فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

گوشه هایی از خاطرات شهید امیر سرلشکر خلبان سید علیرضا یاسینی

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سید علیرضا یا سینی در فروردین ماه سال 1330 در شهرستان آبادان به دنیا آمد و چهل و سه سال بعد در حالی که مسئولیت معاونت هماهنگ کننده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بر عهده داشت در مورخه 73,10,15 در یک سانحه هوایی در نزدیکی اصفهان , به همراه فرمانده نیروی هوایی ; سرلشکر شهید منصور ستاری و تنی چند از فرماندهان عالیرتبه نیروی هوایی . به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

وی در سال 1348 به نیروی هوایی وارد شد . همانند دیگر خلبانان پس از طی مقدمات پرواز در ایران به آمریکا اعزام شد و بعد از گذراندن موفقیت آمیز دوره های پرواز با سربلندی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان شکاری اف 4 مشغول به خدمت شد. با شروع جنگ به عنوان یک خلبان شجاع و با تجربه وارد جرگه مدافعان آسمان ایران شد . وی بارها و بارها با به پرواز در آوردن پرنده آهنین بال خود سایه امنیت را بر آسمان ایران بر قرار نمود. ایشان از خلبانانی بودند که به همراه بزرگانی چون سرهنگ خلبان شهید خلعتبری, سرگرد خلبان شهید طالب مهر, سرگرد خلبان شهید اکرادی ,سرهنگ خلبان شهید دوران در هفتم آذر59 نیروی دریایی عراق را نابود کردند. کسی که استاد خلبان بود و با هواپیماهای دیگر مثل , MIG 29 وF 5 هم پرواز می کرد ولی هواپیمای محبوبش فانتوم بود. از مسولیت های ایشان می توان به موارد زیر اشاره نمود :
1. افسر خلبان کابین جلو هواپیمای اف چهار در پایگاه ششم شکاری بوشهر

2. افسر هماهنگ کننده آموزش خلبانان ایرانی در پاکستان

3. فرمانده عملیات پایگاه سوم شکاری همدان

4. فرمانده پایگاه سوم شکاری همدان

5. فرمانده پایگاه دهم شکاری چاه بهار

6. فرمانده پایگاه هفتم شکاری شیراز

7. معاونت هماهنگ کننده نیروی هوایی

لازم به ذکر است که ایشان پس از تیمسار محققی بیشترین ساعت پرواز را با فانتوم دارند. همچنین پایگاه ششم شکاری بوشهر به نام این بزرگوار مزین شده است. در ادامه توجه شما را به خاطراتی از این بزرگوار که توسط یکی از خلبانان هم پروازش نقل شده است جلب می نمایم.

یک هفته از حمله عراق به میهن اسلامیمان می گذشت . در آن یک هفته , ما با انجام چندین ماموریت موفقیت آمیز , آنچه در دوران آموزشی یاد گرفته بودیم , به صورت عملی تجربه می کردیم , ولی خیلی چیزها که زمان آموزشی آموخته بودیم , در جنگ قابل پیاده کردن نبود. بر عکس , در شرایط مختلف , مواردی را تجربه کرده بودیم که در آموزش به آن اشاره ای نشده بود.
روز ششم مهر ماه 59 , ماموریتی به ما محول شد . در این ماموریت چهار هواپیمای « اف ـ 4 » برای بمباران پل « الکوت » در برنامه قرار گرفته بودند. این بار نیز من کابین عقب هواپیمای جناب سروان یاسینی بودم و شش تن دیگر از خلبانان با ما هم پرواز بودند.
طبق اطلاعات رسیده , این پل برای دشمن جنبه حیاتی داشت و انهدام آن موجب قطع پشتیبانی نیروهای دشمن در منطقه جنوب می شد. در حقیقت , پل در شهر الکوت واقع شده بود که جنوب عراق را با شمال آن مرتبط می کرد. به هر حال بعد از انجام توجیه با هواپیماهایی که به انواع بمب مجهز شده بودند , به پرواز در آمدیم . در حالی که یکی یکی شهرهای کوچک و بزرگ خود را پشت سر می گذاشتیم از بالای اروند رود هم گذشتیم و ارتفاع خود را کم کردیم تا از دید رادارهای دشمن پنهان باشیم . وقتی که نزدیک جزیره مجنون رسیدیم آرایش خود را تغییر داده , به سوی هدف پیش می رفتیم که ناگهان تعداد سی چهل دستگاه لودر و بولدوز را در حال ساختن خاکریز مشاهده کردیم . جناب یاسینی را صدا زدم و گفتم :
آقا رضا! اینها را مورد هدف قرار بدهیم
نه آقا مسعود! البته اهمیت انهدام اینها کمتر از پل نیست , ولی الان باید سر وقت پل بریم !
در جوابش گفتم :
برای فردا هم هدف جدیدی پیدا کردیم !
چون بیشتر پروازهای برون مرزی داوطلبانه انجام می شد. اگر هدف مهمی را در طول مسیر مشاهده می کردیم می زدیم . لذا نه تنها از مرکز مورد بازخواست قرار نمی گرفتیم که چرا طبق برنامه عمل نکردیم ; بلکه خوشحال هم می شدند.
ما با سرعت مافوق صوت در خاک عراق به سوی هدف به پیش می تاختیم , با نزدیک شدن به شهر الکوت یک بار دیگر زمان پرواز و سرعت را محاسبه کردم و گفتم :
آقا رضا! دو ثانیه دیگر بالای هدف هستیم .
الان اوج می گیرم .
هنوز ثانیه ای نگذشته بود که پل الکوت نمایان شد و جناب یاسینی در حال افزایش ارتفاع بود که بتواند با شیرجه ای مناسب بمبها را روی پل رها سازد , که یک باره صدا زد :
مسعود! تعدادی از مردم غیرنظامی در حال عبور از روی پل هستند , یک گردشی انجام می دهیم تا روی پل خلوت شود.
با این حرف او , بقیه هواپیماها هم گردشی بیضی شکل روی الکوت انجام دادند و دوباره روی پل قرار گرفتیم . هنوز روی پل مملو از جمعیت بود که رضا دوباره ادامه داد و گفت :
معطل شدن در اینجا خطرناک است , برویم هدفی را که در سر راه دیدیم بزنیم .
بقیه خلبانها هم موافقتشان را از پشت رادیو اعلام کردند و هر چهار فروند بال در بال هم به سوی جزیره مجنون تغیر مسیر دادیم . چند لحظه بعد , همگی بالای سر لودر و بلدوزرهایی که برای توپخانه عراق خاکریز احداث می کردند , قرار گرفتیم . بمب هایمان را روی سر آنها رها کرده و به پایگاه برگشتیم , در حالی که همگی از ته دل خوشحال بودیم که انسان بی گناهی را مورد هدف قرار نداده ایم .

ماموریتی دیگر
در یک صبح پاییزی سال اول جنگ , عقربه های ساعت , حدود 7 را نشان می داد . هنوز دقایقی از ورودم به گردان نگذشته بود که برنامه پروازی , اعلا م شد . چهار فروند هواپیمای « اف ـ 4 » در یک دسته پروازی به رهبری جناب محققی در برنامه قرار گرفته بودند.
در این ماموریت , من ناوبر و خلبان کابین عقب هواپیمای شماره 2 , (هواپیمای جناب یاسینی ) بودم . ساعت 8 صبح به اتاق توجیه رفتیم , در آنجا مسیر رفت و برگشت و ارتفاع پرواز در طول مسیر تعیین شد و توسط لیدر دسته گفته شد که هدف , تانکرهای سوخت رسان وسایل موتوری دشمن است که از طریق مرز کویت آورده و در منطقه ای به نام « صفان » نزدیک یک قهوه خانه در زیر نخلها استتار کرده اند که براحتی هم قابل شناسایی نیست , باید نزدیک هدف ارتفاع را کم کنیم تا به وضوح قابل شناسایی باشد. ما بعد از توجیه , اتاق را ترک کرده و به سوی پرنده های آهنین خود حرکت کردیم . در مسیر با رضا صحبت می کردم که در بین صحبت گفت :
آقا مسعود! ناراحت که نیستی , با من هم پرواز می شوی !
راستش را بخواهی از خدا مه که همیشه با شما هم پرواز شوم .
شما می دانید , اگر هواپیما عیب بیاورد , من پرواز را لغو نمی کنم .
به همین دلیل است که دوست دارم با شما پرواز کنم .
شهید یاسینی از جمله کسانی بود که اگر هواپیما عیبی به غیر از موتور و هیدرولیک می آورد پرواز را لغو نمی کرد.
هنوز به سر باند پروازی نرسیده بودیم که دو فروند از چهار فروند عیب آوردند و به آشیانه برگشتند.
فقط هواپیمای شماره یک (جناب محققی ) و شماره دو (جناب یاسینی ) به هوا برخاستند. در آسمان گردشی کرده و از روی خلیج فارس پرواز را ادامه دادیم و آنگاه از نزدیک مرز کویت (جزیره بوبیان ) حرکت کرده و از غرب فاو به هدف نزدیک می شدیم .
نزدیک ظهور بود و لکه های ابر پراکنده در هوا به چشم می خورد. خورشید از پس این لکه های ابر حالت زیبایی پیدا کرده بود و ما غرق تماشای این طبیعت زیبا بودیم . چون اطلاع داده بودند که در آن منطقه پدافند ضدهوایی نیست , ما زیاد دقت نمی کردیم که یک لحظه شلیک ضدهوایی به طرفمان شروع شد. لیدر دسته (جناب محققی ) خیلی حساس بود. با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد و گفت :
شماره 2 من دور می زنم . با این ضد هوایی کار دارم .
رضا هم در جوابش گفت :
من هم یک گردشی انجام می دهم تا بال در بال هم بریم .
جناب محققی برگشت و یک رگبار با مسلسل هواپیما به سوی این ضد هوایی خالی کرد , به طوری که خدمه و تکه هایی از توپ ضدهوایی به هوا پرتاب شدند. سپس برگشتیم و راهمان را ادامه دادیم . وقتی که به نزدیک هدف رسیدیم , ارتفاع را کم کردیم تا لای نخلها را جست و جو کنیم . دو ثانیه نگذشته بود که شماره یک گفت :
شماره 2 هدف زیر این نخلهاست .
ما هم به دقت نگاه کردیم , دیدیم حدود 40 دستگاه کامیون حامل سوخت , نزدیک قهوه خانه به ردیف قرار گرفته اند. بعد از شماره یک , ارتفاع مناسب را گرفته و به سوی هدف شیرجه زدیم و بمبها را رها کردیم . در چشم به هم زدنی آنجا را به جهنمی تبدیل کردیم . پس از بمباران آنچنان حجم دود و آتش منطقه را فرا گرفته بود که مجبور شدیم سریع گردش کرده و از آنجا دور شویم تا دود ناشی از سوختن تانکرها ما را با مشکل مواجه نکند. پس از انجام یک ماموریت موفق دیگر سالم به پایگاه برگشتیم , وقتی از هواپیما پیاده شدیم , گفتم :
آقا رضا! من می دانستم که اگر با شما باشم دست خالی بر نمی گردم .
با خنده گفت :
مسعود! هندوانه زیر بغلم نگذار , همه کارها دست خداست , ما چه کاره هستیم .
این در حالی بود که دو روز بعد رسانه ها اعلام کردند هنوز عراق با کمک کویت نتوانسته است آتش آن منطقه را مهار کند.

برگرفته از پروازهای من و رضا
خاطرات سرهنگ خلبان مسعود اقدم

 نظر دهید »

يادي از شهيد محمدعلی شاهمرادی

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

كتك‌كاري فرمانده ايراني با درجه دار بعثي در صف غذا!
شهید «محمدعلی شاهمرادی» به سال 1338 در «ورنامخواست» یکی از بخش‌های شهرستان لنجان در استان اصفهان به دنیا آمد و کسی گمان نمی‌کرد روزی یکی از اعجوبه‌‌های جنگ و در ردیف نام‌آورترین فرماندهان جنگ شود؛ در جنگ تحمیلی رشادت‌های او موجب شد که مسئولیت‌هـای متعددی به او واگذار شود که مهمترین آن قائم مقامی تیپ قمر بنی هاشم(ع) بود، تا آنکه در عملیات «کربلای 5» به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید.
خاطراتی از همسنگران شهید شاهمرادی در عملیات «والفجر 8» را می‌خوانیم:

کسی فکرش را نمی‌کرد او فرمانده باشد
سرهنگ پاسدار حشمت‌الله مکتبی روایت می‌کند: بعد از عملیات «والفجر 8» حدود عصر سری به سنگر شهید شاهمرادی معاون عملیاتی تیپ در آن سوی اروندرود زدم تا گزارشی از وضعیت برنامه‌های تخریب به او بدهم؛ چون هوای بیرون بهتر بود دم در سنگر نشسته بودیم.
سردار شاهمرادی وضعیت خوبی نداشت، ظاهراً مقداری گاز شیمیایی تنفس کرده بود و یک چفیه جلوی صورتش گرفته بود و صحبت می‌کرد؛ یک موتور سوار مقابل ما ایستاد و سراغ بچه‌های تخریب را گرفت؛ شهید شاهمرادی به سمت من اشاره کرد و به او گفت: «همین ایشان هستند».

سردار شهید محمدعلی شاهمرادی قائم مقام تیپ 44 قمر بنی هاشم(ع)
برادر علی‌پور مسؤول جدید تخریب قرارگاه کربلا بود که برای بررسی وضعیت به منطقه ما آمده بود؛ بعد از احوالپرسی سریع به موضوع مأموریتش پرداخت، در همین بین سردار شاهمرادی با شربت و چای از ما پذیرایی کرد؛ چند روز بعد مجدداً برادر علی‌پور به سنگر خودمان در شمال اروندرود آمد؛ در خلال صحبت نگاهی به اطراف می‌کرد، مثل اینکه دنبال کسی می‌گشت.
ـ دنبال کسی می‌گردی؟
ـ بله، دنبال همان برادری که شهردار شما بود، می‌گردم.
ـ مادر واحد تخریب شهردار نداریم!
ـ همان برادری که آن روز از ما پذیرایی می‌کرد.
تازه ما متوجه شدیم، سردار شاهمرادی را می‌گوید؛ به او گفتیم: «ایشان معاون عملیاتی تیپ هستند» در ابتدا قبول نکرد، فکر می‌کرد با او شوخی می‌کنیم اما بعد برایش خیلی جالب بود که معاون عملیاتی تیپ، خودش از نیروهای تحت امرش پذیرایی کند، به نحوی در بین بچه‌ها رفتار کند که تشخیص مسؤولیتش امکان نداشته باشد.

اطلاعاتی که با عراقی‌ها غذا می‌خورد!
محمد حسن خلیفی نقل می‌کند: شهید شاهمرادی متخصص شناسایی بود؛ قیافه‌اش به اهالی جنوب بیشتر شبیه بود؛ به خصوص چهره آفتاب سوخته و قدبلند او. شنیده بودم که در شناسایی‌ها به راحتی وارد مقر عراقی‌ها شده، با آنها غذا می‌خورد و برمی‌گشت.
در عملیات «والفجر 8» جمعی اسیر از دشمن گرفته، در گوشه‌ای نشانده بودیم و منتظر ماشین جهت انتقال آنها به عقب بودیم؛ شاهمرادی نیز در خط قدم می‌زد؛ ناگهان یکی از درجه‌داران بعثی در حالی که با انگشت به او اشاره می‌کرد، چیزهایی می‌گفت؛ آن درجه‌دار بعثی شلوارش را بالا زده، پای کبود شده‌اش را نشان می‌داد.
یکی از بچه‌هایی که به زبان عربی آشنا بود، آوردیم ببینیم چه می‌گوید؛ درجه‌دار بعثی می‌گفت: «این عراقی است! اینجا چه کار می‌کند؟! از نیروهای ماست، چرا دستگیرش نمی‌کنید؟» در حالی که متعجب شده بودیم، پرسیدم: «از کجا می‌گویی؟» گفت: «چند روز قبل در صف غذا بود؛ با من دعوایش شد و من را کتک زد؛ این جای لگد اوست» و پای سیاه‌شده‌اش را نشان داد. شاهمرادی که متوجه این صحنه شده بود، از دور دستی تکان داد و جلوتر نیامد.

 

 نظر دهید »

حديث دشت عشق

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به ياد طلبه بسيجي شهيد «علي ايزدي»
شاعر شهيد
بي روح تو اي روح خدا، روح به تن نيست
من عاشقم و سالك حق، عهد شكن نيست
… شعرهايي كه مي سرود عميق بود و از دل و جانش برمي خاست و راستي كه هرگز عهد عشق را نشكست.
آري! «علي ايزدي» طلبه فاضل مدرسه حجتيه قم، علم و تقوا و جهاد را به هم آميخت. دبيرستان را در رشته رياضي فيزيك گذراند و همان روزهاي اولي كه با دوستانش- كه بيشتر آنها زينت بخش گلستان شهدا شدند- به قم رفتند، به طور جمعي روزها، روزه و شب ها به تهجد شبانه مي پرداختند. به شدت درس مي خواند، به ادب فارسي و حفظ شعر شاعران عارف علاقه مند بود. فهم سياسي خوبي هم داشت و از همان دوران دبيرستان جلسات مخفي برگزار مي كرد و به مباحث سياسي مي پرداخت.
شهيد ايزدي مسئوليت تبليغات جبهه و جنگ را در مقر جهاد نجف آباد به عهده داشت. اين طلبه مجاهد ضمن فعاليت در آبادان در سال 60 در عمليات بيت المقدس نيز شركت و سرانجام در راه خدمت به آرمان هاي امام(ره) و انقلاب اسلامي، قبل از عمليات محرم در جاده دهلران بر اثر تصادف با خودرو، به لقاي حق رسيد. ابيات زير از اشعار اوست:
ز عشق حضرتش طوقي به گردن بسته با شوقي
چو طفلان مي كنم ذوقي كه آن را نيست مافوقي
طلبه بسيجي شهيد «علي ايزدي»، سال 1341 در نجف آباد متولد شد و در 20/7/1361 در جاده دهلران به شهادت رسيد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 271
  • 272
  • 273
  • ...
  • 274
  • ...
  • 275
  • 276
  • 277
  • ...
  • 278
  • ...
  • 279
  • 280
  • 281
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 1043
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس