فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

عمو رسول، پهلوان جبهه‌ها

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

معروف است به «عمو رسول» در زمان جنگ فرمانده عملیات غرب بود و در همانجا چندین بار با رهبری که آن زمان نماینده امام در جبهه‌ها بودند دیدار داشت.عکس‌های آن زمانش با رهبر، این روز‌ها بر در و دیوار کرمانشاه نشسته. چنان با شور و شوق از آن دوران و حضور رهبری در جبهه‌ها حرف می‌زند که…

معروف است به «عمو رسول» در زمان جنگ فرمانده عملیات غرب بود و در همانجا چندین بار با رهبری که آن زمان نماینده امام در جبهه‌ها بودند دیدار داشت.عکس‌های آن زمانش با رهبر، این روز‌ها بر در و دیوار کرمانشاه نشسته. چنان با شور و شوق از آن دوران و حضور رهبری در جبهه‌ها حرف می‌زند که دلم نمی‌آید حرف‌هایش را قطع کنم. در زمان جنگ فرماندهانی که به کرمانشاه می‌رفتند معمولا مهمان خانه او می‌شدند. از آن زمان تا حالا او عموی همه فرماندهان و رزمندگان جنگ است. پای صحبت‌های سردار رسول ایوانی نشستیم تا برایمان از خاطرات سفر مقام‌معظم رهبری به کرمانشاه بگوید؛ از نخستین باری که زیر گلوله‌ها و بمباران دشمن به استقبال ایشان رفت تا حماسه حضور دوباره مردم و استقبال بی‌نظیر از مرادشان.
•عمو رسول لطفا از حضور رهبری در کرمانشاه در زمان جنگ برامان بگویید؟

در روزهای اول جنگ یکسری ناهماهنگی‌هایی میان ارتش و سپاه به‌وجود آمده بود. ما در سرپل ذهاب مستقر شده بودیم با برادران عزیز سپاه و شهید شمشادیان و سایر دوستان بودیم. هوانیروز قرار بود پشتیبانی آتش نزدیک برای ما انجام بدهند که متأسفانه مشکلاتی پیش آمد و این امر محقق نشد. در آن زمان بنی‌صدر، فرمانده کل قوا بود و امکانات در اختیار رزمندگان قرار نمی‌داد. بعد‌ها متوجه شدیم که سرهنگ عطاریان یکی از مسئولین استان که ابتدا همکاری خوبی هم با ما داشت مهره استکبار بوده که بعدا هم دستگیر شد. وقتی حضرت آقا تشریف آوردند به منطقه بازدید کلی‌ای از منطقه داشتند و کل خطوط منطقه استان کرمانشاه را بررسی فرمودند و تمام اطلاعات لازم را تهیه کردند و به حضرت امام(ره) ارائه دادند. آن حضور مقام معظم رهبری در کرمانشاه و گزارش‌هایی که از منطقه تهیه کرده بودند، مانند همین سفر اخیر ایشان بسیار برای منطقه پر برکت بود و باعث ایجاد هماهنگی میان نیرو‌های سپاه و ارتش و ژاندارمری شد و این آغاز عملیات‌های موفق ما در مناطق غرب و جنوب شد.
•شما آن زمان چند سال سن داشتید؟

20 سال

این را هم بدانید که مردم کرمانشاه ویژگی خاصی دارند که این احترام و علاقه را فقط برای رهبری از خود بروز می‌دهند. به قول خود آقا اینجا شهر پهلوان‌هاست و مردم غیور و پهلوانی دارد
•ظاهرا فرمانده عملیات غرب هم بودید. از دیدارتان با رهبری در آن روزها بفرمایید؟

در استانداری ما خدمت ایشان رسیدیم و گزارش کاملی از وضعیت خطوط مقدم جنگ خدمت آقا ارائه دادیم و مشکلات موجود را خدمتشان عرض کردیم. حتی برادرانی در ارتش بودند که صادقانه و مظلومانه می‌خواستند با سپاه همکاری کنند اما متأسفانه کارشکنی‌هایی صورت می‌گرفت و اجازه داده نمی‌شد. من و شهید شیرودی وقتی برای دریافت موشک تاو به لنچر‌های پادگان ابوذر مراجعه کردیم به ما گفتند در‌ها پلمب است و اجازه نداریم موشک به شما تحویل بدهیم و باید از بالا دستور برسد. به ما گفتند که شما بروید همان غلاویز سرپل‌ذهاب را نگه دارید چون بچه‌ها خیلی از جانب تانک‌های دشمن که در دشت ذهاب مستقر بودند اذیت می‌شدند و هر لحظه تعداد زیادی از بچه‌ها زخمی یا شهید می‌شدند. مدت کوتاهی - تقریبا به اندازه همین زمانی که داریم با هم گفت‌وگو می‌کنیم- بیشتر نگذشته بود و من داشتم با ماشین به سمت سرپل ذهاب می‌رفتم و هنوز به بچه‌ها ملحق نشده بودم که متوجه شدم شهید شیرودی نخستین تانک‌های دشمن در منطقه را زدند و آن انهدام بزرگ تانک‌های دشمن و فرار نیروهای عراقی و غنیمت گرفتن تجهیزات اتفاق افتاد که باعث افزایش نیروهای رزمنده ما شد. بعد از آن هم سلسله عملیاتی اتفاق افتاد که با توفیقات رزمندگان همراه بود. حضرت آقا در عملیات والفجر 10 در شلمچه در منطقه حضور پیدا کردند.

آن عکس‌هایی که در شهر کرمانشاه نصب شده و در آنها بنده در خدمت حضرت آقا هستم هم مربوط به ارتفاعات منطقه شندرلی است که مرز ما با کشور عراق است و مشرف بر شهر حلبچه عراق و منطقه عمومی پاوه. آن موقع ما حلبچه را تصرف کرده بودیم و عراق پاتک‌های بسیار شدیدی انجام می‌داد و با استفاده از سلاح‌های شیمیایی تلاش داشت منطقه را پس بگیرد. در چنین شرایطی به‌رغم اصرار‌های ما حضرت آقا حاضر نمی‌شدند منطقه را ترک کنند و دلشان نمی‌آمد رزمندگان را تنها بگذارند و اصرار داشتند در کنار رزمنده‌ها باشند. رزمندگان واقعا از حضور ایشان در جبهه‌ها عطر و بوی حضرت امام (ره) را استشمام می‌کردند.
سفر مقام معظم رهبری به کرمانشاه
•و حالا بعد از 30 سال ایشان دوباره به کرمانشاه برگشته‌اند. استقبال مردم را چطور دیدید؟

مردم این منطقه از زمان جنگ واقعا پیوند قلبی بسیار عمیقی با حضرت آقا دارند. در این سفر هم شما دیدید که این مردم چطور از ایشان استقبال کردند. من خودم در چند هفته گذشته چندین بار به کرمانشاه آمدم و جلساتی با برادرانمان در شورای شهر و نمایندگان داشتم. احساسمان این بود که مبادا تبلیغات استکبار باعث شده باشد حضور مردم کمرنگ شود اما حضور خودجوش و انبوه مردم آن قدر پر رنگ بود که من فکر می‌کنم در 32 استان کشور بی‌سابقه باشد به‌طوری که شکوه و عظمت اول انقلاب را در اذهان متجلی می‌کرد. من به یکی از روستا‌های بسیار دورافتاده پاوه رفته بودم و دیدم مردم همه خوشحالند و به هم تبریک می‌گویند.
•در تصاویری که از حضور رهبری در جبهه می‌بینیم حضور ساده و صمیمی ایشان در جمع رزمندگان قابل توجه است. این سادگی را باز هم در دیدار اخیر دیدید؟

واقعا باید بگویم از زمانی که ایشان رهبر شده‌اند این سادگی و بی‌تکلف بودن در ایشان تقویت شده؛ چه در آن لحظاتی که پای هواپیما به دستبوسی ایشان رفته بودیم و چه در ملاقات‌های مردمی، این سادگی محض و اخلاص پیامبر گونه ایشان بسیار مشخص است. یکی از جانبازان در این دیدار سر خود را روی صورت ایشان گذاشته بود.

البته ایشان همیشه نسبت به جانبازان توجه ویژه‌ای دارند اما واقعا جالب بود که انگار اصلا نمی‌خواستند از هم جدا شوند این صحنه بسیار تأثیرگذار و با عظمت بود. یکی از تصاویری که تلویزیون کرمانشاه چندین بار نشان داد تصویر پیرمردی بود که جلوی اتومبیل ایشان را می‌گیرد و می‌گوید درد تو به قلبم. واقعا این تصویر تأثیر‌گذار بود و مردم با دیدن آن، اشک از چشمانشان جاری می‌شد. این پیوند معنوی و قلبی که میان مردم و رهبری وجود دارد مختص صدر اسلام و ابتدای انقلاب است.

یکی از تصاویری که تلویزیون کرمانشاه چندین بار نشان داد تصویر پیرمردی بود که جلوی اتومبیل ایشان را می‌گیرد و می‌گوید درد تو به قلبم. واقعا این تصویر تأثیر‌گذار بود و مردم با دیدن آن، اشک از چشمانشان جاری می‌شد.

این را هم بدانید که مردم کرمانشاه ویژگی خاصی دارند که این احترام و علاقه را فقط برای رهبری از خود بروز می‌دهند. به قول خود آقا اینجا شهر پهلوان‌هاست و مردم غیور و پهلوانی دارد. این پهلوانی صفت بارز مردم کرمانشاه بوده که از قدیم الایام در آنها وجود داشته. آقای طلوعی یک بار به رهبری گفت آقا ما مشتی و پهلوانی به شما ارادت داریم و آقا فرمودند بله پهلوان، پهلوان. 2بار هم تکرار کردند. کرمانشاه همیشه به مهمان نوازی و خدمت به زوار امام حسین(ع) معروف بوده اما این استقبال پرشور، وصف‌ناپذیر است.

اشاره‌ای هم آقا در این سفر به عملیاتی داشتند که من خودم فرمانده آن عملیات بودم. کردستان در حال سقوط بود و پادگان مهاباد به دست دشمن افتاده بود و ما یک عملیات ویژه انجام دادیم. ایشان اشاره داشتند که شما فقط برای استان کرمانشاه مبارزه نکردید بلکه برای اسلام جنگیدید. حرف‌هایی که آقا در رابطه با مشکلات مردم و جنگ می‌زدند حرف‌های دل مردم بود.

 نظر دهید »

صاحب این عکس توی دنیا نیست

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

چیزی را که می‌بیند هر چه هست، حالت خاص این نگاه، آدم را به فکر فرو می‌برد. انگار صاحب آن، توی این دنیا نیست.

نام رضا رهگذر در ادبیات کودکان و نوجوانان انقلاب ما نامی آشنا است. او در اردیبهشت سال 1365 که سفری به جبهه‌های جنوب داشت، یادداشت‌هایی را به همراه خود آورد که محصول دیده‌ها و شنیده‌های او از رزمندگان نوجوان بود که قسمت هایی از نوشته های او را با هم می خوانیم :

*سومین نفر، باقر زجاجی، پانزده ساله، دانش‌آموز کلاس سوم راهنمایی است. او هم از شیراز اعزام شده. بی‌آنکه خودش هم بگوید، لهجه شیرین شیرازی‌اش، این را فریاد می‌زند. زجاجی، نسبت به سنش، قد تقریبا بلندی دارد. باریک اندام است. موهای ماشین شده، اما مشکی و پرپشتی دارد. رنگ چهره‌اش به زردی می‌زند. چشمان مشکی‌اش، از زیر ابروهای پرپشت سیاه، درخششی خاص دارد؛ درخششی که حکایت از هوش صاحبش می‌کند. تازه پشت لبش سبز شده و شقیقه‌هایش را موهای کرک مانندی پوشانده است.

فکر می‌کنی نوجوانان می‌توانند تاثیر مهمی در جبهه داشته باشند؟ البته… تازه به فرض که هیچ فایده‌ای هم نداشته باشند، همین بودنشان باعث دلگرمی بزرگترهاست. بودن ما در جبهه، به دشمن هم نشان می‌دهد که نوجوانان ما طرفدار انقلاب هستند. البته ممکن است بعضی از بچه‌ها واقعاً وضع زندگی‌شان طوری باشد که نتوانند به جبهه بیایند. این بچه‌ها هم باید در همان پشت جبهه ببینند چه کاری برای جنگ از دستشان بر می‌آید؛ همان کار را بکنند. در هر صورت، جبهه را باید از همه کارهایشان مهمتر بدانند.

-چه باعث شد که به جبهه بیایی؟

-معلوم است؛ وظیفه شرعی امام فرمودند، ما هم عمل کردیم.

ـ غیر از خودت، از خانواده شما، کس دیگری هم در جبهه هست؟

ـ شش تا پسر خاله و دامادمان و پسر عمویم در جبهه هستند. پدر و برادرم هم قرارست بیایند.

ـ فکر می‌کنی جبهه، چه تأثیری روی رزمندگان دارد؟

ـ همین که آدم از همه چیزهایی که دوست می‌داشته، دل می‌کند باعث سازندگی‌اش می‌شود. برای کسانی که هم سن و سال‌ ما هستند، یک تأثیر دیگر هم دارد: یک نوع اعتماد به نفس در ما به وجود می‌آورد. این اعتماد به نفس باعث می‌شود که اگر در زندگی رو به روی دشمنی قرار گرفتیم، خودمان را نبازیم؛ خونسردی خودمان را حفظ کنیم و بر او پیروز شویم؛ چه دشمنان خارجی و چه ضد انقلاب داخلی.

خیلی آرام و شمرده حرف می‌زند. روی هر کلمه‌اش هم فشار مخصوصی وارد می‌کند. حرف زدنش، آدم را یاد سخنران های مذهبی می‌اندازد. به نظر می‌رسد اهل مسجد و پای منبر نشستن باشد. می‌پرسم: « قبل از اینکه به جبهه بیایی، غیر از خواندن درس چه کار می‌کردی؟» می‌گوید: توی کلاسهای فوق‌العاده امور تربیتی شرکت می‌کردم. در یک مسابقه قرآن هم شرکت کردم و چند جلد کتاب برنده شدم. مدتی به بچه‌های سوم ابتدایی، قرآن درس می‌دادم. در گروههای سرود و تئاتر هم شرکت داشتم.

راستش، نمی‌توانم قبول کنم که بهترین‌های ما، فردا در اداره‌ها و مؤسسات، زیردست یک عده بی‌خیال و شاید بی‌تعهد بشوند. از طرفی، لحن این عزیز، آنقدر لبریز از احساس و عاطفه است که وا دارم می‌کند دیگر در این باره چیزی نگویم

- در نمایشی هم بازی کرده‌ای؟

- بله. توی یک فیلم سپاه هم شرکت داشتم.

- اسم فیلم چه بود؟

-فیلم عابد و شیطان

ـ نقش تو در این فیلم چه بود؟

- من نقش پسر عابد را داشتم.

- این فیلم، در جایی هم به نمایش در آمده؟

- نه. هنوز فیلمبرداری‌اش تمام نشده. بعد از فرمان امام، بچه‌ها آمدند جبهه؛ ناتمام ماند. اگر خدا خواست و برگشتیم، ادامه‌اش می‌دهیم.

- ما از دوستان دیگرت، درباره کتاب و مطالعه پرسیدیم. رابطه شما با مطالعه چطور است؟

- من بیشتر مجلات و نشریات سپاه را می‌خوانم. مثلا امید انقلاب و نهال انقلاب توی کتابخانه‌های شیراز هم عضو هستم.

- بهترین کتابی که خوانده‌ای؟

- داستان راستان.

- چرا فکر می‌کنی از همه کتاب‌ها بهتر است؟

- برای اینکه راجع به مسائل اسلامی است.
رضا رهگذر

چهارمین و آخرین نفر بسیجی‌ای که در این چادر هلال‌احمر با او روبه‌رو می‌شویم، اسمش علی شفیعی است. داوطلب است و از قم اعزام شده. او هم قبلا چند بار به عنوان بسیجی، از طرف سپاه به جبهه فرستاده شده. مدتها در کردستان و قله‌های بلند و پربرف آن، با مزدوران داخلی و بعثی ها جنگیده و بعد هم به جبهه‌های دیگر رفته. حالا هم که به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شده. شفیعی حالت مخصوصی دارد. بیشتر در خود است. انگار چیزهای زیادی در درون دارد که با آنها مشغول است. کسی چه می‌داند! شاید با خاطرات دوستانش ـ همسنگرانی که مدتها مثل برادر، پشت به پشت هم با دشمن جنگیده‌اند ـ او را اینطور به خود مشغول کرده است؛ دوستانی که لحظات تلخ و شیرین بسیاری را با هم گذرانده‌اند و شاید حالا، در جبهه‌ای دیگر، پیش خدایشان باشند. اینها را از کم حرفی و نگاه مخصوص همیشگی‌اش حدس می‌زنم. مدام به دوردستها نگاه می کند؛ حتی لحظه‌ای که با تو مشغول صحبت است. انگار به دنبال چیزی می‌گردد؛ کسی را جستجو می‌کند؛ یا … شاید… کسی می‌داند! چیزی را که می‌بیند… هر چه هست، حالت خاص این نگاه، آدم را به فکر فرو می‌برد. انگار صاحب آن، توی این دنیا نیست. چیزی توی آن هست، که لرزش خفیفی ته دل آدم می‌اندازد. نمی‌دانم! شاید غم گنگی هست که انسان را به گذشته‌های دور فرو می‌برد؛ یک چیزی که بیشتر دیدنی و حس کردنی است تا گفتنی! نگاه همراهان، در یک لحظه متوجه‌ام می‌کند که مدتی به سکوت گذشته است. گویا من هم، برای لحظاتی در خود فرو رفته بوده‌ام. فراموش کرده‌ام که سؤال بعدی را مطرح کنم. اولین سؤالم بعد از پرسیدن اسم و اینجور چیزها، این است:

ـ کلاس چندمی؟

- دوم نظری رشته ریاضی بودم ول کردم.

- چرا؟

مثل اینکه از این سؤالم قدری دلخور می‌شود. طوری نگاهم می‌کند که انگار می‌گوید: تو کجایی؟! و بعد، مفصل توضیح می‌دهد. خلاصه کلامش این است که: وقتی دشمن توی خاک ماست، وقتی ضد انقلاب می‌خواهد کشور ما را تکه تکه کند، وقتی عزیز‌ترین دوستان من جلوی چشمم به خون می‌غلتند، چطور می‌توانم فکرم را روی درس متمرکز کنم و درس بخوانم. راستش، نمی‌توانم قبول کنم که بهترین‌های ما، فردا در اداره‌ها و مؤسسات، زیردست یک عده بی‌خیال و شاید بی‌تعهد بشوند. از طرفی، لحن این عزیز، آنقدر لبریز از احساس و عاطفه است که وا دارم می‌کند دیگر در این باره چیزی نگویم.

اسمش محسن بود. آتش پاره‌ای بود. آنقدر زرنگ بود که بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند محسن چیرک. حتی سیزده‌ سالش هم نبود. وقتی تفنگ دست می‌گرفت، بچه‌ها به شوخی بهش می‌گفتند محسن، تفنگ از خودت بزرگتر است. با این وجود، راستی راستی یک چریک بود

ـ از خاطراتت در جبهه برایمان بگو!

- خاطره که زیاد است؛ اما یکی از بچه‌ها هیچ وقت از یادم نمی‌رود. اسمش محسن بود. آتش پاره‌ای بود. آنقدر زرنگ بود که بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند محسن چیرک. حتی سیزده‌ سالش هم نبود. وقتی تفنگ دست می‌گرفت، بچه‌ها به شوخی بهش می‌گفتند محسن، تفنگ از خودت بزرگتر است. با این وجود، راستی راستی یک چریک بود. سال 61 بود. توی کردستان بودیم. ما در حال پدافند بودیم. هشت تا مجروح داشتیم. وسیله هم نداشتیم بفرستیمشان عقب. برف هم آمده بود و راهها بند بود. بولدوزر نیامده بود راه را پاک کند، وگرنه با بولدوزر می‌فرستادیمشان. بی‌سیم زدیم، بیست و پنج نفر از خود کردهای دهات اطراف را فرستادند. قرار شد محسن همراه آنها برود. او بود و هشت تا مجروح، که نمی‌توانستند حرکت کنند و بیست و پنج نفر، که هیچکس آنها را نمی‌شناخت. بعدا فهمیدیم که عده‌ای از آنها، از ترس گروهکها، وسط راه، بچه‌های مجروح را زمین می‌گذارند و می‌خواهند نبرند. آنها، بقیه را هم تحریک می‌کنند. خلاصه، بچه‌ها را با همان حال می‌گذارند روی زمین. محسن دو خشاب تیر داشته. اول سعی می‌کند با حرف آنها را وادارد که این کار را نکنند؛ اما اثر نمی‌کند. بعد، یک خشاب تیرهوایی شلیک می‌کند؛ باز هم اثر نمی‌کند. آن وقت یک تیر از بغل پای یکی از آنها رد می‌کند و تهدیدشان می‌کند. تا اینکه بچه‌ها را بر می‌دارند و می‌رسانند پشت.

-محسن که در این جریان طوریش نشد!

-نه! تا یک ماه بعد هم با هم بودیم. بعد او را فرستادند پایگاه حیات. پایگاه محسن اینها بالا بود و پایگاه رزگاریها آن طرف، پایین، توی دره. رزگاریها می‌کشند بالا تا پایگاه اینها را بگیرند. وقتی کار بچه‌های ما سخت می‌شود، سه تا از بچه‌ها که محسن جزوشان بوده از پایگاه می‌زنند بیرون و می‌روند جلو، تا دشمن را سرگرم کنند. بعد از مدتی درگیری، محسن تیر می‌خورد و از همان بالا می‌‌افتد توی دره روز بعد هم، جسدش را توی دره پیدا می‌کنند.

- فامیلی‌اش چه بود؟

- یادم نمی‌آید. حرف چهار سال پیش است. همه بچه‌ها محسن صدایش می‌کردند از همه کوچکتر بود. انگار برادر کوچک همه بود. کسی فامیلی‌اش را نمی‌گفت. اما می‌دانم بچه شمال بود. از منطقه سه اعزام شده بود. می‌گفت کلاس اول راهنمایی بوده.

- ما شنیده‌ایم کمتر از پانزده سال را نمی‌گذارند جبهه بیاید. آن وقت با آن سن و سال، چطور محسن توانسته بود به جبهه بیاید؟!

- با همان کلکی که خود من آمدم. من هم بار اولی که به جبهه آمدم، سنم قانونی نبود. برادر بزرگترم توی حمله والفجر مقدماتی مجروح شد. من شناسنامه‌اش را برداشتم و آمدم جهه. محسن هم با شناسنامه برادرش ـ حسین ـ به جبهه آمده بود.

ما شنیده‌ایم کمتر از پانزده سال را نمی‌گذارند جبهه بیاید. آن وقت با آن سن و سال، چطور محسن توانسته بود به جبهه بیاید؟!

- با همان کلکی که خود من آمدم. من هم بار اولی که به جبهه آمدم، سنم قانونی نبود. برادر بزرگترم توی حمله والفجر مقدماتی مجروح شد. من شناسنامه‌اش را برداشتم و آمدم جهه. محسن هم با شناسنامه برادرش ـ حسین ـ به جبهه آمده بود

مکثی؛ و بعد می‌گویم: آخرین سؤالم، همان سؤالی است که بقیه هم به آن جواب دادند. راجع به کتاب خواندن؟

- درست است. من، قبل از آمدن به جبهه، حدود هزار و هفتصد جلد کتاب توی خانه داشتم.

- بهترین کتابی که خوانده‌ای؟

- من به پیغمبر و خاندان ایشان علاقه مخصوصی دارم. بیشتر،کتاب هایی راجع به زندگی آنها می‌خوانم. می‌توانم بگویم بهترین کتابی که در این باره خوانده‌ام فاطمه، فاطمه است بود.

زیاد وقت بچه‌ها را گرفته‌ام. صداهایی که از طرف میدان‌گاه محل برگزاری جشن می‌آید، نشان می‌دهد که مراسم شروع شده. هوا، گرگ و میش است. تا یکی دو ساعت دیگر، ما هم باید پادگان را ترک کنیم. بچه‌های چادر هم وضو می‌گیرند، پوتین هایشان را می‌پوشند و راه می‌افتیم طرف محل برگزاری مراسم. در طول سفر یک هفته‌ای مان به جنوب، به قرارگاه‌های مختلفی می‌رویم: قرارگاه نجف اشرف، قرارگاه کربلا، قرارگاه ثارا…، ستاد کربلا، پادگاه امام حسین(ع)، پادگان ولی‌عصر(عج)، پادگاه نیروی دریایی بندرماهشهر… همچنین در ماهشهر، بعضی شناورهای نیروی دریایی را می‌بینیم و ساعتی را سوار بر یکی از آنها، در آبهای نیلگون خلیج فارس، گردش می‌کنیم. با افراد خونگرم و صمیمی نیروی دریایی، صحبتها می‌کنیم و اطلاعاتی راجع به دفاع آبی کشورمان به دست می‌آوریم. یک روز به زیارت مرقدهای پاک شهدای هویزه می‌رویم و بین راه از سوسنگرد و هویزه عبور می‌کنیم.هر نقطه جنوب، هر برخوردی با جنوبیها و رزمندگان برای ما خاطره انگیز است و گفتنی ها به دنبال دارد؛ اما نه شما حوصله شنیدن همه آنها را دارید و نه من وقت گفتنشان را… .

 نظر دهید »

هشت ضلعی شلمچه چگونه ساخته شد؟

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

جنگ که تمام شد، ما به عنوان تخریب چی در مناطق عملیاتی ماندیم و زندگی زلالی را پس از جنگ با شهدا آغاز کردیم.در مناطق عملیاتی هم حضور می یافتیم، از جمله در شلمچه. همه می دانند که ما بچه های رزمنده خراسان الفتی غریب با شلمچه داریم. بیشتر همرزمان ما دراین منطقه از جبهه به شهادت رسیده اند، بخصوص در عملیات های کربلای چهار و پنج. آن سالهای پس از جنگ که من در مناطق عملیاتی بودم…

پس از پایان جنگ، نخستین یادمان مناطق عملیاتی در شلمچه از سوی رزمندگان خراسان بنا شد.

حاج ماشاء ا… درباره ساخت یادمان ابتدایی شلمچه حرفهای شنیدنی دارد. او در بیان خاطراتش می گوید:

جنگ که تمام شد، ما به عنوان تخریب چی در مناطق عملیاتی ماندیم و زندگی زلالی را پس از جنگ با شهدا آغاز کردیم.در مناطق عملیاتی هم حضور می یافتیم، از جمله در شلمچه. همه می دانند که ما بچه های رزمنده خراسان الفتی غریب با شلمچه داریم. بیشتر همرزمان ما دراین منطقه از جبهه به شهادت رسیده اند، بخصوص در عملیات های کربلای چهار و پنج.

آن سالهای پس از جنگ که من در مناطق عملیاتی بودم، هر وقت به شلمچه می رفتم، به شدت محزون و دلتنگ می شدم. دیده بودم که خیلی از شهدای ما دراین سرزمین به شهادت رسیده اند، اما کسی یادمان یا مزاری برای آنها نساخته است. نقطه ای در شلمچه وجود داشت که 400 نفر از رزمنده های خراسان آنجا قتل عام شدند و تانکهای عراقی از روی جنازه های آنها رد شدند که بعدها حتی شناسایی آنها هم ممکن نبود. برخی از آن شهدا هنوز هم گمنام اند. این منطقه بین ما بچه های رزمنده به «فلکه امام رضا(ع)» معروف شده است.

من برای اینکه قتلگاه آن 400 شهید گم نشود، چند پرچم، تعدادی آجر و کلاه آهنی را که از زمان جنگ آنجا باقی مانده بود، در این نقطه به عنوان نشانی قرار دادم. یادم هست تعداد زیادی کلاه آهنی گذاشتم تا زیادی شهدای آنجا را نشان دهم. هر چند تعداد آن شهدا از این کلاه ها خیلی بیشتر بود. بدین ترتیب اولین یادمان شهدای شلمچه شکل گرفت.

نقطه ای در شلمچه وجود داشت که 400 نفر از رزمنده های خراسان آنجا قتل عام شدند و تانکهای عراقی از روی جنازه های آنها رد شدند که بعدها حتی شناسایی آنها هم ممکن نبود. برخی از آن شهدا هنوز هم گمنام اند. این منطقه بین ما بچه های رزمنده به «فلکه امام رضا(ع)» معروف شده است.

چندی بعد در نوروز سال 71 یا 72 بود که ما با تعدادی از پدران و مادران شهدا به مناطق عملیاتی رفتیم. آن موقع هنوز اردوهای راهیان نور و بازدید از مناطق عملیاتی مرسوم نبود. قرار شد ما یکی دو روزی را هم در شلمچه باشیم. شب آخری که شلمچه بودیم وبیست ساعت بعد باید آنجا را ترک می کردیم، به همراه تعدادی از پدران و مادران شهدا تصمیم گرفتیم این یادمان اولیه را گسترش دهیم و آن را بهتر و با شکوه تر بسازیم. خودمان پولی روی هم گذاشتیم و رفتیم از خرمشهر که در نزدیکی شلمچه است، گچ و آجر و مصالح لازم را خریدیم. پدر یکی از شهدا که حالا به رحمت خدا رفته، بنا بود و به ما کمک می کرد. خلاصه، با همان امکانات کم، از ساعت هشت شب تا نزدیک صبح، بنا را کامل تر و با شکوه تر با یک هشت ضلعی فلزی که روی آن قرار می گرفت، ساختیم. بخصوص هم هشت ضلعی ساختیم. چون می خواستیم نسبت و ارتباط شلمچه به عنوان قرارگاه شهدای خراسان و بسیاری دیگر از شهدا با امام رضا(ع) حفظ شود. هنگام ساخت هم آن شب رخدادهای عجیب و غریبی افتاد و حال و هوای غیر قابل توصیفی بین ما پیش آمد که بیانش بماند برای بعد.

آن شب احساس مشترک و قانون نانوشته ای در ذهن ما و خانواده شهدا به وجود آمد و آن این بود که تصور می کردیم ممکن است مقام معظم رهبری، روزی به مقتل شلمچه تشریف بیاورند و سرانجام در سال 78 ایشان به شلمچه تشریف آوردند و بی درنگ با تدبیر ایشان، ساخت یادمان کنونی شلمچه که در حقیقت می توان آن را سومین یادمان شهدای شلمچه دانست، به همت آستان قدس رضوی شروع شد. آن هنگام، ارتش، سپاه و نیروهای تفحص در شلمچه حضور داشتند و این نقطه پر از مین، هنوز حالت جنگی داشت و اتفاق نظری هم وجود نداشت که یادمان شلمچه با این وسعت و شکوه ساخته شود.

به نظر من، ساخت این یادمان اگر به نهادی جز آستان قدس واگذار می شد، مورد مخالفت قرار می گرفت.

آن زمان مشکلات و مخالفت هایی وجود داشت که اکنون قابل بیان نیست. فقط می توان گفت با تدبیر و دوراندیشی مقام معظم رهبری، ساخت این یادمان آغاز شد و نمایندگان معظم له هم در جریان ساخت آن در شلمچه حضور می یافتند. پس از چهار سال، ساخت یادمان به پایان رسید و اردوهای راهیان نور به شکل جدی آغاز شد.

آن بنای ابتدایی که ما ساخته بودیم، اکنون درنقطه مرکزی یادمان که از سطح زمین پایین تر است و اسناد و مدارک شهدا درون محفظه شیشه ای قرار گرفته، واقع شده است. آن سازه آهنی هشت ضلعی هم در محل ایستادن رهبر معظم انقلاب قرار گرفته است.

اما ساخت یادمان کنونی شلمچه را مهندس جوانی به نام «شهرام قهرمان» بر عهده داشته است که حرفها و خاطرات او از ساخت یادمان باشکوه شلمچه در طول چهار سال شنیدنی و جالب است:
شلمچه

« آن روزهایی که پیشنهاد ساخت یادمان شلمچه را به من دادند، تازه از سوئد برگشته بودم. مهندس عمران جوانی بودم که به دنبال رؤیاهای جوانی ام می گشتم. خیلی هم نازک نارنجی و اتوکشیده بودم؛ طوری که همیشه عینک آفتابی می زدم تا یک وقت گرمازده نشوم. جنگ را هم ندیده بودم. به تعبیر خودم، وقتی رسیدم که داشتند نیزه شکسته های جنگ را جمع می کردند؛ اما چه شد که من با آن روحیات در بیابان گرم وسوزان شلمچه که خودم دمای 65 درجه آن را با دماسنج ثبت کردم، چهار سال ماندم تا یادمان شهدای شلمچه ساخته شود، به نظرم به امام رضا(ع) و فرزندان شهید آن بزرگوار در شلمچه مربوط است. همین قدر بگویم که وقتی قرار بود آخرین سنگ بنای این یادمان که یک کاشی فیروزه ای باکلمه مبارک « یا فاطمه الزهرا(س)» بود گذاشته شود معمار رفت تا آن را سر در یکی از هشت ضلع یادمان نصب کند. وقتی او بالا رفت تا این کاشی را سرجایش بگذارد، من که پایین ایستاده بودم و نگاه می کردم، از خودم پرسیدم یعنی تمام شد و من باید از شلمچه برگردم؟ طاقت نیاوردم و از معمار خواهش کردم اجازه دهد من جای او این کار را انجام دهم. خودم بالا رفتم و آن کاشی فیروه ای با اسم مبارک «حضرت فاطمه (س)» را روی قلب و چشمهایم گذاشتم، زیارتش کردم، بوسیدم و این آخرین سنگ بنا را سرجایش گذاشتم؛ تا ساخت یادمان شلمچه به پایان برسد. پایین که آمدم، به شکرانه نعمتی که خدا به من داده بود، دو رکعت نماز شکر در بیابان شلمچه خواندم و گفتم: خدایا به خاطر این چهار سال، شکر! همین.

وقتی قرار بود آخرین سنگ بنای این یادمان که یک کاشی فیروزه ای باکلمه مبارک « یا فاطمه الزهرا(س)» بود گذاشته شود معمار رفت تا آن را سر در یکی از هشت ضلع یادمان نصب کند. وقتی او بالا رفت تا این کاشی را سرجایش بگذارد، من که پایین ایستاده بودم و نگاه می کردم، از خودم پرسیدم یعنی تمام شد و من باید از شلمچه برگردم؟

صادقانه اعتراف می کنم که در ساختن یادمان شلمچه، سختی ها و مرارت های بسیاری کشیدم. روزهای خیلی سختی را بدون امکانات گذراندم، اما باز هم صادقانه اعتراف می کنم که از آن مرارت ها و روزهای سخت، چیزی شیرین تر و جذاب تر و لذت بخش تر در این دنیا وجود ندارد. من در آن چهار سال خلوت های عاشقانه ای در تنهایی هایم که گاهی هیچ کس همراهم نبود، با خدا و با شهدای شلمچه داشتم. آن چهار سال، انرژی و نیرویی به من داد که در این سال هایی که از شلمچه برگشتم، با ذخیره آن چهار سال زندگی می کنم و حالا دوباره خدا را شکر می کنم که افتخار ساخت یادمان باشکوه شلمچه را نصیب و روزی ام کرد. لحظه به لحظه مرا یاری رساند تا تجربه ای بی نظیر و لذتبخش را نه فقط در کارنامه کاری ام، بلکه در زندگی ام به ثبت برسانم تا ان شاء ا… هم در این دنیا و هم در آن دنیا به آن ببالم و افتخار کنم.»

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 249
  • 250
  • 251
  • ...
  • 252
  • ...
  • 253
  • 254
  • 255
  • ...
  • 256
  • ...
  • 257
  • 258
  • 259
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • فاطمه مقيمي
  • رهگذر
  • فاطمه حیدرپور

آمار

  • امروز: 764
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس