فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

اولین دیدار رهبری و شهید محراب

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

پدر می گفتند: كسی كه بعد از امام به درد اسلام می خورد، این سیدبزرگوار است. كسی كه سینه اش را سپر می كند، همین سید بزرگوار است. من باید از كسی حمایت كنم كه تا لحظه آخر به درد اسلام بخورد و در مقابل كفر جهانی سینه سپر كند و هیچ كس بهتر از آقای خامنه ای چنین شایستگی را ندارد.

اواخرمهرماه سالروز شهادت چهارمین شهید محراب، آیت الله اشرفی اصفهانی را پشت سر گذاشتیم كه در راه بازگشت از نماز جمعه كرمانشاه به دست منافقین به شهادت رسیدند. ولی فرقی میان امسال و سال های گذشته بود و آن حضور رهبر انقلاب در بین کرمانشاهیان عزیز است . به همین مناسبت فرزند آن شهید محراب، حجت الاسلام والمسلمین حسین اشرفی اصفهانی، در منزل پدری خاطرات مراودات رهبر معظم انقلاب و شهید آیت الله اشرفی اصفهانی را بازخوانی می كند…
نخستین آشنایی

هنگامی كه آیت الله بروجردی مرحوم پدر ما را به كرمانشاه فرستادند، آقا در مشهد بودند. آن موقع من در سفری به همراه مرحوم پدرم به منزل یكی از علمای بزرگ مشهد رفتیم. دهه محرم بود و چند نفر آن جا منبر می رفتند؛ از جمله آقای طبسی و آقای خامنه ای. مرحوم پدر ما پای منبر ایشان نشستند و بعد به من گفتند این آقای «آسید علی آقا» عجب منبری خوبی است. آن موقع پدر ما در كرمانشاه، نماینده آیت الله بروجردی بودند و آقا را ندیده بودند. بعد از این كه منبر تمام شد، آقا تشریف آوردند نزد پدر ما و از آن موقع ارتباط پدر ما و مقام معظم رهبری شروع شد. این ماجرا حدوداً به 45 سال پیش بازمی گردد.
هجرت به كرمانشاه

شهید اشرفی اصفهانی به امر مرحوم آیت الله العظمی بروجردی و برای اداره حوزه علمیه ای كه مرحوم آقای بروجردی در كرمانشاه ساخته بودند، از قم به این شهر اعزام شدند. در آن روزها بنده در مدرسه فیضیه قریب به 19 سال بود كه با پدرم در حجره ای زندگی می كردیم و والده و اخوان و همشیره های من در اصفهان بودند. در واقع مرحوم پدر از نظر مالی قدرت پرداخت اجاره نداشتند كه بتوانند خانواده را در قم سكونت بدهند. البته مرحوم پدر تمایل داشتند كه در قم بمانند اما آیت الله بروجردی به پدر فرمودند كه من اگر استاد و مرجع تو هستم، می گویم وظیفه داری كه بروی. مرحوم والد ما آمدند حجره و گفتند ما باید به كرمانشاه برویم و بدون این كه با مادرمان در اصفهان صحبت كنند، آماده حركت شدند.
شهید محراب در جواب آیت الله خامنه ای فرمودند: من می خواستم بیایم و با شما دست بیعت بدهم كه اگر من رأی به شما داده ام، كأنّه به رسول الله صلّی الله علیه وآله وسلّم رأی داده ام

با یك اتوبوس كه 24 روحانی برجسته از قم در آن حاضر بودند، به سمت كرمانشاه حركت كردیم. خطیب مشهور مرحوم آقای فلسفی هم در این جمع بودند. وقتی به كرمانشاه رسیدیم، مثل وضعیت حكومت نظامی خیابان ها را بسته بودند و نیروهای نظامی با تجهیزات در خیابان بودند. مردم هم كه مقلد آقای بروجردی بودند و به ایشان علاقه بسیار زیادی داشتند، برای استقبال از ما كنار خیابان ها ایستاده بودند و صلوات می فرستادند.

آمدیم و در حوزه علمیه مستقر شدیم. مرحوم والد ما ظهرها و شب ها در این محل نماز جماعت می خواندند. قریب سی سال ایشان در این مسجد و مدرسه نماز خواندند. حتی آن جمعه ای كه ایشان شهید شدند، شب قبلش در مسجد نمازشان را خواندند و ظهر فردا بعد از اقامه نماز جمعه به شهادت رسیدند.
آیت الله اشرفی اصفهانی
سر راه كربلا، می آییم كرمانشاه

شهید محراب مقید بودند كه از افراد سرشناس و افرادی كه به حضرت امام رحمه الله ارادت داشتند برای تبلیغ دعوت نمایند. لذا شخصیت هایی همچون آقای فلسفی، آیت الله جنتی، آیت الله یزدی، آیت الله گرامی، مرحوم كافی و مرحوم طالقانی به دعوت مرحوم پدر به كرمانشاه می آمدند و منبر می رفتند. به همین دلیل مرحوم پدر از آیت الله خامنه ای دعوت كردند تا برای سخنرانی و تبلیغ به كرمانشاه بیایند.

ایشان ابتدا از این دعوت استقبال كردند، اما بعدها چون فعالیت های ایشان در مشهد زیاد بود و جلسات زیادی هم داشتند و كم كم مبارزات ایشان علیه رژیم ستمشاهی هم شدت گرفت، به همین خاطر به مرحوم پدر پیغام دادند كه فعلاً از آمدن به كرمانشاه معذورند. پس از انقلاب هم كه رفت و آمد خانوادگی برقرار شد، وقتی والد ما برای آمدن به كرمانشاه از ایشان دعوت كردند، گفتند من گرفتارم و ان شاءالله زمانی كه خواستیم برویم كربلا، سر راه می آییم كرمانشاه.
شما آقای خامنه ای هستید؟

هنگامی كه رهبر انقلاب، نماینده امام خمینی رضوان الله علیه در جبهه های جنگ بودند، دو بار به منزل ما آمدند. در یكی از این دیدارها آقا چون با لباس نظامی و كلاه مخصوص بودند، پدرمان ابتدا ایشان را نشناختند. اما پس از چند لحظه مرحوم ابوی پرسیده بودند شما آقای خامنه ای هستید؟ آقا هم پاسخ می دهند بله و برای دیدن شما آمده ام.
یك رأی دارم كه آن را به شما می دهم

مرحوم پدر ما در سال 1360 وقتی متوجه شدند كه قرار است آیت الله خامنه ای كاندیدای ریاست جمهوری شوند، به ایشان زنگ زدند و فرمودند كه من شنیدم شما قصد دارید برای ریاست جمهوری كاندیدا شوید و خواستم تصریح كنم كه شما وظیفه دارید در انتخابات ریاست جمهوری شركت كنید و ما هم با تمام وجود حمایت می كنیم. .. در روز انتخابات وقتی بعد از خطبه های نمازجمعه صندوق های رأی را آماده كردند، ایشان گفت من شخصاً یك رأی دارم و رأی خودم را به حجت الاسلام والمسلمین سید علی خامنه ای خواهم داد و بعد همه مردم صلوات فرستادند.

ایشان ابتدا از این دعوت استقبال كردند، اما بعدها چون فعالیت های ایشان در مشهد زیاد بود و جلسات زیادی هم داشتند و كم كم مبارزات ایشان علیه رژیم ستمشاهی هم شدت گرفت، به همین خاطر به مرحوم پدر پیغام دادند كه فعلاً از آمدن به كرمانشاه معذورند. پس از انقلاب هم كه رفت و آمد خانوادگی برقرار شد، وقتی والد ما برای آمدن به كرمانشاه از ایشان دعوت كردند، گفتند من گرفتارم و ان شاءالله زمانی كه خواستیم برویم كربلا، سر راه می آییم كرمانشاه.

پیش از اعلام نتایج همان انتخابات هم آقای اشرفی اصفهانی فرمودند كه قطعاً آقای خامنه ای نفر اول خواهد شد و در این موضوع شك نكنید. شب كه تلویزیون اعلام كرد ایشان بیشترین رأی را آورده اند، شهیدمحراب رو به ما فرمودند: ماشین را آماده كنید؛ من می خواهم به تهران بروم و از نزدیك تبریك بگویم. ما این پیرمرد 80 ساله را با ماشین به تهران بردیم. به دفتر حضرت آقا كه رسیدیم، چون به ایشان گفته بودند كه آقای اشرفی از كرمانشاه آمده اند و می خواهند حضوری به شما تبریك بگویند، آقا از دفترشان بیرون آمده بودند و دم در ایستاده بودند. من و اخوی هم همراه پدر بودیم. خلاصه آقا آمدند و دست حاج آقا را گرفتند و از پای پله ها ایشان را به داخل دفتر بردند. ایشان به مرحوم پدر ما فرمودند: حاج آقا من راضی نبودم از كرمانشاه به این جا بیایید. شهید محراب در جواب آقا فرمودند: من می خواستم بیایم و با شما دست بیعت بدهم كه اگر من رأی به شما داده ام، كأنّه به رسول الله صلّی الله علیه وآله وسلّم رأی داده ام.

پدر می گفتند: كسی كه بعد از امام به درد اسلام می خورد، این سیدبزرگوار است. كسی كه سینه اش را سپر می كند، همین سید بزرگوار است. من باید از كسی حمایت كنم كه تا لحظه آخر به درد اسلام بخورد و در مقابل كفر جهانی سینه سپر كند و هیچ كس بهتر از آقای خامنه ای چنین شایستگی را ندارد. این بیان شهید محراب است.

 نظر دهید »

آخرین خاطرات من از جبهه

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 


آخرین خاطراتی كه از جبهه دارم مربوط می‌شود به عملیات كربلای پنج، وقتی كه عملیات شروع شده بود. من مأموریت داشتم در غرب كانال ماهی برای نیروها و ادوات خاكریز ایجاد كنم. منطقه به شدت درگیر و آتش دشمن زیاد بود . انفجارهای پی در پی، گرد وخاك ناشی از انفجار گلوله‌ها و دود ناشی از سوختن…

سیّد عطاالله میر تاج الدینی جانباز قطع نخاع، از خطه گلباف در فروردین ماه جاری، پس از سال ها تحمل رنج و مشقّت ناشی از جراحات جنگ تحمیلی، به خیل شهدا پیوست و آسمانی شد.

در آئین تشییع پیکر این شهید بزرگوار دوستان جانباز و قطع نخاع، سوار بر ویلچر، حضور یافتند و یار دیرین خود را بدرقه کردند.

خاطرات چگونگی حضور سیّد عطاالله در جبهه را خودش این گونه نقل کرده است :

سال 1361، دانش آموز اول دبیرستان بودم كه با جمعی از دوستان در بسیج ثبت نام كردیم. از گلباف برای آموزش ما را به مركز 05 كرمان فرستادند . آنجا تعدادی از بچه‌ها را كه اندام ریز و نحیف داشتند برگرداندند. بقیه موفق شدیم با هم به منطقه برویم. من در گردان 421 لشكر ثارالله به عنوان آرپی جی زن انتخاب شدم . محور عملیات ما شمال شلمچه بود. مدتی در آن منطقه در جمع رزمندگانی كه با صدق و صفا برای پیروزی كشورشان مخلصانه می‌جنگیدند و سرشار از معنویت و صفا بودند جنگیدیم. از آن تاریخ هر ساله مدتی را در منطقه حضور داشتم. در عملیات خیبر، رمضان، والفجر هشت و كربلای پنج شركت كردم. هر یك از این عملیات ها كتابی از خاطرات است، اعم از حوادث و خاطرات شیرین مردان عارفی كه عارف فی‌سبیل الله بودند و شیران میدان جنگ كه بیان آن ها، سخن را به درازا می‌كشد.

پس از مدت ها حضور در منطقه و عملیات های متعدد در سال 1364 با توجه به تخصصی كه داشتم به عنوان راننده بلدوزر از طریق جهاد سازندگی عازم منطقه شدم، اما محور عملیاتِ خدمتِ من همان مناطق تحت پوشش لشكر 41 ثارالله بود، زیرا نیروهای تخصصی جهاد زیر نظر فنی ومهندسی لشكر انجام وظیفه می‌كردند. كار ما هم پشتیبانی از آن عزیزان بود.

آخرین خاطراتی كه از جبهه دارم مربوط می‌شود به عملیات كربلای پنج، وقتی كه عملیات شروع شده بود. من مأموریت داشتم در غرب كانال ماهی برای نیروها و ادوات خاكریز ایجاد كنم. منطقه به شدت درگیر و آتش دشمن زیاد بود . انفجارهای پی در پی، گرد وخاك ناشی از انفجار گلوله‌ها و دود ناشی از سوختن بعضی از ادوات كه هدف قرار گرفته بودند، با دود باروت در هم آمیخته و منطقه را پوشانده بود.

بچه‌های بهداری آمدند مرا از زیر آتش بلند كردند و با برانكارد به سنگری بردند كه آمبولانس در آن پارك بود. تازه فهمیدم كه تركش های گلوله خمپاره مهره‌های كمر و پاها و پهلویم را زخمی كرده و قطع نخاع شده‌ام. هر لحظه منتظر بودم گلوله‌ای دیگر آمبولانس را به هوا بفرستد مرتب كلمه «لااله الا الله» و «یا فاطمه الزهرا» را تكرار می‌كردم. بچه‌های پست امداد، بدن زخمی‌ها را باندپیچی كردند و…

وسعت دید بسیار پائین بود. بلدوزر را به سمت جلو حركت دادم و تیغه را بر زمین فرو بردم. با ناله بلدوزر، خاك از زمین بالا می‌آمد و جان پناهی برای رزمندگان ساخته می‌شد. گلوله ها امانم را بریده بودند؛ اما بی واهمه سنگر می‌زدم، زیرا با زدن هر سنگر رزمنده‌ای جان پناهی می‌یافت و من احساس رضایت می‌كردم. گلوله ها لحظه، لحظه نزدیك تر می‌شدند، به طوری كه نور انفجارشان در پیش چشمانم می‌درخشید. در میان ناله بلدوزر آقای خوشی، ‌فرمانده محور خودش را به من رسانده و فریاد زد: بیا پائین، بیا پائین. با علامت دست او متوجه شدم می‌گوید: ‌دستگاه را رها كن. پایم را در ركاب گذاشتم، پائین پریدم و به سرعت به سمت یكی از خاكریزهایی كه خودم زده بودم دویدم. قبل از اینكه به خاكریز برسم، صدای انفجاری در پشت سرم بلند شد. با شنیدن صدای انفجار موجی برق آسا بدنم را لرزاند. مثل تكه‌ای چوب، بی حس روی زمین افتادم . چیزی حس نمی‌كردم و توان هیچ حركتی نداشتم. نگاهم به دستگاه بود كه زیر آتش، روشن باقی مانده بود. از بدنم خون جاری بود اما توان حركت نداشتم. گروه امداد بچه‌های بهداری آمدند مرا از زیر آتش بلند كردند و با برانكارد به سنگری بردند كه آمبولانس در آن پارك بود. تازه فهمیدم كه تركش های گلوله خمپاره مهره‌های كمر و پاها و پهلویم را زخمی كرده و قطع نخاع شده‌ام. هر لحظه منتظر بودم گلوله‌ای دیگر آمبولانس را به هوا بفرستد مرتب كلمه «لااله الا الله» و «یا فاطمه الزهرا» را تكرار می‌كردم.
سیّد عطاالله میر تاج الدینی

بچه‌های پست امداد، بدن زخمی‌ها را باندپیچی كردند و ما را به بیمارستان بقایی اهواز فرستادند. با ورود به بیمارستان، من از هوش رفتم و تا یك هفته این بی‌خبری ادامه داشت. گرمی هوای اهواز و بیهوشی و بی تحركی باعث شد قبل از اینكه درمان شوم زخم بستر بگیرم. پشتم زخم شده و عفونت كرده بود. زخم ها عمیق و عمیق تر می‌شدند. مرا با پرواز به اصفهان فرستادند و در بیمارستان آیت الله كاشانی بستری كردند. زخم‌ها درمان شد، اما برای قطع نخاع ام هیچ كاری نمی‌توانستند انجام دهند. مدت ها طول كشید تا به بیمارستان باهنر كرمان منتقل شدم. دیدار خانواده و بستگان از طرفی و ملاقات عمومی مردم شریف كشورمان كه با دسته‌های گل و بسته‌های شیرینی به سراغ مجروحان می‌آمدند تا از زحمات بچه‌ها سپاسگزاری كنند از طرف دیگر، باعث آرامش ما در بیمارستان می شد.

پس از بهبودی نسبی از بیمارستان روانه خانه پدری شدم . نگاه مادرم به من بر روی چرخ دستی نگاهی دیگر بود. شاید با خود می‌گفت: پسرم! آن قد رشید تو كجاست كه امروز توان ایستادن نداری و آن پاهای قوی تو چه شده است كه قدرت راه رفتن ندارند؟

اما وقتی داستان دوستان شهید، مفقود و زخمی هایی را كه در بند عراقی ها اسیر شده بودند برایش تعریف می‌كردم آرام می‌گرفت. بستگان می‌آمدند و دلسوزی می كردند. حالا دیگر زحمت های زندگی من بر شانه پدر و مادر و برادران و خواهرانم بود. آنها هیچ محبتی را از من دریغ نمی‌كردند . برادرانم همگی در خط امام و رهبری و با ایمان و رزمنده بودند. سیداكبر دردرگیری با اشرار جانباز شد. سید محمد، سیدرحیم و سیدضیاء جانبازان دوران دفاع مقدس هستند. همه برادرها، دین خود را در راه امام و سیدالشهدا در حد توان ادا كردند، اگر خدا قبول كند.
حالا دیگر زحمت های زندگی من بر شانه پدر و مادر و برادران و خواهرانم بود. آنها هیچ محبتی را از من دریغ نمی‌كردند . برادرانم همگی در خط امام و رهبری و با ایمان و رزمنده بودند. سیداكبر دردرگیری با اشرار جانباز شد. سید محمد، سیدرحیم و سیدضیاء جانبازان دوران دفاع مقدس هستند. همه برادرها، دین خود را در راه امام و سیدالشهدا در حد توان ادا كردند، اگر خدا قبول كند

وقتی بار زحمت هایم را بر دوش خانواده ام می دیدم رنج می بردم. قبل از این حادثه حتی وقتی به مرخصی می‌آمدم به كمك عمویم می‌رفتم و كار بنایی می كردم و از پولی كه نصیبم می شد به بچه ها كمك می‌كردم. مقداری هم با خودم به جبهه می بردم. سعی می کردم كارهای عقب مانده یا مشكلات دوستانم را حل كنم، اما امروز برای جابجا شدن به كمك دیگران نیازمندم. البته كسی دریغ نمی‌كند. به فكر این بودم كه چگونه زندگی مستقلی داشته باشم. فكرم متوجه دختر عمویم بود. با مادرم این مسأله را درمیان گذاشتم و با وساطت آنها رضایت پدر و مادرش را جلب كردیم. با خودش هم صحبت كردم. او هم برای رضای خدا و كمك به من قبول كرد به همسری‌ام درآید . بالاخره اول اسفند 1369 موفق شدم تشكیل خانواده بدهم. همسرم با متانت، بار مسئولیت زندگی‌مان را متحمل شد. پس از این پیوند خداوند لطف و عنایت كرد و فرزندانی سالم به ما عطا نمود. سیدمحمدحسین كه هم اكنون دانش آموز دوم دبیرستان است، یك دوقلو هم داریم، سیدامیر و سیده زهرا كه هر دو محصل هستند و درس می‌خوانند.

همسرم نه تنها در بند مشكلات، خود را اسیر نكرد، بلكه با تمام مشكلات خانواده و زحمت های من، ادامه تحصیل داد و در رشته كارشناسی علوم اجتماعی دانشگاه باهنر دنبال كسب علم و دانش است.

من هم به یاری خداوند در حد توان در كارهای روزمره، كارهای ورزشی و مذهبی شركت می كنم و دعاگوی ملت شریف ایران، رهبر عزیز و همه جانبازان سرافراز هستم.

روحش شاد و یادش گرامی

 نظر دهید »

به ایرانی ها رحم نکنید

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

هشام صباح‌الفخری به طرف هلی‌کوپترش رفت و از محافظانش خواست که آن سه نفر را هم بیاورند.وقتی هلی‌کوپتر به نزدیک مرز رسید، بسیار بالا رفته بود. از بالای هلی‌کوپتر در حالی که سربازان و اهالی «قلعه دیزه» از پایین شاهد بودند، آن سه سرباز ایرانی به پایین انداخته شدند.

سروان عراقی «فهمی الربیعی» افسر جوان، خوشگذران و ماجراجویی بود که در روزهای جنگ به خاطر نبردهایی که در آن شرکت داشت، صدام مدال شجاعت را به سینه او آویخت. همین مدال ها باعث شد تا زمانی مسئول اردوگاه اسیران جنگی ایران در پادگان «الرشید» بغداد شود.

حضور معنوی و مقتدرانه حاج آقا ابوترابی در همین اردوگاه تأثیر شگرفی در روحیه این فرمانده عراقی گذاشت. این تأثیر باعث شد تا سروان فهمی در حین عملیات کربلای پنج، دو کلمه «دخیل الخمینی» را به زبان بیاورد و خودش را پشت خاکریز بچه‌های ما ببیند.

او کتاب خاطرات خود را از دوران نبرد با عنوان «هنگ ترسوها» در ایران نوشته و برای چاپ به دست دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری سپرده است.

فصلی از کتاب او را در اختیار مخاطبین خود قرار می دهیم :

یک شب زمستانی، که ماه پشت ابرهای سیاه پنهان شده بود و عقربه‌های ساعت، دقیقا دوازده را نشان می‌داد، تیپ ما در معرض حمله‌ای سنگین و سریع قرار گرفت. اما داستان حمله از چه قرار بود؟

من آن شب، در مقر تیپ با فرمانده تیپ در حال خوردن ویسکی بودم. او چند دقیقه قبل، از مجلس جشنی که در منزل یکی از کردها به نام «ملاعثمان» برگزار می‌شد، برگشته بود. این ملا عثمان به تدریج به دار و دسته دوستداران حزب بعث پیوسته بود.

سرهنگ دوم المطیری (فرمانده تیپ) آن شب را در منزل آن مرد کرد گذرانده و یکی از دختران آنجا را مخفیانه به عقد خود درآورده بود. هنگامی که به مقر تیپ بازگشت، برای من حکایت هایی نقل کرد که بر کامیابی‌اش حسرت خوردم.

ساعت یازده و پانزده دقیقه فضای مقر تیپ پر از بوی شراب شده بود، زیرا افسران، نوش نوش راه انداختند و همگی به خواب عمیقی فرو رفته بودند. فقط من ماندم و سرهنگ دوم المطیری. تا آنجا که جا داشتیم، خوردیم. ناگهان یک دسته موشک که تعدادشان سر به پنجاه می‌زد، به طرف ما هجوم آورد. هم افسران مست را از خواب پراند و هم اتاق عملیات تیپ را شکافته و تمام خودروها را به آتش کشید. همه افراد هم در محاصره قرار گرفتند.

تمام تلاش من، فرار از مقر تیپ و رسیدن به هنگ اول که سه کیلومتر دورتر از مقر تیپ بود خلاصه می‌شد. افسران درباره چگونگی خلاص شدن از آنجا با همه جر و بحث می‌کردند. فرمانده تیپ هم با فرمانده لشگر تماس گرفت و خبر حادثه را گزارش داد.

یکی از افسران گفت : قربان! به نظر می‌رسد یکی از آنان زنده باشد.

- به هیچ وجه، من مطمئن هستم. زیرا در هر درگیری تعدادی از اسیران ایرانی را از همین ارتفاع به پایین انداخته‌ام، طوری که یک بار یکی از آنان قبل از سقوط مرد. چند وقت پیش هم تعدادی از سربازان عراقی که از درگیری با ایرانی ها در شرق بصره فرار کرده بودند، از همین ارتفاع پایین انداختم

در کمتر از پانزده دقیقه، مقر تیپ به خرمنی از آتش تبدیل شد و من تنها توانستم خودم را از معرکه نجات داده، به همراه سه سرباز دیگر فرار کنم.

ما از دور شاهد پیشروی نیروهای ایرانی به طرف مقر تیپ و محاصره کامل آن بودیم. فرمانده تیپ به همراه سروان «سرحان گاصد لعیبی»، فرمانده سلاح شیمیایی، سروان «فواد عظیم‌الدلیمی»، افسر استخبارات، سرگرد «علامحمد عبودالناصری»، فرمانده گردان توپخانه 116 و افراد بسیاری از سربازان گروهان ویژه گارد کشته شدند و آن تعداد ایرانی نفوذ کننده توانستند وارد مقر تیپ شده، آنچه را که در مقر باقی مانده بودند، به دست آورند.

یک هنگ کماندویی از سپاه اول، مقر تیپ دریافت کرد و بر مبنای آن ، خمپاره‌اندازهای 60 میلی متری،‌موشک های تامر، اس پی جی 9، آر پی جی 7، شروع به شلیک کرده، ساختمان تیپ از همه طرف در هم پاشید، اما مقاومت ایرانی ها هنوز پا بر جا بود. هنگامی که برای مدتی مقاومت فروکش کرد، یک گروهان کماندویی به فرماندهی سروان «همام الدلیمی» به طرف مقر تیپ حرکت کرد و به نزدیکی آن رسید و از آنجا که تصور می‌کرد مقاومت ایرانی ها تمام شده، بدون احتیاط و توجه به طرف مقر حرکت می‌کرد که با رسیدن به خط کشتار، به طرف آنان تیراندازی شد و از آن گروهان سی نفره،‌فقط فرمانده گروهان و شش نفر از سربازان توانستند جان سالم به در ببرند و بقیه به طرز فجیعی جزغاله شدند.
به ایرانی ها رحم نکنید

یک بار دیگر یک هنگ به اضافه یک گروهان در مرحله اول وارد عمل شدند. هنگ به طرف مقر پیشروی کرد و با نیروهای ایرانی درگیر شد. هنگامی که ایرانی ها توانستند یک ساعت تمام مقاومت کنند، هنگ اول و دوم کماندویی از سپاه اول با هم هجوم برده و توانستند به داخل مقر نفوذ کنند. در آنجا درگیری با نارنجک دستی و سرنیزه شروع شد که حدود شصت نفر از کماندوها کشته شدند و در نهایت با اسیر شدن سه ایرانی غائله ختم شد.

بله. این بود قصه اشغال مقر تیپ 413 که غوغا و سر و صدایی در مقر لشگر 24 به پا کرد؛ چرا که هنوز زمان زیادی از دریافت مدال شجاعت فرمانده تیپ و ارتقاء درجه‌اش به سرهنگ دومی نمی‌گذشت. بدشانسی دیگر این بود که «هشام صباح الفخری» که به عنوان نماینده صدام برای اداره عملیات حوزه شمالی به منطقه اعزام شده بود، در آنجا حضور داشت و از اشغال مقر تیپ هم کاملا باخبر بود.

بعد از بازجویی از سه اسیر ایرانی که منجر به شکنجه شد، لشگر 24 توانست اطلاعات نظامی‌ای پیرامون حضور و مقاصد آینده نیروهای ایرانی در منطقه شمالی به دست آورد. هشام صباح‌الفخری پس از پایان بازجویی گفت : آن سه ایرانی را پیش من بیاورید. سریع آنان را نزد هشام بردند. او گفت : به (امام) خمینی فحش بدهید!

آن سه اسیر ایرانی بدون هیچ حرکتی در جای خود ایستادند. هشام از جای خود برخاسته و چند سیلی سنگین به صورتشان زد و گفت :

- چرا؟ چرا؟ چرا؟

به طرف هلی‌کوپترش رفت و از محافظانش خواست که آن سه نفر را هم بیاورند. آن سه سرباز ایرانی به همراه هشام سوار هلی‌کوپتر شدند. همراه آنان، سربازان محافظ هم که سلاحهایشان را به طرف آن سه ایرانی نشانه رفته بودند، سوار شدند. هلی کوپتر به پرواز درآمد. هشام در آسمان به سه ایرانی گفت ::

شما را پیش خمینی می‌فرستم. به او بگویید: هشام به تو سلام می‌رساند! ها… ها… ها…

و حسابی خندیده بود. وقتی هلی‌کوپتر به نزدیک مرز رسید، بسیار بالا رفته بود. از بالای هلی‌کوپتر در حالی که سربازان و اهالی «قلعه دیزه» از پایین شاهد بودند، آن سه سرباز ایرانی به پایین انداخته شدند و پس از غلت خوردن بر قله‌های بلند که چون توپی غلتان از نقطه‌ای به نقطه دیگر می‌افتادند، سرهایشان از بدنشان جدا شد.

هشام این مناظر را می‌دید و لذت می‌برد و می‌گفت:

- به هیچ یک از ایرانی ها رحم نکنید!

یکی از افسران گفت : قربان! به نظر می‌رسد یکی از آنان زنده باشد.

در گزارش هایی که پس از تحقیق پیرامون چگونگی نفوذ نیروهای ایرانی به مقر تیپ منتشر شد، آمده بود که ایرانی ها از شکاف «هیلشو» و با همکاری اهالی منطقه و پوشیدن لباس های کردی و خرید و فروش اجناس توانسته‌اند به منطقه نفوذ کرده و در قلعه دیزه مستقر شوند

- به هیچ وجه، من مطمئن هستم. زیرا در هر درگیری تعدادی از اسیران ایرانی را از همین ارتفاع به پایین انداخته‌ام، طوری که یک بار یکی از آنان قبل از سقوط مرد. چند وقت پیش هم تعدادی از سربازان عراقی که از درگیری با ایرانی ها در شرق بصره فرار کرده بودند، از همین ارتفاع پایین انداختم.

بعد از چند روز با توجه به این که مقر تیپ به تلی از خاک مبدل شده بود، مقر ما به نقطه‌ای نزدیک به «رانیه» در سلمانیه منتقل شد.

در گزارش هایی که پس از تحقیق پیرامون چگونگی نفوذ نیروهای ایرانی به مقر تیپ منتشر شد، آمده بود که ایرانی ها از شکاف «هیلشو» و با همکاری اهالی منطقه و پوشیدن لباس های کردی و خرید و فروش اجناس توانسته‌اند به منطقه نفوذ کرده و در قلعه دیزه مستقر شوند.

به نظر می‌رسد که ایرانی ها توانستند به تمام اهدافشان برسند، ‌زیرا خسارت های ما شامل این موارد بود :

1-60کشته و مجروح

2-از بین رفتن سیزده ایفا و واز.

3- نابودی بیست دستگاه بیسیم.

4- نابودی یک دستگاه رازیت پیشرفته.

5- تخریب کامل مقر تیپ.

6- کشته شدن تعدادی از افسران بلند پایه که از جمله آنها سرهنگ ستاد عبدالرحمن العبیدی،‌سرهنگ دوم ستاد ثامر حسن الیاسری از لشگر24 بود.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 251
  • 252
  • 253
  • ...
  • 254
  • ...
  • 255
  • 256
  • 257
  • ...
  • 258
  • ...
  • 259
  • 260
  • 261
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 40
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس