فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ناگفته‌هایی از شهید قجه‌ای به روایت علی میرکیانی

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

حسین خصلت‌های خاصی داشت. اولا که ۲۴ ساعته کار می‌کرد. مثلا روی اتفاعات ملخ‌خور می‌خواستند نفت ببرن؛ حسین قجه‌ای بشکه ۲۲۰ لیتری خالی رو به جای اینکه قاطر ببره، روی دوشش می‌گذاشت، می‌برد بالای کوه. زورش هم زیاد بود.

به گزارش سایت ساجد ،از علی میرکیانی همین رو بدونین که از شاگردهای حاج احمد متوسلیانه و کسیه که از آغاز تشکیل تیپ حضرت رسول(ص) و قبل از اون در کردستان کنار حاج احمد بوده و مسئولیت‌های زیادی هم از جمله مسئولیت‌ لجستیک تیپ و فرماندهی گردان‌های سلمان و حمزه و… رو تو کارنامه‌اش داره.
نمی‌خوام بی‌جهت بزرگش کنم و یا در موردش غلو کنم، اما سال‌های پرحماسه دفاع مقدس ازش یه مرد تمام عیار ساخته و یه کارشناس درست و حسابی جنگ، حافظه خوبش و مسئولیت‌هایی که در طول اون سال‌های دوست داشتنی داشته، الان شده یه کوله‌بار تجربه و خاطره تا این بار فکه‌ای‌ها مهمون این سفر پرنعمت بشن.
ناگفته نمونه که در عملیات والفجر یک جراحت شدیدی که برداشت باعث شد همه خیال کنن شهید شده. اما بعد از یک سال سر و کله زدن با دکتر و پرستارها و اتاق عمل‌های بیمارستان دوباره به منطقه برگشت.
در حال حاضر هم بازنشسته سپاهه و کارشناسی مترجمی زبان و کارشناسی ارشد روابط بین‌الملل حاصل زحماتش بعد از سال‌های جنگه.
و از همه مهم‌تر دیدگاهش راجع به جنگ این که، مسائل اون سال‌ها باید بدون افراط و تفریط بیان بشه و بزرگ‌نمایی یا فیلتر کردن آدم‌های جنگ بدتر کار رو خراب می‌کنه و دیدگاه‌ها و تحلیل‌ها جوون امروزی رو نسبت به واقعیت‌های دفاع مقدس، وارونه و ناملموس.
آنچه که در ادامه می‌خونید، صحبت‌های سردار علی میرکیانی است با موضوعیت سردار شهید حسین قجه‌ای و درخشش او در عملیات بیت‌المقدس:

*سوال: اصلی‌ترین و معروف‌ترین سئوال، از کجا و به چه شکل با حسین قجه‌ای آشنا شدید؟

*میر کیانی: آشنایی من با حسین برمی‌گرده به زمانی که مریوان بودیم. اون زمان قرار بود یک سری پدافند ۲۳ میلیمتری بدن به سپاه مریوان. آقای حسن رستگار که ا ون موقع تو سنندج بود، پدافند ۲۳ میلیمتری رو با نفرش فرستاد و حسین شد مسئول اون. در واقع حسین توپچی بود.
جالب‌ترین قسمت تو آموزش به نیروها، تامین جاده بود. بچه‌ها این قسمت رو دوست داشتن. به خاطر اینکه درگیر می‌شدن، براشون جذابیت داشت. یه روز من و رضا چراغی وایستاده بودیم، یه بنده خدا – که بعدتر فهمیدم حسین قجه‌ایه – با قد کوتاهی اومد سمت ما و گفت: برادر می‌شه منم بیام تامین جاده؛ من توپچی‌ام. در واقع آشنایی ما از او جا شروع شد. همین قدر بگم حسین طوری درخشید که حاج احمد[متوسلیان] برای عملیات دزلی گذاشتش مسئول عملیات. حتی یادمه خود حاج امد تو ستون وایستاد و گفت حسین ستون رو هدایت کنه.

حاج احمد روحیه خاصی داشت. کسی بود که وقتی اومد غرب همه جور آدمی کنارش بود. از لر و کرد گرفته تا اصفهانی و ترک … کسی اگر چهار روز کنارش کار می‌کرد، وقتی می‌خواست ازش جدا بشه احمد اونو تو بغلش حسابی می‌گرفت و گریه می‌کرد. حسین خودش قابلیت‌های زیادی داشت. اما حاج احمد، حسین رو ساخت.

اون شب رو خوب یادمه. شبی که می‌خواستیم عملیات « دزلی» را انجام بدیم. حسین که از کنار حاج احمد رد می‌شد حاجی تو گوشش یه چیزهایی می‌گفت. حاج احمد این طوری بود با نیروهاش. و بعد هم که دزلی رو گرفتیم، حاج‌احمد، حسین رو گذاشت مسئول سپاه دزلی یا حالا منطقه دزلی و به من که او موقع مسئول لجستیک سپاه مریوان بودم گفت: علی پیش حسین بمون و در واقع رفاقت اصلی ما از اون جا شروع شد.

*سوال: تو این مدت که کنار هم بودین، حسین قجه‌ای رو چه جوری شناختید؟ از خصوصیات اخلاقی‌اش برامون بگین.

*میر کیانی:حسین خصلت‌های خاصی داشت. اولا که ۲۴ ساعته کار می‌کرد. البته این موضوع غریبی نیست. چون خیلی‌ها این طوری بودن اما حسین معذرت می‌خوام به اصطلاح خرکاری می‌کرد. مثلا روی اتفاعات ملخ‌خور می‌خواستند نفت ببرن؛ حسین قجه‌ای بشکه ۲۲۰ لیتری خالی رو به جای اینکه قاطر ببره، روی دوشش می‌گذاشت، می‌برد بالای کوه. زورش هم زیاد بود. اما کارهای خاصی می‌کرد. مثلا یه نقل قول کنم از سردار تمیزی – البته تو پرانتز بگم که ا هل نقل قول گویی نیستم و همیشه چیزی رو می‌گم که برای خودم اتفاق افتاده، اما می‌‌خوام روحیه حسی قجه‌ای براتون واضح‌تر بشه – ایشون می‌گفتن تو اصفهان ما با هم آموزش دیدیم. این جریان قبل از این که حسین بیاد منطقه، می‌گفت: آموزش که تموم شد گفتن برین سپاه شهرتون و خودتون رو معرفی کنین. با بچه‌ها اومدیم ماشین بگیریم برای زرین‌شهر. حسین دراومد گفت: من با شما نمی‌یام. شما برید. من خودم از تو ارتفاعات می‌یام. یعنی از همون اول خودش رو جدا کرد. روحیه‌ای خاص داشت البته «کشتی‌گیر» هم بود. اما یه همچین روحیه‌ای داشت.

مثلا یک خاطره دیگه این که، تو عملیات فتح‌المبین رفته بود شناسایی و ترکش خمپاره ۶۰ خورده بود پشتش. به خاطر همین برده بودنش بیمارستان. رضا چراغی اومد به من گفت: این حسین دیگه عجب جونوریه؟ گفتم: برای چی؟ گفت: رفتن ترکشش رو در بیارن. هر کاری کردن نذاشته بیهوشش کنن. یه متکا کرده توی دهنش گرفته خوابیده. همین جوری ترکش رو درآوردن.

یک خاطره جالب هم بگم از حسین. یه بار توی سپاه دزلی برامون نیرو فرستاده بودن. اون جا هم خیلی کوچیک بود، طوری که مجبور شدیم کیپ بخوابیم. حسین نصفه شب اومده بود، دیده بود من خوابیدم، خودش را کنار من جا داده بود.
خلاصه نصفه شب من دیدم یه مشت اومد تو صورتم. پا شدم دیدم حسین داره خواب می‌بینه، دستش رو گذاشتم اون‌ور و دوباره خوابیدم. تازه خوابم رفته بود که دوباره با مشت حسین از خواب پریدم. من هم نامردی نکردم، یه مشت گذاشتم توی صورتش، دیگه تا صبح جم نخورد!!!

*سوال: حسین اون زمان چند سالش بود؟

*میر کیانی:دقیق نمی‌دونم. اما هم سن و سال هم بودیم. ۲۰ یا ۲۱٫ سنش کم بود اما واقعا شناخت داشت. من همیشه اعتقادم به این که آدم هر کاری که می‌خواد، بکنه یا طرفدار هر کسی می‌خواد، باشه اما با شناخت و چشم باز.
حسین یه همچین آدمی بود. می‌دونست داره چی کار می‌کنه. چشمش باز بود. به من گفت «قبل از این که بیام کردستان، سر و صوررتم رو تیغ زدم پا شدم رفتم سنندج. یعنی پیش ضد انقلاب که اون موقع کومله و دمکرات بودند. بهشون گفتم من دانشجوی اصفهانی هستم. شنیدم سنندج شلوغ شده. اومدم اینجا می‌خوام ببینم شما حرف حسابتون چیه؟ می‌خوام توجیه بشم. معرفیم کردن به شخص دیگه‌ایی. باهاشون صحبت کردم. دیدم نخیر این‌ها اصلا آدم حسابی نیستند. کارهایی می‌کردن که با حرفاشون جور درنمی‌اومد مثلا دست تو دست خانوم‌ها با هم راه می‌رفتن. برام همه چیز مسجل شد. برگشتم اصفهان و بعد هم اعزام شدم کردستان. حسین چشمش باز بود. من این مسئله رو بارها حس کردم.

یادمه روزهای شروع عملیات فتح‌المبین، حرکت گردان‌ها در منطقه یه خورده دیر شده بود. به حاج احمد گفته بودن گردان‌ها کجان. حاج احمد هم گفته بود اون‌ها کار خودشان رو بلدن شما نگران اون‌ها نباشین.
از اون طرف من نگران بودم. به حسین قجه‌ای گفتم بیا من و تو هر کدوم یه گردان برداریم بریم. حسین قجه‌ای می‌‌دونی چی گفت؟ عین جواب حاج احمد رو به من داد. گفت علی نگران اون‌ها نباش؛ گردان‌ها کار خودشان رو بلدند. یعنی آنقدر نظراتش شبیه حاج احمد بود.

*سوال: به هر حال چون توجه اصلی ما الان به عملیات بیت‌المقدس هست، از نقش حسین قجه‌ای و حضورش در عملیات بیت‌المقدس برامون بگین.

*میر کیانی: ببینید من در شروع عملیات بیت‌المقدس یه مشکلی با حاج احمد پیدا کردم. در واقع در عملیات فتح‌المبین یه روز تو گلف نشسته بودیم و حاج احمد هم بود، بچه‌های دیگه هم بودن. حاج احمد بچه‌ها رو اونجا تقسیم کرد. خب تا قبل از اون همه با هم، عملیات می‌کردیم، اما با پیشرفت کار در واقع می‌خواستن یه نظمی به نیروها بدن. یعنی سازمان رزم سپاه شکل گرفته بود و خواسته یا ناخواسته باید هر کس نوع کار و مسئولیتش مشخص می‌شد. حاج احمد اون جا به من گفت: علی برو لجستیک. من گفتم لجستیک نمی‌رم، می‌خوام برم عملیات. گفت: برادر علی لجستیک. گفتم: نه، عملیات. حاج احمد یه اخلاق خاصی داشت. در عین مهربونی، یه دفعه جوش می‌آورد. پا شد جلوی همه، هر چی از دهنش دراومد گفت. گفت: رو حرف من حرف می‌زنی؟! غلط کردی! میری لجستیک. ما هم خیلی احترامش رو داشتیم. برگشتم بهش گفتم: باشه بابا چرا دعوا داری. بگو برو لجستیک، می‌رم!!! من هم نامردی نکردم.
قبل از شروع عملیات بیت‌المقدس وقتی همه رفته بودن مرخصی، مسئول تسلیحات تیپ رو که یه ینده خدای زنجانی بود، رفاقتی باهاش صحبت کردم و لجستیک تیپ ۲۷ حضرت رسول(ص) رو بهش تحویل دادم و برگشتم تهران؛ البته بدون اینکه حاج احمد در جریان باشه.
چند روز بعد حاج احمد در تهران منو دید و شاکی شد. گفت اینجا چی کار می‌کنی؟ گفتم من لجستیک رو تحویل دادم. یه نگاهی کرد و گفت: باشه. دیگه چیزی نگفت.
برای عملیات بیت‌المقدس که اومدیم منطقه، حاج احمد به من گفت: تو برو گردان انصار یعنی با من قهر کرد. رفتم گردان انصار پیش قهرمانی فرمانده گردان. قهرمانی من رو می‌شناخت؛ از بچه‌هایی بود که با حاج همت از پاوه اومده بودن. رفتم تو یکی از دسته‌ها. مسئول دسته هم بنده خدا یه کارگر بود و من رو نمی‌شناخت که مدام به ما می‌گفت سینه‌خیز برید، پاکلاغی برید و… خلاصه پدر مارو درآورد.
شب عملیات حاج احمد اومد برای گردان‌ها، تک تک صحبت کرد. برای گردان انصار که صحبت می‌کرد، من هم نشسته بودم صحبتش که تموم شد، منو صدا کرد. یکم باهام حرف زد. بعد بغلم کرد و گریه کرد.
گفت: این کارا چیه تو می‌کنی؟ گفتم کاری به من نداشته باش من همین جا هستم و …

ما تو عملیات بیت‌المقدس سمت کارون بودیم. حسین قجه‌ای بچه‌ها را پیاده از اهواز تا کارون آورد که بچه‌ها آماده بشن. شب عملیات کنار گردان ما گردان حمزه بود. به همه گفته بودن، نفر جلویی و عقبی خودتون رو بشناسین. من که دیدم گردان حمزه داره از کنارمون رد می‌شه، به نفر پشت سریم گفتم، ببین حواست باشه، من می‌رم تو ستون بغلی، اما جام اینجاست و رفتم توی ستون بچه‌های گردان حمزه.
صبح که شد حاج احمد من رو با بچه‌های حمزه دید و دوباره شاکی شد. بهم گفت: برگرد برو گردان انصار. خلاصه رفتیم و خودش داستان مفصل داره. تا اینکه برگشتیم عقب تا گردان بازسازی شود.
ما تو انرژی اتمی بودیم اما حسین تو خط بود. هی از حسین خبرهای ناجور می‌رسید. من دیگه کلافه شدم. رفتم پیش حاج احمد تا ازش اجازه بگیرم برم پیش حسین. می‌دونستم حاج احمد از دستم ناراحته. با یه حالت مظلومانه رفتم بهش گفتم. بذار برم پیش حسین. یه کم نگاه نگاه کرد. گفت: می‌ری، سریع بر می‌گردی. شب نمی‌مونی اونجا. گفتم: باشه فقط چند تا از رفقام هم هستن، بذار اونها هم با من بیان. گفت: برید سریع برگردید.

این قضیه که دارم می‌گم، بر می‌گرده به شش روزه بعد از رسیدن به جاده اهواز ـ خرمشهر؛ یعنی مرحله اول بیت‌المقدس نزدیک غروب بود که رسیدیم پیش حسین یه کم احوال‌پرسی کردیم. حسین گفت: همین جا بشینید. من برم الوار بیارم. بر می‌گردم، صداتون می‌کنم، با هم بریم جلو. احتمالا می‌خواست الوارها رو برای سنگر استفاده کنه.
هوا گرگ و میش شده بود، دیگه موقع نماز بود. حسین اومد من رو صدا کرد. من به رفیقام گفتم: شما بنشینید، من می‌رم، بر می‌گردم. همون جا بود که حسین خیلی نالید. گفت: می‌بینی چه اوضاعیه؟ فقط من موندم و یه معاون دسته ،هیچ نیرویی نیومده. اوضاع خیلی وخیم شده بود. از بس حسین آرپی جی زده بود، گوشش پر از خون بود. همین جور می‌رفتیم جلو تا جایی که بچه‌ها دو تا خاکریز عصایی زده بودند، تا عراقیا نیان دورشون بزنند.

دیگه اونجا کسی نبود. فقط یه سنگر بود. رفتیم بالای دژ حسین گفت: بیا اینجا ببین چه حالی داره. اوضاع این طوری بود که بچه‌های ما بلند می‌شدن یا زهرا(س) می‌گفتن، تیراندازی می‌کردن؛ بعد عراقی‌ها شروع می‌کردن. وقتی عراقیا تیراندازی می‌کردن ما سینه‌خیز می‌رفتیم. تمام این اتفاقات چند ثانیه به چند ثانیه تکرار می‌شد. زمانی هم که بچه‌های ما تیراندازی می‌کردن، من و حسین دولا دولا دژ را جلو می‌رفتیم. تو یکی از همین تیراندازی‌ها و سینه‌خیز رفتن‌ها، حسین تیر خورد و درجا شهید شد.
هوا تاریک بود و من درست نمی‌دیدم حسین کجاش تیر خورده. صداش کردم. گفتم: حسین؟ جواب نداد. دست زدم بهش دیدم غرق خونه فکر کنم به گردنش تیرخورده بود.

*سوال: پس این جریانات که می‌گن حسین قجه‌ای تو محاصره افتاده بود و حاج احمد تعدادی رو می‌فرسته که از محاصره نجاتشون بدن صحت نداره؟!

*میر کیانی: نخیر اصلا درست نیست اما در مورد شهادت حسین قجه‌ای یک سری مسائلی پیش اومد. او زمان مسائل سیاسی در اصفهان داغ بود. یک سری شایعه درست کردن که حسین رو خودی‌ها کشتن. اون هم نه از روی سهو، بلکه عمداً کشته شده. حتی این مسایل منجر به این شد که عده‌ای در مراسم تشییع حسین در زرین شهر دعوا کنن. طوری که حاج احمد رفت و باهاشون حرف زد و کلی نصیحتشون کرد.

*سوال: خبر شهادت حسین رو کی به حاج احمد گفت؟

*میر کیانی: ببینید شب که حسین شهید شد؛ من همون جا به بی‌سیم چیش گفتم که شهادت حسین رو اعلام نکن. چون می‌دونستم روحیه نیروها تضعیف می‌شه و هیچ کس دیگه حاضر نیست تو خط بمونه.
خودم برگشتم عقب. جایی که از رفقام جدا شده بودم. یه بنده خدایی بود ما بهش می‌گفتیم سید. بهش گفتم: سید! حسین گفت بهت بگم، بالای تپه وایستا حتی اگه مردی. اون هم قبول کرد. بعداً که فهمید اون موقع حسین شهید شده بوده به من گفت اگه می‌فهمیدم حسین شهید شده یه ثانیه هم وا نمی‌ستادم. چون فکر می‌کردم حسین خودش جلوی، دلم قرص بود.
حتی یکبار بی‌سیم چی‌اش اومد اعلام کند که برادر حسین شهید شده. من بی‌سیم رو گرفتم. پشت بی‌سیم هر چی از دهنم در اومده بهش گفتم. گفتم: برادر حسین پیش منه. چرا دروغ می‌گی؟ اینجا پشت خارکریز نشسته داره می‌گه یه دسته نیرو بفرستین جلو.

اوضاع خیلی خراب بود. درگیری شدید شده بود. عراقی‌ها یکی از خاکریزی‌های عصایی رو گرفته بودن.مجبور بودم به دروغ بگم حسین زنده است. دیگه خدا ما رو ببخشد.
بالاخره یه دسته از نیروهای ارتش اومدن جلو. بهشون گفتم همین‌طور می‌رید جلو، عصایی اول رو رد می‌کنید، عصایی دوم که رسیدید، برادر حسین اونجا منتظر شماست.
اونها هم رفتن. بعد مسئول دسته‌شون بی‌سیم زد که یکی از عصایی‌ها رو عراقی‌ها گرفتن. برادر حسین هم اینجا نیست. من هم بهشون گفتم: باشه شما همون جا درگیر بشید تا خود حسین بهتون ملحق شه. خیالم که از اونها راحت شد، با بچه‌های توپخانه صحبت کردم و خلاصه به هر کیفیتی بود اون شب خط حفظ شد.

صبح که شد، برادر احمد با رضا چراغی و یک سری نیرو، اومدن خط. حاج احمد تا من رو دید گفت: چرا برنگشتی؟ گفتم راه رو گم کرده بودم و با بلدچی تا اینجا اومدم. گفت: چی شده؟ داستان رو تعریف کردم. حسین گفت: به برادر احمد بگو، بذار یه تیر بیاد بخوره بهم تا من شهید بشم. ببینم حاج احمد برای اینجا کاری می‌کنه؟
حاج احمد تا اینو شنید، شروع کرد به گریه کردن. دیگه فردا شبش عملیات شد و بقیه داستان‌ها . البته، رضا چراغی به من گفت من می‌خواهم تکلیف قاتل حسین رو یکسره کنم بعدش هم اون منطقه رو دور زد. تقریبا ۶۰ نفر عراقی رو محاصره کرد و همه رو اون جا اعدام کرد. به من گفت: بالاخره یکی از این‌ها قاتل حسینیه. البته اینها کسانی بودند که تا لحظه آخر با ما می‌جنگیدن.

*سوال: برای حسن ختام، یه خاطره قشنگ دارین برامون از حسین قجه‌ای بگین؟

*میر کیانی: حسین برای من خیلی دوست داشتنی بود. البته روحیه حسین خاص بود با هر کسی رفیق نمی‌شد. مثلا تو سپاه مریوان یه روز دیدم حسین نشسته داره همین طوری می‌خنده. تعجب کردم. چون اهل خنده و این حرف ها نبود. بهش گفتم: چی شده حسین؟ گفت: علی! بیا اینجا یه چیز خنده‌داری بهت می‌گم، اما قول بده به کسی نگی. حداقل تا قبل از مرگ به کسی نگو. گفتم: باشه.

گفت: دیشب رفتم برای شناسایی مواضع عراقی‌ها. همینطور که جلو رفتم دیدم عراقی‌ها پراکنده مین‌گذاری کردن. رفتم چند تا از این مین‌ها رو برداشتم بردم گذاشتم تو مسیر سوله‌هاشون تا دستشویی. خودم هم رفتم یه گوشه‌ای قایم شدم و منتظر شدم یکی بیاد رد بشه.
بالاخره یکی اومد رد شد و پاش رفت رو مین و مجروح شد. غلغله شد. عراقی‌ها مونده بودن مین از کجا اومده. با هم دعوا می‌کردن. من هم هر هر می‌خندیدم. تو دلم گفتم جای علی خالیه، اگه اینجا بود با هم دیگه کلی می‌خندیدیم.
من خیلی تعجب کردم از این کار حسین. واقعا روحیه نترسی داشت. یعنی من هر خاطره‌ای بخوام ازش بگم می‌شه ازش شجاعت و نترس بودن حسین رو حس کرد. خلاصه انقدر اونجا نشسته بود تا اوضاع آروم بشه بعد هم برگشته بود اومده بود سمت خودمون.

روح ملکوتی‌اش میهمانی سفره امام حسین(ع) باد.

 نظر دهید »

تاریخ شهادتش را خودش انتخاب كرد

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهید کاظمی گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس(ع) که افتاد، اگر یاد من بودی به آقا سلام برسان و بگو، تو می‌دانی که من چه‌قدر تو را دوست دارم. من فقط از تو یک خواسته دارم؛ آن‌هم شهادت است. بگو، آقا نگذار همین‌طوری از بین بروم. بعد گفت: این را هم به آقا بگو، اگر ممکن است فقط به من کمی مهلت بدهید؛ چند تا کار ناتمام دارم، تمام کنم. خودم تاریخش را اعلام می‌کنم

حاجی حواسش به همه چیز بود؛ از محتوای سخنرانی و مداحی‌ها و نماز جماعت‌های ظهر عاشورا و تاسوعا گرفته، تا گذاشتن چند نفر مأمور جهت جفت کردن کفش‌های عزاداران وگرفتن اسفند دم در و دقت در توزیع صبحانه و غذای ظهر عاشورا و تاسوعا که به بهترین شكل انجام شوند.

برگزاری هیأت و مراسم عزاداری در دهه اول محرم، برایش از اهم واجبات به شمار می‌آمد و سنگ تمام می‌گذاشت، اماکیفیت اجرای آن برایش خیلی مهم‌تر بود. طوری‌که می‌توان از هیأت عاشقان ثارالله(ع)، لشکر «8 نجف اشرف»، به‌عنوان یک الگوی نمونه عزاداری نام برد.

از چند وقت پیش بزرگ‌ترها و معتمیدن خود را در لشکر خبر می‌کرد؛ چند تا بسیجی و یکی، دو تا پیرغلام امام حسین(ع). بعد هم تقسیم کار می‌کرد. «حاج حسین، حاج عباس، سید ناصر، حاج فاضل، حاج رضا، حاج غلام‌علی، حاج‌آقا جنتیان، برادر احمدپور» و بسیجی‌ها، هرکدام بر اساس تخصص و توانشان، مسئولیتی را برعهده می‌گرفتند. آن‌ها هم حاجی را خوب می‌شناختند؛ باوجود اخلاص و صبر، اما جدی، منظم و ریزبین.

اول کار تذکرات را می‌داد، سخنران و تک‌تک موضوعات و مطالب قابل بحث برایش خیلی مهم بود و می‌گفت: انقلاب ما برگرفته از قیام امام حسین(ع) و همین مراسم‌ها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس باید محتوای این مراسم‌ها قوی باشد.

احترام به عزاداران از بزرگ‌ترها گرفته تا اطفال و حتی همسایگان مسیحی نیز از توصیه‌های ویژه‌اش بود. حتی نگران سربازها هم بود. به تداخل نداشتن برنامه‌ها با ساعات کاری و تعطیل نشدن امور اداری لشکر هم تأکید می‌کرد. مهم‌تر از همه، برگزاری نماز جماعت ظهر تاسوعا و عاشورای هیأت‌ها در تکیه و خیابان‌های اطراف بود.

معمولا خودش دم در می‌ایستاد و همه چیز را بادقت کنترل می‌کرد، البته مدیریتش هم این‌گونه بود و همه می‌دانستند کارشان را باید به بهترین شكل انجام دهند. دیگر نیازی به تذکر مجدد نبود و کم‌تر به او مراجعه می‌شد.

یاد گریه‌هایش بخیر. همیشه شانه‌هایش چنان می‌لرزید که آدم به یاد گریه‌های حضرت امام(ره) می‌افتاد. مثل یک مادر فرزند ازدست‌داده، یازهرا(س) یازهرا(س) می‌گفت. حاجی ارادت ویژه‌ای به بی‌بی داشت. در نمازها هم این‌گونه بود. دیگر سردار کاظمی نبود.

هواسش به توزیع صبحانه هر روز و غذای روزهای تاسوعا و عاشورا بود. شاید او هم مثل من خاطرات خوبی در کودکی از توزیع غذای امام حسین(ع) نداشت. یادم نمی‌رود با این‌كه بسیار دوست داشتم، به‌دلیل برخورد بد بعضی از بزرگ‌ترها، خجالت می‌کشیدم از غذای امام حسین(ع) بخورم. اما در این مجلس این‌گونه نبود، حاجی مثل پدر، مراقب همه بود؛ به‌ویژه کوچک‌ترها.

در ستاد لشكر 8 نجف اشرف هر سال دهه‌ی محرم مراسم داشتند. چند تا از همسایه‌ها مسیحی بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجی دو، سه نفر از مسئولان لشکر را می‌فرستاد تا با احترام از همه‌ی همسایه‌ها اجازه برگزاری مراسم را بگیرند. می‌گفت سروصدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی ممكن است باعث آزار همسایه‌ها شود. آن‌ها حق همسایگی گردن ما را دارند. باید با رضایت کامل آن‌ها باشد

همه می‌نشستند و خادمان غذا را پخش می‌کردند. خودش هم این دو روز با پای برهنه و لباس‌های خاکی، این طرف و آن طرف می‌دوید و نظارت می‌کرد. او خادم واقعی آقا بود.

این دو روز، هیأت‌های مذهبی از سراسر اصفهان در خیمه‌ی عزاداری حضرت امام حسین(ع) در لشکر 8 نجف اشرف شرکت می‌کردند و به نوبت و نظم خاص عزاداری می‌کردند. حاجی می‌گفت: ما سپاهی‌ها ورزمنده‌ها باید با برگزاری این مراسم‌ها، ضمن انتقال پیام این حماسه، زیبایی‌ها را نشان بدهیم و آفت‌هایی که گاهی در این‌گونه مراسم‌ها هست را از بین ببریم. باید تمام امکانات در هرچه بهتر و باشکوه برگزار شدن این مراسم به‌کار گرفته شود.»

و این بود که یک سال نشده، هیأت در کل استان مطرح شد و سال‌های بعد جمعیت بیش‌تری شرکت ‌کردند. حاجی همین رویه را نیز در نیروی هوایی ادامه داد و حسینیه‌ی حضرت فاطمه زهرا(س) كه در کنار 5 شهید گمنام است، یادگاری است از آن مرد بزرگ.

• در ستاد لشكر 8 نجف اشرف هر سال دهه‌ی محرم مراسم داشتند. چند تا از همسایه‌ها مسیحی بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجی دو، سه نفر از مسئولان لشکر را می‌فرستاد تا با احترام از همه‌ی همسایه‌ها اجازه برگزاری مراسم را بگیرند. می‌گفت سروصدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی ممكن است باعث آزار همسایه‌ها شود. آن‌ها حق همسایگی گردن ما را دارند. باید با رضایت کامل آن‌ها باشد.

موقع توزیع غذا نیز سهم همسایه‌ها را جدا می‌کرد و می‌فرستاد در خانه‌هایشان. بعد از شام غریبان هم با تشکر و حلالیت از همسایه‌ها، مراسم تمام می‌شد.
سردار شهید، «احمد كاظمی»

•عازم كربلا بودم. روز قبل از حرکت برای خداحافظی و با شهید کاظمی تماس گرفتم. بعد از اظهار محبت برای این تماس، گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس(ع) که افتاد، اگر یاد من بودی به آقا سلام برسان و بگو، تو می‌دانی که من چه‌قدر تو را دوست دارم. من فقط از تو یک خواسته دارم؛ آن‌هم شهادت است. بگو، آقا نگذار همین‌طوری از بین بروم.

بعد گفت: این را هم به آقا بگو، اگر ممکن است فقط به من کمی مهلت بدهید؛ چند تا کار ناتمام دارم، تمام کنم. خودم تاریخش را اعلام می‌کنم.

• با این‌كه می‌دانستم آدم جدی و سخت‌گیری است، کلی متن گزارشِ فعالیت آماده کرده بودم تا پیش از دادن نامه درخواست، بگویم. وقتی وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهی را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسی کار دارم، گفتند: در محوطه است.

همه با لباس نظامی کنار یک پیکان سبز رنگ ایستاده بودند و به نوبت حرف می‌زدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجی از ماشین پیاده شد. تمام قد ایستاد و با من روبوسی کرد. دستی به شانه‌ام زد و دستم را محکم فشرد. بعد با روی باز و ابهت همیشگی‌اش گفت: بفرمایید بسیجی!

همه‌ی حرف‌هایم یادم رفت. نامه را دادم. حاجی، نامه را خواند و با لبخند زیرش دستور داد و گفت: همین امروز تمام چیزهایی که خواستند را بهشان بدهید.

بعدا فهمیدم آن روز به‌شدت مریض بود و نمی‌توانست سرپا بایستد، ولی برای سرکشی از لشکر 8 به پادگان عاشورا آمده بود. صندلی ماشین را خوابانده بودند و کارها را نیمه‌خوابیده پی‌گیری می‌کرد.

• دلم می‌خواست که حتما بیاید، ولی عقلم می‌گفت، کلی کار دارد و تازه مریض هم هست. قول هم که نداد، گفته كه اگر شد می‌آیم.

به بچه‌ها نگفتم که مهمان شب چه كسی است؛ چون همان عقلم می‌گفت، بچه‌ها از تحویل گرفتن مسئولان خیرها دیده‌اند و می‌دانند کسی مثل سردار کاظمی، برای یک جمع 50 تا 100نفره، به پایگاه نخواهد آمد؛ مثل همه‌ی آدم‌های بزرگ. بااین‌حال دلم روشن بود.

با روی باز و ابهت همیشگی‌اش گفت: بفرمایید بسیجی! .همه‌ی حرف‌هایم یادم رفت. نامه را دادم. حاجی، نامه را خواند و با لبخند زیرش دستور داد و گفت: همین امروز تمام چیزهایی که خواستند را بهشان بدهید

تا آخر شب منتظر بودم. بالاخره عقلم برنده شد. سه روز بعد نامه‌ای با امضای ایشان به‌نام مسئول پایگاه و خطاب به همه‌ی اعضا آمد. در آن، بابت نیامدنش معذرت‌خواهی کرده بود. ظاهراً حالش بد شده بود و بستری هم شده بود.

عقلم گفت: من که گفتم او با همه فرق دارد.

•با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعیان تشخیص می‌داد. به کسانی که کارآیی نداشتند، مسئولیتی كوچك هم نمی‌داد، چه برسد به مسئولیت‌های حساس. گاه می‌شد یک مسئول را به خاطر بی‌لیاقتی به «آپاراتی لشكر» می‌فرستاد تا در آن‌جا پنچری بگیرد. در زمان جنگ هم چه بسیار بودند کسانی را که به خاطر بی‌لیاقتی و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوک‌زنی مهندسی» فرستاده ‌بود.

مسئولیت‌های مهم از نظر او مسئولیت‌هایی بود که با بیت‌المال سر و کار داشت. به‌شدت با تخلف‌های فرماندهان و مسئولان برخورد می‌کرد. به‌هیچ وجه اجازه نمی‌داد از بیت‌المالی که در اختیارش بود، کوچک‌ترین سوءاستفاده‌ای شود.

تشویق‌هایش هم روی دو اصل بود؛ اول حفظ بیت‌المال و نگهداری؛ دوم انجام درست وظایف محوله. آن هم بیش‌تر برای نیروهای جزء بود و سخت‌گیری‌ها و تنبیه‌ها برای مسئولان.

از تمام ریز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد می‌شد. چون خود در جنگ و در صحنه عملیات‌ها از نزدیک حضور داشت، به همه‌ی جزئیات امور اشراف داشت و زحماتی که کشیده می‌شد را به‌خوبی شناسایی می‌کرد و به آن ارج می‌نهاد. هیچ نیازی به گزارش مکتوب نداشت؛ با یک بازدید به همه‌ی جوانب کار پی می‌برد.

بازدیدهایش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصی بود؛ طوری‌که همه حضورش را حس می‌کردند و هر لحظه آماده رسیدنش بودند. حتی سرباز راننده‌اش، تنهایی هم كه بود، جرأت تخلف نداشت و همه‌ی دستورالعمل‌های او را رعایت می‌کرد؛ زیرا احتمال می‌داد که حاجی مطلع شود.

مسئولیت‌های مهم از نظر او مسئولیت‌هایی بود که با بیت‌المال سر و کار داشت. به‌شدت با تخلف‌های فرماندهان و مسئولان برخورد می‌کرد. به‌هیچ وجه اجازه نمی‌داد از بیت‌المالی که در اختیارش بود، کوچک‌ترین سوءاستفاده‌ای شود. تشویق‌هایش هم روی دو اصل بود؛ اول حفظ بیت‌المال و نگهداری؛ دوم انجام درست وظایف محوله. آن هم بیش‌تر برای نیروهای جزء بود و سخت‌گیری‌ها و تنبیه‌ها برای مسئولان.

بزرگ‌ترین تنبیه برای نیروها و مسئولان، نارضایتی حاجی و بهترین تشویق برای آن‌ها، لبخند رضایتش بود؛ اگرچه خیلی دیر از کاری ابراز رضایت می‌کرد. همه می‌دانستند در تخلف‌ها با کسی عقد برادری نبسته است و هیچ‌کس حاشیه امنی در تخلفات نداشت. در یک کلام، کسی می‌توانست در برابر او دوام بیاورد که بسیار منظم جدی و مصمم و متعهد و مطیع باشد.

تشویق، توجه و تقدیرش، لذت دنیا را داشت. همین که کسی می‌فهمید، حاجی او را زیر نظر دارد و از کارش رضایت دارد، برایش بس بود.

کسی را سراغ ندارم که مدتی زیر دست حاج احمد کاظمی بوده باشد، (حتی با چند واسطه) و به این زیردستی افتخار نکند، حتی اگر مورد تنبیه واقع شده باشد.
سردار شهید، «احمد كاظمی»

این استحکام اراده، قاطعیت و جدیتش درحالی بود که، او مجسمه‌ی خلوص و تواضع بود. خاکی بودنش انسان را به تحیر وا می‌داشت. او به‌سوی شهادت رفت، اما شخصیت او به‌سوی قشر عظیمی از جوانان آمد تا او را بشناسند و خود را به او نزدیک کنند.

• حاج احمد با همان استواری همیشگی‌اش گفت: «این‌جا همان جایی است که سه ماه پیش با عزیزانی که الآن خانواده‌هایشان با ما هستند، می‌جنگیدیم. دوستان و برادران عزیزی از ما همین جا روی همین خاک‌ها در خون خود غلطیدند و شهید شدند…»

زمزمه‌های آرام به ناله‌های بلند تبدیل شده بود. حاجی هم گریه می‌کرد، اشک‌هایش آرام‌آرام سرازیر شده بود. «ای کاش وساطت ما را هم کرده بودند، ولی ضعف ما بود یا وظیفه و تکلیف امروز. الآن ما مانده‌ایم و جنگ تمام شده است. باید حافظ این خون‌ها بود. وظیفه‌ی الآن خیلی سنگین‌تر از زمان جنگ است. دیری نمی‌گذرد که…»

جمع خانواده‌های فرماند‌هان شهید و فرمانده‌هان لشکر 8 نجف اشرف در خرمشهر بود.

• فاصله‌ی عملیات «فتح‌المبین» تا «بیت‌المقدس» کم‌تر از یک ماه بود و نیروها خسته شده بودند. از حاج احمد خواستیم نیروها پیش از آماده‌سازی و سازماندهی مجدد برای انجام عملیات، به مرخصی بروند. اصرار کم‌کم نتیجه داد و حاجی راضی شد تا نیروها به مرخصی بروند؛ به‌شرطی که او هم همراه آنان باشد. همه‌ی گردان سوار اتوبوس شدند و حاجی هم همراه‌شان بود. تا این‌که به منطقه‌ی گلف در نزدیکی اهواز رسیدیم. حاجی ابتدا نیروها را به حمام فرستاد و سپس برای هر نفر یک آلاسکا خرید و گفت: مرخصی تمام شد! برمی‌گردیم منطقه.

این فرصت چند ساعته تمام مرخصی گردان بود، در فاصله سه ماه و دو عملیات بزرگ.
فرمانده نیروی زمینی سپاه‌پاسداران انقلاب اسلامی سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی

در 2 مرداد سال 1337در شهرستان نجف آباد از توابع استان اصفهان به دنیا آمد . پس از مبارزات دوران انقلاب با حضور در کردستان از سال 1359 فعالیت خو را در جبهه ها آغاز کرد. وی از تاریخ “ھ 1/9/1359 تا “ھ 10/7/1390 فرمانده جبهه فیاضیه بود و بدنبال آن فرماندهی لشکر 14 امام‌حسین(ع) و معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه به عهده داشت .پس از پایان جنگ تحمیلی نیز بمدت 7 سال به عنوان فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) در مناطق عملیاتی باقی ماند.

رهبر معظم امقلاب در پیام خود به مناسبت شهادت سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی فرمودند: “او در طول جنگ هشت ساله کارهای بزرگی انجام داده و بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم می‌گشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است.”

از سال 1379 فرماندهی نیروی هوایی سپاه به ایشان سپرده شد که مدت بیش از پنج سال این امر ادامه داشت تا در تاریخ “ھ29/5/1384 بنا بر پیشنهاد سردار سرلشگر پاسدار دکتر صفوی فرمانده کل سپاه، سردار احمد کاظمی به فرماندهی نیروی زمینی سپاه منصوب شد.

و سرانجام سردار شهید احمد کاظمی در 19 دی ماه سال 1384 به همراه جمعی از فرماندهان سپاه در سانحه سقوط هواپیمای فالکن در نزدیکی ارومیه به شهادت رسیدند .

رهبر معظم امقلاب در پیام خود به مناسبت شهادت سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی فرمودند: “او در طول جنگ هشت ساله کارهای بزرگی انجام داده و بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم می‌گشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است.”

روحش شاد و یادش گرامی

 نظر دهید »

امشب کسی روی سنگر نخوابد

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

حتی وقتی به او گفتم که تیر مشقی نداریم. گفت: مشکلی نداره تیر جنگی بردارین. گفتم خطر داره اگه به یکی بخورده مشکل ساز می شه، در ثانی مجوز هم می خواد. گفت همین که بهت گفتم. برو همه رو آماده کن. به همه اعلام کردیم که امشب کسی روی سنگر یا بیرون سنگر نخوابد. و همه داخل سنگرهایشان باشند. یکی از نیروها بی خبر از این قضیه ، آن شب بالای سنگر خوابیده بود

مرا صدا زد و گفت: امشب باید بچه ها رو آماده کنیم و ببریم داخل میدون مین که برای اونهایی که تازه اومدن زمینه سازی کنیم. می خوام یه آموزش رزم کامل و واقعی راه بندازم. حتی وقتی به او گفتم که تیر مشقی نداریم. گفت: مشکلی نداره تیر جنگی بردارین.

گفتم خطر داره اگه به یکی بخورده مشکل ساز می شه، در ثانی مجوز هم می خواد. گفت همین که بهت گفتم. برو همه رو آماده کن.

به همه اعلام کردیم که امشب کسی روی سنگر یا بیرون سنگر نخوابد. و همه داخل سنگرهایشان باشند. یکی از نیروها بی خبر از این قضیه ، آن شب بالای سنگر خوابیده بود.

در وقت مقرر ، هر کس رفت پشت تیربار و کلاش و جایی که محل ماموریتش بود ، استقرار پیدا کرد و رزم آغاز شد.

وقتی تیر اندازی شروع شد از قضا تیری به زانوی همان کسی که بالای سنگر خوابیده بود، اصابت کرد. ما فریاد می زدیم که همه بیرون بیایند و به خط شوند او هم بالای سنگر داد وفریاد می کرد .رفتم به او گفتم: پس چرا نمیای پایین؟ گفت: نمی تونم بیام . تیر خوردم. اول فکر کردم احمد خواسته با این کارش صحنه را واقعی تر جلوه دهد و به او گفته به صورت نمایشی برود بالای سنگر، گفتم : خب حالا زیاد داد نزن ساکت باش که گفت تو رو خدا به دادم برسین من تیر خوردم.
در آن گزارش، احمد همه ی ما وقع را موبه مو شرح داده بود .حتی زمان مرخصی و بازگشت او را هم گزارش کرده بود. ما با دیدن این گزارش از طرفی خوشحال بودیم و از طرفی هم این درس را از احمد آموختیم که در هر شرایطی ، وظیفه را باید انجام داد

یکی از بچه ها رفت بالای سنگر که ببیند موضوع از چه قرار است.وقتی فهمیدیم واقعا تیر خورده ، سریع او را به آمبولانس منتقل کردیم و فرستادیم عقب با این وجود شهید اسدی دستور داد که ادامه بدهیم . ما هم آن شب رزمایش جانانه ای انجام دادیم و برگشتیم .
امشب کسی روی سنگر نخوابد

رزمایش که تمام شد همه کمی ترسیده بودیم که حالا چه کسی می خواهد جواب دهد . در همین حین احمد وارد سنگر شد و با لبخند به من گفت : آخر هم کار خودت رو کردی ها. آن شب همه این مساله رو به گردن هم می انداختیم.

سه چهار ماه بعد آن بنده خدا پایش بهبود پیدا کردو به منطقه بازگشت .شش ماه بعد از آن قضیه اعلام کردند که پاسدارهای افتخاری یا باید رسمی شوند یا تسویه کنند.

چون او هم جزو پاسدارهای افتخاری بود باید اقدام می کردو این کار راهم کرد و یکی از مسائلی که هنگام پذیرش از او پرسیده بودند همین مساله ی تیر خوردنش بود که او هم جریان را تعریف کرده بود.

از دفتر قضایی مرا خواستند و پی گیر موضوع شدند که چرا شما همان موقع گزارش نکردید ؟ من که دست و پایم را گم کرده بودم سریع با شهید اسدی تماس گرفتم و گفتم حالا چه خاکی به سرم بریزم ؟ یادته گفتی من دستور دادم نگران نباش، من همون موقع گزارش کردم. بعد از آن دفتر قضایی گشت و برگه ی گزارش را پیدا کرد.

در آن گزارش، احمد همه ی ما وقع را موبه مو شرح داده بود .حتی زمان مرخصی و بازگشت او را هم گزارش کرده بود. ما با دیدن این گزارش از طرفی خوشحال بودیم و از طرفی هم این درس را از احمد آموختیم که در هر شرایطی ، وظیفه را باید انجام داد

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 227
  • 228
  • 229
  • ...
  • 230
  • ...
  • 231
  • 232
  • 233
  • ...
  • 234
  • ...
  • 235
  • 236
  • 237
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1511
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس