خاطراتی از امدادگر کربلای 5 ؛ روایتی از شهید عبدالجبار قلی زاده
به نام خدا
دیدم در قبرستان بقیع هستم و جنگی واقع شد و ایشان تیر خورد. مردم همه در حال فرار بودند. من که دیدم ایشان تیر خورد، بازگشتم تا کمک کنم که اشاره کرد اینجا نیا، خطر دارد. بعد از چند لحظه دیدم چند خانم به صورت ملائکه آمدند و ایشان را به خاک سپردند
با شروع جنگ تحمیلی که ساربان كاروان عشق بانگ «الرحیل» سرداد و مشتاقان كوی حضرت دوست را به سوی بقای جاوید میخواند، طلبه ای از روستای «آغوزبن» شهرستان بابل نیز همراه با دوستانش به کربلای ایران رهسپار شد. عبدالجبار قلی زاده در منطقه عملیاتی فاو مجروح شد اما به كسی چیزی نگفت و تن زخمیاش را در هالهای از اخلاص نگه داشت. سپس به شلمچه عازم شد. آن روزها عبدالجبار، داغ هجران بهترین دوستانش را در سینه داشت. در عملیات كربلای پنج امدادگر بود و عروج افلاكیان خاك نشین را نظاره میكرد. روزها را روزه میگرفت و شبها را بیدار میماند و روح را مهیای بهشت میكرد. و سرانجام عبدالجبار در تاریخ 19/10/65 در عملیات «كربلای 5» از ساقی رخصت دیدار گرفت ، شهد شهادت نوشید و به کاروان دوستان شهیدش پیوست.
شهید عبدالجبار قلی زاده
از مزار عبدالجبار نور می بارد
مادر گرامی شهید عبدالجبار قلی زاده نقل می کند: دختر عموی شهید، در شبی که ما لباس ایشان را دفن کردیم خواب دیدند که از مزار عبدالجبار نور می بارد. گفت: اینجا چه خبر است؟ مگر شاهچراغ است؟ پسر عموی ایشان که قبلاً فوت کرده بود، پیش عبدالجبار حضور داشت و گفت: دو ماه سرم درد می کرد، اما از زمانی که پیش عبدالجبار آمدم، حالم خوب شده است. من دیگر همیشه اینجا هستم و پشت سر پسرعمویم عبدالجبار نماز می خوانم و دیگر به جای قبلی نمی روم
ملائکه، عبدالجبار را به خاک سپردند
خواهر شهید تعریف می کند: شبی خواب دیدم در قبرستان بقیع هستم و جنگی واقع شد و ایشان تیر خورد. مردم همه در حال فرار بودند. من که دیدم ایشان تیر خورد، بازگشتم تا کمک کنم که اشاره کرد اینجا نیا، خطر دارد. بعد از چند لحظه دیدم چند خانم به صورت ملائکه آمدند و ایشان را به خاک سپردند.
از داداش پرسیدم مگه شهید نشده بودید؟ ایشان اول سراغ مادر را گرفت. گفتم که خوابیده است. گفت: حرف نزن، بیدارش نکن. خودش کارهای منزل را رسید و وضع خانه را جمع و جور کرد. سپس مادرم را صدا زد، وقتی مادرم بیدار شد، دست روی چشمش کشید و صورت و چشم مادرم را بوسید و گفت: من همه کاهای شما را می بینم و می دانم که شما برایم زیاد گریه می کنید و کم می خوابید
اخیراً هم شبی خواب دیدم که ایشان بازگشتند به منزل، طوری که انگار شهید نشده بودند. از داداش پرسیدم مگه شهید نشده بودید؟ ایشان اول سراغ مادر را گرفت. گفتم که خوابیده است. گفت: حرف نزن، بیدارش نکن. خودش کارهای منزل را رسید و وضع خانه را جمع و جور کرد. سپس مادرم را صدا زد، وقتی مادرم بیدار شد، دست روی چشمش کشید و صورت و چشم مادرم را بوسید و گفت: من همه کاهای شما را می بینم و می دانم که شما برایم زیاد گریه می کنید و کم می خوابید
شهید عبدالجبار قلی زاده
وقتی شهید، از شهادت دوستش خبر می دهد
دوست صمیمی شهید عبدالجبار قلی زاده تعریف می کند: بعد از 12 سال که از شهادت عبدالجبار گذشته بود، جسد مطهرش پیدا شد و به همراه خانواده اش به شناسائی رفتیم.
همان شب، خواب دیدم شهید عبدالجبار با دو شهید دیگر در داخل مدرسه ابتدایی محل دراز کشیده بودند. شهید عبدالجبار به من گفت: یکی از دوستان ما را هم آوردند.
گفتم: کی هست؟گفت: شهید حسن فغان پور
من خیلی تعجب کردم، چون همان لحظه دیدم شهید عبدالجبار در یک مکان دراز کشیده و شهید حسن فغان پور هم در کنارش خوابیده است.
فردا صبح یکی از دوستان تلفنی به من خبر داد که یک شهید از شهدای محل تان پیدا شده و آورده اند.پرسیدم کی هست؟ گفت: شهید حسن فغان پور…
شهید عبدالجبار قلی زاده