این نقاشی را در تاریخ ثبت کنید!
به نام خدا
هنوز هم دلم پیش ابوالفضل بود. او فقط دو سال داشت و من نباید با او اینگونه برخورد میکردم. مشقهایم را که نوشتم، رفتم سراغ تلویزیون. تا به خودم بیایم، ابوالفضل، دفتر مشقم را پاره کرده بود…
هنوز هم دلم پیش ابوالفضل بود. او فقط دو سال داشت و من نباید با او اینگونه برخورد میکردم. مشقهایم را که نوشتم، رفتم سراغ تلویزیون. تا به خودم بیایم، ابوالفضل، دفتر مشقم را پاره کرده بود…
زنگ نقاشی بود. مداد رنگی را که به دست میگرفتم، باز دلم میرفت پیش ابوالفضل. احساس میکردم دلم برایش تنگ شده است. صدای آژیر قرمز شنیده شد و به دنبالش صدای انفجار به گوش رسید.
مدرسه که تعطیل شد، دویدم به طرف خانه. میخواستم زودتر نقاشیام را به مادر نشان دهم و با ابوالفضل بازی کنم.
محله ما را گرد و غبار گرفته بود. از سر و صداها و رفت و آمدها فهمیدم آنجا بمباران شده است. به خانه که رسیدم، بهت زده شدم.
فریاد میزدم و اشک میریختم. رفتم جلوتر تا صورت مادر را از نزدیک ببینم. ناگهان، دستان کوچکی، نظرم را به خود جلب کرد. دستان کوچکی که مادر را محکم در آغوش گرفته بود. این همان دستانی بود که دیروز دفترم را پاره کرده بود
خانه، ویران شده بود. پدرم چقدر برای ساختن آن زحمت کشیده بود. دیدم، دو نفر دارند جنازهای را با خود حمل میکنند. زن همسایهمان بود. با حیرت، جنازه را تعقیب کردم. پشت یک ماشین، چند جنازه دیگر بود. نزدیک که رفتم مادر را شناختم. هوا سرد بود و من از آنچه میدیدم بیشتر میلرزیدم. او آرام خوابیده بود. دویدم و فریاد زدم: مامان عزیزم! مامان نازنینم! بیدار شو، میخواهم نقاشیام را به تو نشان بدهم. نقاشیام را ببین. همه دور هم نشسته ایم. همگی شادیم، از جنگ خبری نیست…
عکس تزیینی است
فریاد میزدم و اشک میریختم. رفتم جلوتر تا صورت مادر را از نزدیک ببینم. ناگهان، دستان کوچکی، نظرم را به خود جلب کرد. دستان کوچکی که مادر را محکم در آغوش گرفته بود. این همان دستانی بود که دیروز دفترم را پاره کرده بود. چشمان نیمه باز ابوالفضل، به گوشهای خیره مانده بود… شیرینزبانیهای او آمد توی ذهنم. من مات و مبهوت میسوختم و اشک میریختم. سرم را به آسمان بلند کردم.
بغض آسمان هم ترکید و همپای چشمانم، باریدن گرفت.
راوی: نرگس نادعلی فرزند شهیده انسیه صادقیان