فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

زنبور عراقى مرا نیش زد!

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

گفتگو با جانباز هفتاد درصد، پدر شهید رضا یار احمدی اگر روزى به ملاقاتش بروید، احوال همه را مى‌پرسد. احوال پدر، مادر و فامیل! با گشاده‌رویى حرف مى‌زند و تو هیچ حس نمى‌کنى که ۸۵ سال دارد و بیست سالى است که دلخوشى راه رفتنش شده چرخ‌هاى ویلچر … دست در جیب مى‌برد و عکس ۳×۴ سیاه و سفیدى را روبرویم مى‌گیرد؛ جوانى که به خودش شباهت دارد. مى‌خندد و با لحنى گیرا مى‌گوید:‌ “این رضاى من است". تازه متوجه مى‌شوم؛ او شهیدى دارد که هرازگاه ناگفته‌هاى دلش را با عکسش باز مى‌گوید.
برایم از او مى‌گوید
وقتى شاه خائن به امام خمینی(ره) گفت:‌ “به سربازانت بگوکه در برابر ما بایستند.”
امام خمینی(ره) فرمودند: سربازان ما یا در بطن مادر هستند و یا در گهواره.”
آن زمان، رضاى من شش ماهه بود. با شنیدن حرف ایشان رو به همسرم کردم و گفتم: “اگر آقا تبعیدش به پایان برسد و به وطن باز گردد واگر رضا راه امام را ادامه داد؛ ایمانم به ایشان محکم‌تر مى‌شود.
سال‌ها در کارخانه کانادا نمایندگى توزیع نوشابه داشتم. پسرم (رضا) هجده ساله شده بود. یکى از شب‌ها که به خانه بازگشتم متوجه شدم رضا نیامده! نیمه‌هاى شب با صداى در خانه به خود آمدم. وقتى در را باز کردم، با کیفى در دست روبرویم ایستاده بود. مرا کنار کشید و آرام گفت: “پدر، مواظب باش که همسایه‌هاى اطرافمان ساواکى هستند … سر و صدایى راه نینداز و …” سپس به خانه آمد و کیف را در برابرمان گشود.
داخل کیف پر بود از اعلامیه‌ها و عکس‌هاى امام خمینی(ره.) خندید و به من گفت: در مسجد امام محمد باقر مشغول هستم و قرار است فردا شب تمامى اعلامیه‌ها را روى در و دیوار بچسبانیم …”
آن شب، قلبم عجیب لرزید و به یاد حرف امام خمینی(ره) افتادم.
چه شد که رضا به جبهه رفت؟
دیپلم گرفته بود و مى‌خواست در کنکور شرکت کند؛ اما یک روز به من گفت: “چون امام دستور داده جبهه‌ها را پر کنید، مى‌روم سه ماه در منطقه مى‌مانم و وقتى برگشتم کنکور مى‌دهم.”
چه جوابى مى‌توانستم بدهم جز اینکه “جهاد در راه خداست؛ پس برو …”
فرداى آن روز از سوى بسیج مسجد امام محمدباقر علیه‌السلام به ایلام اعزام شد.
چه کسى خبر شهادتش را برایتان آورد؟
یکى از شب‌هاى سال ۱۳۵۹ خواب دیدم که دو کبوتر از آسمان پایین آمدند. اولى بر شانه راست و دیگرى برشانه چپم نشست. دست بلند کردم تا بگیرمشان که ناگهان پرواز کردند. چند روز گذشت؛ هنگام ظهر بود که براى اقامه نماز وضو گرفتم. زنگ در خانه به صدا در آمد. وقتى در را باز کردم همرزم رضا در مقابلم ایستاده بود. آن روز خوابم تعبیر گشت و دانستم که پروردگار امانت خویش را بازستانده است.
با وجود اینکه یکبار در سال ۶۱ به منطقه اعزام شده بودید، چگونه دوباره تصمیم به رفتن گرفتید؟
چند سالى از شهادت گذشت. یک شب رضا همراه دو سید به اتاقم وارد شدند. گویى اتاق پسرم روشن شد و عطرى دل‌انگیز فضا را پر کرد. از بستر خواب بلند شدم و نشستم. یکى از بزرگواران سمت راست و دیگرى سمت چپ من نشستند و رضا نیز روبرویم نشست. به او گفتم:‌ “این بزرگواران را معرفى کن.”
در جوابم سرى تکان داد و گفت: “اجازه ندارم.” ادامه داد: “تنها آمده‌ام از شما خواهشى داشته باشم …” گویى در تمام مدت خواب صدایش در فکرم طنین‌انداز شده بود‌؛ “سپاهى به نام حضرت محمد(ص) براى عملیات کربلاى ۵، به سمت شلمچه در حال حرکت است. دوست دارم که شما سنگرم را پر کنید. در این راه یا مجروح مى‌شوید و یا شهید …” حتى ساعت مجروح شدنم را نیز بیان کرد و آن‌گاه دست به آسمان بلند کرد و من درخششى عجیب را در آسمان دیدم و از خواب پریدم.
فرداى‌ آن شب موضوع خوابم را براى یکى از همکاران تعریف کردم. ایشان گفت:‌ شما یک بار در جبهه حضور داشتید. در ضمن پدر شهید هم هستید و وظیفه‌تان را انجام دادید.” حرفش به اینجا که رسید گفتم: ‌"هراسم از این است که نروم و اتفاقى برایم بیفتد.” پس از گذشت یک هفته اعلام شد که هر کارخانه‌ باید براى سپاه محمد(ص) که عازم عملیات کربلاى ۵ هستند نیرو فراهم کند و من نیز اعزام شدم.
شاهد امدادهاى غیبى در منطقه بودید؟
اگر عنایت خدا و ائمه اطهار(ع) در منطقه نبود نمى‌توانستیم در مقابل دشمن تا به دندان مسلح مقابله کنیم. امام خمینی(ره) بارها در سخنانشان فرمودند دست خدا یارى دهنده پیروزى رزمندگان است و با قدرت خداوند و ائمه اطهار(ع) پیشروى مى‌کنند. مغرور به خود نشوید که اگر مغرور شوید شکست مى‌خورید.
چه سالى مجروح شدید؟
سال ۱۳۶۵ در سن ۶۵ سالگی، در عملیات کربلاى ۵ و راس همان ساعتى که رضا در خواب گفته بود، مجروح شدم. (مى‌خندد) خداوند روحیه‌اى عجیب به من داده بود؛ وقتى ترکش به نخاعم اصابت کرد رو به همرزمم گفتم: “زنبور عراقى مرا نیش زد.”
بیست سال از آن زمان مى‌گذرد. اما حتى در دلم نیز احساس نگرانى نکردم. ساعتى که بند پوتین‌هایم را بستم با خود گفتم که تنها و تنها براى رضاى خدا، براى دین و آب و خاکم در این راه گام مى‌گذارم و پاى جانبازی، اسارت و شهادتش هم ایستاد‌ه‌ام.
و کلام آخر شما …
براى خواهران، رعایت حجاب و مودت بین خانواده و فامیل و تربیت صحیح فرزند؛ و براى برادران داشتن تقواى خداوندى و تهیه معاش زندگى از راه حلال، آرزو مى‌کنم.
و در آخر اینکه اگر انسان (چه زن و چه مرد) در زندگى از خود گذشتگى داشته باشد، هیچ‌گاه در برابر خدا و خلق خدا شرمنده نمى‌شود و هیچ‌گاه شکست نمى‌خورد.

گفتگو از: مریم عرفانیان
روزنامه رسالت

 نظر دهید »

دردهاى شیرین عاشقی

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

گفتگو با جانباز ۷۰ درصد على میرزایی خودتان را معرفى کنید و بفرمایید جانباز چند درصد هستید؟ على میرزایى هستم، ۳۸ سال دارم. در سن ۱۶ سالگى به مقام جانبازى نایل آمدم و در حال حاضر جانباز ۷۰درصد مى‌باشم. از انگیزه‌تان براى حضور در جبهه بگویید. مملکت مورد هجوم افراد بیگانه و دولت‌هاى غربى بخصوص آمریکا که دشمن قسم‌خورده ماست قرار گرفته بود و ما بر خود واجب مى‌دانستیم که از مملکت خودمان دفاع کنیم. موقع رفتن به جبهه چند ساله بودید و از چه طریقى اقدام کردید؟
شانزده ساله بودم و از طریق بسیج ثبت نام کردم و مدت ۳۵ روز در مرکز آموزش ۰۵ کرمان دوره آموزشى را گذراندم و به جبهه اعزام شدم.
خانواده‌تان مخالفت نکردند، با توجه به اینکه شما سن کمى داشتید؟
خانواده من دید وسیعى نسبت به مسئله جنگ داشتند و بر خود وظیفه مى‌دانستند. اما موقعى که من مى‌خواستم به جبهه بروم مادرم گفت: تو براى رفتن به جبهه خیلى کوچک هستی.
چه مدت در جبهه خدمت کردید و از نحوه جانبازى‌تان برایمان بگویید.
اولین بار که من به جبهه رفتم ۱۶ سال داشتم و مدت شش ماه و بیست روز در جبهه بودم. در اعزام دوم روزهاى آخر ماموریت (تاریخ ۶۰/۱۲/۱۴) به همراه چند تن از رزمندگان در منطقه عمومى کرخه محور شهید مجید سهرابى براى تهیه مهمات به طرف زاغه مهمات مى‌رفتیم که در راه بازگشت، نرسیده به خاکریز دوم مورد اصابت خمپاره‌هاى دشمن قرار گرفتم و از ناحیه پا آسیب دیدم که منجر به قطع هر دو پایم گردید.
در چه عملیات‌هایى شرکت کردید؟
در عملیات طریق‌القدس (آزادسازى بستان) که در آذر سال ۱۳۶۰ انجام گرفت.
از حال و هواى جبهه برایمان بگویید.
حال و هواى جبهه بسیار معنوى بود و رزمندگان عاشقانه اوقات بیکارى‌شان را با خواندن دعاى توسل، دعاى کمیل و ادعیه مختلف مى‌گذراندند. در نیمه‌هاى شب هرکسى جاى خلوتى پیدا مى‌کرد و نماز شب مى‌خواند و با خداى خود راز و نیاز مى‌کرد و در مجموع افرادى که در اطراف ما بودند از معنویتى خاص برخوردار بودند.
دیگر چه کارهایى انجام مى‌دادید؟
خاطراتمان را مى‌نوشتیم. اتفاقاتى را که برایمان پیش مى‌آمد به صورت خاطره مى‌نوشتیم و با نامه براى خانواده‌هایمان ارسال مى‌کردیم.
یک خاطره شیرین!
یک روز به اتفاق رزمندگان وارد محور عملیاتى کرخه شده بودیم. شب اول که پست من تمام شد، موقع برگشتن به پشت خط در بین راه خسته شدم، بارندگى شده بود و پوتین‌هایم کاملا در گل فرو مى‌رفت و هوا هم بسیار تاریک بود. براى رفع خستگى روى یک برآمدگى نشستم که به نظرم خیلى نرم مى‌آمد بعد که دقت کردم متوجه شدم که روى شکم یک جنازه عراقى نشسته‌‌ام.
یک خاطره تلخ!
یکى از همرزمانم آرپى‌جى‌زن بود. در یک پاتک از سوى عراق، ایشان دو تا آرپى‌جى به طرف دشمن پرتاب کرد و مى‌خواست آرپى‌جى سوم را پرتاب کند که از طرف دشمن مورد هدف قرار گرفت و گلوله به قلبش اصابت کرد. وقتى بالاى سرش رفتم در آخرین لحظات یاحسین گفت و آخرین زمزمه‌اش کلمه مقدس مادر بود و به شهادت رسید.
از شهدا برایمان تعریف کنید.
شهیدان را شهیدان مى‌شناسند. واقعا شهدا حالات و رفتار عجیبى داشتند و واقعا برگزیده خدا بودند و قبل از شهادت حالات خاصى داشتند. یادم مى‌آید که عزیز کشاورزى از بچه‌هاى زرند بود که نیمه‌شب بلند مى‌شد و پوتین بچه‌ها را جفت مى‌کرد تا رزمندگان وقتشان را کمتر براى پیدا کردن کفش‌هایشان صرف کنند.
در حال حاضر مشکل اصلى شما چیست؟
من با پاى مصنوعى رفت و آمد مى‌کنم و از نظر حرکتى مشکلى ندارم. ۲۲ سال است که از پاى مصنوعى استفاده مى‌کنم و در منزل هم پاى مصنوعى را در مى‌آورم و از ویلچر استفاده مى‌کنم، اما تنها تقاضایى که از بنیاد دارم این است که سقف مبلغ جانبازان ۷۰درصد را بردارند.
در حال حاضر تهاجم فرهنگى در جامعه ریشه‌دار شده است. اگر شما یکى از مسئولین فرهنگى کشور باشید چه اقدامى جهت مقابله با این تهاجم انجام مى‌دهید؟
براى مبارزه با تهاجم فرهنگى سرمایه‌گذارى شده است اما سرمایه‌گذارى تنها کافى نیست و اصلاح را باید اول از خانواده شروع کنیم و بعد اجتماع. مسئولین کشور باید بودجه‌هایى را براى این امر مهم اختصاص دهند.
شما به‌عنوان یکى از جوانان دوران جنگ چه توصیه‌اى به جوانان امروز دارید؟
جوانان زمان جنگ و جبهه درک بالایى از مسائل اطرافشان داشتند و با اقتدار وایمانى که در وجودشان بود به جبهه مى‌رفتند تا از مملکت و ناموس خود دفاع کنند. جوانان امروز باید بدانند که این دنیا، دنیاى فانى و تمام‌شدنى است و چیزى که باقى مى‌ماند خوبى است. من از همه جوانان مى‌خواهم که در راستاى فرهنگ جبهه بیشتر تحقیق کنند و راه امام و شهدا را ادامه دهند و در کارها تنها به ائمه(ع) متوسل شوند.
یک دعا!
اللهم عجل لولیک الفرج.
صحبت آخر…
آرزومندم که این انقلاب به انقلاب جهانى حضرت مهدی(عج) برسد و نابودى استکبار منجمله آمریکا را از آقا امام زمان مى‌خواهم و انشاءالله این دنیاى پر از ظلم و جور با آمدن آقا امام زمان(عج) پر از عدل و داد شود.
از همسر این جانباز عزیز مى‌خواهم که خودشان را معرفى کنند و بفرمایند چند سال است که با ایشان ازدواج کرده‌اند و ثمره این ازدواج چند فرزند است؟
فاطمه یوسف‌الهى هستم و در سال ۶۵ با ایشان ازدواج کردم و ثمره این ازدواج چهار فرزند، سه دختر و یک پسر مى‌باشد که دختر اولم امسال در دانشگاه قبول شده است و بقیه محصل هستند.
چه شد که با یک جانباز ازدواج کردید؟
برادر شهیدم با ایشان دوست بودند و با توجه به شناختى که او از ایشان داشت به بنده پیشنهاد ازدواج دادند و با اینکه جانباز ۷۰ درصد بودند با افتخار جواب مثبت دادم.
از مشکلات بگویید.
البته مشکلات زیاد است اما با توکل به خدا و عشق به ائمه(ع) سعى مى‌کنیم تحمل کنیم.
پیام شما به همسران جانبازان چیست؟
همه همسران جانبازان عزیز باید بدانند با کسانى ازدواج کرده‌اند که براى احیاى دین و امر به معروف و نهى از منکر به جبهه رفتند تا از نوامیس مردم دفاع کنند، بنابراین نباید در حق آنها کوتاهى شود.

تهیه و تنظیم: معاونت ارتباطات فرهنگى سازمان بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان

 نظر دهید »

گفت وگو با سید مدهت الحسینى هنرمند عراقى که بعد از اسارت درایران ماند(بخش اول)

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

من آزاده عراقى ام! آزاده اى است از جنس مردانى چون «حر» و خود اسارتش را اوج آزادى مى داند و تولدى دیگر. در سخن گفتن با اوست که در مى یابى چقدر برخى مردان جنگ از اصل خود دور افتاده اند، چقدر ارزش هاى پرشکوه دوران دفاع مقدس مهجور مانده و به آن بى مهرى هاى فراوان شده است. ستوان دوم وظیفه سید مدهت الحسینى که در عملیات بدر به اسارت نیروهاى ایرانى در آمده متولد ۱۳۳۴ هجرى شمسى دربغداد است و در سال ۶۳ در شرق دجله به اسارتى درآمده که به قول خودش راه آزادگى و خط پررنگ حق و باطل را به او نشان داده و باعث شده تا گویى دوباره از نو متولد شود ومرزها و خطوط فرضى و زبان وقومیت را کنار نهاد و به اسلام ناب وفادار ماند. وقتى هنگام نماز همراه با حاج ناصر قره باغى آزاده و جانباز و حاج حمید سى ستار همراه سید مدهت که از رزمندگان پرسابقه ماست جرات نمى کنیم جز مدهت را براى امامت نماز انتخاب کنیم این مساله که چقدر جامعه از ارزش هاى دفاع مقدس دور مانده بیشتر توى چشم مى زند. او در ایران ازدواج کرده و یکى از فرزندانش حافظ قرآن است و با تواضع جلوى ما مى ایستد و ما به امامت او نماز مغرب را مى خوانیم. آنچه در پى مى آید گفت وگوى ما با این آزاده عراقى است.

وضعیت عمومى و ذهنیت اغلب مردم عراق هنگام جنگ با ایران چگونه بود؟
صدام با تبلیغات گسترده رسانه اى به مردم القا کرده بود که ایران متجاوز است در حالى که رژیم بعث عراق در ابتدا وارد خاک ایران شده بود. در سیستم استبدادى صدام کسى جرات مخالفت و بیان حقیقت را نداشت. رژیم به سرعت مخالفان را اعدام مى کرد و مردم مى ترسیدند که بعثى ها خانواده شان را مورد آزار و اذیت قرار دهند. بعد از قیام مردم شیعه عراق، خود صدام در تلویزیون اعلام کرد که به فشار آمریکا وارد جنگ با ایران شده است و به متجاوز بودن خود اعتراف کرد.

چه شد که براى جنگ با ایران به جبهه آمدى؟
در ابتداى جنگ من دوران آموزش سربازى را در عراق مى گذراندم و بعد از شش ماه به زور ما را به جنگ فرستادند اما در پشت جبهه کار کنیم.

درجه شما چه بود؟
ستوان دوم وظیفه. چون در ترابرى خدمت مى کردم همیشه حداقل ۲۰ کیلومتر عقب تر از خط مقدم بودم. اما خوشبختانه در عملیات بدر، مسؤول ترابرى، ما را در نزدیکى رود دجله مستقر کرد. من مرخصى بودم، شب ساعت ۱۰ در تاریکى از روى پل مهندسى عبور کردم و به محل استقرار نیروهاى ترابرى آمدم. دو ساعتى از شروع عملیات بدر توسط ایرانى ها مى گذشت.

پس در عملیات بدر اسیر شدید؟
در این عملیات از دست رژیم بعث آزاد شدم. اول صبح تانک هاى ایرانى از آن طرف دجله به سمت ما شلیک مى کردند. ساعت ۷ صبح همرزمانم خود را تسلیم کردند و من تنها ماندم. نمى دانستم چه کار باید بکنم. تا شب صبر کردم. هنوزترس داشتم. در تاریکى شب صدایى از بیرون سنگر شنیدم و متوجه شدم افرادى در اطراف سنگر هستند. یک پسر جوان بسیجى و یک پیرمرد ،۴۰ ۵۰ ساله بودند وقتى بیرون آمدم یکى از آنها با اینکه ترسیده بود اسلحه اش را به سمت من گرفت. در همین لحظات یک پاسدار با لباس سبز که ما به آنها حرس الخمینى مى گفتیم آمد و سراسلحه او را پایین آورد و با محبت مرا در آغوش گرفت. آن لحظه تمام ذهنیتم درمورد ایرانى ها و تبلیغات صدام به کلى متزلزل شد. حدود ساعت ۱۲ شب بقیه رزمندگان ایرانى با گفتن الله اکبر، الله اکبر به سمت ما آمدند. من خیلى تعجب کردم، چون در رژیم صدام به ما گفته بودند ایرانى ها کافرند، اگر آنها وارد عراق شوند به ناموس شما تجاوز مى کنند ولى اینها الله اکبر مى گویند. وقتى ایرانى ها الله اکبر گفتند دریچه اى روبه حقیقت در مقابل چشمانم باز شد.
در میانه راه یک بالگرد عراقى به سمت ما آمد و بالاى سر ما پرواز کرد و قاعدتا از روى لباس مشخص بود که من یک افسر عراقى هستم. یک بسیجى گفت بیا در سنگر پناه بگیر. خودش هم آمد کنار من نشست. بعد بالگرد شروع به شلیک موشک به سمت ما کرد. یعنى مى خواست من بمیرم ولى اسیر نشوم.
در همان قریه جوابر بود که من عطوفت رزمندگان اسلام را دیدم و جبهه حق را از باطل تشخیص دادم.
ما را به پادگانى در اهواز بردند و مدتى در آنجا بودیم. من فکر مى کردم در اهواز حتما براى تخلیه اطلاعات به سراغمان مى آیند ولى هیچ کس براى بازجویى نیامد. من یکبار درخانقین دیده بودم که استخبارات عراق براى تخلیه اطلاعات یک ایرانى، با او چه کارکردند. من از فاصله ۵۰ مترى با چشمان خودم دید که چطور آن ایرانى را مى زدند و او خون بالا مى آورد اما در اهواز اصلا کسى براى بازجویى نیامد و فقط از ما اسم مان را پرسیدند من حدود شش ماه به همراه ۵۰ افسر وظیفه عراقى دیگر در اهواز بودم بعد ما را به پادگان تختى تهران منتقل کردند.
من به نقاشى علاقه بسیارى داشتم ولى اصلا استعداد خود را در این زمینه نیازموده و فقط در مدرسه کلاس سوم راهنمایى یک نقاشى کشیده بودم. ساعت هاى بیکارى خود را در پادگان تختى با درخواست قلم و کاغذ به نقاشى مى گذراندم. نخستین کار جدى که کردم طبق آیات قرآن یک جهنم و یک بهشت کشیدم که با رنگ آمیزى و صرف وقت کار قشنگى از آب درآمد. مسؤول فرهنگى پادگان نقاشى را از من گرفت و در تابلوى اعلانات نصب کرد. همه اسرا دور تابلو جمع شدند و این کار نظرشان را خیلى جلب کرد. کار ساده اى بود و من نشان داده بودم که اعمال نیک و بد در ترازوى قیامت چگونه انسان ها را به بهشت و جهنم سوق مى دهد. تابلو بر اسرا تاثیر بسیارى گذاشت و من تشویق شدم که کار بیشترى کنم. اسیر شده بودم و به جاى اینکه رنج و محنت بکشم تازه استعدادم کشف شده بود و مثلا دشمن من وکشورم بیشترین یارى را به من مى رساند تا تمام استعدادهایم شکوفا شود. واقعا در این که کدام طرف حق و کدام طرف باطل است کاملا اطمینان یافته بودم گویى از خوابى برخواسته و زندگى دوباره اى را آغاز کرده بودم. طبق آیات قرآن یک کبوتر کشیدم که روى آتش پرواز مى کرد و سعى کردم در آثار دیگرم که روى کاغذهاى A4 مى کشیدم معانى قرآنى رابه شکل۳ بعدى به بیننده انتقال دهم. مسؤولان اردوگاه پیشنهاد دادند که یک نمایشگاه برپا کنم تا عده اى از مسؤولان از جمله حاج محمد نظران رئیس کمیته اسرا به دیدن آن بیایند. هفتاد تابلو در اندازه A4 کشیدم بعضى از آنها خیلى خوب از کار درآمدند. روز افتتاح نمایشگاه عده اى از مسؤولان به دیدن نمایشگاه آمدند من تا آن زمان حاج محمد نظران را ندیده ولى از مهربانى و اخلاق جذابش بسیار شنیده بودم. گروهى که داخل شدند را از نظر گذراندم. شخصى با محاسن و موى سپید نظرم را جلب کرد و حس کردم حتما او مسؤول آنهاست. پس از دیدن تابلوها پرسید نقاش این تابلوها کیست؟ یکى از افراد به من اشاره کرد. حاج محمد آمد کنار من و گفت: من نظران هستم، مى خواستم اجازه بگیرم اگر لطف کنید و راضى باشید یکى از این تابلوها را به یادگار از شما بگیرم. اشک در چشمانم حلقه زد و بغض راه گلویم را فشرد. بالاترین مسؤول اجرایى امور اسراى کشورى که من در آن اسیر بودم با تواضعى تمام از من درخواست مى کرد تا یکى از تابلوهایم را به او هدیه دهم. از من اسیر اجازه مى خواست واقعا متاثر شدم و با افتخار یکى از آثارم را به ایشان هدیه دادم. بسیار مودب و با احترام بود و رفتارش نشان از ایمان بالاى او مى داد تازه دریافتم چرا به او پدر اسرا مى گویند.

نقاشى را ادامه دادید؟
بله وحتى بعدا شروع کردم به آموزش دادن آن به دیگران. دو کلاس داشتم که در مجموع ۱۸۰ اسیر در آن به یادگیرى نقاشى مشغول بودند. فضاى پادگان بسیار سالم بود همه توبه کردیم و روزه هاى سال هاى گذشته را که نمى گرفتیم، گرفتیم. نماز را مرتب مى خواندیم بسیارى نمازشب مى خواندند. افرادى که در رژیم بعث نماز نمى خواندند نماز خوان شدند و به جرات مى توانم بگویم بسیارى از عراقى ها در اسارت هدایت شدند و راه درست را پیدا کردند.

چقدر در پادگان تختى بودید؟ آیا دوباره حاج محمد نظران را دیدید؟
چهار سال و نیم در پادگان تختى بودم. شهید نظران یک بار دیگر که ۲۵ پوستر جدید کشیده بودم به اتاقم آمد و آثارم را دید، کم کم از فروش این تابلوهاى نقاشى و پوسترها کلى پول درآوردم. یک روز به رزمنده اى که به مشهد مى رفت پول دادم و گفتم یک جا نماز از مشهد برایم به عنوان تبرک بیار. یک روز هم در ماه رمضان حضرت امام خمینى (ره) را در خواب دیدم. من نقاشى مى کشیدم و ایشان مرا نگاه مى کردند. حاج محمد پوسترها را به کمیسیون اسرا برد و براى آنها اهمیت زیادى قائل بود و نقش برجسته اى در شکوفایى استعداد من داشت. تشویق هاى ایشان دردیدارهاى بعد بسیار در آینده من تاثیر گذاشت.

هنگام تبادل اسرا چه مى کردید؟
من قبل ازتبادل، یعنى سال ۱۳۶۶ درخواست پناهندگى را از ایران کردم.

وضعیت خانوادگیتان چطور بود؟ متاهل بودید؟
نه من مجرد بودم و خانواده ام در عراق بودند.

چه سالى بادرخواست شما موافقت شد؟
سال ۱۳۶۸ بالاخره موافقت کردند و من به آرزویم رسیدم.

چرا دو سال طول کشید؟
چون من در نوبت بودم وخیلى ها پیش از من درخواست پناهندگى داده بودند.

درخواست ها زیاد بود؟
بله، خیلى زیاد بود، به خصوص در عملیات هاى آخر، اکثرا افراد تحصیل کرده، دکترها و روشنفکران که قبل از ما اسیر شده بودند به حقانیت نیروها وانقلاب ایران پى برده و هسته اصلى سپاه بدر را شکل داده بودند. سال ۶۳ که من اسیر شدم تازه این نهضت در پادگان هاى اسرا آغاز شده بود و آنها به حقیقت دست یافته وپادگان هاى اسرا به میدان نبرد با نفس و خودسازى تبدیل شده و بسیارى دین و ایمان دوباره یافته و روز به روز این موج در میان اسرا بیشتر مى شد و همه سعى مى کردند از دیگرى سبقت بگیرند و مصداق السابقون السابقون باشند. تفسیرقرآن، نماز و حضور در جبهه برایشان یک تکلیف شرعى شد و ما اعتقاد داشتیم فقط با نثار خونمان در راه اسلام، گناهانمان پاک مى شود.

ازاسرا کسى هم به جبهه رفت؟
بله حدود ۱۲ هزار نفر از عراقى ها به سپاه بدر رفتند و در خط مقدم جبهه ها به رزمندگان ایرانى یارى مى رساندند و فعالیت بسیار زیادى داشتند و خیلى ها هم شهید شدند و این روند حتى تا عملیات مرصاد هم ادامه داشت و آنها بسیار مقاومت کردند و این از عقیده و ایمان مجدد و محکم آنها نشات مى گرفت.

شما چطور، به جبهه نرفتید؟
دلم مى خواست، مخصوصاً وقتى که دوستانم به جبهه رفتند ولى شهید نظران آمد و به من گفت که اگر مى خواهى تکلیف شرعى خود را ادا کنى در جبهه فرهنگى و در پادگان به تو بیشتر نیاز داریم، این بود که ماندم و به کار تصویر سازى و آموزش ادامه دادم.

منبع: روزنامه جوان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 225
  • 226
  • 227
  • ...
  • 228
  • ...
  • 229
  • 230
  • 231
  • ...
  • 232
  • ...
  • 233
  • 234
  • 235
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک
  • پارلا
  • ma@jmail.com
  • سیده زهرا موسوی

آمار

  • امروز: 1179
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس