ناگفتههایی از شهید قجهای به روایت علی میرکیانی
به نام خدا
حسین خصلتهای خاصی داشت. اولا که ۲۴ ساعته کار میکرد. مثلا روی اتفاعات ملخخور میخواستند نفت ببرن؛ حسین قجهای بشکه ۲۲۰ لیتری خالی رو به جای اینکه قاطر ببره، روی دوشش میگذاشت، میبرد بالای کوه. زورش هم زیاد بود.
به گزارش سایت ساجد ،از علی میرکیانی همین رو بدونین که از شاگردهای حاج احمد متوسلیانه و کسیه که از آغاز تشکیل تیپ حضرت رسول(ص) و قبل از اون در کردستان کنار حاج احمد بوده و مسئولیتهای زیادی هم از جمله مسئولیت لجستیک تیپ و فرماندهی گردانهای سلمان و حمزه و… رو تو کارنامهاش داره.
نمیخوام بیجهت بزرگش کنم و یا در موردش غلو کنم، اما سالهای پرحماسه دفاع مقدس ازش یه مرد تمام عیار ساخته و یه کارشناس درست و حسابی جنگ، حافظه خوبش و مسئولیتهایی که در طول اون سالهای دوست داشتنی داشته، الان شده یه کولهبار تجربه و خاطره تا این بار فکهایها مهمون این سفر پرنعمت بشن.
ناگفته نمونه که در عملیات والفجر یک جراحت شدیدی که برداشت باعث شد همه خیال کنن شهید شده. اما بعد از یک سال سر و کله زدن با دکتر و پرستارها و اتاق عملهای بیمارستان دوباره به منطقه برگشت.
در حال حاضر هم بازنشسته سپاهه و کارشناسی مترجمی زبان و کارشناسی ارشد روابط بینالملل حاصل زحماتش بعد از سالهای جنگه.
و از همه مهمتر دیدگاهش راجع به جنگ این که، مسائل اون سالها باید بدون افراط و تفریط بیان بشه و بزرگنمایی یا فیلتر کردن آدمهای جنگ بدتر کار رو خراب میکنه و دیدگاهها و تحلیلها جوون امروزی رو نسبت به واقعیتهای دفاع مقدس، وارونه و ناملموس.
آنچه که در ادامه میخونید، صحبتهای سردار علی میرکیانی است با موضوعیت سردار شهید حسین قجهای و درخشش او در عملیات بیتالمقدس:
*سوال: اصلیترین و معروفترین سئوال، از کجا و به چه شکل با حسین قجهای آشنا شدید؟
*میر کیانی: آشنایی من با حسین برمیگرده به زمانی که مریوان بودیم. اون زمان قرار بود یک سری پدافند ۲۳ میلیمتری بدن به سپاه مریوان. آقای حسن رستگار که ا ون موقع تو سنندج بود، پدافند ۲۳ میلیمتری رو با نفرش فرستاد و حسین شد مسئول اون. در واقع حسین توپچی بود.
جالبترین قسمت تو آموزش به نیروها، تامین جاده بود. بچهها این قسمت رو دوست داشتن. به خاطر اینکه درگیر میشدن، براشون جذابیت داشت. یه روز من و رضا چراغی وایستاده بودیم، یه بنده خدا – که بعدتر فهمیدم حسین قجهایه – با قد کوتاهی اومد سمت ما و گفت: برادر میشه منم بیام تامین جاده؛ من توپچیام. در واقع آشنایی ما از او جا شروع شد. همین قدر بگم حسین طوری درخشید که حاج احمد[متوسلیان] برای عملیات دزلی گذاشتش مسئول عملیات. حتی یادمه خود حاج امد تو ستون وایستاد و گفت حسین ستون رو هدایت کنه.
حاج احمد روحیه خاصی داشت. کسی بود که وقتی اومد غرب همه جور آدمی کنارش بود. از لر و کرد گرفته تا اصفهانی و ترک … کسی اگر چهار روز کنارش کار میکرد، وقتی میخواست ازش جدا بشه احمد اونو تو بغلش حسابی میگرفت و گریه میکرد. حسین خودش قابلیتهای زیادی داشت. اما حاج احمد، حسین رو ساخت.
اون شب رو خوب یادمه. شبی که میخواستیم عملیات « دزلی» را انجام بدیم. حسین که از کنار حاج احمد رد میشد حاجی تو گوشش یه چیزهایی میگفت. حاج احمد این طوری بود با نیروهاش. و بعد هم که دزلی رو گرفتیم، حاجاحمد، حسین رو گذاشت مسئول سپاه دزلی یا حالا منطقه دزلی و به من که او موقع مسئول لجستیک سپاه مریوان بودم گفت: علی پیش حسین بمون و در واقع رفاقت اصلی ما از اون جا شروع شد.
*سوال: تو این مدت که کنار هم بودین، حسین قجهای رو چه جوری شناختید؟ از خصوصیات اخلاقیاش برامون بگین.
*میر کیانی:حسین خصلتهای خاصی داشت. اولا که ۲۴ ساعته کار میکرد. البته این موضوع غریبی نیست. چون خیلیها این طوری بودن اما حسین معذرت میخوام به اصطلاح خرکاری میکرد. مثلا روی اتفاعات ملخخور میخواستند نفت ببرن؛ حسین قجهای بشکه ۲۲۰ لیتری خالی رو به جای اینکه قاطر ببره، روی دوشش میگذاشت، میبرد بالای کوه. زورش هم زیاد بود. اما کارهای خاصی میکرد. مثلا یه نقل قول کنم از سردار تمیزی – البته تو پرانتز بگم که ا هل نقل قول گویی نیستم و همیشه چیزی رو میگم که برای خودم اتفاق افتاده، اما میخوام روحیه حسی قجهای براتون واضحتر بشه – ایشون میگفتن تو اصفهان ما با هم آموزش دیدیم. این جریان قبل از این که حسین بیاد منطقه، میگفت: آموزش که تموم شد گفتن برین سپاه شهرتون و خودتون رو معرفی کنین. با بچهها اومدیم ماشین بگیریم برای زرینشهر. حسین دراومد گفت: من با شما نمییام. شما برید. من خودم از تو ارتفاعات مییام. یعنی از همون اول خودش رو جدا کرد. روحیهای خاص داشت البته «کشتیگیر» هم بود. اما یه همچین روحیهای داشت.
مثلا یک خاطره دیگه این که، تو عملیات فتحالمبین رفته بود شناسایی و ترکش خمپاره ۶۰ خورده بود پشتش. به خاطر همین برده بودنش بیمارستان. رضا چراغی اومد به من گفت: این حسین دیگه عجب جونوریه؟ گفتم: برای چی؟ گفت: رفتن ترکشش رو در بیارن. هر کاری کردن نذاشته بیهوشش کنن. یه متکا کرده توی دهنش گرفته خوابیده. همین جوری ترکش رو درآوردن.
یک خاطره جالب هم بگم از حسین. یه بار توی سپاه دزلی برامون نیرو فرستاده بودن. اون جا هم خیلی کوچیک بود، طوری که مجبور شدیم کیپ بخوابیم. حسین نصفه شب اومده بود، دیده بود من خوابیدم، خودش را کنار من جا داده بود.
خلاصه نصفه شب من دیدم یه مشت اومد تو صورتم. پا شدم دیدم حسین داره خواب میبینه، دستش رو گذاشتم اونور و دوباره خوابیدم. تازه خوابم رفته بود که دوباره با مشت حسین از خواب پریدم. من هم نامردی نکردم، یه مشت گذاشتم توی صورتش، دیگه تا صبح جم نخورد!!!
*سوال: حسین اون زمان چند سالش بود؟
*میر کیانی:دقیق نمیدونم. اما هم سن و سال هم بودیم. ۲۰ یا ۲۱٫ سنش کم بود اما واقعا شناخت داشت. من همیشه اعتقادم به این که آدم هر کاری که میخواد، بکنه یا طرفدار هر کسی میخواد، باشه اما با شناخت و چشم باز.
حسین یه همچین آدمی بود. میدونست داره چی کار میکنه. چشمش باز بود. به من گفت «قبل از این که بیام کردستان، سر و صوررتم رو تیغ زدم پا شدم رفتم سنندج. یعنی پیش ضد انقلاب که اون موقع کومله و دمکرات بودند. بهشون گفتم من دانشجوی اصفهانی هستم. شنیدم سنندج شلوغ شده. اومدم اینجا میخوام ببینم شما حرف حسابتون چیه؟ میخوام توجیه بشم. معرفیم کردن به شخص دیگهایی. باهاشون صحبت کردم. دیدم نخیر اینها اصلا آدم حسابی نیستند. کارهایی میکردن که با حرفاشون جور درنمیاومد مثلا دست تو دست خانومها با هم راه میرفتن. برام همه چیز مسجل شد. برگشتم اصفهان و بعد هم اعزام شدم کردستان. حسین چشمش باز بود. من این مسئله رو بارها حس کردم.
یادمه روزهای شروع عملیات فتحالمبین، حرکت گردانها در منطقه یه خورده دیر شده بود. به حاج احمد گفته بودن گردانها کجان. حاج احمد هم گفته بود اونها کار خودشان رو بلدن شما نگران اونها نباشین.
از اون طرف من نگران بودم. به حسین قجهای گفتم بیا من و تو هر کدوم یه گردان برداریم بریم. حسین قجهای میدونی چی گفت؟ عین جواب حاج احمد رو به من داد. گفت علی نگران اونها نباش؛ گردانها کار خودشان رو بلدند. یعنی آنقدر نظراتش شبیه حاج احمد بود.
*سوال: به هر حال چون توجه اصلی ما الان به عملیات بیتالمقدس هست، از نقش حسین قجهای و حضورش در عملیات بیتالمقدس برامون بگین.
*میر کیانی: ببینید من در شروع عملیات بیتالمقدس یه مشکلی با حاج احمد پیدا کردم. در واقع در عملیات فتحالمبین یه روز تو گلف نشسته بودیم و حاج احمد هم بود، بچههای دیگه هم بودن. حاج احمد بچهها رو اونجا تقسیم کرد. خب تا قبل از اون همه با هم، عملیات میکردیم، اما با پیشرفت کار در واقع میخواستن یه نظمی به نیروها بدن. یعنی سازمان رزم سپاه شکل گرفته بود و خواسته یا ناخواسته باید هر کس نوع کار و مسئولیتش مشخص میشد. حاج احمد اون جا به من گفت: علی برو لجستیک. من گفتم لجستیک نمیرم، میخوام برم عملیات. گفت: برادر علی لجستیک. گفتم: نه، عملیات. حاج احمد یه اخلاق خاصی داشت. در عین مهربونی، یه دفعه جوش میآورد. پا شد جلوی همه، هر چی از دهنش دراومد گفت. گفت: رو حرف من حرف میزنی؟! غلط کردی! میری لجستیک. ما هم خیلی احترامش رو داشتیم. برگشتم بهش گفتم: باشه بابا چرا دعوا داری. بگو برو لجستیک، میرم!!! من هم نامردی نکردم.
قبل از شروع عملیات بیتالمقدس وقتی همه رفته بودن مرخصی، مسئول تسلیحات تیپ رو که یه ینده خدای زنجانی بود، رفاقتی باهاش صحبت کردم و لجستیک تیپ ۲۷ حضرت رسول(ص) رو بهش تحویل دادم و برگشتم تهران؛ البته بدون اینکه حاج احمد در جریان باشه.
چند روز بعد حاج احمد در تهران منو دید و شاکی شد. گفت اینجا چی کار میکنی؟ گفتم من لجستیک رو تحویل دادم. یه نگاهی کرد و گفت: باشه. دیگه چیزی نگفت.
برای عملیات بیتالمقدس که اومدیم منطقه، حاج احمد به من گفت: تو برو گردان انصار یعنی با من قهر کرد. رفتم گردان انصار پیش قهرمانی فرمانده گردان. قهرمانی من رو میشناخت؛ از بچههایی بود که با حاج همت از پاوه اومده بودن. رفتم تو یکی از دستهها. مسئول دسته هم بنده خدا یه کارگر بود و من رو نمیشناخت که مدام به ما میگفت سینهخیز برید، پاکلاغی برید و… خلاصه پدر مارو درآورد.
شب عملیات حاج احمد اومد برای گردانها، تک تک صحبت کرد. برای گردان انصار که صحبت میکرد، من هم نشسته بودم صحبتش که تموم شد، منو صدا کرد. یکم باهام حرف زد. بعد بغلم کرد و گریه کرد.
گفت: این کارا چیه تو میکنی؟ گفتم کاری به من نداشته باش من همین جا هستم و …
ما تو عملیات بیتالمقدس سمت کارون بودیم. حسین قجهای بچهها را پیاده از اهواز تا کارون آورد که بچهها آماده بشن. شب عملیات کنار گردان ما گردان حمزه بود. به همه گفته بودن، نفر جلویی و عقبی خودتون رو بشناسین. من که دیدم گردان حمزه داره از کنارمون رد میشه، به نفر پشت سریم گفتم، ببین حواست باشه، من میرم تو ستون بغلی، اما جام اینجاست و رفتم توی ستون بچههای گردان حمزه.
صبح که شد حاج احمد من رو با بچههای حمزه دید و دوباره شاکی شد. بهم گفت: برگرد برو گردان انصار. خلاصه رفتیم و خودش داستان مفصل داره. تا اینکه برگشتیم عقب تا گردان بازسازی شود.
ما تو انرژی اتمی بودیم اما حسین تو خط بود. هی از حسین خبرهای ناجور میرسید. من دیگه کلافه شدم. رفتم پیش حاج احمد تا ازش اجازه بگیرم برم پیش حسین. میدونستم حاج احمد از دستم ناراحته. با یه حالت مظلومانه رفتم بهش گفتم. بذار برم پیش حسین. یه کم نگاه نگاه کرد. گفت: میری، سریع بر میگردی. شب نمیمونی اونجا. گفتم: باشه فقط چند تا از رفقام هم هستن، بذار اونها هم با من بیان. گفت: برید سریع برگردید.
این قضیه که دارم میگم، بر میگرده به شش روزه بعد از رسیدن به جاده اهواز ـ خرمشهر؛ یعنی مرحله اول بیتالمقدس نزدیک غروب بود که رسیدیم پیش حسین یه کم احوالپرسی کردیم. حسین گفت: همین جا بشینید. من برم الوار بیارم. بر میگردم، صداتون میکنم، با هم بریم جلو. احتمالا میخواست الوارها رو برای سنگر استفاده کنه.
هوا گرگ و میش شده بود، دیگه موقع نماز بود. حسین اومد من رو صدا کرد. من به رفیقام گفتم: شما بنشینید، من میرم، بر میگردم. همون جا بود که حسین خیلی نالید. گفت: میبینی چه اوضاعیه؟ فقط من موندم و یه معاون دسته ،هیچ نیرویی نیومده. اوضاع خیلی وخیم شده بود. از بس حسین آرپی جی زده بود، گوشش پر از خون بود. همین جور میرفتیم جلو تا جایی که بچهها دو تا خاکریز عصایی زده بودند، تا عراقیا نیان دورشون بزنند.
دیگه اونجا کسی نبود. فقط یه سنگر بود. رفتیم بالای دژ حسین گفت: بیا اینجا ببین چه حالی داره. اوضاع این طوری بود که بچههای ما بلند میشدن یا زهرا(س) میگفتن، تیراندازی میکردن؛ بعد عراقیها شروع میکردن. وقتی عراقیا تیراندازی میکردن ما سینهخیز میرفتیم. تمام این اتفاقات چند ثانیه به چند ثانیه تکرار میشد. زمانی هم که بچههای ما تیراندازی میکردن، من و حسین دولا دولا دژ را جلو میرفتیم. تو یکی از همین تیراندازیها و سینهخیز رفتنها، حسین تیر خورد و درجا شهید شد.
هوا تاریک بود و من درست نمیدیدم حسین کجاش تیر خورده. صداش کردم. گفتم: حسین؟ جواب نداد. دست زدم بهش دیدم غرق خونه فکر کنم به گردنش تیرخورده بود.
*سوال: پس این جریانات که میگن حسین قجهای تو محاصره افتاده بود و حاج احمد تعدادی رو میفرسته که از محاصره نجاتشون بدن صحت نداره؟!
*میر کیانی: نخیر اصلا درست نیست اما در مورد شهادت حسین قجهای یک سری مسائلی پیش اومد. او زمان مسائل سیاسی در اصفهان داغ بود. یک سری شایعه درست کردن که حسین رو خودیها کشتن. اون هم نه از روی سهو، بلکه عمداً کشته شده. حتی این مسایل منجر به این شد که عدهای در مراسم تشییع حسین در زرین شهر دعوا کنن. طوری که حاج احمد رفت و باهاشون حرف زد و کلی نصیحتشون کرد.
*سوال: خبر شهادت حسین رو کی به حاج احمد گفت؟
*میر کیانی: ببینید شب که حسین شهید شد؛ من همون جا به بیسیم چیش گفتم که شهادت حسین رو اعلام نکن. چون میدونستم روحیه نیروها تضعیف میشه و هیچ کس دیگه حاضر نیست تو خط بمونه.
خودم برگشتم عقب. جایی که از رفقام جدا شده بودم. یه بنده خدایی بود ما بهش میگفتیم سید. بهش گفتم: سید! حسین گفت بهت بگم، بالای تپه وایستا حتی اگه مردی. اون هم قبول کرد. بعداً که فهمید اون موقع حسین شهید شده بوده به من گفت اگه میفهمیدم حسین شهید شده یه ثانیه هم وا نمیستادم. چون فکر میکردم حسین خودش جلوی، دلم قرص بود.
حتی یکبار بیسیم چیاش اومد اعلام کند که برادر حسین شهید شده. من بیسیم رو گرفتم. پشت بیسیم هر چی از دهنم در اومده بهش گفتم. گفتم: برادر حسین پیش منه. چرا دروغ میگی؟ اینجا پشت خارکریز نشسته داره میگه یه دسته نیرو بفرستین جلو.
اوضاع خیلی خراب بود. درگیری شدید شده بود. عراقیها یکی از خاکریزیهای عصایی رو گرفته بودن.مجبور بودم به دروغ بگم حسین زنده است. دیگه خدا ما رو ببخشد.
بالاخره یه دسته از نیروهای ارتش اومدن جلو. بهشون گفتم همینطور میرید جلو، عصایی اول رو رد میکنید، عصایی دوم که رسیدید، برادر حسین اونجا منتظر شماست.
اونها هم رفتن. بعد مسئول دستهشون بیسیم زد که یکی از عصاییها رو عراقیها گرفتن. برادر حسین هم اینجا نیست. من هم بهشون گفتم: باشه شما همون جا درگیر بشید تا خود حسین بهتون ملحق شه. خیالم که از اونها راحت شد، با بچههای توپخانه صحبت کردم و خلاصه به هر کیفیتی بود اون شب خط حفظ شد.
صبح که شد، برادر احمد با رضا چراغی و یک سری نیرو، اومدن خط. حاج احمد تا من رو دید گفت: چرا برنگشتی؟ گفتم راه رو گم کرده بودم و با بلدچی تا اینجا اومدم. گفت: چی شده؟ داستان رو تعریف کردم. حسین گفت: به برادر احمد بگو، بذار یه تیر بیاد بخوره بهم تا من شهید بشم. ببینم حاج احمد برای اینجا کاری میکنه؟
حاج احمد تا اینو شنید، شروع کرد به گریه کردن. دیگه فردا شبش عملیات شد و بقیه داستانها . البته، رضا چراغی به من گفت من میخواهم تکلیف قاتل حسین رو یکسره کنم بعدش هم اون منطقه رو دور زد. تقریبا ۶۰ نفر عراقی رو محاصره کرد و همه رو اون جا اعدام کرد. به من گفت: بالاخره یکی از اینها قاتل حسینیه. البته اینها کسانی بودند که تا لحظه آخر با ما میجنگیدن.
*سوال: برای حسن ختام، یه خاطره قشنگ دارین برامون از حسین قجهای بگین؟
*میر کیانی: حسین برای من خیلی دوست داشتنی بود. البته روحیه حسین خاص بود با هر کسی رفیق نمیشد. مثلا تو سپاه مریوان یه روز دیدم حسین نشسته داره همین طوری میخنده. تعجب کردم. چون اهل خنده و این حرف ها نبود. بهش گفتم: چی شده حسین؟ گفت: علی! بیا اینجا یه چیز خندهداری بهت میگم، اما قول بده به کسی نگی. حداقل تا قبل از مرگ به کسی نگو. گفتم: باشه.
گفت: دیشب رفتم برای شناسایی مواضع عراقیها. همینطور که جلو رفتم دیدم عراقیها پراکنده مینگذاری کردن. رفتم چند تا از این مینها رو برداشتم بردم گذاشتم تو مسیر سولههاشون تا دستشویی. خودم هم رفتم یه گوشهای قایم شدم و منتظر شدم یکی بیاد رد بشه.
بالاخره یکی اومد رد شد و پاش رفت رو مین و مجروح شد. غلغله شد. عراقیها مونده بودن مین از کجا اومده. با هم دعوا میکردن. من هم هر هر میخندیدم. تو دلم گفتم جای علی خالیه، اگه اینجا بود با هم دیگه کلی میخندیدیم.
من خیلی تعجب کردم از این کار حسین. واقعا روحیه نترسی داشت. یعنی من هر خاطرهای بخوام ازش بگم میشه ازش شجاعت و نترس بودن حسین رو حس کرد. خلاصه انقدر اونجا نشسته بود تا اوضاع آروم بشه بعد هم برگشته بود اومده بود سمت خودمون.
روح ملکوتیاش میهمانی سفره امام حسین(ع) باد.