاطر بياوري.
عباس‌قلي محب‌زندي اين‌گونه است. جانباز 50 درصدي اعصاب و روان شركت كه گفت‌وگويي كه اكثر پرسش‌هايمان بدون جواب بود. زيرا او چيزي به خاطر نمي‌آورد.
نشاني ناقص و مبهمي از مكاني كه در آنجا روزها و شب‌ها را پشت‌سر مي‌گذارد داشتيم. انتهاي نواب،‌ دست راست، كوچه شهيد يوسفي پلاك هفت. نشاني را تلفني از مادرش گرفتيم. زياد به اسامي كوچه‌ها وارد نبود و با لهجه آذري، محدوده محل زندگي‌اش را گفت. نشاني واضح و مشخص نيست،‌ اما به راه افتاديم. «شهيد يوسفي» پسرخاله عباس است. خودش راه را نشانمان داد. بدون آنكه سردرگم شويم و يا از كسي بپرسيم. به سه‌راه آذري رسيديم و بالاجبار مسير يك‌طرفه خيابان قلعه‌مرغي را در پيش‌ گرفتيم. ناگهان اسم شهيد روي تابلو كوچه‌ نمايان شد. باران،‌ جلو پايمان را آب‌پاشي مي‌كرد كه به خانه پلاك هفت رسيديم. در باز بود. حياطي كوچك با در و ديواري رنگ و رو رفته و مادري كه راه رفتن برايش دشوار است. عصا به دست به استقبالمان آمد. از داخل حياط 12 پله بايد بالا مي‌رفتي تا به اتاق عباس مي‌رسيدي. شيشه‌هاي پنجره‌ها شكسته است. در ورودي كه اصلاً شيشه ندارد. زودتر از مادر به بالا رسيديم. خانه‌اي محقر و سرد. يك‌ هال و يك آشپزخانه و يك اتاق. سرماي كف خانه از لاي موكت مندرس پهن شده محسوس است. ناگهان عباس با قامتي بلند و كمي قوس برداشته روبرويمان ظاهر مي‌شود. ما را نمي‌شناسد و متعجبانه نگاهمان مي‌كند. خيلي برايش غريب هستيم. از همان لحظه اول ديدار تا انتها با دهان نيمه‌باز نگاهمان مي‌كند. سلام مي‌كنيم. با سردي دستمان را كه به سويش دراز شده مي‌فشارد. با او روبوسي كردم. ولي با دست ديگرش مرا از خود مي‌راند و به عقب هل مي‌دهد. با صدايي كه از اعماق حنجره بيرون مي‌آيد خشك و زبر و عبوس مي‌گويد: «چيكار داري مي‌كني؟‌»‌ مادر كه پله‌ها خسته‌اش كرده‌اند خود را به بالا مي‌رساند و شرمگين از ما به او مي‌گويد:‌ «عباس جان دكتر هستند. اومدن براي معاينه،‌ بگير بشين». ژاكتي نازك با زيرشلواري رنگ و رو رفته كه برايش كوتاه به نظر مي‌رسد پوشيده است. مدام چشم‌هايش را از كف اتاق به دوربين عكاسي همكارم مي‌چرخاند. نخستين عكسي كه گرفته مي‌شود مي‌گويد:‌ «عكس‌نگير» دقيق‌تر در چهره‌اش خيره مي‌شوم. نمي‌دانم دكتر‌ها چه مي‌پرسند و چگونه با كسي كه ماه‌ها از اتاق تاريك خودش بيرون نرفته مي‌توان ارتباط برقرار كرد؟
- متولد چه سالي هستي عباس‌آقا؟
- سكوت.
- سالي كه به جبهه رفتي يادت هست؟
- سكوت.
- كدام عمليات‌ها بودي؟
- سكوت.
- اصلاً چرا اينجوري شدي؟
سكوت و بازهم سكوت. نمي‌دانم چشم‌هايش در شيارهاي موكتي كه فرش خانه است،‌ در جستجوي چيست؟ مي‌خواهد به ياد بياورد اما نمي‌تواند. كمي عصبي مي‌شود و به قلم و كاغذ من نگاه مي‌كند و مي‌گويد‌:‌ «تو چي داري مي‌نويسي،‌ جمع كن اينارو». و نگاهش چرخي بر روي شيشه‌هاي پنجره مي‌زند. مادر كه چند نارنگي داخل ظرفي گذاشته و به زحمت وارد مي‌شود با ايما و اشاره به ما مي‌فهماند كه مواظب باشيم و عصباني‌اش نكنيم.
قلم و كاغذ را كه داخل كيف مي‌گذارم از اخم دلهره‌آورش كاسته مي‌شود. رشته كلام را به دست مادرم مي‌سپارم با اين سوال كه چند فرزند دارد و او عقده‌اش وا مي‌شود:‌ «پنج‌تا بچه داشتم. پدرشان بازنشسته راه‌آهن بود كه عمرش را داد به شما. يكي از بچه‌هام شهيد شد. اسمش غلامرضا بود و 13 سال بيشتر نداشت كه رفت جبهه. 17 سالگي شهيد شد بابك هم كه جانباز 25 درصدي است و درس مي‌خواند. بعدش نوبت عباس رسيد كه به كردستان رفت. بعد از دو سال آورندش خونه. دو تا آقا اونو آوردند. بدجوري ناخوش بود. آروم و قرار نداشت. بلند مي‌شد و مي‌دويد تو كوچه و خيابون و ما هي گمش مي‌كرديم. داد و فرياد راه مي‌انداخت و همه‌اش مي‌گفت:‌ ولش كن ولش كن رفيقمو ول كن، چاقورو بذار كنار. كوموله‌ها تو كردستان اذيتش كردند. عباس مي‌خواسته بره كمك دوستاش اما فرمانده‌اش با تفنگ جلوش رو مي‌گيره. نمي‌دونم چي ديده كه اينجوري شد. اما براي اينكه صحنه‌هايي‌رو كه ديده يادش بره 164 بار شوك برقي به سرش وارد كردند. اما انگار همه چيز يادش رفته. بهش مي‌گم برو آشپزخونه قاشق بيار، وسط راه برمي‌گرده و مي‌پرسه چي‌گفتي بيارم. يه مدتي هم بود كه اصلاً‌ ازش خبري نداشتيم. پا شدم رفتم خرمشهر. يك شب زير پل كرخه خوابيدم. بمب مي‌زدند و همه جا سرو صدا و غوغا به پا بود. تا فكه رفتم دنبالش. اما نگو اونجا نيست. همه مي‌گفتند مادر تو چه جوري خودت رو به اينجا رسوندي. چيكار كنم؟‌ مادرم ديگه.»
پاهاي قوسي‌شكل مادر چه سرافرازند كه عشق مادري را مدد كرده‌اند تا در جستجوي فرزند،‌ خطر را پذيرا باشد و در دل حادثه جستجو كند دلبند خود را. بدجوري دلم به حال عباس مي‌سوزد. با ديپلم حسابداري وارد مخابرات شده و قبل از آن كمي درس طلبگي هم خوانده است. صحيح و سالم به جبهه مي‌رود و حال پرده‌هاي اتاق را كشيده و در تاريكي ذهن خود اتاق را سياه كرده تا هيچ چيز و هيچ‌كس را به خاطر نياورد. چقدر مظلوم است اين عباس. ياد شهيد آويني مي‌افتم. خوش به حالش كه او فتح را روايت مي‌كرد و حالا ما بايد راوي خانه‌نشيني فرزندان جبهه و جنگ باشيم. مبادا عباس‌ها فراموش شوند. او خودش را فراموش كرده و از ياد برده است. اما نه! او هنوز در اعماق وجودش عشق به جهاد را دارد. وقتي كه با سادگي تمام ميوه تعارف مي‌كند مي‌پرسم: ‌عباس‌آقا اگر دوباره جنگ شد باز هم مي‌ري و لبخند معناداري مي‌زند و مي‌گويد:‌ «مگه من ضدانقلابم كه به جبهه نروم. امام بگه مي‌رم. بايد نگهباني بدم».
پس شوك‌هاي الكتريكي اگر همه چيز را از ذهن عباس پاك كرده‌اند اما غيرت عباس را نتوانسته‌اند از او بگيرند. اصلاً‌ چه نياز به صحبت كردن و پرسيدن از تاريخ روز اعزام و روز تولد،‌ كه عباس تا انتهاي تاريخ زنده و فراموش ناشدني است. ببخش عباس جان كه اذيتت كردم. اين ما هستيم كه خود را فراموش كرده‌ايم. تو خود راوي مجسمي از ايثار و فداكاري هستي البته اگر سواد خواندن خطوط سيمايت را داشته باشيم. دوست دارم بيشتر از او بدانم. اما رعايت حالش را بايد كرد و چيز ديگري نمي‌پرسم. وقتي از مشكلات آنها سوال مي‌كنم،‌ مادر جمله‌اي عجيب مي‌گويد: «ما هيچ‌ مشكلي نداريم». خيلي عجيب است. از نگاه ما آدم‌هاي امروزي كه براي كوچك‌ترين كمبود و نارسايي داد و فرياد و ناله‌هايمان را درمي‌آيد و در دنياي رفاه‌زده خود كوچك‌‌ترين نقصاني را پذيرا نيستيم،‌ آنها چگونه با اين همه دشواري زندگي مي‌گويند ما هيچ مشكلي نداريم؟ با اشاره به مادر مي‌فهمانم كه تلفني با وي تماس خواهم گرفت. زيرا ممكن است عباس از اينكه سوال‌پيچش كنيم ناراحت شود. باد نسبتاً سردي از روزنه در به درون اتاق مي‌خزد. اگرچه بخاري كه امور ايثارگران شركت مخابرات به آنها هديه داده روشن است اما انگار عباس زياد از گرما خوشش نمي‌آيد. به مادر كمك مي‌كند و ظرف ميوه را به آشپزخانه مي‌برد. موقع خداحافظي دوباره دستم را به سويش دراز مي‌كنم. اين بار محكم‌ دستم را مي‌فشارد و براي اولين‌بار در مدت ديدار با او نگاه عميقي به من مي‌اندازد. او مستقيماً به چشم‌هايم خيره مي‌شود. گويا با نگاه حرف مي‌زند. شايد از من مي‌خواست تا از طرف او از تمامي همكاراني كه تا قبل از حالت اشتغال درآمدنش او را تحمل كرده‌اند حلاليت بطلبم. شايد مي‌داند اوضاع مناسبي براي ميزباني ميهمان نداشته است. شايد از اينكه جواب سوالات به خاطرش نمي‌آمدند شرمگين بود. خداحافظي كرديم و بيرون آمديم. نام شهيد يوسفي روي تابلو كوچه به ما لبخند مي‌زند. باران آرام شده و زمين خيس است. عكاس و راننده‌اي كه ما را به آنجا رسانيده مثل من دلشان گرفته است. نتوانستيم اطلاعات كاملي از عباس بگيريم. به تحريريه پيام تهران كه رسيدم با ناظمي مسئول امور ايثارگران تماس گرفتم. گفت اطلاعات چندان زيادي در پرونده‌اش نيست. متولد سال 1344 است. 6/5/64 تا 30/7/67 سابقه حضور در جبهه‌هاي غرب دارد. شكنجه‌هاي زيادي شده و درحال حاضر جانباز حالت اشتغال شركت مخابرات استان تهران است. گفت كه مي‌توانيم از بنياد جانبازان تحقيق كنيم تا از سرگذشت عباسقلي محب زندي بيشتر مطلع شويم و از تمامي كساني كه همرزم عباس بوده و يا با او همكار بوده‌اند از طريق پيام تهران بخواهيم كه با نشريه تماس بگيرند.
خوب مي‌دانم كه حق مطلب را نه تنها در مورد عباس بلكه درمورد تمامي ايثارگران و جانبازان نمي‌توان ادا كرد. جنگ تمام شده است اما تركش‌هاي آن را هنوز هستند مرداني از جنس ايثار كه در دل خود جاي داده‌اند. انسان‌هايي كه از چشم ظاهربين ما در عمق فاجعه قرار دارند و رنج مي‌كشند، اما فراتر از جهان كوچك مادي ما مي‌انديشند و سعادتمندانه همنوا با قهقه مستانه شهدا به عرش اعلي مي‌انديشند. گويا در سكوت منتظرانه عباس‌ها اين سروده پير فرزانه جماران،‌ امام راحلمان طنين‌‌انداز است كه:‌ غم مخور ايام هجران رو به پايان مي‌رود اين خماري از سرما ميگساران مي‌رود پرده را از روي ماه خويش بالا مي‌زند غمزه را سر مي‌دهد غم از دل و جان مي‌رود.

 نظر دهید »

قنداقه دخترم را بگذارید روی تابوتم

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

در آخرین تماس تلفنی‌اش گفت: من دیگر برنمی‌گردم قنداقه محدثه را در تشییع جنازه‌ام بگذارید بر روی تابوتم. مطمئنا من و دخترم هرگز یکدیگر را نخواهم دید.
شهید حبیب‌الله افتخاریان معروف به ابو عمار، درسال 1334 در شهرستان« بهشهر» متولد شد. در سن سه سالگی از محبت پدرمحروم گشت و سرپرستی او و خانواده اش را عمویش بر عهده گرفت. به دلیل شرایط مادی خانواده تحصیل در کلاس های شبانه و کار و تلاش روزانه را انتخاب کرد. پس از فراغت از تحصیل به خدمت سربازی رفت بعد از آن در اداره برق اصفهان مشغول کار شد و در عین حال به مبارزات سیاسی خود علیه رژیم پرداخت و به علت فشار عوامل شاه به کشور آلمان و بعد فرانسه مهاجرت کرد.
دوره نظامی را در کشور سوریه و لبنان گذراند و مدتی در فرانسه به محافظت از امام پرداخت.با پیروزی انقلاب اسلامی حفاظت و انتقال خانواده حضرت امام را از ترکیه به ایران به عهده گرفت و به ایران آمد . در ابتدای ورود به تشکیل سپاه و شکل دهی سازمان این نهاد مقدس پرداخت و در تشکیل سپاه اصفهان نقش ارزنده ای داشت. پس از آن به مازندران عزیمت نمود و با تشکیل پایگاههای سپاه به مبارزه علیه شورش گنبد و بندر ترکمن پرداخت و فرماندهی سپاه آن منطقه را بر عهده گرفت .با بازگشت آرامش به مناطق شمالی کشور او ویارانش به فکر بازسازی وآبادانی کشور افتادند اما این آرامش دیری نپایید . دشمنان مردم ایران این بار کردستان را برای اهداف شوم خود انتخاب کرده بودندتا با ایجاد شورش وغارت مردم آن دیار را به انقلاب اسلامی بد بین کنند.
افتخاریان که به ابوعمار معروف بود به کردستان رفت تا به عنوان فرمانده سپاه مریوان و بانه جلوی اقدامات خرابکارانه ضد انقلاب ایستادگی کند. با حضور او وفرزندان ایران بزرگ از سراسر کشور عرصه بر مزدوران دشمنان مردم ایران تنگ شد وآنها چاره ای جز فرار از ایران نداشتند. هنوز کردستان ،سیستان وبلوچستان،خوزستان ومازندران در گیر جنگهای داخلی مردم با عوامل بیگانه و ضد انقلاب بودند که صدام حسین به نمایندگی از 36 کشور زورگو وقلدر به ایران حمله کرد تا انقلاب نوپای اسلامی را در ایران نابود سازد .آنها می خواستند با این کاردیگر کسی در دنیا جسارت زندگی آزاد وبا کرامت را نداشته باشد؛آنگونه که مردم ایران انتخاب کرده بودند.
جنگ شروع شده بودواو بی هیچ تردیدی عازم جبهه شد. از اولین روزهای شروع جنگ در شهریور ماه 1359 تا 19/12/1363که در جبهه حضور داشت از هیچ کوششی در جهت اقتدار واعتلای اسلام ناب محمدی وایران بزرگ دریغ نورزید.
مدتی فرماندهی تیپ 25 کربلاکه بعد به لشگر ارتقاء یافت را بر عهده داشت.

سير آموزش و تحصيلات :

دوران ابتدایی رادر یکی از دبستانهای بهشهر که هم اکنون به نام دبستان آيت الله نبوي می باشد گذراند و دوران متوسطه را در دبيرستان سعدي و 15 بهمن شهرستان بهشهر به اتمام رساند در زمان طاغوت سال 56بعلت تحت تعقيب بودن ساواك به آلمان هجرت نمودند و در دانشگاه پزشكي (رشته دندانپزشكي )بن مشغول تحصيل گردیدند. با هجرت امام به نوفل لوشاتو فرانسه وي درس را رها كرده به فرانسه هجرت كردند و در بيت رهبري حضوري فعال داشتند .با ورود حضرت امام در 12 بهمن سال 1357 وي به ايران بر گشتند .در تحلیل محتوای زندگینامه شهید افتخاریان با تاکید بر زوایای آموزشی میتوان به تلاش وافر این شهید بزرگوار درتشكيل كلاس هاي تفسير قران ، آموزش قران شامل قرائت و روخواني تجويد و صوت تفسير نهج البلاغه در مسجد نصير خان قبل از انقلاب اسلامي و بعد از انقلاب اسلامي در اصفهان تدريس براي دانشجويان ، بسيجيان و پاسداران و آثار و تاليفات بجاي مانده ازشهيدافتخاریان(ابو عمار)،شامل مقداري دست نوشته ها ، مناجات نامه ها ،اشعار و سروده هاو مقالاتي ازقبیل ولايت فقيه ،انسانيت ،شهادت ، حسين بن علي (ع) رهبر و سرور آزادگان و…. همچنين مناجات عارفانه و نيايش و نامه هاي اخلاقي و تربيتي خطاب به فرزند وهمسر، خواهر و برادر و سایر اقوام ونزدیکان اشاره نمود.به گونه ای که فعالیتها و علائق آموزشی شهید افتخاریان در راستای اصلاح شرایط اجتماعی را می توان به عنوان یک اصل در فرایند تعلیم و تربیت اسلامی استنباط کرد .

همچنین ایشان از نظر قدرت فصاحت و بلاغت در فن سخنوري و قدرت نگارش در نويسندگي و طبع شعر ،فوق العاده بودند .از زمان طاغوت نويسندگي و شعر طنز گونه را شروع نمودند،كه چند تايي مثل بره فضوله و نماز و ….چاپ شده است.

*تولدش روزی بود که شب قبلش پدرش از کربلا آمده بود.

*در زمان طفولیتش یکی از همسایه ها خواب می‌بیند حبیب‌الله با لباسی سفید در جلو ایستاده و عده‌ای روحانی پشت سرش نماز می‌خوانند. خواب را که به آیت‌الله کوهستانی عرضه داشتیم فرمود: «ایشان یک شخصیت والایی هستند و به مقامات بالایی می‌رسند» و دست نوازش بر سر این پسربچه با صفا کشید.

*قبل از انقلاب فرمانده لشکر پادگان در دوره سربازی‌اش او را فرستاد که یک وسیله‌ای را بگیرد بیاورد. وقتی در راه متوجه شد شیشه مشروب الکلی است با غیض آن را زد زمین و خرد کرد. در قبال این عمل یک ماه جریمه و زندانی شد. مرخصی‌هایش را لغو کردند و با این که سرباز صفر نبود، سرش را تراشیدند و در زمستان نگهبانی سخت برایش بریدند. اما خوشحال بود که مرتکب کار حرام نشده است.

*هر وقت می‌آمد در جمع چهار خواهر و دو برادرش، سفارش می‌کرد بر نماز، قرآن، بر پرهیز از مال حرام، دروغ گفتن و صدقه دادن آداب نماز شب را می‌نوشت می‌داد به بچه‌ها که از بر کنید و حتی نماز شب بخوانید.

*قبل از انقلاب دانش‌آموز بود. شبانه اعلامیه‌های امام را می‌آوردند در بالاخانه پشت بام، دو سه نفری تکثیر می‌کردند و روز پخش می‌کردند.

*ساواک که به خانواده‌اش فشار آورد، حبیب‌الله خانه کوچکش را فروخت و به آلمان هجرت کرد تا هم درس بخواند و هم از مبارزه علیه رژیم دور نیفتد.

*اما م که رفتند فرانسه به خدمتشان رسید و در زمینه‌های مختلف فعالیت داشت. یک روز که با سید احمد تنها در محضر ایشان بودند، چشم در چشم هم می‌دوختند می‌گفت یک حالت روحانی به من دست داد. امام از من پرسیدند: بچه کجا هستید؟ عرض کردم بهشهر مازندران. فرمودند چکاره هستی؟ گفتم دانشجو هستم. سوال کردم آقا به درسم بپردازم بهتر است یا در خدمت شما باشم؟ امام فرمود الان احتیاج انقلاب بر شما بیشتر است، در خدمت اسلام باشید بهتر است. عرض کردم می خواهم پاسدار شما باشم. فرمود پاسدار اسلام باشید و از آن روز تمام هستی‌اش شد خدمت به اسلام و انقلاب. آنقدر امین بود که امام آمد ایران ایشان را فرستادند خانواده امام را از خارج بیاورند.

*اخلاق و رفتار ایشان به نحوی بود که روز به روز خلوص ما را بالا می‌برد و باور کنید اگر انسان شبانه روز در خدمت ایشان بود سیر نمی‌شد از خدمتگذاری او.

*همیشه می‌گفت با وضو واردمنطقه شوید. با وضو وارد عملیات شوید. زحمتی که می‌کشید این جا فقط به خاطر رضای خدا باشد.

* از ماموریت‌های که برمی‌گشتیم یکی یکی برادر پیشمرگ کرد را می‌بوسید و خسته نباشید می‌گفت تا دلگرم شوند.

*هر روستایی که از ضد انقلاب پاکسازی می‌کردند اولین کاری که می‌کرد خدمت به مردم بود. همیشه هم عامل فعال و پیش قدم خود ابوعمار بود.

*پشتیبان گردان عملیات بود. اگر قبل از بچه‌ها برای او جیره غذا می‌بردم می گفت: نه، اول خدمت تمام بچه‌ها غذا بدهید، آخر بیایید بنشینیم کنار سفره با هم غذا بخوریم.

*دستور می‌داد برای تردد و انتقال آن‌ها که می‌‌خواستند از مریوان بروند بیایند جلوی سپاه یک کامیون بنز 911 بیاید اثاثیه چند خانواده را منتقل کنند. حسابی با مشکلات وکمبودهای مردم همدردی می‌کرد.

*مردم منطقه واقعا علاقه خاصی به ایشان داشتند. شاید اگر آن روز برای نمایندگی اسم می‌نوشتند ایشان اولین رای را می‌آورد.

*برادرش در منطقه شهید شده بود. سرپیکر شهید، او رامی‌بوسید و گفت: دیدار به روز قیامت. شهید را گذاشت و رفت سراغ بچه‌های دیگر.

*کاملا با رسم و رسوم این منطقه آشنا بود. قاضی بود، پیش نماز بود. سؤالات شرعی را پاسخ می‌داد. طرفین که مشکلی پیدا می کردند به او مراجعه می‌شد و می‌توانست داوری و رفع اختلاف کند. شده بود محرم مسائل مردمی بومی منطقه.

*یک شم سیاسی داشت. وقتی صحبت می کرد هم خوش خلق بود، هم مرعوب می‌کرد و تحت تاثیر قرار می‌داد. نمازهایش به خصوص نماز شبش ترک نمی‌شد و از زیباترین صفات رفتاری‌اش بود. قرآن را با صورت زیبایی می خواند. دعای کمیل و زیارت عاشورا و توسلاتش به اهل بیت شنیدنی بود.

*در بحث وقت‌شناسی و به موقع سر قرار حاضر شدن خیلی حساس و دقیق بود. حتی قرارهای دور و با فاصله را طوری حرکت می‌کرد و برنامه‌اش را تنظیم می‌کرد که سر وقت حاضر باشد.

*ساختمان 12 طبقه‌ای را که دولت سعودی بالایش چند بلندگوی بزرگ گذاشته بود تا با پخش صدای بلند قرآن شعارهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل تظاهرات خنثی کنند.
ابوعمار از روز قبل و از شب تا صبح زحمت کشیده و به هر طریقی بود بالا رفت و سیم بلندگوها را قطع کرد. با نصب بلندگوهای مناسب و قوی خودمان برنامه‌های راهپیمایی برائت از مشرکین انجام شد، نیروهای سعودی مبهوت مانده بود.

*در فرودگاه جده، عمال سعودی کتاب‌های مفاتیح و حتی قرآن زائران ایرانی را توقیف و جمع‌آوری کردند. ابوعمار و یک رفیق چابکش مخفیانه و با زرنگی خاص کشیک ایستادند و هنگام حرکت وانتی که کتاب‌ها را می‌برد ناگهان پشت آن سوار شدند. پس از طی مسافتی قبل از تخلیه کتاب‌های دعا پایین پریدند. امید و حاجی با غیرت، بسیاری از کتاب‌ها را برداشته و به کاروان برگرداندند و دعای کمیل با شکوهی هم برگزار کردند.

*یک بار که مهمان داشتیم نمازم دیر شده بود. آمدم گفتم من هنوز نماز نخوانده‌ام. بالحن شیرینی گفت: «اِ، مگه می‌شود مادر شهید نمازش را اول وقت نخواند؟» این جریان پنج- شش سال قبل از شهادتش بود.

*از سفر حج که برگشت مدت کوتاهی گذشت تا به آرزوی دیرینه‌اش برسد. مشخص شد که دعای او در آن سفر معنوی چه خوب و چه زود مستجاب شده است. دوستانش نقل می‌کردند که خودش گفته بود من بعد از سفر حج به شهادت می‌رسم.

*جلوی ایوان بند پوتین‌هایش را بست و دست و پای مادرم را بوسید و سپس گفت حلالم کنید. مادر گفت بمان، دو روز دیگه قرار است پدر شوی. ابوعمار گفت وضع کردستان ناجور است صدام و گروهک‌ها خیلی بر مردم ظلم می‌کنند باید بروم و رفت. وقت رفتن گفت فرزندم دختر است اسمش را هم می‌گذاریم محدثه. در آخرین تماس تلفنی‌اش هم گفت: من دیگر برنمی‌گردم قنداقه محدثه را در تشییع جنازه‌ام بگذارید بر روی تابوتم. مطمئنا من و دخترم هرگز یکدیگر را نخواهم دید. دقیقا همان شد که می‌گفت؛ نوزادی روی تابوت و همدیگر را ندیدن دختر و پدر.

*نوزده اسفند 63 روز رهایی عروج حبیب‌الله افتخاریان از عالم خاکی به ملکوت اعلا بود. در آن روز هم به جای عجله در رفتن به پناهگاه در صدد کمک به مردم وحشت‌زده مریوان بود که بمباران هوایی بعثیون تلاش و خدمتش را نیمه تمام گذاشت.

 4 نظر
  • 1
  • ...
  • 291
  • 292
  • 293
  • ...
  • 294
  • ...
  • 295
  • 296
  • 297
  • ...
  • 298
  • ...
  • 299
  • 300
  • 301
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • avije danesh
  • فائزه ابوالقاسمی

آمار

  • امروز: 25
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1496
  • 1 ماه قبل: 7146
  • کل بازدیدها: 238383

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس