فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خبرنگار شهیدی که می‌گفت من آبدارچی‌ سپاهم

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

همسر شهید «غلامرضا نامدارمحمدی» می‌گوید: غلامرضا در تبلیغات لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) بود، هر کسی از او می‌پرسید که مسئولیتش در سپاه چیست؟ می‌گفت «من در سپاه آبدارچی و جاروکش هستم».
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)‌، در دوران دفاع مقدس هر کسی سلاحی در دست داشت، با آن به میدان می‌آمد؛ یکی قلم داشت می‌آمد تا بنگارد مقاومت رزمنده‌ها را؛ یکی دوربین داشت، می‌گذاشت روی دوشش و از صحنه‌های مقاومت، عکس و فیلم می‌گرفت؛ همه اینها جان‌شان را کف دست می‌گذاشتند و می‌رفتند.

شهید «غلامرضا نامدارمحمدی» خبرنگار و عکاس دفاع مقدس است که لحظه شهادتش در عملیات «بدر» توسط همسنگرش «محمدحسین حیدری» به ثبت رسیده است.

برای بزرگداشت یاد و خاطره این شهید رسانه‌، در ایام شهادتش گفت‌وگویی را با همسر وی ترتیب دادیم.

* پدرم در جبهه غرب به شهادت رسید

«زهرا هادی» همسر شهید «غلامرضا نامدارمحمدی» می‌گوید: متولد 1344 در محله نارمک هستم؛ ما 8 فرزند بودیم، من فرزند دوم خانواده بودم؛ از دوران کودکی به پدر شهیدم «محمد هادی» خیلی وابسته بودم، اخلاق پدرم خیلی خوب بود، اهل تقوا و اخلاص بود.

پدرم کارمند شرکت گاز بود؛ آن زمان در شورای کارگری بودند که با رئیس بخش درگیر شد و از آنجا بیرن آمد؛ بعد هم مغازه باز کردند و از درآمد مغازه فلاکس، پتو و قمقمه آب و سایر وسایل مورد نیاز را به جبهه‌ می‌فرستاد؛ پدرم اوایل جنگ وارد بسیج شد، به جبهه رفت؛ او در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشت و بعد هم به غرب اعزام شد و در شهریور ماه سال 1361 در قصرشیرین به شهادت رسید. وقتی پدرم به منطقه رفت، به او گفتند تا در آشپزخانه کار کند، اما قبول نکرد، به خط مقدم رفت و بعد از 6 ماه حضور در منطقه جنگی شهید شد.

* ازدواج با خبرنگار شهید

شهید نامدار محمدی متولد 17 بهمن 1341 بود؛ کلاس چهارم دبیرستان بودم که خواهر شهید در جلسات قرآن با من آشنا شد و مرا به خانواده‌شان معرفی کرد؛ ابتدا خواهر و مادر آقا غلامرضا به منزل ما آمدند بعد هم برای اولین بار در شب خواستگاری او را دیدم.

شهید در جلسه‌ صحبت شرطی که گذاشت، اعزام به جبهه بود و گفت: «من در تبلیغات لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) هستم و تا زمانی که جنگ ادامه دارد، من هم به جبهه خواهم رفت؛ این روزها یا سال دیگر شاید شهید شوم؛ اگر می‌دانی پشیمان می‌شوی، الان جواب رد بده چون بعداً فایده ندارد».

برادر غلامرضا فرمانده بسیج کرمان بود که در تیرماه سال 61 به شهادت رسیده بود، به همین جهت و روحیاتی که این خانواده داشتند، خانواده من غلامرضا را پذیرفته بودند و من هم برای ازدواج با او جواب مثبت دادم؛ مهریه‌ام 100 هزار تومان بود؛ مراسم عقد و عروسی نیز همزمان در آذر 1361 برگزار شد؛ چون اصالت پدر همسرم به استان کرمان برمی‌گشت؛ او می‌خواست بعد از بازنشستگی به محل تولدش رفته و در آنجا زندگی کند بنابراین بلافاصله بعد از ازدواج ما، خانواده همسرم به کرمان رفتند.

* زندگی ساده‌ای را شروع کردیم

توقع بالایی نداشتم که غلامرضا خانه و زندگی آن‌چنانی برای من فراهم کند؛ زندگی مشترک ما در طبقه بالای منزل پدری‌ام آغاز شد؛ شهید حقوق کارمندی می‌گرفت و زندگی ساده‌ای داشتیم؛ غلامرضا، مهندس و دانشجوی رشته معدن بود؛ او علاقه زیادی به تحصیل داشت و برای ادامه تحصیل من هم خیلی اصرار می‌کرد؛ اما با توجه به اینکه دو ماه بعد از ازدواج باردار شدم، فقط توانستم دیپلم بگیرم.

* همسرم می‌گفت: من آبدارچی‌ سپاه هستم

شهید به خاطر مسائل امنیتی از کارش حرفی نمی‌زد؛ چون آن زمان در کشور ترور نیروهای سپاه توسط منافقین زیاد بود، هر وقت بیرون می‌رفتم، غلامرضا حتی روی ما هم حساس بود و می‌گفت: «وقتی صدای گلوله شنیدی، روی زمین بخواب».

او حتی وقتی از جبهه می‌آمد، عکس‌هایی را که گرفته بود، به من نشان نمی‌داد؛ چون اسناد و عکس‌ها محرمانه بود؛ هر کسی هم از او می‌پرسید مسئولیتش در سپاه چیست؟ می‌گفت «من در سپاه آبدارچی و جاروکش هستم».

عکس‌هایی که شهید نامدارمحمدی می‌گرفت، در مجله پیام انقلاب، امید انقلاب، روزنامه‌ها و نشریه‌ها چاپ می‌شد؛ او هیچ‌وقت من را درگیر کارهای بیرون از منزل نمی‌کرد و خستگی را به خانه نمی‌آورد.

* 40 روز بعد از ازدواج‌مان به جبهه اعزام شد

غلامرضا 40 روز بعد از ازدواج‌مان به جبهه اعزام شد؛ کارش هم طوری بود که 25 ـ 40 روز طول می‌کشید که به تهران برگردد.

19 مهر سال 62 تنها یادگار غلامرضا به دنیا آمد؛ وقتی که او فهمید بچه‌مان دختر است، اول خیلی ناراحت شد؛ دوست داشت فرزندمان سرباز امام زمان(عج) باشد؛ اما مهر دختر و پدری گّل کرد و خیلی به هم وابسته شدند؛ برای گذاشتن اسم دخترم هم من دوست داشتم اسم او مهری یا بنفشه باشد، اما آقا غلامرضا موافقت نمی‌کرد، استخاره کرد و اسم «فضه» آمد.

یادم هست 3 روز بعد از به دنیا آمدن دخترم، غلامرضا به جبهه رفت و 47 روز بعد برگشت؛ آن زمان من سن کمی داشتم؛ نگه داشتن بچه و تحمل گریه‌های شبانه‌اش برایم سخت بود؛ مادرم در طبقه پایین بود اما باید خواهر و برادرهایم را هم سر و سامان می‌داد و به زندگی خودشان می‌رسید.

دخترم نزدیک به یک ساله بود که دوباره باردار شدم؛ قبل از به دنیا آمدن بچه، دخترم مریض بود؛ او را در بیمارستان بستری کردیم؛ روزی که می‌خواستند، فضه را مرخص کنند، دعا می‌کردم آقا غلامرضا هم بیاید؛ چون خیلی برایم سخت بود؛ همان زمان شهید آمد، رفتیم دخترم را مرخص کردیم و به منزل آمدیم؛ یک دفعه حالم بد شد؛ برای به دنیا آمدن بچه به بیمارستان رفتیم؛ بچه به دنیا آمد اما عمرش به دنیا نبود.

* پا منبری شیخ حسین انصاریان بود

همسرم، در خانواده مذهبی به دنیا آمده بود؛ خودش تعریف می‌کرد: «مادرم در زمان طاغوت، تلویزیون را روی تراس منزل گذاشته بود و روی آن آشغال می‌گذاشت و می‌گفت بودن این وسیله در خانه حرام است»؛ غلامرضا وقتی همراه با برادر شهیدش محمدحسین از مدرسه می‌آمد، بعد از خوردن ناهار به کلاس قرآن می‌رفتند، در راهپیمایی‌ها حضور پیدا می‌کردند؛ بعد از انقلاب هم به نماز جمعه می‌رفت و پا منبری شیخ حسین انصاریان بودند. بعد از ازدواج من هم با غلامرضا به نماز جمعه، جلسات دعای کمیل و دعای ندبه می‌رفتم.

* روضه‌خوانی خبرنگار شهید در شهادت ائمه اطهار(ع)

شهید معمولاً در اوقات فراغت ترجیح می‌داد، کتاب‌هایی از جمله کتاب‌های درسی، نهج‌البلاغه بخواند؛ او ارادت خاصی به ائمه اطهار(ع) داشت؛ ایام شهادت یکی از ائمه(ع) که می‌رسید، یک پارچه مشکی داشت روی سرش می‌گذاشت و بعد از نماز مغرب خودش روضه می‌خواند و گریه می‌کرد؛ من هم در این روضه گریه می‌کردم.

* مراعات همسایه می‌کرد

شهید نامدار محمدی در بحث همسایه‌داری هم مراعات می‌کرد؛ زمانی که برف می‌آمد، او علاوه بر پارو کردن، پشت بام خودمان، پشت‌بام آنها را هم پارو می‌کرد.

یادم است در یکی از سحرهای ماه مبارک رمضان، رفتم پشت پنجره بدون غرض گفتم: «فلان همسایه بیدار است، آن همسایه خواب است و…». غلامرضا گفت: «خانم، تجسس نکن، هر کس اعتقادی دارد و زندگی مردم به خودشان مربوط است».

او در بحث امر به معروف و نهی از منکر با زبان خوب همیشه تذکر می‌داد؛ به عنوان مثال اگر دختر بچه‌ای را می‌دید که موهایش بیرون است یا حجاب کامل ندارد، به او می‌گفت: «عموجان! حجابت را رعایت کن» بعد هم برایش این مسئله را توضیح می‌داد.

متأسفانه در جامعه دیده می‌شود که برخی خانم‌ها موهایشان را طوری می‌بندند که مانند کوهان شتر است، آن موقع‌ها یک وقت‌هایی موهایم را می‌بستم، کمی برجسته می‌شد او می‌گفت: «این‌طوری نبند» ولی در این زمانه مسائل عوض شده است.

* نوار ضبط شده‌ای که شهید برای امام(ره) فرستاد

یکبار دخترم مریض شده بود، هیچ بیمارستانی دخترم را قبول نمی‌کرد؛ آخرش او را به بیمارستان هاشمی‌نژاد بردیم؛ از ظهر تا 10 شب طول کشید تا او را بستری کنند، غلامرضا خیلی ناراحت شد، یک نوار ضبط کرد و برای حضرت امام خمینی(ره) فرستاد؛ ایشان هم دستور دادند و مسئول بیمارستان هاشمی‌نژاد را عوض کردند.

* با ماشین بیت‌المال تا سر کوچه هم نمی‌رفت

یکی از خودروهای سپاه دست آقا غلامرضا بود؛ به منزل آمد؛ به او گفتم: «با ماشین اداره برویم منزل یکی از اقوام» گفت: «با ماشین خطی می‌رویم، این بیت‌المال است» با یک بچه پیاده راه افتادیم و خودمان را به خیابان اصلی رساندیم.

در راه به مغازه‌ای رفتیم تا برای دخترم پوشاک بخریم؛ همزمان یک آقای افغانی هم به مغازه آمد و می‌خواست قند بخرد؛ غلامرضا به او گفت: «بیایید برویم منزل ما قند کوپنی داریم به شما می‌دهیم» باهم به منزل رفتیم و شهید قند را به آن آقا داد؛ بعد از آن به منزل اقوام رفتیم.

* گره از مشکلات مردم باز می‌کرد

شهید نامدارمحمدی تا جایی که می‌توانست گره از مشکلات مردم باز می‌کرد؛ پدر شهید می‌خواست ماشینش را بفروشد؛ مشتری جلوی در منزل‌مان آمد؛ او رفت برای معامله، خیلی طول کشید تا برگردد، نگران شدم و آمدم جلوی در؛ دیدم همسرم و آن جوان از اتومبیل پیاده شدند؛ گفتم: «کجا رفتی؟ چرا این قدر دیر کردی؟» گفت: «با آن جوان در مورد ازدواج صحبت می‌کردم؛ راهنمایی کردم که چطوری پا پیش بگذارد و مراحل را جهت ازدواج طی کند».

* حفظ حجاب همیشه مورد تأکید همسرم بود

یک بار غلامرضا به مرخصی آمد؛ فضه تازه راه افتاده بود، دست دخترمان با آب جوش سوخت، او خیلی ناراحت شد و گفت: «تمام کارهایت را بگذار کنار، فقط مواظب بچه باش». شهید نامدارمحمدی خیلی به بحث حجاب تأکید داشت؛ او همیشه می‌گفت: «کارهایت را به خاطر خدا انجام بده».

* خوابی که قبل از شهادت همسرم دیدم

یک شب خواب دیدم آقایی در منزل را زد؛ من رفتم در را باز کردم؛ او گفت: «خبرنگار هستم، آقاتون تشریف دارند؟» گفتم: «بله» آمدم داخل و شهید را صدا کردم، او جلوی در آمد.

آن آقا به شهید گفت: «به خاطر کار خیری که انجام داده‌اید هر چیز بخواهید به من بگویید به شما بدهم» من سریع آمدم به شهید گفتم: «بگو به ما تلویزیون رنگی بدهند».

آن آقا صدای من را شنید یک دفعه شهید گفت: «یک تکه زمین یا یک منزل به من بدهید که وقتی نبودم، خانواده‌ام راحت باشند» آن آقا گفت: «چشم زمین و خانه‌ای می‌دهیم، ولی من آمدم بگویم پیغامی دارم» غلامرضا گفت: «پیغام‌تان را بفرمایید» او گفت: «شما فقط تا 18 روز دیگر زنده هستید» با شنیدن این خبر یک دفعه از خواب پریدم؛ همین هم شد، دقیقاً 18 روز بعد از آن خواب، غلامرضا به شهادت رسید؛ در واقع خدا می‌خواست مرا آماده کند.

و بالاخره شهید «غلامرضا نامدارمحمدی» در 23 اسفند 1363 در عملیات «بدر» در 22 سالگی به شهادت رسید، فقط 2 سال و 3 ماه با غلامرضا زندگی کردم.

* شنیدن خبر شهادت

چون نزدیک عید بود، منزل مادرم بودم و به ایشان در کارهای منزل کمک می‌کردم که عموی شوهرم آمد.

ـ چرا سر خانه و زندگی‌ات نیستی؟!

ـ چی شده؟

ـ بیایید برویم غلام زخمی شده.

با شنیدن این حرف، بند دلم پاره شد؛ یاد خوابم افتادم و شروع کردم به گریه کردن؛ با عموی شوهرم در راه گریه می‌کردیم؛ بین راه به منزل عمه‌ همسرم رفتیم؛ عمه لباس مشکی پوشیده بود.

آن لحظات به دخترم فکر می‌کردم، چون کوچک بود و چطوری باید او را بزرگ کنم؛ بعد فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «هر کس دندان دهد نان دهد» و امیدم به خداوند بود که به لطف خودش مرا یاری کرد.

تقریباً 2 روز بعد از شهادت غلامرضا، به ما گفتند: «شهیدی را آوردند معراج شهدا که با مشخصات شهید شما مطابقت دارد» برای شناسایی با خانواده همسرم به معراج رفتیم؛ دیدیم که غلامرضاست؛ فقط اسمش اشتباه نوشته شده بود. شهید وصیت کرده بود که در بهشت‌زهرا(س) دفن شود تا کنار همرزمانش باشد؛ اما آن زمان مادر شهید زنده بود و گفتند باید بیاورید کرمان کنار برادرش دفن شود؛ به هر حال پیکر غلامرضا را به کرمان بردند و در کنار برادرش دفن کردند.

در دورانی که باهم زندگی کردیم، 3 بار با شهید نامدارمحمدی به کرمان رفتیم؛ اولین‌بار مراسم سالگرد برادر شهیدش بود و دوبار دیگر هم برای دیدن خانواده با همسرم رفته بودم؛ بعد از شهادت هم چند مرتبه رفتیم.

* غروب‌هایی که با دلتنگی من و دخترم می‌گذشت

همیشه نگران بودم، آشیانه‌ای که با غلامرضا ساخته‌ایم، با رفتنش ویرانه شود؛ موقع اعزام که می‌رسید، به او می‌گفتم: «نرو من با این سن و سال با یک بچه کوچک چه کار کنم» اما این خواهش و تمناهای من فایده‌ای نداشت و می‌رفت.

دخترم تازه حرف می‌زد، برخلاف تمام بچه‌ها که اول مامان را یاد می‌گیرند، اولین کلمه‌ای که فضه گفت بابا بود. آخرین باری که غلامرضا را راهی منطقه می‌کردم، گفت: «مواظب خودت و بچه باش».

بعد از شهادت همسرم، دخترم که تازه راه افتاده بود، ساعت هفت تا 7 و نیم چند مرتبه جلوی در می‌رفت و منتظر آمدن بابا بود؛ چون این ساعت، ساعتی بود که غلامرضا به منزل می‌آمد و با دخترمان بازی می‌کرد؛ بعد از شهادتش وقتی دخترم می‌دید بابا نمی‌آید، شروع می‌کرد به گریه کردن و بهانه گرفتن؛ او را بغل می‌کردم تا آرام شود.

دخترم در رشته صنایع تحصیل کرده است.

 نظر دهید »

زن رزمنده ای که پیش از جنگ آموزش های نظامی دیده بود

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شریفه آل ناصرˈ از زنان رزمنده ای است که پیش از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آموزش های نظامی و دوره مربیگری را آموخته بود.
آل ناصر مانند دهها زن دیگر که در کنار همسران و فرزندان خود سنگری دیگر را ساخته بودند تا در آن با تمام توان به رزمندگان خدمت رسانی کنند، در سالهای آغازین جنگ و زمانی که بهترین دوران جوانی را پشت سر می گذراند، توانست خدمات ارزنده ای را در پشت جبهه به انجام رساند؛ خدمات این زنان در کسب پیروزی های رزمندگان اسلام نقشی تاثیر گذار و انکارناپذیر داشت.

وی پس از پیروزی انقلاب در کنار سایر دانشجویان در فعالیت های مذهبی، اجتماعی و سیاسی انجمن اسلامی شرکت داشت و پس از تشکیل بسیج مستضعفین در اواخر سال 58و فراخوان مسئولین سپاه و بسیج برای تربیت مربی نظامی، سیاسی به این دعوت پاسخ داد.

آل ناصر که استخدام رسمی آموزش و پرورش بود در دوره آموزشی که سپاه پاسداران برنامه ریزی کرده بود از اردیبهشت سال 59 تا اواخر شهریور همان سال دوره های عقیدتی، نظامی را گذراند.

پس از گذشت تقریبا یک ماه از دوره آموزش، دانش آموزان دبیرستانی طی برنامه ریزی های صورت پذیرفته به محل اردوگاه در حوالی شهر اهواز می آمدند و توسط مربیان خانم آموزش نظامی می دیدند.

وی به همراه دیگر خانم ها به تدریس آموزش های نظامی به دانش آموزان مشغول بود و پس از آن دوره آموزش تکمیلی مربیگری را پشت سر گذاشت.

در این اثنا جنگ آغاز می شود و بسیج خواهران هم به حالت آماده باش درمی آید.

وی تا سال 64 به خدمات نظامی، فرهنگی و پشتیبانی در پشت جبهه مشغول می شود.

آل ناصر درباره یکی از خاطرات خود که مربوط به سال 60 در اهواز است، می گوید: یک بار در مرکز بسیج خواهران بودیم که شمخانی(فرمانده سپاه خوزستان در آن زمان)پشت مقر خواهران آمد، او آن روز تصمیم می گیرد، آمادگی و هوشیاری نیروهای بسیجی و سپاهی را آزمایش کند. او بدون اینکه خود را معرفی کند، مقرهای مختلف را سرکشی می کرد.

پشت در مقر خواهران آمد و گفت: در را باز کنید می خواهم ببینم چند نفر هستید.

آن زمان منافقان و ستون پنجم فعال شده بودند و حتی یکی از برادران مسئول ناحیه مقاومت (برادر پژوهنده)را شهید کرده بودند، خواهران از پشت در سؤال کردند، شما چه کسی هستید و چه می خواهید، شمخانی از دادن جواب طفره رفت و فقط گفت: آشنا! وی وانمود می کرد که اسم شب را هم بلد نیست.

یکی از خواهران خود را لابلای درختان پنهان کرده بود و نارنجکی آماده در دست داشت و منتظر بود ببیند چه کسی است تا پرتاب کند.

شمخانی هم دائم از خواهران می خواست تا درب را باز کنند، اما خواهران مقاومت می کردند. آنقدر وی را پشت در نگه داشتند که بالاخره شمخانی کارت شناسایی را از لای در به خواهران نشان داد و وقتی خواهران، کارت را دیدند و مطمئن شدند که شمخانی است، در را باز کردند و به سئوالات ایشان پاسخ دادند. شمخانی از آمادگی خواهران خیلی اظهار رضایت کرد.

ایرنا

 نظر دهید »

آموزش شنا به شرط یک شاخه گل

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

برای این که دست از سرم بردارد، گفتم خیلی دوست داری شنا یاد بگیرم؟ خدابیامرز با اشتیاق گفت آره. گفتم هرچه بگویم انجام می دهی؟ گفت آره. گفتم آن گلداني روی تریبون را می بینی؟ گفت بله. گفتم برو یک شاخه گل محمدی از داخل آن گلدان برایم بیاور.
آن چه خواهید خواند، خاطره ای است از سید عزیزالله پژوهیدهٰ از رزمندگان لشکر 7 ولی عصر(عج) :

سال ۶۲ بود، هواخیلی گرم بود، نیروهای لشکر، پشت پادگان کرخه ،در چادر ها مستقر بودند. زمزمه های بین بچه ها حکایت از آن داشت که عملیاتی آینده، آبی - خاکی است و نیروها باید شنا یاد بگیرند. دست بر قضا من هم مثل خیلی های دیگر، شنا کردن بلد نبودم اتفاقا چون عضوي اطلاعات عملیات لشکر و طبیعتا نوک حمله بودم، باید شنا یاد می گرفتم. آمادگی شنا کردن و آموزش، در رودخانه ای انجام می شد که از پشت پادگان می گذشت . رفیق و همسنگرم «سید عبدالمجید طیب طاهر» می دانست که من شنا بلد نیستم و گیر داده بود که باید شنا یاد بگیری اما من زیر بار نمی رفتم. خوب می دانستم که ناچارم به این کار تن بدهم اما بین من و برادرم نوع خاصی از ارتباط وجود داشت که حرف های هم را «یک کلام» قبول نمی کردیم. مجیدگفت هر شرطی بکنب قبول می کنم که تو قول مردانه بدهی شنا یاد بگیری.
این اصرار و انکار چند روزی ادامه پیدا کرد.. یک روز که از آبتنی در همان رودخانه برمی گشتیم ، مجید دوباره سوزنش به شنا یاد گرفتن من گیر کرد. کلافه شدم و گفتم: چرا این قدر اصرار می کنی. شنا یاد گرفتن من چی کار به تو داره؟ مجید گفت: چند تا علت دارد، اول این که ما نیروهای اطلاعات هستیم و جلودار گردانیم، دوم این که اگر شنا یاد نگیری و یک وقت از قایق داخل آب بیافتی کارت تمام است و برادرت داغدار می شود، سوم این که اگر یکی از بچه ها در آب افتاد نمی توانی نجاتش بدهی و چهارم که از همه هم مهم تر است این که، اگر شنا بلد نبودن شما در جریان عملیات مشکلی درست بکند، شرعا مدیون هستید. حرف حساب می زد.
آن روز گذشت و فردایش اعلام کردند فرمانده ی لشکر، برادر رئوفی قرار است سخنرانی کند و همه باید به خط شوند. فرمانده ی گردان ما «شهید عبدالحمید صالح نژاد» رفت.به فرمان ایشان رفتیم به طرف محل مراسم.
همه ی گردان ها در محل سخنرانی به خط شدند و همه منظم و مرتب منتظر ورود فرمانده لشکر بودند. در جایگاه، جلوی صفوف گردان ها ، یک تریبون بود که روی آن یک گلدان پر ازشاخه های گل محمدی گذاشته بودند.من و مجید در آخر گردان ایستاده و منتظر بودیم. در همین حین مجید باز رفت روضه ی آموزش شنای من شروع کرد. من هم برای این که دست از سرم بردارد، گفتم خیلی دوست داری شنا یاد بگیرم؟ خدابیامرز با اشتیاق گفت آره. گفتم هرچه بگویم انجام می دهی؟ گفت آره. گفتم آن گلداني روی تریبون را می بینی؟ گفت بله. گفتم برو یک شاخه گل محمدی از داخل آن گلدان برایم بیاور.مجید بچه ی فوق العاده کم رو و محجوبی بود. خیلی خجالتی بود. دقیقا به همین دلیل چنین حرفی زدم. مطمئن بودم با این شرط من، حداقل آن جا دیگر قید قضیه را خواهد زد. اتفاقا دیگر چیزی هم نگفت، من هم با بغل دستی ام مشغول حرف زدن شدم. یک لحظه به خودم آمدم و متوجه شدم مجید نیست. اطراف را برانداز کردم که یک هو دیدمش. داشت به طرف تریبون میرفت.از شرط خودم پشیمان شدم. هر چه صداش زدم، یا نشنید، یا خوش را به نشنیدن زد.
مجید رفیقم بود و به هم محبت داشتیم اما تا آن تا آن لحظه نمی دانستم چقدر مرا دوست دارد. در برابر چشمان گرد شده ی من، مجید بود با خونسردی تمام رفت پشت تریبون و از داخل گلدان یک شاخه گل محمدی برداشت. نیروها همه میخ شده بودند و نگاهش می کردند. مجید زیر نگاه چند گردان آدم، راه افتاد و خودش را دوباره رساند به آخر گردان خودمان.چندقدم نرسیده به من لبخند ملیحی زد و گفت: «سید بفرما. این هم یک شاخه گل محمدی .حالا قول بده شنا یاد بگیری» راستش من با این حرکت مجید به قدری علاقه ام به او زیاد شد که وقتی یک سال بعد پیشنهاد داد که با من صیغه ی برادری بخواند، یک لحظه تردید نکردم.
«سید عبدالمجید طیب طاهر»، یک روز بیستم بهمن ماه سال 1364 ، در سن بیست سالگی شربت شهادت نوشید.

شهید عبدالمجید طیب طاهر و سید عزیزالله پژوهیدهٰ

مشرق

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 282
  • 283
  • 284
  • ...
  • 285
  • ...
  • 286
  • 287
  • 288
  • ...
  • 289
  • ...
  • 290
  • 291
  • 292
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • رهگذر

آمار

  • امروز: 171
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس