فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

یک بعد از ظهر به یاد ماندنی

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عملیات والفجر دو - در منطقه حاج عمران – جبهه های غرب – به وقوع پیوسته بود و لشکر عاشورا در این عملیات ماموریت پدافندی داشت. از کاسه گران در گیلانغرب به اشنویه آمدیم. من توی گردان حضرت ابوالفضل ع به فرماندهی سید اژدر مولایی بودم

عملیات والفجر دو - در منطقه حاج عمران – جبهه های غرب – به وقوع پیوسته بود و لشکر عاشورا در این عملیات ماموریت پدافندی داشت. از کاسه گران در گیلانغرب به اشنویه آمدیم. من توی گردان حضرت ابوالفضل ع به فرماندهی سید اژدر مولایی بودم. شهید رضا نیکنام لاله هم فرمانده گروهان و رحیم نوعی اقدم هم معاون رضا بود. توی اشنویه سه نفر به انتخاب نیکنام بعنوان نیروی گشت رزمی مامور شدیم به عملیات لشکر که اسد قربانی مسوولیتش را بر عهده داشت . من – علی حداد (1) و عمران منجم (2) . موقعی که نیکنام ما را می فرستاد رحیم نوعی اقدم خیلی اصرار داشت که او را هم با ما بفرستد. خیلی التماس کرد. منتهی نیکنام قبول نکرد…

واحد عملیات لشکر توی پادگان پیرانشهر بود ( پادگان ارتش ) . پای مان به پادگان رسید خیلی از فرماندهان لشکر را آنجا دیدیم . آقا مهدی باکری – مصطفی مولوی (3) و …

به این شکل به جمع نیروهای اسد قربانی پیوستیم. چند روزی توی پادگان پیرانشهر ماندیم تا این که یک روز سر و صدا بلند شد که هواپیماهای عراقی چتر باز ریخته اند توی منطقه. حتی آمدند دنبال برو بچه های لشکر ما که چکار باید بکنیم؟ منتهی تعداد ما در آن حد نبود که بتوانیم کمکی بکنیم. پس از ساعتی خبردار شدیم که دشمن ماکت آدمی در قالب سرباز توی پیرانشهر ریخته – و به این شکل این عملیات دشمن که بیشتر جنبه روانی داشت به خیر گذشت. منتقل شدیم به منطقه حاج عمران که لشکر آنجا خط پدافندی داشت. بچه های عملیات چادری داشتند که ما هم آنجا می ماندیم. کار ما مقابله با هلی کوپترهای دشمن بود. نیروهای مستقر در خط ما – با مشکل هلی کوپتر های دشمن مواجه بودند. به این معنی که هلی کوپترهای دشمن می آمدند می ایستادند بالای تپه هایی که خط دشمن به حساب می آمد و از آنجا خط ما را قشنگ می زدند. مسیر آمدنشان هم از پشت تپه ها بود و دیده نمی شدند.

اسد قربانی طرحی را برای مقابله با هلی کوپترهای عراقی آماده کرده بود که ما با راهنمایی نیروهای بارزانی مستقر در منطقه به پشت خط دشمن نفوذ کنیم و هلی کوپترها را بزنیم.

یک بار دیگر آقا مهدی توی والفجر 1 – به دادمان رسیده بود. در روز اول عملیات که از کانال اول زدیم بیرون و می خواستیم در امتداد کانال برویم خط مقدم . دیدیم یکی از دور صدا می زند: / اونجا میدان مینه – بیایین این طرف/. آمد نزدیکتر دیدیم آقا مهدی باکری است، فرمانده لشکرمان توی خط مقدم داشت به وضعیت نیروها سر و سامان می داد

حدود بیست نفری می شدیم که به این ماموریت رفتیم. اسد قربانی – علی حداد – عمران منجم – غلام زاهدی ( بی سیم چی ) – سرندی (امدادگر) (4) و… دو تن از بارزانی ها هم بعنوان راهنما با ما آمدند. خط دشمن را دور زدیم و در جایی سنگر گرفتیم که به محل تیراندازی هلی کوپترها اشراف داشت. مجبور شدیم شب را همانجا بمانیم. صبح که هوا روشن شد به انتظار هلی کوپتر ها ماندیم. علی حداد آرپی جی زن بود و من هم کمکش. پیش از آمدن هلی کوپترها جایی را در تپه روبرو نشان دادم که آنجا به کمین هلی کوپترها بنشینیم. حداد نپذیرفت. گفت آنجا دور است. پس از ساعتی انتظار- صدای هلی کوپترها به گوش رسید. آماده شدیم. به محض دیدن هلی کوپترها با آنچه در اختیار داشتیم به طرفشان شلیک کردیم. با خودمان کالیبر 50 و آرپی جی 7 و تیربار برده بودیم. اسلحه ها و تجهیزات را با قاطر به محل ماموریت منتقل کرده بودیم. یکی از هلی کوپترها به هنگام شلیک ما ، با شیرجه رفت پشت ارتفاع سمت دشمن. ما خیال کردیم سقوط کرد. دیگر از سرنوشتش خبری نشد ولی یکی دور زد آمد ایستاد بالای تپه ای که به حداد گفته بودم آنجا موضع بگیریم. اگر آنجا بودیم با سنگ هم می شد زد. خیلی نزدیک بود. پس از چند دقیقه آن هم بر گشت و رفت. بار بندیلمان را برداشتیم و برگشتیم محل خودمان. نه ما نیرو داشتیم و نه عراقیها .
یک بعد از ظهر به یاد ماندنی

بعد از آن دیگر هلی کوپترهای دشمن نیامدند بچه های توی خط ما را اذیت کنند. روزی از روزها موقع ناهار توی چادر بودیم که آقا مهدی باکری و آقا مرتضی یاغچیان (5) آمدند. ناهار برنج بود. علی حداد سریع دست به کار شد که برنج را گرم کند و ناهارمان را بخوریم. منتهی تا حاضر شدن برنج توی چند بشقاب داخل سفره ماست گذاشتیم. حداد گفت: / آقا ولی- اینارو بذار توی سفره تا حاضر شدن برنج با ماست مشغول باشن/. آقا مهدی منتظر برنج نشد. ماست را با نان خورد. از خوردنشان معلوم بود گرسنه هستند. آقا مرتضی مثل بچه ای که پیش پدرش بنشیند و خودش را مودب نشان دهد ، انگار به همسفره بودن با آقا مهدی فخر می کرد. آقا مهدی گفت : مرتضی ! از این راهی که ما می ریم و می آییم عراقی ها هم می تونن بیان ما را بزنن ! باید فکری بکنیم.

آقا مهدی ماست را که خورد تمام کرد. رو به حداد گفت : / قارداش ! سن بیزی بوگون قاتیغینان دویوردون / (6) برای خوردن برنج منتظر نماند بلند شد رفت گوشه ای دراز کشید و خوابید.

ولی آقا مرتضی نشست با ما به گفتگو – مواظب بودیم خواب آقا مهدی را بر هم نزنیم. وقتی او استراحت می کرد انگار که ما استراحت می کنیم. عصر از خواب بیدار شد و رفتند. در حالی که عطر حضورشان در مشام مان بود.

یک بار دیگر آقا مهدی توی والفجر 1 – به دادمان رسیده بود. در روز اول عملیات که از کانال اول زدیم بیرون و می خواستیم در امتداد کانال برویم خط مقدم . دیدیم یکی از دور صدا می زند: / اونجا میدان مینه – بیایین این طرف/. آمد نزدیکتر دیدیم آقا مهدی باکری است، فرمانده لشکرمان توی خط مقدم داشت به وضعیت نیروها سر و سامان می داد. او همیشه در صحنه های خطر حاضر بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

حکایت یک عکس

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خودم را آماده کردم برای عکاسی وکادر بندی می کردم که ناگهان صدای مهیبی در چند متری من شنیده شد . تا آمدم خودم را جمع وجورکنم خمپاره دوم … سوم …چهارم … تا حدود شانزده خمپاره به محلی که مستقر بودم اصابت کرد

تابستان سال 1361 هوای داغ منطقه سوسنگرد خط مقدم جبهه نیسان.مشغول عکاسی بودم با دوربین عکاسی مارک canon ae-1 و لنز 210 – 70 .

از داخل ویزور خط عراقی ها دیده می شد . ولی برای عکاسی جالب نبود. به همین خاطر با بچه ها هماهنگ شدم. افتان و خیزان و با کلی دردسر به وسط معرکه رسیدم. ودر پشت یک خاکریز که قبلاعراقی ها درست کرده بودند پنهان شدم .

خودم را آماده کردم برای عکاسی وکادر بندی می کردم که ناگهان صدای مهیبی در چند متری من شنیده شد . تا آمدم خودم را جمع وجورکنم خمپاره دوم … سوم …چهارم … تا حدود شانزده خمپاره به محلی که مستقر بودم اصابت کرد .(خمپاره 60 که بدون صدا مسیرش را طی می کند) حالا شما بگید از آن آدم چیزی باقی میمونه .

منم مثل آدم های موجی اون لحظه فکر می کردم در عالم برزخ بسر می برم و هی بخودم می گفتم تو عالم برزخ هم خط مقدم هست .از اون طرف هم عرا قی ها به خیال خودشان یک دسته از ایرانی ها را به هلاکت رسانده اند .کم کم گرد و خاک که فرو نشست . به این طر ف و آن طرف نگاه کردم، دیدم ای بابا اینجا که جبهه خودمونه.

منم مثل آدم های موجی اون لحظه فکر می کردم در عالم برزخ بسر می برم و هی بخودم می گفتم تو عالم برزخ هم خط مقدم هست .از اون طرف هم عرا قی ها به خیال خودشان یک دسته از ایرانی ها را به هلاکت رسانده اند .کم کم گرد و خاک که فرو نشست . به این طر ف و آن طرف نگاه کردم، دیدم ای بابا اینجا که جبهه خودمونه

بدنم را وارسی کردم ببینم از اون همه ترکش چیزی هم نسیب من شده . ولی تو بگو یک ترکش کوچولو . به فکر فرو رفتم و به خدای خودم گفتم خدایا این چه فیلمی بود من دیدم . تازه عراقی ها از کجا متوجه من شدند . به خودم گفتم ای دل غافل اون مو قع که دوربین را به سمت عراقی ها گرفته بودم رفلکس لنز مثل مورس نوری عمل می کرده. (البته بخاطر متمایل بودن نور خورشید ) و باعث لو رفتن من شده .

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

پیرترین رزمنده در روز قدس

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

امسال نیز حاجی بخشی آمده بود اما این پیر انقلاب را سالی چند بار بیشتر نمی‌بینیم تازه اگر توفیق شود. صدایش گرفته‌تر شده بود، قدم‌هایش خسته‌تر، بدون کمک دیگران نمی‌توانست درست و حسابی راه برود؛ باید دستش را کسی می‌گرفت

جهان نیوز به نقل از وبلاگ امین آفاق نوشته بود “حاجی بخشی آمده بود، مثل همیشه” ، مطلب رو که خواندم حکایت از روز قدس سال 1390 داشت که علاوه بر هزاران پیر و جوان و کودک ، یک پیرمردی متفاوت ، با رنگ و بوی جبهه ، با لباس جبهه در راه‌پیمایی شرکت داشت.

او می‌گفت : “امروز مانند سال‌های گذشته حاجی بخشی نیز آمده بود، آمده بود تا به جوانان بگوید نه گرما و نه روزه داری هیچ‌کدام نباید باز بدارد آن‌ها را از انجام آنچه که دشمن را دلسرد و مأیوس می‌کند. حاجی بخشی دقیقاً همین را در نظر دارد.

می‌گوید:«هیچ چیز مهم‌تر از روحیه در میدان جنگ نیست. به خاطر اینکه اگر در خط مقدم، روحیه نباشد، همه عقب می‌کشند». “

حاجی بخشی ، این پیر انقلاب امسال صدایش گرفته‌تر شده بود، قدم‌هایش خسته‌تر، بدون کمک دیگران نمی‌توانست درست و حسابی راه برود؛ باید دستش را کسی می‌گرفت.

این را از عکس‌ها هم می‌توان فهمید . ولی خواندن این مطلب مرا یاد روزهای کودکی‌ام انداخت . یاد روزهایی از دهه هفتاد :

خیلی خوب یادم می‌آید آن روزهایی که حاجی بخشی در راه‌پیمایی‌ها سوار بر پشت یک تویوتا و با صدایی رسا فریاد می‌زد : ” بلند بگو ماشاالله” و مردم فریاد می‌زدند :"حزب الله ، حزب الله”

حاجی بخشی معروف‌تر از آن است که نیاز به معرفی داشته باشد؛ محاسنی بلند و سفید و قدی که هرگز در برابر هیچ طوفانی خم نشد، مهربان، بذله‌گو و جیبی که معمولاً در آن نقل و شیرینی بود و خدا می‌داند چند بسیجی پیش از شهادت، از دست او شیرینی و شکلات خورده‌اند

همان طور که شعار می‌داد و مردم هم جواب می‌دادند برایشان از روی ماشین شکلات می‌ریخت ولی به کودکان دوست داشت خودش با دست خودش شکلات بدهد. این پیرمرد با آن محاسن سفیدش تا کمر خم می‌شد تا به کودکی که راه‌پیمایی آمده خودش شکلات بدهد. از همین راه علاوه بر گرمای حضورش کودکان را جذب خودش کرده بود.

یادمه یه بلندگوی دستی سفید و نارنجی داشت که از آن کمک می‌گرفت تا رساتر فریاد کند.
پیرترین رزمنده در روز قدس /عکس

این قدر این خاطرات آن روزها برایم جالب است که الان هم اگر در بین روزمرگی‌های زندگی فرصتی پیش آید و راه‌پیمایی بروم هنوز هم یاد آن روزها برایم زنده می شود. طی این سال‌ها از ایشان خبری نداشتم تا این که سال پیش در ماهنامه امتداد خواندم که در ICU بیمارستان بستری شده. و اکنون شادم که در جمع مردم انقلابی ما هنوز هم حضور اوست که شوق و شادی ایجاد می‌کند.

شاید او با گذر زمان پیر و شکسته شده باشد ولی هدفش همچنان استوار و محکم است .

تمام این‌ها را گفتم تا بگویم : “آاااای افسران جنگ امروز ، بیایید و به تماشا بنشینید رزمندگان در میدان جنگ دیروز و در میدان جنگ امروز را.”

ذبیح‌الله بخشی زاده سال 1312 در یکی از توابع اراک متولد شد. در هفت سالگی پدرش را نیروهای متفقین، می‌کشند و او از آن پس مسئولیت خانواده را به عهده می‌گیرد. حاجی بخشی از 47 سالگی به جبهه اعزام شده و تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه‌ها بوده است.

دو پسر و یک داماد حاج بخشی در ایام جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند. حاجی بخشی در طول جنگ ایران و عراق در جبهه‌ها، بلندگو به دست به تقویت روحیه رزمندگان می‌پرداخت.

می‌گوید:«هیچ چیز مهم‌تر از روحیه در میدان جنگ نیست. به خاطر اینکه اگر در خط مقدم، روحیه نباشد، همه عقب می‌کشند
پیرترین رزمنده در روز قدس /عکس

حاجی ‌بخشی را همه می‌شناسند، از ارتفاعات سربه‌فلک کشیده کردستان تا دشت‌های مهران و رمل‌های شلمچه، از میدان مین‌ها و اسکله‌های خلیج همیشه فارس، تا رودهای چنگونه و اروند و… اصلاً نیازی به معرفی نیست او را با یک گرینوف همه می‌شناسند که می‌گویند از خود امام جایزه گرفته، قطار فشنگ به دوش و کمر، یک تویوتای از جنگ برگشته و البته بدون پلاک که هنوز جای سوراخ گلوله‌ها روی در و پیکرش دیده می‌شود و یک بلندگو و شعار معروف : ماشاء‌الله حزب‌الله!

حاجی بخشی معروف‌تر از آن است که نیاز به معرفی داشته باشد؛ محاسنی بلند و سفید و قدی که هرگز در برابر هیچ طوفانی خم نشد، مهربان، بذله‌گو و جیبی که معمولاً در آن نقل و شیرینی بود و خدا می‌داند چند بسیجی پیش از شهادت، از دست او شیرینی و شکلات خورده‌اند…

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 260
  • 261
  • 262
  • ...
  • 263
  • ...
  • 264
  • 265
  • 266
  • ...
  • 267
  • ...
  • 268
  • 269
  • 270
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1367
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس