فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

این شهید بعد از نماز ظهر تفحص شد

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

روز بود که در هوای گرم خوزستان در منطقه عملیاتی «والفجر یک» به دنبال پیکرهای شهدا بودیم اما شهیدی پیدا نکردیم، بین نماز ظهر و عصر از خداوند مدد گرفتیم و در همان لحظه پیکر شهیدی از مشهدالرضا (ع) در فاصله 5 متری محل اقامه نماز پیدا شد.

سرهنگ علیرضا غلامی از جانبازان دوران دفاع مقدس است که امروز مسئولیت اطلاعات عملیات کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح و امور یادمان شهدای گمنام کلکچال را برعهده دارد در گفت‌وگویی یکی از خاطرات کشف پیکر شهدا در منطقه عملیاتی «والفجر یک» در شمال فکه را روایت می‌کند.

پیکر شهیدی که بین نماز ظهر و عصر پیدا شد

خرداد سال 1371 در منطقه عملیاتی «والفجر یک» شمال فکه در محور عملیاتی که پیکرهای شهدای لشکر 5 نصر، 21 امام رضا(ع)، 55 هوابرد و یگان‌های متعدد در حدفاصل ارتفاع 143 و 146 در نزدیکی شیار «بجلیه» جامانده بود، تفحص را آغاز کردیم.

با توجه به گستردگی منطقه و کثرت پیکر شهدای مفقود در منطقه، نیاز داشتیم که تعداد زیادی از نیروهای تفحص استان‌های مختلف با استقرار در منطقه در جستجوی پیکرهای شهدا حضور پیدا کنند.

در گرمای شدید خرداد در خوزستان وضعیت طوری بود که یک گروه 30 تا 40 نفره روزانه 35 تا 40 قالب یخ مصرف می‌کردند. چند روز کار کردیم و 2 روز پیاپی پیکر شهیدی پیدا نشد، تا ظهر روز دوم.

نمی‌خواستیم بچه‌هایی که لشکر 27 محمدسول‌الله (ص)، 31 عاشورا، 5 نصر، 21 امام رضا (ع)، 10 سیدالشهدا (ع) آمده بودند، روحیه‌شان را از دست بدهند. بین نماز ظهر و عصر به خداوند گفتیم که با این همه سختی و مشقت ابزار را به منطقه منتقل کردیم، گروه‌های تفحص با امید پیدا کردن شهدا به اینجا آمده‌اند، پس ما را دست خالی برنگردان و یاری‌مان ده.

از جایم بلند شدم، در فاصله 5 ـ 6 متری که موکت برای خواندن نماز انداخته بودیم، رفتم، به یکی از دوستان گفتم «سرنیزه را به من بده» او گفت «وسط نماز؟!»

یکی از پاهایم مصنوعی است، موقع نماز آن را از پایم درآورده بودم، دوستان تعقیبات نماز را می‌خواندند، بین نماز ظهر و عصر از جایم بلند شدم، در فاصله 5 ـ 6 متری که موکت برای خواندن نماز انداخته بودیم، رفتم، به یکی از دوستان گفتم «سرنیزه را به من بده» او گفت «وسط نماز؟!» دوباره از او خواستم تا این کار را انجام دهد.

پس از گرفتن سرنیزه و آن را به زمین زدم، پیراهن شهیدی از زیر خاک بیرون آمد، پیکر شهید را از زیر خاک‌ها بیرون آوردیم، این شهید از نیروهای لشکر «5 نصر» بود که پس از شناسایی معلوم شد منزلشان در خیابان طلاب مشهد‌الرضا (ع) بود.

در ادامه، نماز عصر را اقامه کردیم؛ بعد از ظهر همان روز علاوه بر اینکه پیکرهای تعداد زیادی از شهدا در منطقه تفحص شد، بنده پیکر 17 شهید را پیدا کردم که یکی از پیکرها مربوط به جانشین تیپ یک امام رضا(ع) بود.

در حقیقت استمداد و عنایت خداوند تبارک و تعالی بود که پیکر شهدا را در مناطق مختلف پیدا می‌کردیم.

 نظر دهید »

این نقاشی را در تاریخ ثبت کنید!

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

هنوز هم دلم پیش ابوالفضل بود. او فقط دو سال داشت و من نباید با او این‌گونه برخورد می‌کردم. مشق‌هایم را که نوشتم، رفتم سراغ تلویزیون. تا به خودم بیایم، ابوالفضل، دفتر مشقم را پاره کرده بود…

هنوز هم دلم پیش ابوالفضل بود. او فقط دو سال داشت و من نباید با او این‌گونه برخورد می‌کردم. مشق‌هایم را که نوشتم، رفتم سراغ تلویزیون. تا به خودم بیایم، ابوالفضل، دفتر مشقم را پاره کرده بود…

زنگ نقاشی بود. مداد رنگی را که به دست می‌گرفتم، باز دلم می‌رفت پیش ابوالفضل. احساس می‌کردم دلم برایش تنگ شده است. صدای آژیر قرمز شنیده شد و به دنبالش صدای انفجار به گوش رسید.

مدرسه که تعطیل شد، دویدم به طرف خانه. می‌خواستم زودتر نقاشی‌ام را به مادر نشان دهم و با ابوالفضل بازی کنم.

محله ما را گرد و غبار گرفته بود. از سر و صداها و رفت و آمدها فهمیدم آن‌جا بمباران شده است. به خانه که رسیدم، بهت زده شدم.

فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم. رفتم جلوتر تا صورت مادر را از نزدیک ببینم. ناگهان، دستان کوچکی، نظرم را به خود جلب کرد. دستان کوچکی که مادر را محکم در آغوش گرفته بود. این همان دستانی بود که دیروز دفترم را پاره کرده بود

خانه، ویران شده بود. پدرم چقدر برای ساختن آن زحمت کشیده بود. دیدم، دو نفر دارند جنازه‌ای را با خود حمل می‌کنند. زن همسایه‌مان بود. با حیرت، جنازه را تعقیب کردم. پشت یک ماشین، چند جنازه دیگر بود. نزدیک که رفتم مادر را شناختم. هوا سرد بود و من از آن‌چه می‌دیدم بیشتر می‌لرزیدم. او آرام خوابیده بود. دویدم و فریاد زدم: مامان عزیزم! مامان نازنینم! بیدار شو، می‌خواهم نقاشی‌ام را به تو نشان بدهم. نقاشی‌ام را ببین. همه دور هم نشسته ایم. همگی شادیم، از جنگ خبری نیست…
عکس تزیینی است

فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم. رفتم جلوتر تا صورت مادر را از نزدیک ببینم. ناگهان، دستان کوچکی، نظرم را به خود جلب کرد. دستان کوچکی که مادر را محکم در آغوش گرفته بود. این همان دستانی بود که دیروز دفترم را پاره کرده بود. چشمان نیمه باز ابوالفضل،‌ به گوشه‌ای خیره مانده بود… شیرین‌زبانی‌های او آمد توی ذهنم. من مات و مبهوت می‌سوختم و اشک می‌ریختم. سرم را به آسمان بلند کردم.

بغض آسمان هم ترکید و همپای چشمانم، باریدن گرفت.

راوی: نرگس نادعلی فرزند شهیده انسیه صادقیان

 نظر دهید »

جمله تاریخی رهبری درباره شهیدمقدم

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

خواهرم فاطمه کلاس اول ابتدایی بود که نامه ای برای آقا نوشت و گفت: آقا من خیلی دوست دارم شما را از نزدیک ببینم، همیشه عکس شما را می بینم و خیلی دوستتان دارم. یک نقاشی هم برای مقام معظم رهبری کشید. پدرم نامه را به آقا داده بودند و…
پدری که نمی‌شناختمش

صحبت در مورد شخصیت چند بعدی شهید حسن طهرانی مقدم حتی برای من که دخترشان هستم سخت است. اگر بخواهیم به یک شناخت کامل از ایشان دست پیدا کنیم لازمه آن بررسی همه ابعاد وجودی شهید طهرانی مقدم است.

اما چون ما با به عنوان خانواده ایشان تنها با بعد شخصی پدرم در خانه آشنا هستیم به تبع از این منظر می توانیم راجع به شهید حسن طهرانی مقدم صحبت کنیم ولی در بحث نظامی و علمی ایشان باید از کسانی پرسید که پدرم را از این نظر می‌شناختند.

پدرم آنقدر متواضع بودند که ما تا قبل از شهادتش ایشان را به این اندازه نمی شناختیم. تا وقتی که مقام معظم رهبری راجع به شهید حسن طهرانی مقدم گفتند: ایشان «دانشمند فرزانه» بودند، ما فهمیدیم شخصیت علمی شهید حسن مقدم چه اندازه بالا بوده است.
خدا در زندگی سردار عالی‌قدر

من به عنوان فرزند ارشد ایشان، به چند مورد از ویژگی های شخصی پدرم اشاره می کنم: اول اینکه نماز اول وقت.

برای شهید حسن طهرانی مقدم نماز اول وقت از جایگاه ویژه‌‌ای برخوردار بود، به خصوص اینکه آن را به جماعت اقامه کند. شهید آموزه‌های دینی را هیچ وقت مستقیما به ما گوشزد نمی‌کرد. طوری که من هیچ وقت یادم نمی آید پدرم گفته باشد، زینب! نمازت را بخوان. وقتی خودشان عملا این کار را می‌کرد نا خودآگاه به ما هم یاد می داد که نماز باید اول وقت باشد.

این قدر این موضوع در وجود ما نهادینه شده بود که وقتی به مهمانی می‌رفتیم و می‌دیدم بعد از پخش صدای اذان هیچ کدام از اهالی خانه توجه نمی‌کنند برایم عجیب بود و می گفتم چطور می شود صدای اذان را شنید اما نماز نخواند؟! در خانه ما وقت نماز همه کارها تعطیل می‌شد.

ما برای بعضی مسائلی که پدرم در وجود ما گذاشته‌‌اند، زحمتی نکشیده‌ایم و به همین علت شاید ثواب زیادی هم برایمان ننویسند.

سومین بار در مراسم تشییع پدرم آقای خامنه‌ای را ملاقات کردم، ایشان آن روز چهره‌شان بر افروخته بود و فرمودند: من مصیبت زده شدم.
روایتی از آخرین نماز جمعه

ایشان بسیار به نماز جمعه اهمیت می داد و سعی می کرد ما را هم به رفتن تشویق کند، البته خالی از هر گونه اجبار و زور. همیشه نماز جمعه‌های ما پر از خاطرات شیرین از ایشان است. فکر می‌کنم اول ابتدایی بودم که بابا من و حسین برادرم را برد نماز، هوا خیلی گرم بود. جوب‌های آبی کنار‌مان بود که پدرم با ما در آن آب بازی می‌کرد تا وقت نماز به ما به خاطر گرما سخت نگذرد.

همیشه در برگشتن از نماز جمعه هر چه می‌خواستیم برایمان می‌خرید، طوری که ما همیشه منتظر بودیم جمعه شود و برویم نماز.

در سخت‌ترین شرایط هم پدرم نماز جمعه‌شان ترک نمی‌شد. حتی در جمعه قبل از انفجار هم برای تفریح رفته بودیم بیرون، شهید مقدم گفت: من بروم نماز جمعه، به شوخی گفتیم: بابا امروز را بی خیال شو، ما به کسی نمی‌گوییم. اما گفت: قول می‌دهم می‌روم و تا ساعت 3 برمی‌گردم. رفت و به موقع هم آمد.

اعتقادشان به نماز طوری بود که شنیدیم شهادتشان هم بعد از خواندن نماز جماعت ظهر بوده. مثل امام حسین مقتدایش که بعد از نماز به شهادت رسیدند.
شهیدمقدم
عیدی که بدون عیدی گذشت

پدرم همیشه هر عیدی که می شد به ما عیدی می‌داد. روز عید قربان هم به ایشان گفتیم عیدی ما را بده، اما هر چه اصرار کردیم بابا گفتند:

«عید غدیر عیدیتان را می‌دهم.»

این اولین دفعه‌ بود که همچین کاری کردند.

آخرین دفعه‌ای که ایشان را دیدم بعد از ظهر روز جمعه بود که رفته بودیم بیرون، ایشان ما را رساندند خانه و شهید نواب آمد دنبالشان و رفتند. موقعی که خواست برود خوب یادم هست که مفاتیح به دست رفت چون شهید مقدم عادت داشت همیشه دعای سمات را می‌خواند.

حتی وقتی پسرم طاها، را بعد از تولدش برای اولین جمعه خانه آنها آوردم پدرم گفت: طاها را بگذار امروز در کنار او با هم دعای سمات را بخوانیم. خیلی به این دعا اعتقاد داشت. واقعا با همه وجود می‌خواند، یکبار ندیدم بی‌میل و بی‌حوصله دعای سمات را بخواند. عاشقانه می خواند و به ما هم یاد می‌داد که بخوانیم.
اطیعو الله و اطیعو الرسول و الوالامر منکم

ولایت مداری یکی دیگر از ویژگی‌های شاخص شهید حسن طهرانی مقدم بود. یعنی طبق آن کلام مقام معظم رهبری که فرمودند: باید ذوب در ولایت باشید، ایشان واقعا همینطور بود.

در مسائل سیاسی سالهای اخیر، گاهی من می‌آمدم می‌گفتم فلانی اینو گفته، یا آن مقام مسئول این حرف را زده که برایم ناراحت کننده بود. پدرم همیشه تنها یک حرف می زد، می‌گفت به هیچ کس کاری نداشته باشید و به حرف کسی گوش ندهید چون آنها امروز و فردایشان مشخص نیست. فقط دنبال مقام معظم رهبری باشید، ببینید ایشان چه می گویند و پشت سر آقا حرکت کنید. به همین دلیل هم بود که هیچ کس نتوانست از ایشان استفاده سیاسی کند، چون پدرم اصلا به هیچ گروهی تکیه نداشت.

پدرم به خاطر خلق خوبش از هر طیف و گروهی دوستان صمیمی‌ای را به خود جذب کرده بود. کما اینکه شاید خیلی هایشان اعتقادات بابا را قبول نداشتند و علنی هم اعلام می کردند. اما از بس شهید طهرانی مقدم مهربان و متواضع بودند که هیچ کس را از خودشان نمی‌رنجاندند.

پدرم همیشه هر عیدی که می شد به ما عیدی می‌داد. روز عید قربان هم به ایشان گفتیم عیدی ما را بده، اما هر چه اصرار کردیم بابا گفتند: «عید غدیر عیدیتان را می‌دهم.»
سرداری که همه دوستش داشتند

کسانی در فراغ پدرم گریستند که شاید افکار پدرم را قبول نداشتند اما واقعا اینجا زار می زدند.

همه پدرم را دوست داشتند از ورزشی ها بگیر تا سوپور کوچه‌مان. از پایین ترین افراد جامعه در شهادت ایشان گریان بودند تا شخص اول کشور، مقام معظم رهبری.

معمولا نظامی ها به خاطر شرایط کاری و سختی کارشان معمولا روحیه منعطفی ندارند اما پدرم اصلا این طوری نبود. همه مشکلات و سختی های کارش را که ما بعد از شهادتشان فهمیدیدم که خیلی هم زیاد بوده پشت در خانه می گذاشت و می آمد داخل.

شهید طهرانی مقدم اول که می رسید خانه حتی لباس هایش را هنوز در نیاورده بود که می نشست با خواهر کوچکم بازی می کرد.

من چون اول محرم به دنیا آمدم پدرم همیشه می گفت اسمت را با خودت آوردی. بعد از شهادتش یکدفعه شاید کار خودشان بود که انگار یکی به من تلنگر زد که اسمت زینب است، یعنی باید زینت پدرت باشی. من همیشه اسمم را خیلی دوست داشتم چون حس می کردم اسم هر کس بی دلیل برایش انتخاب نشده و اسم خیلی روی شخصیت افراد تاثیر گذار است.
تشییع شهید مقدم
روایتی از دیدارهایمان با مقام معظم رهبری

اولین دفعه ای نبود که آقا را از نزدیک می دیدم. نخستین دفعه دیدار ایشان این گونه شد که: خواهرم فاطمه کلاس اول ابتدایی بود که نامه ای برای آقا نوشت و گفت: آقا من خیلی دوست دارم شما را از نزدیک ببینم، همیشه عکس شما را می بینم و خیلی دوستتان دارم. یک نقاشی هم برای مقام معظم رهبری کشید. پدرم نامه را به آقا داده بودند و از آنجا که مقام معظم رهبری بسیار رئوف و مهربان هستند با خواندن نامه گفته بودند این دختر را بیارید پیش من. این شد که ما خانوادگی به همراه عده ای از اقواممان رفتیم خدمت آقا.

دومین دیدار ما با رهبری در مراسم عقدم بود. پدرم همیشه می گفت یکی از دلایلی که من و مادرت خوشبخت شدیم این است که امام(ره) عقد ما را خواندند و همیشه این موضوع را جزء افتخاراتشان می دانست.

من هم خیلی اصرار داشتم خطبه عقدم را آقای خامنه‌ای بخوانند. حدود 8 ماه منتظر شدم تا بالاخره نوبتم شد و آقا من و همسرم را عقد کردند. آخر مراسم مقام معظم رهبری ما را دعا کردند و به همسرم گفتند: خدا خودت، پدرت و پدر خانمت را نگه دارد.

سومین بار در مراسم تشییع پدرم آقای خامنه‌ای را ملاقات کردم، ایشان آن روز چهره‌شان بر افروخته بود و فرمودند: من مصیبت زده شدم.

در سخت‌ترین شرایط هم پدرم نماز جمعه‌شان ترک نمی‌شد. حتی در جمعه قبل از انفجار هم برای تفریح رفته بودیم بیرون، شهید مقدم گفت: من بروم نماز جمعه، به شوخی گفتیم: بابا امروز را بی خیال شو، ما به کسی نمی‌گوییم. اما گفت: قول می‌دهم می‌روم و تا ساعت 3 برمی‌گردم. رفت و به موقع هم آمد

روز تشییع برای ما خیلی سنگین بود و اول صبح با دیدن آقا و دعایی که برای ما کردند خیلی آرام شدیم.

دفعه چهارم که مقام معظم رهبری آمدند منزل ما با همه دفعات فرق داشت. آن شب احساس می کردم هیبت و عظمت ایشان من را خیلی گرفته و در اوج عطوفت و مهربانی چند باری چشم هایش پر از اشک شد.

ایشان نسبت به پدرم حرف هایی زدند که باعث شد هر وقت بخواهم گریه کنم گریه از سر عجز نباشد چون شهید مقدم جایشان خوب است. من گریه ام به این بابت خواهد بود که همچین وجودی را از دست دادم بدون اینکه درکش کرده باشم.
پیتزاهایی که حاج حسن می خرید

آقا وقتی در پیامشان گفتند سردار عالی قدر، دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا احساس می کنم این سه محوری بود که به تمام مردم دادند که اگر می خواهید عاقبت به خیر شوید علم و همت و پشتکار داشته باشید.

واقعا یکی از مشوق های اصلی من برای درس خواندن پدرم بود. خودشان هم تحصیلاتشان مهندسی متالوژی بود. همیشه من و همسرم را تشویق به درس می خواندن می کردند.

شهید مقدم به شدت نسبت به ما ابراز احساسات می کردند. فکر می کنم دیگر هیچ کس در زندگی نتواند به اندازه ایشان به ما محبت کند.

با هر کس هم مثل خودش برخورد می کرد و به سنش نگاه می کرد. هر وقت دیر وقت می آمدند خانه برای خواهرهایم پیتزا می خریدند که از دلشان در بیاورند. می دانستند بچه‌ها این غذا را خیلی دوستدارند.

روحش شاد و یادش گرامی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 234
  • 235
  • 236
  • ...
  • 237
  • ...
  • 238
  • 239
  • 240
  • ...
  • 241
  • ...
  • 242
  • 243
  • 244
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2148
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس