فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهیدی كه زنده شد

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

«ناصر نصراللهی» امدادگر و راننده آمبولانس و جانباز 50 درصد دفاع‌مقدس است كه ماجرای انتقال مجروحی را از جبهه جنوب به بیمارستان «كارخانه نورد» اهواز نقل می‌كند كه اشتباها به جای یك شهید تحویل وی شده بود

اوایل حضور در جبهه وقتی كه به «جزیره مجنون» آمده بودم به خاطر وجود نیزارها و سكوت حاكم بر آنجا، احساس آرامش بسیار خوبی داشتم اما وقتی عراقی‌ها چند تن از همرزمانم را با «گیوتین» سر بریدند اندك اندك از حضور در آنجا دلسرد شدم و از تاریكی، سكوت،آب گرفتگی مرداب و خش خش بسیار دلهره داشتم. اگر كار ضروری پیش می‌آمد چند نفر از رزمندگان را به عنوان تأمین با خود می‌بردم.

یك روز ساعت چهار بعد از ظهر از موقعیت «فاطمه زهرا(س)» واقع در جزیره مجنون باید یك مجروح را به بیمارستان «خاتم الانبیاء» انتقال می‌دادم. این بیمارستان در خود جزیره مجنون قرار داشت. در آن ساعات احساس خستگی شدیدی می‌كردم. نگاهی به ساعتم انداختم. حدود 30 : 6 دقیقه عصر بود. از صبح ساعت 30 : 5 تا ناهار چیزی نخورده بودم بنابراین برای استراحت به داخل یكی از سنگرها رفتم. پنج دقیقه بیشتر استراحت نكرده بودم كه ناگهان من را به عنوان راننده آمبولانس صدا زدند. به بیرون سنگر آمدم و گفتم: «راننده آمبولانس من هستم، اتفاقی افتاده است؟»

یكی از مسئولان بیمارستان گفت «یك شهید داریم كه باید او را تحویل تعاون سپاه اهواز بدهی.» من گفتم: «باید از حاج آقا موسوی كه در «موقعیت فاطمه زهرا(س)» هست اجازه بگیرم چرا كه مافوق من است». حاج آقا موسوی كه فرمانده مقر ما بود از طرف جهاد سازندگی استان خراسان به جزیره مجنون آمده بود تا كار جاده‌ سازی مسیر را انجام دهند.

قبل از اینكه راهی اهواز شوم به خاطر اینكه بر روی سر و بدنم گرد و خاكی زیادی نشسته بود یك دوش گرفتم. بعد از آن با نامه‌ای كه به من داده بودند با یكی دیگر از امدادگران برای تحویل پیكر این شهید به راه افتادیم. به محل رفتیم و پیكر شهید را تحویل گرفتیم و آن را با برانكارد پارچه‌ای در داخل آمبولانس گذاشتیم. از بهداری بیمارستان خاتم الانبیاء (ص) تا بنیاد تعاون سپاه اهواز حدود 140 كیلومتر فاصله بود كه 60 كیلومتر از این جاده خاكی بود و اوضاع نابسامانی داشت و نمی‌شد باآمبولانس با سرعت بیشتر از 40 كیلومتر حركت كرد.

با این حال من به همراه پیكر این شهید در داخل آمبولانس تنها به سمت اهواز به راه افتادم. قسمتی از مسیر را طی كرده بودم و تقریباً 10 كیلومتر به دو راهی «صلواتی» باقی مانده بود. آنجا مكانی بود كه گاهی اوقات رزمندگان برای نوشیدن چای ، آب ویا كمی استراحت توقف می‌كردند. بنابراین من هم تصمیم گرفتم چند دقیقه در آنجا استراحت كنم و بعد به راهم ادامه دهم. در همین فكر بودم كه ناگهان صدای «خش خش» از داخل آمبولانس شنیدم. اول فكر كردم كه شاید به خاطر پایین بودن شیشه است اما اینگونه نبود. با دست چپم چراغ داخل كابین را روشن كردم و با دقت به كل آمبولانس نگاهی انداختم ولی باز هم منشاء صدارا پیدا نكردم. بنابراین سوار آمبولانس شدم و به راه هم ادامه دادم.

با این حال من به همراه پیكر این شهید در داخل آمبولانس تنها به سمت اهواز به راه افتادم. قسمتی از مسیر را طی كرده بودم و تقریباً 10 كیلومتر به دو راهی «صلواتی» باقی مانده بود. آنجا مكانی بود كه گاهی اوقات رزمندگان برای نوشیدن چای ، آب ویا كمی استراحت توقف می‌كردند. بنابراین من هم تصمیم گرفتم چند دقیقه در آنجا استراحت كنم و بعد به راهم ادامه دهم. در همین فكر بودم كه ناگهان صدای «خش خش» از داخل آمبولانس شنیدم

نرسیده به دوراهی«صلواتی» بار دیگر صدای «خش خش» به گوشم رسید. چراغ را هنوز خاموش نكرده بودم كه متوجه شدم صدای پلاستیكی است كه شهید را در داخل آن پیچیده‌اند. در آن لحظه خیلی ترسیده بودم و به خودم دلگرمی می‌دادم تا بر ترسم غلبه كنم. آمبولانس را در كنار جاده نگه داشتم و پایین آمدم. ‌چراغ قوه را از روی صندلی آمبولانس برداشتم. در كابین عقب را باز كردم و نور چراغ قوه را به روی پیكر این شهید انداختم. با صدای بلند به خودم گفتم: «وا …ی این زنده است.»

در آن لحظه تمام بدنم از ترس به لرزش افتاده بود و اشكم جاری شده بود. اشكم هم از ترس و هم از ذوق زنده بودن شهید بود. دوباره پشت فرمان نشستم و هر جوری كه شد آمبولانس را به یك استراحتگاه بین راهی رساندم. به صاحبش گفتم: «حاجی كسی نیست كه من به اهواز برسانمش». او گفت: «فلانی تا به حال ندیدم كه بخواهی كسی را با خودت ببری.» قضیه زنده شدن شهید را برایش شرح دادم. از بخت خوب من یك سرباز در آنجا بود كه انتظار می‌كشید تا كسی او را به اهواز برساند. آنقدر شوكه شده بودم كه اصلا حواسم نبود تا این شهید را از پلاستیك بیرون بیاورم و گرمش كنم. با آن سرباز به طرف اهواز به راه افتادیم. موضوع را به سرباز نگفتم. چند كیلومتری را با هم طی كرده بودیم و من آرام آرام مقدمه چینی كردم تا موضوع را به او بگویم. وقتی فهمید داد زد: «وایسا من می خوام اینجا پیاده شم».

به او گفتم: «من تو را سوار كردم كه به من روحیه و دلداری بدی اما …»

این سرباز را تا پادگان حمید اهواز رساندم و بعد به سمت كارخانه نورد اهواز حركت كردم تا شهید را به بیمارستان كارخانه نورد اهواز ببرم بنابراین دیگر به سمت بنیاد تعاونی سپاه نرفتم. حدود 100 متر مانده بود تا به بیمارستان برسم آژیر آمبولانس را روشن كردم و وارد حیاط بیمارستان شدم. از پرستاران كمك خواستم به آنها همان طور كه می‌لرزیدم گفتم : «مرده زنده شده، عجله كنید». پرستاران وقتی دیدند كه رنگم پریده است به من آب و كمپوت دادند و دوباره گفتم: «مرده زنده شده،‌عجله كنید از پلاستیك بیرونش بیاورید.»
شهیدی كه زنده شد

در آمبولانس را كه باز كردم دیدم كه داخل پلاستیك بخار كرده است. در پلاستیك را باز كردیم. ناگهان این شهید همانند كسی كه گلویش را محكم فشار دهند و روی سینه‌اش نشسته باشند بلند شده نفس عمیقی كشید و بیهوش شد. پرستاران او را به بیمارستان بردند و اصلاً حواسشان به من كه شوكه شده بودم نبود. در داخل ماشین یك «كلمن» غنیمتی آمریكایی وجود داشت كه با برق 12 ولت فندك ماشین كار می‌كرد. دو سه تا كمپوت در آن بود. یكی را باز كردم و شربتش را نوشیدم. بعد از آمبولانس پیاده شدم و آبی به سر و صورت زدم و با چفیه سیاهم صورتم را خشك كردم.

كمی كه حالم بهتر شد رفتم به سمت بهداری مركزی سپاه. آمبولانس را به مكانیك داخل مجموعه دادم و خودم به مسجد رفتم تا نماز بخوانم. بعد از نماز به شدت گریه كردم. داشتم با خدا صحبت می‌كردم كه ناگهان یك نفر از پشت دست گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «با این حالی كه تو داری الان بهترین زمانی است كه هر چه از خدا می‌خواهی به او بگویی.» او روحانی مركز بهداری بود. ماجرا را برایش تعریف كردم گفتم: «تا به حال ندیدم كه مرده‌ای زنده شود و …»

سپس به همراه روحانی مركز بهداری به عیادت این شهید زنده شده رفتیم. به اورژانس كه رسیدم چهره‌اش در خاطرم نبود و از یك پرستار كمك خواستم كه در جواب گفت: آن بنده خدا را داخل آب گرم گذاشته‌اند تا سرما از بدنش خارج شود. حالش تقریبا جا آمده است اما هنوز زبان باز نكرده است. فكر كنم كه لال شده است. گفتم: «این طور نیست او لال نشده اگر می‌خواست لال شود قبل از آن قلبش می‌ایستاد».

خودم به دیدن آن رزمنده رفتم. همین طور كه داشتم با قاشق كمپوت را به او می خوراندم ‌به من نگاه كرد و گفت: «بنده خدا زنده شدن من نزدیك بود تو را بكشد». با گریه دست به گردنم انداخت و به من و گفت اگر دو سه دقیقه دیرتر من را به بیمارستان می‌رساندی مرده بودم. چرا كه در پلاستیكی كه درون آن پیچیده شده بودم تقریبا دیگر هیچ اكسیژنی وجود نداشت كه بتوانم نفس بكشم. من تمام طول مسیر صدای تو را كه با خودت بلند بلند صحبت می‌كردی تا نترسی می‌شنیدم. اما! نمی‌توانستم چهره‌ات را ببینم».

گفتم: «حاجی كسی نیست كه من به اهواز برسانمش». او گفت: «فلانی تا به حال ندیدم كه بخواهی كسی را با خودت ببری.» قضیه زنده شدن شهید را برایش شرح دادم. از بخت خوب من یك سرباز در آنجا بود كه انتظار می‌كشید تا كسی او را به اهواز برساند. آنقدر شوكه شده بودم كه اصلا حواسم نبود تا این شهید را از پلاستیك بیرون بیاورم و گرمش كنم

بعد از مدتی، این رزمنده كه در آن زمان حدوداً 38 ساله بود ماجرای شهادتش را برایم توضیح داد و گفت كه در منطقه خمپاره‌ای در نزدیكی او منفجر می‌شود و شدت موج انفجار باعث می‌شود تا به چندین متر دورتر از محل برخورد خمپاره پرتاب شود و با سر به زمین بخورد.

ظاهرا بعد از این اتفاق او را در داخل آمبولانس می‌گذارند. به همراه او شهید دیگری را نیز در داخل آمبولانس قرار می‌دهند و به بیمارستان خاتم الانبیاء (ص) انتقالش می‌دهند. این رزمنده كه بی‌هوش شده بود را اشتباها به جای آن یكی شهید به اورژانس می‌برند و در لای پتوی سردخانه حمل می‌كنند. خدا خیلی او را دوست داشت كه در آن شرایط سردخانه كه مدت چهار یا پنج ساعت در آن جا بوده یخ نزده است چرا كه پتوی ارتشی، ناخواسته به صورت دو لایه بدن او را پوشانده بوده است تا او را گرم نگهدارد و حتی در داخل آمبولانس كه او را در پلاستیك گذاشتیم نیز معجزه‌ خدا بود كه با وجود نبود اكسیژن توانسته بود زنده بماند. او در میانه‌ راه به هوش آمده بود و صدای «خش خش» پلاستیك به این دلیل بود این رزمنده حدوداً هشت ساعت در بدترین شرایط زنده مانده بود.
منبع : ایسنا

 نظر دهید »

خاطراتی از امدادگر کربلای 5 ؛ روایتی از شهید عبدالجبار قلی زاده

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

دیدم در قبرستان بقیع هستم و جنگی واقع شد و ایشان تیر خورد. مردم همه در حال فرار بودند. من که دیدم ایشان تیر خورد، بازگشتم تا کمک کنم که اشاره کرد اینجا نیا، خطر دارد. بعد از چند لحظه دیدم چند خانم به صورت ملائکه آمدند و ایشان را به خاک سپردند

با شروع جنگ تحمیلی که ساربان كاروان عشق بانگ «الرحیل» سرداد و مشتاقان كوی حضرت دوست را به سوی بقای جاوید می‌خواند، طلبه ای از روستای «آغوزبن» شهرستان بابل نیز همراه با دوستانش به کربلای ایران رهسپار شد. عبدالجبار قلی زاده در منطقه عملیاتی فاو مجروح شد اما به كسی چیزی نگفت و تن زخمی‌اش را در هاله‌ای از اخلاص نگه داشت. سپس به شلمچه عازم شد. آن روزها عبدالجبار، داغ هجران بهترین دوستانش را در سینه داشت. در عملیات كربلای پنج امدادگر بود و عروج افلاكیان خاك نشین را نظاره می‌كرد. روزها را روزه می‌گرفت و شب‌ها را بیدار می‌ماند و روح را مهیای بهشت می‌كرد. و سرانجام عبدالجبار در تاریخ 19/10/65 در عملیات «كربلای 5» از ساقی رخصت دیدار گرفت ، شهد شهادت نوشید و به کاروان دوستان شهیدش پیوست.
شهید عبدالجبار قلی زاده
از مزار عبدالجبار نور می بارد

مادر گرامی شهید عبدالجبار قلی زاده نقل می کند: دختر عموی شهید، در شبی که ما لباس ایشان را دفن کردیم خواب دیدند که از مزار عبدالجبار نور می بارد. گفت: اینجا چه خبر است؟ مگر شاهچراغ است؟ پسر عموی ایشان که قبلاً فوت کرده بود، پیش عبدالجبار حضور داشت و گفت: دو ماه سرم درد می کرد، اما از زمانی که پیش عبدالجبار آمدم، حالم خوب شده است. من دیگر همیشه اینجا هستم و پشت سر پسرعمویم عبدالجبار نماز می خوانم و دیگر به جای قبلی نمی روم
ملائکه، عبدالجبار را به خاک سپردند

خواهر شهید تعریف می کند: شبی خواب دیدم در قبرستان بقیع هستم و جنگی واقع شد و ایشان تیر خورد. مردم همه در حال فرار بودند. من که دیدم ایشان تیر خورد، بازگشتم تا کمک کنم که اشاره کرد اینجا نیا، خطر دارد. بعد از چند لحظه دیدم چند خانم به صورت ملائکه آمدند و ایشان را به خاک سپردند.

از داداش پرسیدم مگه شهید نشده بودید؟ ایشان اول سراغ مادر را گرفت. گفتم که خوابیده است. گفت: حرف نزن، بیدارش نکن. خودش کارهای منزل را رسید و وضع خانه را جمع و جور کرد. سپس مادرم را صدا زد، وقتی مادرم بیدار شد، دست روی چشمش کشید و صورت و چشم مادرم را بوسید و گفت: من همه کاهای شما را می بینم و می دانم که شما برایم زیاد گریه می کنید و کم می خوابید

اخیراً هم شبی خواب دیدم که ایشان بازگشتند به منزل، طوری که انگار شهید نشده بودند. از داداش پرسیدم مگه شهید نشده بودید؟ ایشان اول سراغ مادر را گرفت. گفتم که خوابیده است. گفت: حرف نزن، بیدارش نکن. خودش کارهای منزل را رسید و وضع خانه را جمع و جور کرد. سپس مادرم را صدا زد، وقتی مادرم بیدار شد، دست روی چشمش کشید و صورت و چشم مادرم را بوسید و گفت: من همه کاهای شما را می بینم و می دانم که شما برایم زیاد گریه می کنید و کم می خوابید
شهید عبدالجبار قلی زاده
وقتی شهید، از شهادت دوستش خبر می دهد

دوست صمیمی شهید عبدالجبار قلی زاده تعریف می کند: بعد از 12 سال که از شهادت عبدالجبار گذشته بود، جسد مطهرش پیدا شد و به همراه خانواده اش به شناسائی رفتیم.

همان شب، خواب دیدم شهید عبدالجبار با دو شهید دیگر در داخل مدرسه ابتدایی محل دراز کشیده بودند. شهید عبدالجبار به من گفت: یکی از دوستان ما را هم آوردند.

گفتم: کی هست؟گفت: شهید حسن فغان پور

من خیلی تعجب کردم، چون همان لحظه دیدم شهید عبدالجبار در یک مکان دراز کشیده و شهید حسن فغان پور هم در کنارش خوابیده است.

فردا صبح یکی از دوستان تلفنی به من خبر داد که یک شهید از شهدای محل تان پیدا شده و آورده اند.پرسیدم کی هست؟ گفت: شهید حسن فغان پور…
شهید عبدالجبار قلی زاده

 نظر دهید »

در نماز جماعت به آرزویش رسید

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی هنگام رکوع رکعت اول، به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.

شب جمعه بود؛ سیزده ساله بودم؛ درس‌هایم را مرور کردم؛ دیر وقت بود که علی به خانه آمد وضو گرفت و بدون خوردن شام به اتاقش رفت؛ با ناراحتی به پدر و مادرم گفتم «شما همیشه به من می‌گویید نماز سر وقت بخوانم، اگر جرأت دارید به علی بگویید، چرا حالا ساعت 11 شب نماز می‌خواند؟» پدر و مادرم با لبخندی همیشگی اعتراضم را جواب دادند و گفتند «تو هنوز نمی‌دونی، این وضوی نماز واجب نیست».

مدام چشم به چراغ اتاق او داشتم، چراغی که تا نیمه شب روشن بود، تنها مونس علی من بودم، تنها کسی که راه به اتاق او داشت، من بودم و تنها کسی که به داستان‌های او گوش می‌کرد، من بودم و تنها کسی که از عظمت روح او خبر نداشت هم من بودم! من هیچگاه شکوه نمازهای نیمه شب او را درک نکردم.

هفته قبل از جبهه بازگشته بود؛ همراه خود سوغات جبهه آورده بود. ترکش، موج انفجار، روماتیسم و … بعد از شهادتش ما داروهای جورواجور را در اتاقش دیدیم؛ آن شب گذشت؛ صبح آماده رفتن به مدرسه بودم، آخرین لقمه‌های صبحانه را می‌خوردم که اطلاعیه مهم رادیو توجه مرا جلب کرد. در آن اطلاعیه مرکز اعزام نیروی بسیج از نیروهای گردان ثارالله خواسته بود تا ساعت 10 صبح خودشان را به مرکز اعزام نیرو معرفی کنند؛ خبر را به خواهرم دادم و به او گفتم که به علی خبر دهد.

ساعت 10 صبح علی برای خداحافظی به خانه آمد و 10 روز بعد او را بار دیگر با لبخند همیشگی‌اش در سردخانه خلدبرین یزد ملاقات کردیم.

زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت»

روز شنبه سیزدهم رجب، روز میلاد مولای متقیان حضرت علی(ع) بود، بعد از نماز صبح از اتاق بیرون آمدم، مادر را دیدم که مدام نماز می‌خواند و دعا می‌کرد؛ پدر را که سماور بزرگ روضه خوانی را آماده می‌کرد، نمی‌دانستم چه خبر است، دنیا دور سرم می‌چرخید. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت».

آن روز تا شب گریه کردم و به سکوت پدر و گریه‌های مادر توجهی نداشتم، لباس‌های عیدمان به سیاهی گرایید و روز تشییع جنازه بود که فهمیدم برادرم چگونه شهید شده است.

در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی پس از خواندن نماز مغرب برای تجدید وضو از سنگر بیرون رفت و در هنگام رکوع رکعت اول به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 211
  • 212
  • 213
  • ...
  • 214
  • ...
  • 215
  • 216
  • 217
  • ...
  • 218
  • ...
  • 219
  • 220
  • 221
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 20
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس