فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شعاری که روزه‌ اسرا را باطل می‌کرد

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

یک آزاده دفاع مقدس گفت: عراقی‌ها در برنامه‌های صبحگاه از اسرا می‌خواستند علیه امام (ره) شعار دهند؛ روز اول رمضان با اسرا قرار گذاشتیم اگر بعثی‌ها خواستند شعاری بدهیم، بگوییم امروز، اول رمضان است و اگر شعار بدهیم روزه‌مان باطل می‌شود!
غلامحسین برومند از آزادگان دفاع مقدس در خاطر‌ه‌ای از رمضان در اسارت می‌گوید: هر روز برنامه صبحگاه در حیاط اسارتگاه برپا بود؛ عراقی‌ها آزادباش می‌زدند و همه باید مرتب در صف صبحگاه می‌ایستادیم؛ باید فرمان از جلو نظام و خبردارشان را رعایت می‌کردیم و پاهایمان را محکم به زمین می‌کوبیدیم.
آنها در ادامه می‌خواستند شعاری علیه امام خمینی (ره) سر دهیم؛ اما کسی شعاری که آن‌ها می‌خواستند، تکرار نمی‌کرد؛ نخستین صبحگاه ماه مبارک رمضان بود؛ به همراه آزاده‌ها متحد شدیم تا هیچ شعاری ندهیم و اگر عراقی‌ها پرسیدند چرا شعار نمی‌دهید؟ بگوییم امروز، روز اول ماه مبارک رمضان است و اگر شعار بدهیم روزه ما باطل می‌شود.
همین اتفاق هم افتاد و زمانی که عراقی‌ها با موضع‌گیری آزاده‌ها مواجه شدند، درگیری آغاز شد و چند نفر از فعالان و محرکان این قضیه مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و تا مدت زیادی در اسارتگاه زندانی شدیم.
* یک وعده مرغ!!!
محمدی یکی از آزادگان دفاع مقدس نیز با بیان خاطر‌ه‌ای اظهار می‌دارد: ماه رمضان بود و عراقی‌ها تصمیم گرفتند به عنوان یک وعده غذایی مرغ به ما بدهند! به طوری که سهم هر ۱۰ نفر یک مرغ شد.
آب مرغ‌ را برای افطار خوردیم، گوشت مرغ را نیز به همراه برنج ناهار، برای سحر نگه داشتیم. حدود ساعت چهار ونیم صبح بود که درهای اسارتگاه را با مشت می‌کوبیدند، فهمیدیم که به دلیل فاسد بودن مرغ‌ها، بچه‌ها مسموم شده بودند. عراقی‌ها با دیدن این صحنه برای بچه‌ها دارو آوردند اما آنها روزه‌دار بودند و قرص‌ها را نخوردند.
در اعتراض به این قضیه اعتصاب کردیم؛ بعد از ۵ روز که اعتصاب ما تمام شد، تعدادی از بچه‌ها را که از نظر عراقی‌ها مدیریت و رهبری اسارتگاه را بر عهده داشتند، برای بازجویی بیرون برده شدند اما عراقی‌ها جوابی نشنیدند و آنها را به داخل اسارتگاه آوردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند.

 نظر دهید »

زود باش مرا بکش

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

من برای پیروزی آمدم و شهید شدن منتهای آرزوی من است. اگر قرار بود از کشته شدن بترسم و به امام بد بگویم، غلط کردم به جبهه بیایم. زود باش مرا بکش. 26 مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن عزیزمان بود. آزادی شیرمردانی که مدت ها در بند رژیم بعث صدام بودند و روزهای سختی را گذراندند اما کوچکترین سستی در عقاید و آرمان هایشان پیدا نشد. خاطره زیر روایتی است از یک آزاده که لحظاتی از روزهای سخت اسارات را تعریف کرده است.
*در شب حمله با ترکش یک خمپاره از ناحیه پا شدیدا مجروح شدم و تا صبح داخل دشت افتاده بودم و توان هر حرکتی از من سلب شده بود. وقتی از رسیدن کمک نا امید شدم شروع به گفتن شهادتین کردم. خورشید همه جا را روشن کرده بود که ماشین های بعثی آمدند اول زخمی ها و کشته های خودشان را جمع آوری کردند و بعد من و دو نفر دیگر از برادران را که جراحت شدید داشتیم پیدا کرده و سوار ماشین نمودند.
از همان ابتدا که ما را داخل ماشین کردند، اهانت ها و ناسزاها و بدگویی های بی شمارشان شروع شد. از دهان کثیفشان نام حضرت امام همراه با اهانت بیرون می آمد و بر حراحت زخم مان آتشی از زخم زبان ها و دشنام ها و کینه می گذاشتند.
وقتی که ما را پیاده کرده و بر روی زمین انداختند، یک افسر عراقی بالای سر ما آمد و نگاه نفرت بارش را به یکی از ما که نوجوان بسیجی بود دوخت و به طرف او رفت، که دستهایش را از پشت سینه و از طرف سینه روی زمین خوابانده بودند. ابتدا آن افسر عراقی ضمن فحش های رکیکی که به او داد با لگد به پهلوهای او می کوبید و می گفت: بگو مرگ بر … چند بار این جمله را تکرار کرد و وقتی دید این بسیجی کوچک که روحی به بزرگی عالمی داشت با قدرت تمام فریاد می زد ” الموت لصدام".
کلتش را در آورد و روی سرش گذاشت و گفت اگر نگویی، یک تیر حرامت می کنم. برادرمان خیلی متین و با وقار سرش را از زمین بلند کرد و گفت :"من برای پیروزی آمدم و شهید شدن منتهای آرزوی من است. اگر قرار بود از کشته شدن بترسم و به امام بد بگویم، غلط کردم به جبهه بیایم. زود باش مرا بکش …".
افسر عراقی وقتی مقاومت این نوجوان را دید با عصبانیت بلند شد کلتش را در غلاف گذاشت و با لگد محکم دیگری حرصش را خالی کرد و گازی به ماشین داد و دور شد.
روایتگر: محمد تقی طباطبایی

 نظر دهید »

کارت دانشجویی مرا از مرگ نجاتم داد

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

برای آمارگیری و هوا خوری، پیکر بی رمق حمید را با یکی از بچه ها، به سختی به داخل محوطه می بریم. گوشه ائی از محوطه روی زمین می خوابانیم، همه باید منظم توی صف آمار گیری صبح گاهی بایستیم. وضع نابهنجارحمید پاگیرم می کند و روی سرش می ایستم. جوری که آفتاب داغ روی تن خسته و تب دارحمید نتابد.
زندان الرشید؛ گیج و دلتنگ و غربت زده زیر مشت و لگد و باتوم پیاده می شویم. گوشه ائی از محوطه زندان روی زمین می نشینیم، هنوز دست مان از پشت بسته است. احساس می کنم صبح شده است و بدون وضو مهر نمازم را محرمانه در دل می خوانم. گرسنه ام. تشنه و خسته و خواب آلوده ام. بازجوئی ها شروع می شود. نه آبی نه غذائی. فقط می پرسند و با قنداق تفنگ می کوبند به شانه و شکم و پهلو. هیچ قانونی برای کتک زدن ندارند. هر جور که دلشان بخواهد بستگی به تنوع روحی شان دارد. همان جور رفتار می کنند. رفتاری زشت و کریح و پلید و غیر انسانی.
نزدیک ظهر شده است، تکه نانی خشک و دو دانه خرما، لیوانی نیمه پرآب ولرم، از قبل ظهر روز قبل که اسیرشدم، این اولین لقمه ائی است که می خورم.
با خودم فکر می کنم باید مسیر سختی را طی کنم، پس نباید کم بیاورم. دیگر نمازهای اسارت را نمی شمارم. نماز اسارت را می خوانم، نمازهائی که در تمام طول عمرم یک جوری دلنشین تر است.
نمازی متفاوت، مهر و سجاده ائی در کار نیست. که تمام قلبم قبله است. همه وجودم نیایش. فرصتی بزرگ برای انسانی دیگر شدن، و می تواند این فرصت بزرگ برای تهی شدن از آرمان ها هم باشد. کم بیاوری و به ذلت بیفتی. نه ما پیرو همان زینب کربلائی هستیم که در اسیری و مشقت و رنج، مبارزترین انسان آزاده عالم است.
مدتی بعد چند ایفا وارد می شوند، خدا خدا می کنم بچه ها آشنا باشند، توی این غربت سخت، تنها رفاقت است که آدم را از این همه دلتنگی و فراق می رهاند.
بچه ها که پیاده می شوند، گوشه ائی روی زمین، بلند می شوند و اشاره می کنند، شعبان نائیجی، صالحی، اشاره می کنم، من اینجا هستم، سری تکان می دهند، سلامی می کنیم. حبیب بُغ کرده و با نگاهش خط گرو می کشد، رسول را می بینم افتاده خونین، نیمه اغماء، حسین برومند، سرتا پا خونی است، حمید غیوری، می بینم که همه هستند، خوشحال می شوم. تنها جائی که خیلی بد است که آدم ببینید دوستانش را هم آورده اند، و از دیدن آنها خوشحال هم می شود. در صورتی که نباید خوشحال بشود که دوستانش را آورده اند به اسیری و خوشحال می شود، همین اسارت است. چون رفیق پیدا می کند، خوشحال می شود که تنها نیست. ناراحت می شود، چون که دوستانش اسیر شده اند.
خلاصه آدم می ماند سرگردان که عاقبت خوشحال باشد یا ناراحت.
عراقی ها آمارگیری می کنند، کتک خوران می رویم داخل زندان، ازنرده های مخوف آهنی می گذریم. از مقابل قاب عکس بزرگ صدام افلقی عبورمی کنیم. وارد یک راهرو می شویم. دو طرف بازداشتگاه، سالن های صد نفره، بعضی ها روانه سالن و ما داخل راهرو اصلی مستقر می شویم.
اولین شب سخت وسنگین، گیج و مبهوت می گذرد. فردایش آمارگیری و بازجوئی، اذیت وکتک کاری، غروب روز دوم، وقتی داشتیم وارد سالن می شدیم، یک بسیجی اسیر محکم می کوبد به کله صدام، قاب عکس صدام خرد می شود.
عراقی ها می ریزند داخل زندان، هر چه داد و فریاد می کنند، ضارب صدام را کسی نمی فروشد.
تهدید می کنند که دست و سرتان را می شکنیم و ما را به حال خودمان وا می گذارند. اذان مغرب نزدیک است، من هم صوتی خوبی دارم، توی آن شرایط که نماز و نیایش ممنوع است. زد به دلم، ایستادم، توکل به خدا؛ گفتم: هرچی باداباد. ته راهرو و دوطرف چندین بازداشتگاه، حدود هزار اسیر، شروع کردم با صدای بلند و رسا به گفتن اذان مغرب: الله اکبر الله اکبر …
در حین اذان، نگهبان عراقی آمد نزدیک، با صدای بلندی داد زد: «عقوبات عقوبات»
خداوند حجابی حائل کرد، نگهبان عراقی را من اصلا نمی دیدم، هر چه فریاد می زد: عقوبات عقوبات. من صدایم را بلندتر می کردم.
اذان که تمام شد، دیدم خیلی از بچه ها دارند اشک می ریزند؛ یک غروب غریبانه انه. دلتنگی ریخت توی دل بچه ها.
نگهبان عراقی تهدیدکرد که فردا پدرتان را در می آوریم. قاب عکس هم صدام شکسته، حسابی دلشان پر بود. من هم تازه اسیر، هنوز قدرت غذاهائی ایران توی تنم بود وکله ام حسابی باد داشت، با کله شقی به نگهبان عراقی گفتم: برو گمشو هر غلطی دلتان خواست بکنید.
فردا صبح همه را کشیدند بیرون، گفتند: کی اذان گفت؟
هیچ کس حرفی نزد. بعد یک مرتبه ریختند به جان ما و حالا نزن کی بزن. دیدم دارند به قصد کشتن همه را از دم می زنند، من هر چی گفتم: بابا من اذان گفتم. تو کله پوکشان فرو نرفت.
حسابی تا جان داشتند، با شلاق و باتوم و پوتین، با قنداق تفنگ کوبیدند، به همه جای تن ما، آنقدر که چون خورشیدی بی رمق، چسبیده به ته افق، بیهوش و بی جان، خودمان را کشان کشان، به داخل سلول ها کشاندیم.
هفته سوم، دیگر از گرسنگی و تنبیه های بدنی در وقت و بی وقت، بچه ها انرژی خود را از دست داده اند، مجروحین اوضاع اصفناکی پیدا کرده، نه درمانی نه داروئی، آرزو دارند کاش فقط اسیر بودند. سیستم ایمنی بدن وقتی ضعیف بشود، با کوچکترین بیماری به سرحد مرگ می رود.
«حمید غیوری» از رزمندگان بسیجی گرگانی، تب کرده، تبی شدید، بالای چهل و دو درجه، بیشتر. از شدت تب در آن هوای گرم و سوزان عراق، داغ و جوشان شده بدنش، آنقدر که اگر زمستان بود، حرارت بدن حمید می توانست یک آسایشگاه صد نفری را گرم کند.
برای آمارگیری و هوا خوری، پیکر بی رمق حمید را با یکی از بچه ها، به سختی به داخل محوطه می بریم. گوشه ائی از محوطه روی زمین می خوابانیم، همه باید منظم توی صف آمار گیری صبح گاهی بایستیم. وضع نابهنجارحمید پاگیرم می کند و روی سرش می ایستم. جوری که آفتاب داغ روی تن خسته و تب دارحمید نتابد.
نگهبان عراقی گفت: این اسیر را برای چی انداختید روی زمین، چی شده؟
گفتم: بیماره، تب داره، در حال مرگه بدنش عفونی شده، وضع وخیمی داره.
گفت: برید توی صف، من الان بهش سه تا پنی سیلین میزنم، تبش می ریزه و سرحال میشه.
توی دلم گفتم: خدا پدرش را بیامرزه، توی این: «زندان الرشید» میان این همه عراقی وحشی یک آدم با معرفت پیدا میشه و ته دلمان بشکن زدیم.
خوشحال رفتیم بین اسرا و منتظر ماندیم.
نگهبان عراقی رفت. چند دقیقه بعد، با یک کابل ضخیم دو متری برگشت.
با آن قد و قواره گاو میشی اش وقتی آن کابل ضخیم دومتری را توی دستش دیدم، از وحشت دلم مثل یک دیوار ده متری فرو ریخت، قلبم؛ گپ گپ، شروع کرد به زدن، تمام بدنم رعشه گرفت.
این نامرد گفت: الان میرم سه تا پنی سیلین میارم بهش میزنم.
نگهبان عراقی اشاره کرد بیا.
رفتم جلو روی سر حمید ایستادم.
گفت: به شکم برش گردان، برو عقب. پام سست و بی رمق شد.
نگهبان عراقی کابل را کشید با آن دست های گاو میشی اش، کوبید به پشت حمید، سه تا محکم کوبید به پشت اش، حمید از هوش رفت. هر بار که می زد، حمید نیم متر از زمین بلند می شد و می افتاد.
حمید را بردیم داخل سلول، فردا صبح حمید سرحال از جاش بلند شد و به کلی تب اش فرو ریخت.
۲۳ روز سخت و نفس گیر را گذراندیم و از زندان الرشید به اردوگاه دوازده تکریت منتقل شدیم.
توی اردوگاه تکریت، بعضی ها بریده اند و روحیات خودشان را از دست داده بودند. کم آورده اند و مجبور به جبران آن کمبود ها، و جبران آن خود فروشی است.
این آدم ها غالبآ توی جبهه هم زمینه قوی آرمانی نداشتند.
زمینه که نداشتند هیچ اصلا آرمانی نبودند، ناخواسته آمده بودند، به حساب خودشان گرفتار اسارت شده اند، برای آنها که بریده بودند، اسارت گرفتاری بود، اما برای کسانی که آرمانی و هویت ولائی داشتند، اسارت یک بخش از مبارزه بود. یک اسیری بنام قاسم از یک خانواده مرفه و مشمول خدمت سربازی، اهل تهران، سیگاری هم بود. ما را هم توی گردان می دید که با موتور رفت آمد می کنیم، همیشه هم با فرمانده گردان بودم. من را فروخته بود. از طرفی هم چون معتاد بود و نیاز شدید به سیگار داشت، مجبور بود به هر نحوی شده عراقی ها را دست به سر کنه، تا بتونه سیگارش و بدست بیاره. هر یک از بچه ها را که به عراقی ها می فروخت، یک پاکت سیگار می گرفت، نان اضافه می گرفت. این شده بود که عراقی ها به کسانی که جاسوس اند امکانات بیشتری واگذار می کردند.
مدتی بود که افتاده بود به جان سربازهای عراقی که سعید مفتاح پاسدار است، فرمانده است، سربازهای عراقی هم او را شناخته بودند. حرفش را گوش نمی کردند. یک روز یک اکیپ از افسران عراقی برای سرکشی به اردوگاه ۱۲ تکریت می آیند. بین آنها یک سرتیپ هم بود، این قاسم سیگاری، پرید جلوی پای سرتیپ عراقی؛ گفت: من این جا یک نفر را می شناسم که پاسدار است، فرمانده است و سربازهای تان حرفم را گوش نمی کنند. سرتیپ عراقی از قاسم سیگاری خیلی خوشش آمد، دستی به سرش کشید، یک پاکت سیگار بهش داد بعد از قاسم تشکر کرد. هنوز یک ساعت نگذشته بود، که عراقی ها من را از صف کشیدند بیرون، پای میز محاکمه، یک سرتیپ بود، یک سروان، دو سرگرد مترجم عراقی. بازجوئی شروع شد. اسمت چیه؟ بچه کجائی؟ چند سال داری؟ چکاره بودی؟ چندبار به جبهه آمدی؟ داوطلبی یا پاسداری یا سرباز؟ و… من هم یک سری اطلاعات سوخته به آنها دادم.
گفتم: من یک بسیجی عادی هستم، اولین بارم هست که به جبهه آمدم.
گفت: نه تو طبق مدارکی که ما داریم، شما سال هاست که جبهه بودی، همیشه هم حضور داشتی، فرمانده بودی. خیلی هم به خمینی وفا داری، همیشه عکس خمینی روی سینه ات سنجاق شده بود. این نامرد وطن فروش، جزئیات رفتاری من را توی جبهه همه را گزارش کرده بود.
گفتم: نه؛ من نه پاسدارم، نه فرمانده بودم. من یک بسیجی عادی هستم.
گفت: چکاره هستی؟
گفتم: من دانشجوام.
گفت: شغلت تو ایران چی بود؟
گفتم: دانشجو بودم، به خاطر اینکه ارشد و این چیزها شرکت کنم و از رتبه بالاتری توی دانشگاه برخوردار بشوم، با خودم فکر کردم، یک چند ماهی بروم جبهه تا بعدآ یک امتیازی برای من محسوب بشود، تا بتوانم از این امتیاز استفاده کنم.
دیدم اوضاع خیلی قمر در عقرب است. عراقی ها حرفم را نمی پذیرند و تنها بازجوئی بود که بدون کتک کاری انجام می شد، به همین خاطر من خیلی متعجب بودم.
مدتی گذشت دیدم عراقی ها دارند با هم مشورت می کنند، یک نگاهی به من، یک نگاهی به یک سری برگه ها و مدارکی که دست شان هست.
سرتیپ عراقی پرسید: کدام دانشگاه بودی؟
گفتم: ترم دوم دانشگاه سنندج، سال ۶۶٫
سرگرد عراقی گفت: علت این که قاسم، اسیر ایرانی می گه شما فرمانده بودی، چیه؟
مگه این آدم مریض است؟
گفتم: نه مریض نیست. شما این مشکل را ایجاد کردید. خودتان هم نمی دانید دارید چکار می کنید، با دروغ های اینجور آدم ها، فقط دارید وقت تان را تلف می کنید.
گفت: یعنی چی؟
چطور مگه؟
گفتم: هرکی میاد پیش تان، یک نفر را معرفی می کنه که پاسدار است، فرمانده هست، به او سیگار می دهید، امکانات می دهید، غذا می دهید، این آدم هم سیگاری است. معتاد است، کار دیگری از دستش بر نمی آید، احتیاج دارد به سیگار، هر کسی را که معرفی می کند، به او سیگار و امکانات می دهید. اگر همین طور ادامه بدهید، تمام بچه های اردگاه ۱۲ را یکی یکی معرفی میکنه و شما آخر سرگردان می شوید. نگاهی بهم کردند و گفتند: ما تمام مدارکت را توی بصره پیدا کردیم. حرفت با مدراکی که ما داریم جور درمیاد. بعد همه مدارک را ریختند جلوی من و نشانم دادند؛ این کارت دانشجوی ات، کارت شناسائی ات. دیدم درسته، تمام آن مدارک منست. که آن روز جلوی یحیی خاکی فرمانده گردان یا رسول تفکیک کرده بودم. بیاد مریم افتادم که گفت اگه اسیر بشی؟ توی دلم خدا رو شکر کردم که عکس مریم بدست این نامحرم ها نیفتاده، بعد توی دلم فکرکردم که این کارت دانشجوئی نجاتم داد.
گفتم: من به شما دروغ نگفتم. من یک دانشجو هستم.
سرتیپ عراقی گفت: این کارت نجاتت داد.
دستور دادند، فوری قاسم سیگاری را آوردند. افتادند به جانش، با قنداق تفنگ و پوتین به پهلوهاش می کوبیدند، سیلی می زدند به صورت اش، حسابی تنبه اش کردند، هر چه از جاسوسی اش خورده بود، از دماغش در آمد. افتاده بود روی پوتین های سرتیپ عراقی و می بوسید. قسم می خورد بخدا به پیر به پیغمبر من دروغ نگفتم. سعید مفتاح فرمانده هست، پاسدار خمینی است. من توی دلم می خندیم. عاقبت وطن فروشی خفت است و بیچارگی وذلت.
عراقی ها کتک اش می زدند که چرا به ما اطلاعات دروغ می دهی. قاسم جاسوس با گریه و زاری افتاده بود به التماس که من دروغ نگفتم.
عراقی ها می زدندش و میگفتند: دروغگو این بدبخت دانشجو است.
اسیری بود و شب های دراز زمستان، گردش ماه و خورشید. روزگار مشقت و سختی و مبارزه در دل دشمن، فصل ها هم در اردوگاه اسیری بیتاب از یکدیگر می گریختند من و شعبان نائیجی و جواد سعادت و حسین برومند و علی فتحی، یک شب دور هم نشسته بودیم. به شوخی نقشه فرار ریختیم، مثل توی فیلم ها، نگاه کردیم به سقف و دیوارها و پنجره ها، که آیا راه فرار داره یانه، یک جاسوس حرف های ما را می شنود، نقشه فرار را جدی می گیرد، می رود به عراقی ها خوش خدمتی می کند. هنوز یکی دو روز از این ماجرا نگذشته بود که صبح ساعت هشت، عراقی ها ریختند داخل آسایشگاه و ما پنج نفر را با مشت ولگد کشیدند بیرون، وسط محوطه اردوگاه، تمام اسرا را هم از آسایشگاه ها آوردند بیرون، تا یک جورحال بقیه را هم گرفته باشند، حساب کار دست همه بیاد که طرح فرار نگذارند.
عراقی ها ریختند روی سرما و چوب و کابل و قنداق تفنگ و بیل و دسته بیل، تا جان داشتند ما را زدند، جوری ما را کتک زدند که بدن ما ترک برداشته بود، بیهوش می شدیم، می انداختند توی حوض آب سرد، می آوردند بیرون دوباره باز شروع می کردند به زدن، من پنج بار بیهوش شدم.
بچه های که ما را در این وضع می دیدند، بی اختیار خودشان را از دست می داند، جوری که صدای بهم خوردن دندان های اسرا را می شنیدیم. یک جوری سیلی زدند توی صورت حسین برومند که نیمی از صورتش فلج شد، جواد سعادت دچار لرزش اندام شد. بعدها ما به عنوان اسرای نمونه, در کتک خوری مشهور شدیم، شعبان نائیجی سمبل شکنجه نام گرفت، جواد سعادت شده بود «بت هبل» کتک خوری، هر کسی را که می خواستند بزنند، می بردند که «جواد سعادت» را ببیند.
جواد سعادت بعد اسارت دچار تنش روحی شدید شد و از دنیا رفت و نامش را نه در «لیست شهدا» که در لیست اموات درج و ثبت کردند. اما جواد سعادت و حسین برومند و همه بچه های جنگ برای ما مقدس اند، حتی اگر نامشان در لیست شهدا و جانبازان شهر نباشد.
بچه های گردان یا رسول: سعید مفتاح، شعبان صالحی. حمید غیوری. حسین برومند رسول کریم آبادی و حبیب/ که ظهر چهارم خرداد ۶۷ در شلمچه اسیر شدند.”
راوی:غلامعلی نسائی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 218
  • 219
  • 220
  • ...
  • 221
  • ...
  • 222
  • 223
  • 224
  • ...
  • 225
  • ...
  • 226
  • 227
  • 228
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 87
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس