فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

این نقاشی را در تاریخ ثبت کنید!

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

هنوز هم دلم پیش ابوالفضل بود. او فقط دو سال داشت و من نباید با او این‌گونه برخورد می‌کردم. مشق‌هایم را که نوشتم، رفتم سراغ تلویزیون. تا به خودم بیایم، ابوالفضل، دفتر مشقم را پاره کرده بود…

هنوز هم دلم پیش ابوالفضل بود. او فقط دو سال داشت و من نباید با او این‌گونه برخورد می‌کردم. مشق‌هایم را که نوشتم، رفتم سراغ تلویزیون. تا به خودم بیایم، ابوالفضل، دفتر مشقم را پاره کرده بود…

زنگ نقاشی بود. مداد رنگی را که به دست می‌گرفتم، باز دلم می‌رفت پیش ابوالفضل. احساس می‌کردم دلم برایش تنگ شده است. صدای آژیر قرمز شنیده شد و به دنبالش صدای انفجار به گوش رسید.

مدرسه که تعطیل شد، دویدم به طرف خانه. می‌خواستم زودتر نقاشی‌ام را به مادر نشان دهم و با ابوالفضل بازی کنم.

محله ما را گرد و غبار گرفته بود. از سر و صداها و رفت و آمدها فهمیدم آن‌جا بمباران شده است. به خانه که رسیدم، بهت زده شدم.

فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم. رفتم جلوتر تا صورت مادر را از نزدیک ببینم. ناگهان، دستان کوچکی، نظرم را به خود جلب کرد. دستان کوچکی که مادر را محکم در آغوش گرفته بود. این همان دستانی بود که دیروز دفترم را پاره کرده بود

خانه، ویران شده بود. پدرم چقدر برای ساختن آن زحمت کشیده بود. دیدم، دو نفر دارند جنازه‌ای را با خود حمل می‌کنند. زن همسایه‌مان بود. با حیرت، جنازه را تعقیب کردم. پشت یک ماشین، چند جنازه دیگر بود. نزدیک که رفتم مادر را شناختم. هوا سرد بود و من از آن‌چه می‌دیدم بیشتر می‌لرزیدم. او آرام خوابیده بود. دویدم و فریاد زدم: مامان عزیزم! مامان نازنینم! بیدار شو، می‌خواهم نقاشی‌ام را به تو نشان بدهم. نقاشی‌ام را ببین. همه دور هم نشسته ایم. همگی شادیم، از جنگ خبری نیست…
عکس تزیینی است

فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم. رفتم جلوتر تا صورت مادر را از نزدیک ببینم. ناگهان، دستان کوچکی، نظرم را به خود جلب کرد. دستان کوچکی که مادر را محکم در آغوش گرفته بود. این همان دستانی بود که دیروز دفترم را پاره کرده بود. چشمان نیمه باز ابوالفضل،‌ به گوشه‌ای خیره مانده بود… شیرین‌زبانی‌های او آمد توی ذهنم. من مات و مبهوت می‌سوختم و اشک می‌ریختم. سرم را به آسمان بلند کردم.

بغض آسمان هم ترکید و همپای چشمانم، باریدن گرفت.

راوی: نرگس نادعلی فرزند شهیده انسیه صادقیان

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطرات دفاع مقدس لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نورفشان
  • نویسنده محمدی
  • خادم المهدی

آمار

  • امروز: 322
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1460
  • 1 ماه قبل: 5028
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس