فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مسافران این قایق همه شهید شدند

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

من آمدم برای بچه ها صحبت کردم و گفتم که همه شما که سوار این قایق ها هستید بلا استثنا شهید می شوید و از آنها درخواست کردم بچه هایی که دوست ندارند یا می دانند که ماندن شان برای خانواده و انقلاب و جنگ ضروری است، الآن می توانند پیاده بشوند و برنامه به این صورت بود که داوطلبانه باشد.دیدم هیچ کس تکان نخورد، من رفتم و برگشتم بعد از یک ربع ساعت دیدم تعداد رزمندگان آماده شهادت دست نخورده

شب نوزدهم دیماه 65، غواصان تخریب و رزمندگان گروهان نصر از گردان حضرت علی اکبر(ع) لشکر10 سیدالشهداء به فرماندهی شهید علی آملی برای شکستن دژ شلمچه راهی شدند.

طرح مانور اولیه که در اسناد هم به ثبت رسیده حکایت از عبور غواصان لشکرسیدالشهداء از معبر لشگر 19 فجر دارد اما درحقیقت در مراحل اولیه این اتفاق نیفتاد. غواصان لشکر10 از داخل خاکریز دو جداره که از عملیات بیت المقدس در منطقه احداث شده بود و سراسر منطقه را آب فرا گرفته بود به سمت دژ شلمچه حرکت کردند. ابتدا غواصان تخریب یک ربع زودتر راهی شدند تا قبل از رسیدن نیروهای عمل کننده موانع را از سر راه بردارند و سپس گروهان نصر که لباس غواصی به تن داشتند از کنار خاکریز سمت راست به ستون شده و حرکت نمایند.

بچه ها وقتی به نزدیکی موانع رسیدند که غواصان تخریب در داخل آب مشغول باز کردن موانع و سیم خاردارهای پر تعداد مقابل دشمن بودند. درحالی که همه انتظار بازشدن موانع و اعلام رمز و حمله به دشمن را داشتند،مشاهده نمودند که سمت راستشان ستونی از بچه های لشکر19 فجر با عجله و پرسر و صدا و بدون رعایت اختفا به سمت معبرشان هجوم می برند. بعد از دقایقی منورهای دشمن آسمان را روشن نمود و صدای شلیک دشمن همه منطقه را فرا گرفت و دشمن متوجه حضور غواصان لشکر10 در آب شد و آتش پرحجم خود را به داخل آب و مکان حضور آنها هدایت کرد.

در رگبار اولیه مسلسل های سنگین دشمن، غواصان تخریب هدف قرار گرفتند که از گروه 20 نفره آنها به غیر از یک نفر مابقی مجروح و شهید شدند و سپس غواصان گردان حضرت علی اکبر(ع) را و مشخصا فرمانده نیروهای غواص شهید علی آملی که از همه جلوتر بود هدف قرار داد و بچه ها که داخل آب جان پناهی نداشتند هدف آماج رگبار دشمن قرار گرفته و تعدادی از آنها شهید و مجروح شدند. بعد از این اتفاق قرار شد گروهان فتح و جهاد ادامه کار را بر عهده بگیرند که در خاطرات فرماندهان این گروهان ها آمده است:

“بچه ها به اسکله ای که کنار خط درست شده بود آمدند. قایق ها را سوار و آماده شدند و ما منتظر بودیم که غواصان که جلو رفتند کار را تمام کنند و سپس ادامه ماموریت را ما انجام دهیم. همان موقع به ما خبر رسید که متأسفانه غواص ها نتوانستند کار خودشان را انجام بدهند و اکثر غواص هایی که جلو رفتند، شهید یا مجروح شدند و کلاً نیروهایشان انسجام خودشان را از دست دادند و باید یک شیوه ای دیگر برای شکستن خط در نظر بگیرید. این مطلب از قرارگاه به لشکر و بعد هم به گردان انتقال پیدا کرد، به معاونم گفتم که شما یک تعداد از بچه ها را جدا کنید و بچه هایی باشد که زبده تر و از لحاظ روحی هم قوی تر باشد و در قایق ها سوار شوند.

این بنده خدا چون زن و بچه دار بود به او گفتم شما پیاده شو . تقریباً با حالت جدی که اجراء کند. دیدم با یک حالت تقریباً نزدیک به التماس نمی دانم اسمش را چی بگذارم از من خواست همراه بچه ها باشد. من به این بنده خدا گفتم لازم است که شما بمانید بعداً از وجود شما استفاده می شود، رو به من کرد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: شما می خواهید توفبق شهادت را از من بگیرید. من این را که شنیدم زبانم بسته شد، نتوانستم بیشتر از این به او اصرار کنم

مطلب مسلم این بود که همه بچه ها که سوار این قایق ها هستند، شهید می شوند و به ما تاکید کردند که این را به بچه ها بگویید … من آمدم و خواستم که بچه ها را در قایق ها جابجا کنم، نکته ای که در ذهنم بود اینکه بچه هایی که زن و بچه دار یا سرپرستی خانواده را به عهده دارند، جداکنم . من آمدم برای بچه ها صحبت کردم و گفتم که همه شما که سوار این قایق ها هستید بلا استثنا شهید می شوید و از آنها درخواست کردم بچه هایی که دوست ندارند یا مثلاً فکر می کنند که ماندن شان برای خانواده و انقلاب و جنگ ضروری است، الآن می توانند پیاده بشوند و برنامه به این صورت بود که داوطلبانه باشد.

دیدم هیچ کس تکان نخورد، من رفتم و برگشتم بعد از یک ربع ساعت دیدم تعداد رزمندگان آماده شهادت دست نخورده. دراین لحظه دشمن چون کار لو رفته بود به شدت اسکله لشکر 10 را زیر آتش خود گرفته بود و هر لحظه امکان تلفات بیشتر وجود داشت. من دوباره برای بچه ها حرف زدم و همانجا بود که یکی از برادرانی که از نیروی هوایی ارتش به صورت مأمور آمده بودند - مأمور که نه بلکه مرخصی گرفته و به صورت بسیجی آمده بود در لشگر سیدالشهد- این بنده خدا چون زن و بچه دار بود به او گفتم شما پیاده شو . تقریباً با حالت جدی که اجراء کند. دیدم با یک حالت تقریباً نزدیک به التماس نمی دانم اسمش را چی بگذارم از من خواست همراه بچه ها باشد. من به این بنده خدا گفتم لازم است که شما بمانید بعداً از وجود شما استفاده می شود، رو به من کرد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: شما می خواهید توفبق شهادت را از من بگیرید. من این را که شنیدم زبانم بسته شد، نتوانستم بیشتر از این به او اصرار کنم.
عملیات کربلای 5

یکی دیگر از فرماندهان گروهان های آماده برای حمله به دژ شلمچه، فضا را این گونه ترسیم کرده:

بچه ها در وسط موانع بودند که لشکر فجر با دشمن درگیر شد. در آنجا دشمن منور می زند و بچه های ما را در آب می بیند و بچه ها را در آب زد و تیربارهایش در آب شروع به کار کرد. وقتی تیربار شروع به کار می کند می زند و علی آملی شهید می شود که فرمانده گروهان بود و پیک شان هم می رود و شهید می شود. چند نفری بچه ها در آنجا شهید دادند و سازمان آنها بهم ریخت و نتوانستند در آنجا کار کنند. آنها به عقب کشیدند. آنها نتوانستند خط را بشکنند و ارتباط ما هم با بی سیم قطع شد. فرمانده گردان مرا صدا زدند. ایشان گفت: من دو راه جلوی پای شما می گذارم و باید یک راه را شما انتخاب کنید (ایشان برادر تقی زاده بودند). الآن کل مردم چشم امیدشان این است که خط شکسته شود و عراق تبلیغات وسیعی کرده، ایشان به ما گفت: شما دو راه دارید یک راه اینکه نیروهایت را سوارقایق ها می کنی و با قایق به موانع و سیم خاردارها می زنی و قایق ها رو پشت سر هم پل می کنی تا به دژ برسی و یا اینکه قایق ها را به سمت راست خاکریز بیاندازی و از معبر 19 فجر وارد عمل شوید و خط را بشکنید.

ما دیدیم این همه سنگینی قایق چطور آنرا بلند کنیم و به آن طرف خاکریز بیاندازیم و غیر ممکن بود و از یک جهت هم باید 2 کیلومتر راه را در شب مستقیم می رفتیم و چه تضمینی بود که راه را اشتباه نرویم و یا راه اول چطور ما در این 150 متر موانع قایق بیاندازیم تا به دشمن برسیم. چیز غیر ممکنی با توجه به آتش دشمن بود. ما توکل به خدا کردیم و گفتیم حرکت می کنیم تا ببینیم چه می شود. ما حرکت کردیم و رفتیم به سر ستون و در این فکر بودیم که خدایا کمک کن چطور این همه نیرو را ببریم و من به منطقه توجیه نبودم فقط یکبار منطقه را دیده بودم و آن هم حدود نیم ساعت دیدم.

ما حرکت کردیم و رفتیم کمی به جلوتر، متوجه شدیم با عنایت خداوندی قسمتی از خاکریز بریده است یعنی یک قسمت خاکریز به زیر آب رفته و امکان عبور قایق وجود دارد. با بدبختی قایق خودمان را عبور دادیم و یک قایق هم پشت سر ما آمد و یکی یا دو تا قایق در آنجا ماند. ما دیدیم اگر بخواهیم منتظر آنها شویم دیر می شود با این 5 قایق حرکت می کنیم و می رویم. ما یواش می رفتیم تا آنها برسند اما نیامدند. ما در جهت ستاره مسیر خودمان را تعیین کردیم که در رابطه با تیربار دشمن در معرض خطر قرار نگیریم. آتش دشمن در آنجا بسیار سنگین بود منتهی چون به داخل آب می زد اثر آنچنانی نداشت. تمام خمپاره ها و تیرهای دشمن به داخل آب می خورد. ما زیر این همه آتش نیرو را عبور دادیم. و خدا را صدا می زدیم که چه بکنیم. اگر ما در آب گم شویم، رفتنی هستیم. یک دفعه ما دیدیم یک نور چراغی شب نما از آن دور می اندازند و به طرف آن شب نما رفتیم و به بچه ها گفتم تیربارهایتان را به سر قایق و ته قایق بگذارید که هر لحظه احتمال درگیری است. همین طور که به جلو رفتیم نور کمی توجه ام را جلب کرد و ما به طرف چراغ رفتیم .

بچه ها در وسط موانع بودند که لشکر فجر با دشمن درگیر شد. در آنجا دشمن منور می زند و بچه های ما را در آب می بیند و بچه ها را در آب زد و تیربارهایش در آب شروع به کار کرد. وقتی تیربار شروع به کار می کند می زند و علی آملی شهید می شود که فرمانده گروهان بود و پیک شان هم می رود و شهید می شود

نیروی اطلاعات گفت : این چراغ آشناست، چراغ نیروهای خودی است. ولی ما باز هم نگران بودیم و گفتیم کمی تحمل کنید و بنشینید. دیدیم ما را صدا می زنند و می گویند نیروی خودی هستیم. مثل اینکه دنیا را به ما داده بودند. وقتی به جلو رفتیم بچه های لشکر فجر بودند. در عین اینکه ما می رفتیم، قایق ما در سیم خاردار ها گیر کرد. هرطوری بود خود رو به اسکله چسباندیم و بالاخره پایمان به خشکی رسید. با عقب تماس گرفتیم و گفتیم کجا هستیم .نیرو ها را به ستون کردیم و به داخل کانال رفتیم حدود نیم ساعت مانده بود تا هوا روشن شود. قرار شد ما دژ اصلی را ادامه دهیم و پاک کنیم و به پایین ببریم. وقتی اینجا با خبر شدیم گردان حضرت امام سجاد(ع) از طریق خشکی زودتر از ما خودشون رو رسونده بودند و از پهلو خط را شکسته بودند. منتهی خاکریز های مقطعی شکل را نتوانسته بودند تصرف کنند. ما یک نفر را بیرون کانال گذاشتیم تا بقیه ی نیرو ها که می آیند آنها را هدایت کند و به داخل کانال بفرستیم و ما خودمان رفتیم و در آن جا ما را توجیه کردند و گفتند : ما این جا را پاک کردیم. شما به طرف خاکریز های مقطعی شکل بروید و عنایت خدا بود که ما آماده بودیم که در خاکریز ها مقابله کنیم . ما طبق طرح مانور باید از پهلو به دشمن که پشت خاکریزها مستقربودند، می زدیم اما نیرو ها قبل از روبرو به خاکریز زده بودند و نتوانسته بودند که خاکریز را بگیرند. ما حمله کردیم و خاکریز مقطعی اول را گرفتیم آن قدر سریع کارکردیم که دشمن زیاد مقاومت نکرد و به سمت خاکریز دوم حمله بردیم .حالا دیگه هوا کاملا روشن شده بود و بعضی بچه ها همان طور که با دشمن می جنگیدند نمازصبح روز نوزدهم دیماه 65 را خواندند.
عملیات کربلای 5

با روشن شدن هوا دید دشمن روی ما کامل شده بود. ما یک یا دو شهید بر روی خاکریز دوم دادیم و منتهی کاری که ما کردیم کل گروهان را نبردیم. ما تعداد 12 نفر رفتیم و خاکریز دوم را تصرف کردیم. بچه ها بر روی خاکریز آرایش داده شدند. ما با بی سیم اطلاع دادیم که یک دسته ی دیگر بیایند. تیمی وارد می کردیم یک تیم دیگر به خاکریز دوم آمد و تیم را آرایش دادیم. به تیم قبلی گفتیم بر روی خاکریز سوم آتش بریزید. ما زیر تامین آتش بچه ها به سمت خاکریز سوم رفتیم و خاکریز مقطعی سوم را گرفتیم. وقتی گرفتن خاکریز دشمن آنقدر آتش ریخت که بادگیر من چند جایش سوراخ شده بود. منتهی به خودم اصابت نکرد. دشمن از خاکریز در حال فرار بود و تیربار را گذاشته بودیم و می زدیم و مانند مور و ملخ آن ها بر زمین می ریختند. تمام نیروهایی که پشت خاکریز های مقطع مقاومت می کردند از تکاور ها و کماندو هایشان بودند. ما اطلاع دادیم و گفتیم که مورد سوم را تصرف کردیم و آن ها خیلی خوشحال شدند. ما دسته سوم گروهان را بر روی خاکریز سوم گذاشتیم و به طرف خاکریز چهارم رفتیم. به این شکل خاکریز مقطعی چهارم را نیز تصرف کردیم. در خاکریز چهارم دشمن فرار کرد. یعنی تیر اندازی می کرد ولی تا ما نزدیک می شدیم فرار می کرد. یکی از عراقی ها را در حال فرار گرفتیم و به مقر اطلاع دادیم، گفتیم او را چه کنیم. آن ها به ما گفتند: که او را بکشید و اسیر نگیرید. بعد از اینکه بچه ها خاکریزها را تصرف کردند، دیدم دشمن آماده پاتک است. حدود 5 تانک خود را جلوی ما آرایش داده و عجیب می زد. ما اطلاع دادیم و جریان را گفتیم.مهمات بچه ها تمام شده بود و تمام مهمات را مصرف کرده بودند و در سنگر های عراقی هم بیشتر مهمات سلاح سنگین بود و این هم یکی از تاکتیک های عراق برای زمین گیر کردن ما بود که ما را از جهت مهمات سبک درمضیقه بگذارد.برای ادامه کار رسیدیم به محلی که آب آنجا بود، یعنی خاکریز مقطعی جلویش پر از آب بود و جلوی آن سیم خاردار بود. حتی ردیف دوم هم بدین صورت موانع داشت و ما نمی دانستیم، مین آنجا هست یا اینکه نیست.

ما حمله کردیم و خاکریز مقطعی اول را گرفتیم آن قدر سریع کارکردیم که دشمن زیاد مقاومت نکرد و به سمت خاکریز دوم حمله بردیم .حالا دیگه هوا کاملا روشن شده بود و بعضی بچه ها همان طور که با دشمن می جنگیدند نمازصبح روز نوزدهم دیماه 65 را خواندند

بچه های باصفای تخریب که همراه ما بودند دست به کارشدند. دشمن هم بالای سر ما بود. یعنی بالای خاکریز بود و ما هم پایین بودیم. در روز کاملاً ما را زیر دید داشتند. خدا آنها را کور کرده بود. تیراندازی می کردند یک یا دو نفر را شهید کردند منتهی زیاد کارشان اساسی نبود چون بچه ها روی آنها اجرای آتش می کردند و نمی توانستند زیاد کار کنند. یک دفعه این تخریب چی در صورتی که من به او نگفته بودم به داخل آب پرید حتی عمق آب را هم نمی دانست .در آن آب سرد، ایمانشان قابل وصف نبود. آنها سریع مسیر را پاک کردند. آماده حرکت بودیم که دیدیم تانک ها آرایش گرفته و آماده پاتک شدند.

ما وقتی عراق خواست پاتک کند به گردان اطلاع دادیم و گفتیم چه بکنیم؟ به آنها گفتیم به ما مهمات برسانید تا بتوانیم با آنها مقابله کنیم. ما به بچه ها گفتیم حق شلیک ندارید و مهمات را بی خود مصرف نکنید. با آتش خمپاره هایی که داشتیم نیروهای پشت تانکها رو زیر آتیش گرفتیم نیروی زیادی در پشت این تانک ها بود که فرار کردند .تیربار رو بر روی نیروها گرفتیم. منتهی از هر خاکریز گفتیم یک تیربار بر روی اینها کار کند تا مهمات مصرف نشود. از گردان به ما گفتند به تانک ها اجازه آرایش گرفتن و پیش دستی در حمله ندهید با تمام توان به استقبال تانک ها رفتیم. چند آر پی جی زن و تیربار چی بلند کردیم و به طرف تانک ها رفتیم. خدمه های یکی از تانک ها که دیدند بچه ها سمتشان می دوند تانک را گذاشت و فرار کرد . اینجا بود که تانک ها عقب رفتن و موضوع پاتک آنها منتفی شد.
عملیات کربلای 5

حد ما و لشکر فجر یک خاکریز سرتاسری بود و ما هم خاکریز مقطعی بودیم. ما بیشتر راه را رفتیم و خودمان را به خاکریز سرتاسری رساندیم وقتی دیدیم آنها فرار می کنند، آنها را به رگبار بستیم نیروی زیادی نداشتیم اما آنها تانک هایشان را گذاشته و فرار کرده بودند. یکدفعه بچه های لشکر فجر هم از آن طرف شروع کردند به پاک کردن و با ما دست دادن. چند تا ازتانک های دشمن به غنیمت بچه ها درآمد. سریع بچه ها تانک ها رو برگردوندند سمت مواضع دشمن و دشمن منطقه درگیری ما را ترک کرد. دشمن که نامید شده بود فشارش را روی ما کم کرد.

در آنجا نیروها را سازماندهی کردیم. مجروحین و شهدا را تخلیه کردیم و برای کار بعدی آماده شدیم. ما اعلام آمادگی کردیم و نیروها را سازماندهی کردیم البته حدود نصف روز طول کشید. در تشنگی و گرسنگی بسر می بردیم که یکدفعه یک نفربر غذا آمد. آن هم غذای گرم ،به بچه ها غذا و آب میوه دادند.”

و این گونه رقم خورد حماسه رزمندگان تخریب لشگرده سیدالشهدا علیه السلام و غیور مردان گردان حضرت علی اکبرعلیه السلام در شب و روز 19 دیماه 1365.

راویان:جعفرظهماسبی ،مجیدرضاییان ،محسن آریاپور

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

همراه با کاروان راهیان نور

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در این کره‏ی خاکی هر مکانی در طول شبانه‏روز دارای حالت خاصی است. یعنی مناطقی دارای صبحی روشن و زیبایند. مناطقی دیگر در هنگام روز و در بلندای آفتاب جلوه‏ای خاص دارند. مناطقی نیز شب در آنها از روز زیباتر است. مثلا طلوع زیباست، زیرا امید در آن شروع می‏شود. ظهر تماشایی است زیرا هیچ نقطه تاریکی باقی نمی‏ماند. شب تحسین برانگیز است زیرا پدیده‏های آفرینش با انسان سخن می‏گویند. اما غروب…

در این کره‏ی خاکی هر مکانی در طول شبانه‏روز دارای حالت خاصی است. یعنی مناطقی دارای صبحی روشن و زیبایند. مناطقی دیگر در هنگام روز و در بلندای آفتاب جلوه‏ای خاص دارند. مناطقی نیز شب در آنها از روز زیباتر است. مثلا طلوع زیباست، زیرا امید در آن شروع می‏شود. ظهر تماشایی است زیرا هیچ نقطه تاریکی باقی نمی‏ماند. شب تحسین برانگیز است زیرا پدیده‏های آفرینش با انسان سخن می‏گویند. اما غروب، چیز دیگری است.

در غروب و جنوب ایران و در جبهه‏های نبرد، غروب با انسان حرف می‏زند. این سرزمین هنگام مغرب، آدمی را به مدینه و کوفه می‏برد.

اردوگاه قبل از فرورفتن در سیاهی شب در یک نور نارنجی و قرمز شستشو می‏یابد. آفتاب آخرین ذرات نورانی خود را از لابلای دشت و چادرها برمی‏چیند. سایه‏ها از بین می‏رود. دل سنگین می‏شود. چشمها به افول خورشید دوخته می‏شود. گویی خورشید با اکراه زمین را ترک می‏کند و به پشت کوهها می‏رود. اما چاره‏ای نیست. او می‏تواند برای دقایقی چند آخرین نمایش نور را اجرا کند و زیبایی خود را در تمام افق مجسم سازد. به هر حال غروب است و خورشید می‏رود. اردوگاه سنگین شده. کمتر کار نظامی صورت می‏گیرد. بهترین زمان برای نجوا و زمزمه با آسمان فرا رسیده. در هر گوشه‏ای می‏توان رزمنده‏ای را یافت که بر روی زمین نشسته و با غروب سخن می‏گوید.

یاد شهیدان بهترین بهانه برای گریه است. جا ماندن از شهیدان بهترین زمان برای شیون است. آنان که رفتند و آنان که خواهند رفت. دنیا چیست؟ ما برای چه آمده‏ایم؟ چه باید بکنیم؟ خود را در اوج آسمان می‏یابی و تمام سنگینی دلت خالی می‏شود. سبک می‏شوی. ناله‏ای و سپس نفسی بلند. زانوهایت را در بغل می‏گیری و خود را از پهلو می‏جنبانی. رزمنده‏ای که از جلویت عبور می‏کند، آیینه‏ای است از تو. تو هم رزمنده‏ای. تو هم آمده‏ای. تو هم هستی. پس آماده شو. برای رفتن. برای شدن. برای لقاء الله. برای ایمان. برای فناء فی الله. برای صعود الی الله. برای روزی خوردن نزد خدا. تو در این غروب تصمیم بگیر. اگر ماندی، باید زینب‏گونه عمل کنی. از ظلم نترسی. خطبه‏ی حریت بر زبان داشته باشی و برای حکومت حق حرکت کنی.
تو هم رزمنده‏ای. تو هم آمده‏ای. تو هم هستی. پس آماده شو. برای رفتن. برای شدن. برای لقاء الله. برای ایمان. برای فناء فی الله. برای صعود الی الله. برای روزی خوردن نزد خدا. تو در این غروب تصمیم بگیر. اگر ماندی، باید زینب‏گونه عمل کنی. از ظلم نترسی. خطبه‏ی حریت بر زبان داشته باشی و برای حکومت حق حرکت کنی

عجب غروب عرفانی است. گویی در کلاس درس نشسته‏ای. چیزی در تو حلول کرده و با تو سخن می‏گوید. نمی‏ترسی. تصمیم می‏گیری. دعا می‏کنی و برای رسیدن به آرزوهایت دست به آسمان بلند می‏کنی.

صحنه‏های زیبایی خلق شده. کم‏کم آسمان تاریک می‏شود و چله‏نشینان سنگر عشق در تاریکی محو می‏شوند. صدای تلاوت قرآن، فراخوان نماز جماعت مغرب و عشاء است و باید غروب را به حال خود واگذاشت و آفریننده‏ی غروب را دریافت.

آستین ها بالا. آب از بالا به پایین. از رستنگاه مو. تا انتهای چانه. از طرفین به اندازه‏ی فاصله‏ی انگشت کوچک تا شست. باز هم از بالا به پایین. از پشت آرنج تا نوک انگشتان. مسح سر و سپس مسح دو پا.

حالا آماده‏ای. محل نماز نیز حسینیه. لباس هم حلال و پاک و مطهر و زیبا. لباس رزم. همه یکرنگ و بی‏آلایش. رو به خدا. پشت سر امام جماعت الله اکبر..

رکعت اول، رکعت دوم، رکعت سوم: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

تسبیحات حضرت زهرا (س). صلوات بر رسول خدا و آل مطهرش. تعقیبات نماز.

دلها پر است. پر از غم و غصه و هجران. غم جدایی. اشتیاق وصل، چشمها را گریان می‏کند.

سر را به سجده می‏گذاری، « الهی قلبی محجوب و عقلی معیوب و هوائی غالب و نفسی مقلوب… صدای کشیده و حزین آن برادر، مخفیگاهی برای قطره‏های اشک باقی نمی‏گذارد و بی‏اختیار سر به سجده می‏نهی و بدون هیچ‏گونه شائبه‏ای گریه می‏کنی. نترس، گریه کن. خجالت نکش، گریه کن. برای خودت گریه کن. برای غریبی حسین گریه کن. برای مظلومیت مسلمین گریه کن، برای پاک شدن گناهان گریه کن. با خدا حرف بزن. به او بگو چگونه‏ای، چه کرده‏ای، کجا بوده‏ای… شوخی ندارد. خدا از رگ گردن به ما نزدیک‏تر است. پس چرا توبه نمی‏کنی. توبه‏ای نصوح. همین طور که سر به سجده داری با خدای خود آشتی کن و از غفلت و دوری از او معذرت بخواه. او خوب خدایی است ولی تو غافلی. گاه مغرور می‏شوی. خدای نکرده به رزمنده بودن خود مغرور نشوی. اگر خدا نخواهد، می‏روی و دیگر برنمی‏گردی.
همراه با کاروان راهیان نور (1)

هر چه خدا خواست همان می‏شود. تو هیچ نیستی. هر چه هست خداست. خدا خواسته که لباس رزم پوشیده‏ای و در میان خوبان امتش زندگی می‏کنی.

اگر توفیق مولی نبود تو نیز مرد نمی‏شدی و اردوگاه و حسینیه و میدان رزم را حتی نمی‏دیدی چه برسد به اینکه درک کنی. پس گریه کن. بدان که خیلی کوچکی. در این دنیای بزرگ تو کوچکی.

کوچک در مقابل همین سرزمین، بعد ایران، سپس قاره‏ی آسیا، آنگاه در مقابل زمین. تو کوچکی در مقابل سیارات و ستارگان، در مقابل تمام آفرینش پروردگار. تو بسیار ریز و ناچیزی. حالا در مقابل خدایی قرار گرفته‏ای که در توصیف نیاید و بزرگتر از آن است که وصف شود. پس خوب گریه کن و بدان که به همین زمین خاکی فرو خواهی رفت و تنها خداوند تبارک و تعالی می‏تواند تو را کمک کند.

دعا تمام می‏شود. چهره‏ها با اشک شستشو یافته. برافروخته و سرخ شده. روحانی گردان بلند می‏شود و در مقابل صفوف نماز می‏ایستد و لب به سخن می‏گشاید. پس از حمد و ستایش خداوند تبارک و تعالی بر محمد و آلش درود می‏فرستد و حدیثی از حضرت امام صادق (ع) می‏خواند و چند کلمه نیز پیرامون آن سخن می‏گوید.

بعضی از بچه‏ها مشغول ذکر خدا می‏شوند و عده‏ای هم در گوشه و کنار نماز مستحبی می‏خوانند. در انتهای حسینیه نیز رفت و آمد ادامه دارد و پیرمردی باصفا مشغول جفت کردن کفشها و پوتینهای رزمندگان است. چند چراغ محدود، محوطه‏ی حسینیه را روشن کرده و در پرتو آن عده‏ای قرآن می‏خوانند. نماز دوم پس از اذان مؤذن شروع و پس از پایان نماز نیز دعای فرج امام زمان (عج) خوانده می‏شود. از حسینیه که خارج می‏شوی همه‏جا تاریک است و تنها چادرهایی را مشاهده می‏کنی که در کورسوی یک یا دو چراغ فانوس کمی روشن شده. اما تاریکی غالب است. اول با احتیاط گام برمی‏داری، زمانی نمی‏گذرد که چشمانت به تاریکی عادت می‏کند و تمام اطراف را خوب تشخیص می‏دهی. خانه‏ی تو چادر توست. به سوی چادر می‏روی به همراه رزمنده‏ای دیگر. شام هم مختصر و اندک. خوراک لوبیا و یا به قول بچه‏های جبهه « رویداد هفته! »

اینجا شب‏نشینی و گپ و گعده معنا ندارد. حرفهای بیهوده بازاری ندارد. غیبت و تهمت و دروغ ممنوع است و هر کس خطایی کند، دیگران صلوات می‏فرستند. اگر اشتباهی و یا از روی فراموشی غیبت کنی، ناگهان در هیاهوی یک صلوات مردانه، به خود می‏آیی و متوجه خطای خود می‏شوی. پس مواظب باش. اگر می‏خواهی خجالت‏زده نشوی، اشتباه نکن.

حرفها باید کوتاه و مفید باشد. اگر چه گاهی اوقات دوستانی پیدا می‏شوند که قداست جبهه را خدشه‏دار می‏کنند ولی تو نیز باید ناهی از منکر و آمر به معروف شوی.

اینجا شب‏نشینی و گپ و گعده معنا ندارد. حرفهای بیهوده بازاری ندارد. غیبت و تهمت و دروغ ممنوع است و هر کس خطایی کند، دیگران صلوات می‏فرستند. اگر اشتباهی و یا از روی فراموشی غیبت کنی، ناگهان در هیاهوی یک صلوات مردانه، به خود می‏آیی و متوجه خطای خود می‏شوی. پس مواظب باش. اگر می‏خواهی خجالت‏زده نشوی، اشتباه نکن

رزمندگان زود می‏خوابند تا برای رزم شبانه احتمالی آماده باشند. البته نماز شب که جای خود دارد. در آخرین لحظه‏ها، تجدید وضو می‏کنند و سوره‏ی « واقعه » به صورت دسته‏جمعی تلاوت می‏شود. مقررات نظامی نباید نادیده گرفته شود و در زمان مناسب خواب همه را فرامی‏گیرد. خواب نیز ضروری است و هر رزمنده‏ای به آن نیاز دارد.

صدای نوحه برادر آهنگران واقعا روحنواز و باعث تقویت روحیه است. گروهان در مقابل جایگاه به خط شده و آماده یک راهپیمایی بلندمدت است. این نیز جزو رزمها و آموزشهای نظامی است و هر رزمنده باید آماده باشد تا بتواند چند ساعت راه برود و استقامت کند و در تمام طول مدت پیمودن راه، اطاعت از فرماندهی را از یاد نبرد. پس باید تمرین کرد. باید راه رفت و استقامت نمود.

همه تجهیزات کافی برداشته‏اند و اسلحه را به دوش انداخته‏اند. پس از اینکه مسئول گروهان توضیحات لازم را داد، راه می‏افتیم. در یک ستون بلند و طویل. پشت سر یکدیگر. اول صبح است. گامها استوار و محکم. مسئول گروهان و معاونش در کنار ستون راه می‏روند و هر از چند گاهی می‏ایستند و به سر و ته ستون نگاه می‏کنند. شاید حدود دو ساعت است که راه آمده‏ایم. کمی خسته شده‏ایم و گاهی پشت سر را نگاه می‏کنیم. دیگر از اردوگاه خبری نیست. خیلی از اردوگاه فاصله گرفته‏ایم و هر لحظه این فاصله بیشتر می‏شود. آب قمقمه‏ها خوردن دارد اما به اندازه‏ی ضرورت، زیرا در ادامه‏ی راه به آن نیاز داریم.

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

همراه با کاروان راهیان نور (2)

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

حتی گاهی اوقات نزدیکترین همراهان در رفتن اخلال می‏کنند. کفشها و پوتینها بهانه می‏گیرند. زمین ناهموار سنگ می‏اندازد. سردی و گرمی هوا هم بی‏تأثیر نیست. عجیب است پاها هم کوتاهی می‏کنند. ولی باید رفت. راه نیز بی‏خطر نیست. بعضی بهانه‏ها را باید نادیده گرفت. اگر در راهپیمایی خستگی نبود، همه می‏آمدند. اگر حمل تجهیزات و سلاح و پوتین سنگین و تحمل خستگی و کوفتگی آسان بود، همه رزمنده می‏شدند. پس باید طاقت آورد. برو؛ ذکر هم بگو. ایاک نستعین. خدا را بخوان

راهپیمایی یکی از مهمترین اصول عملیات نظامی است و ما در انقلاب خوب با آن آشنا شده‏ایم. آنگاه که از میدان امام حسین تا میدان آزادی راهپیمایی می‏کردیم و شعار مرگ بر شاه سر می‏دادیم. حالا هم باید همان راهپیمایی را ادامه دهیم تا به مقصد برسیم. این راه بسیار طولانی است و باید از قدس هم بگذریم و به آن سوی زمین برویم. راه برویم و استقامت کنیم. راه برویم و شعار بدهیم. حرکت کنیم و مشت هایمان گره کرده باشد. پا بر زمین بکوبیم و رجز بخوانیم. این راهی است که پیشینیان هم آن را پیموده‏اند و حالا ما با برطرف کردن تمام نقصها باید تا آخر آن را برویم. توقف جایز نیست، ولی می‏توان چند لحظه‏ای استراحت کرد، آن هم برای اینکه آنهایی که عقب مانده‏اند به ما برسند و دمی بیاساییم. ولی اینجا توقفگاه اصلی نیست. باید رفت؛ هدف جلوتر است. بالاتر است.

حرکت زندگی است و سکون مرگ. امام گفت برو، رفتیم. فرمانده می‏گوید برو، می‏رویم. گویی می‏خواهند ما را از حرکت بازدارند. حتی گاهی اوقات نزدیکترین همراهان در رفتن اخلال می‏کنند. کفشها و پوتینها بهانه می‏گیرند. زمین ناهموار سنگ می‏اندازد. سردی و گرمی هوا هم بی‏تأثیر نیست. عجیب است پاها هم کوتاهی می‏کنند. ولی باید رفت. راه نیز بی‏خطر نیست. بعضی بهانه‏ها را باید نادیده گرفت. خوش خط و خال‏اند. انسان وسوسه می‏شود.

اگر در راهپیمایی خستگی نبود، همه می‏آمدند. اگر حمل تجهیزات و سلاح و پوتین سنگین و تحمل خستگی و کوفتگی آسان بود، همه رزمنده می‏شدند. پس باید طاقت آورد. برو؛ ذکر هم بگو. ایاک نستعین. خدا را بخوان.

شاید بهتر است بگویم که دیگر، ستون آن ستونی نیست که در ابتدا از اردوگاه راه افتادیم. فاصله‏ها زیاد شده. پشت پیراهن ها عرق کرده و سفیدک زده. کمتر پایی به طور کامل از روی زمین بلند می‏شود بیشتر بر روی زمین کشیده می‏شود. بیش از شش ساعت است که راه می‏رویم. از میان دشتها و تپه‏ها و چند نهر آب هم گذشته‏ایم. اکثر قمقمه‏ها خالی شده. روز از نیمه گذشته و خورشید بر روی شانه‏ی چپمان قرار گرفته. چند نفر نق می‏زنند.

- بسه دیگه، کجا می‏ریم؟

- ما که کماندو نیستیم!

- کاشکی می‏رفتیم تو گروهان های دیگه. اونها کمتر از این کارها می‏کنن.

مسئول گروهان تمام حرفها را می‏شنود ولی فقط در چشمان افراد خیره می‏شود. جذبه‏ی نظامی‏اش کم نیست. اما نمی‏خواهد خشونت به خرج دهد. خودش هم می‏داند بچه‏ها خسته شده‏اند. خودش هم خسته شده. این اواخر اسلحه‏اش را از دوش به آن دوش می‏کند. ولی باز هم می‏رود. به هر حال باید اطاعت کرد. مرد در سختی ساخته می‏شود. رزمنده و نیروی نظامی هم باید سختی بکشد. اینها آموزش است، آزمایش هم هست.

هر چه هست استقامت آنها خدایی است و باید ریشه‏ی آن را در اراده‏ی قوی و ایمان استوارشان جستجو کرد. آنها تصمیم گرفته‏اند بروند و در این راه، پیمان خون بسته‏اند و کوچکترین شرط، اطاعت از فرماندهی است…

حقیقتش من هم خسته شده‏ام، اما هر بار که به معاون گروهان نگاه می‏کنم، خجالت می‏کشم. او لبخند می‏زند و با مهربانی بچه‏ها را تشویق به حرکت می‏کند. او جانباز است. یک دست ندارد و در پای چپش هم پلاتین وجود دارد. او درس اطاعت از فرماندهی می‏دهد. پشت به پشت مسئول گروهان می‏رود و حتی حاضر نیست یک قدم از او جا بماند. گاهی اوقات هم خود را به کنار نیروهای خیلی خسته می‏چسباند و با آنها خوش و بش می‏کند. روحیه می‏دهد. می‏خندد و می‏خنداند.

انتهای ستون، چند نفر نشسته‏اند و دیگر حاضر نیستند راه را ادامه بدهند. نمی‏دانم چه می‏شود که خجالت می‏کشم. آخر رزمنده نباید این گونه باشد. دوست داشتم فرمانده اجازه می‏داد تا بروم پیش آنها که خواهش کنم، حرکت کنند. چند لحظه ستون ایستاد و آن چند نفر خود را به زحمت به ستون رساندند و حرکت بار دیگر شروع شد. باز هم انتهای ستون شلوغ است. عده‏ای غرغر می‏کنند، اما نباید گوش داد. باید رفت. این راه رهرو می‏خواهد. پس از چند ساعت راهپیمایی، چند درخت از دور دیده می‏شود.

وقتی نزدیکتر می‏شویم چشمه آبی هم دیده می‏شود. برق خوشحالی در چشمان نیروها می‏درخشد نفس راحتی می‏کشند. این چند قدم آخر را سریعتر می‏آیند. نسیم مهربانی وزیدن می‏گیرد. دیگر کسی جا نمی‏ماند. همه می‏آیند. هدف زیباست. فضا خوش است. هنگام استراحت فرارسیده. حالا می‏توانیم کمی دراز بکشیم. سر ستون وارد محوطه‏ی مورد نظر شد. ولی نمی‏ایستد. از میان سایه‏ی درختان می‏گذرد می‏رود.

« وای. ای کاش می‏ایستادیم، واقعا خسته شده‏ایم… »

ما هم از میان درختان و از کنار جوی آب زلال گذشتیم. انتهای ستون هم گذشت. حتی این دفعه برای چند لحظه هم نایستادیم.

« واقعا اذیت می‏کنند. خوب همین جا باید استراحت کنیم. کجا می‏رویم؟… »
همراه با کاروان راهیان نور (2)

گروهان می‏رود و یک دشت بزرگ و خشک را در پیش روی دارد. وارد دشت می‏شویم، همه با تعجب به مسئول گروهان نگاه می‏کنند. غرزدنها زیاد می‏شود. اما هنوز نیروهایی هستند که با اطاعت محض فقط راه می‏روند. بی‏هیچ چون و چرایی. فرمانده هم بیشتر به آنها توجه می‏کند. گویی آنها را شناسایی می‏کند. گاهی اوقات هم به آنها نزدیک می‏شود و دستی به پشت آنها می‏زند و با لبخند، می‏پرسد « خسته نشدی؟ » می‏روند و از پا نمی‏افتند. فکر می‏کنم آنها مردان این میدان هستند و این تفریح هر روزه‏ی آنهاست. اما نه. ما همه بسیجی هستیم و با این اعزام های کوتاه‏مدت نمی‏توان سابقه‏ای طولانی در این امور از بچه‏ها سراغ داشت. ولی هر چه هست استقامت آنها خدایی است و باید ریشه‏ی آن را در اراده‏ی قوی و ایمان استوارشان جستجو کرد. آنها تصمیم گرفته‏اند بروند و در این راه، پیمان خون بسته‏اند و کوچکترین شرط، اطاعت از فرماندهی است…

در همین فکرها غوطه‏ورم که ناگهان ستون دور می‏زند. می‏چرخد و می‏چرخد تا اینکه همان درختها و آن آب جوی را نشانه می‏گیرد. سر ستون و ته ستون از کنار یکدیگر عبور می‏کنند و ستون برمی‏گردد. به آن محوطه‏ی باصفا که می‏رسیم، می‏ایستیم و سپس آزادباش. هورا…

بعد از نماز جماعت و صرف ناهار (کنسرو خاویار بادمجان) عصر می‏شود. یکی دو ساعت به غروب مانده خستگی همه را از پای درآورده و هر کس گوشه‏ای افتاده است. نهیب مسئول گروهان همه را به خود می‏آورد و مسئول دسته‏ها مشغول به خط کردن نیروها می‏شوند. بعد از اینکه هر سه دسته گروهان را تشکیل دادند، آرام سر جای خود می‏نشینند. مسئول گروهان جلوی گروهان می‏ایستد و چنین آغاز می‏کند.

« لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم. امروز در آموزش باید عرق بریزیم تا فردا در جنگ و پشت خاکریز خون کمتری ریخته شود. از آنجا که همه‏ی ما کوله‏بار عشق و ایمان وارد سپاه اسلام شده‏ایم، می‏دانیم که باید سختی ها را تحمل کرد. کسی نباید با یک راهپیمایی نیمه‏سنگین خود را ببازد. باید آماده باشیم. خیلی آماده‏تر از این. »

دنیا هم مثل این چند درخت و این جوی آب است. به آن می‏رسی ولی نمی‏توانی در آن بمانی. باید خود را برای بقیه‏ی راه آماده کنی. اگر بمانی، خشک می‏شوی. فاسد می‏شوی. نباید دل به این چند روز دنیا بست. باید آماده‏ی رفتن بود. آن هم مثل شهدا. مثل آنهایی که خداوند به آنان نعمت عطا کرد…

و سپس ادامه می‏دهد:

« آنهایی که قبلا در عملیات شرکت داشته‏اند می‏دانند، کار مشکل است و شاید مجبور شوید ساعتها بروید و ساعتها برگردید. آنجا نمی‏توان غر زد، چون عراقیها می‏آیند و…

البته من هم می‏دانم که این مقدار راهپیمایی، خستگی می‏آورد، ولی باید خودمان را با این واقعیتها تطبیق دهیم و آن قدر برویم تا رانهای پایمان قوی و کلفت شود. »

آنگاه به « حیدری » که مقداری چاق بود اشاره کرد و با لبخند گفت:

« مثل برادر حیدری / خنده / البته شوخی می‏کنم. شما حتما این آیه را خوانده‏اید که « ان مع العسر یسرا فان مع العسر یسرا » ، با هر سختی آسانی است و سپس همان اصل را تأیید می‏کند که پس با هر سختی آسانی است.

اول وقتی رسیدیم به این محوطه و عبور کردیم، چرا ناراحت شدید؟ شاید محلی باشد که از نظر شما جالب و مطلوب باشد، ولی صلاح نباشد در آن بمانید. شاید مثل زهر باشد. دقت کنید. زود تصمیم نگیرید. ببینید فرمانده چه می‏گوید. در ضمن همین محل جالب را که دیدید، باید ترک کنیم و باز هم حرکت کنیم. دنیا هم مثل این چند درخت و این جوی آب است. به آن می‏رسی ولی نمی‏توانی در آن بمانی. باید خود را برای بقیه‏ی راه آماده کنی. اگر بمانی، خشک می‏شوی. فاسد می‏شوی. نباید دل به این چند روز دنیا بست. باید آماده‏ی رفتن بود. آن هم مثل شهدا. مثل آنهایی که خداوند به آنان نعمت عطا کرد.. »

حرفهایش گرم و شیرین است. همین طور که دروس نظامی را گوشزد می‏کند، نکات اخلاقی را نیز مرور می‏نماید. خودش هم عامل است. یعنی اگر می‏گوید عمل هم می‏کند. می‏گویند چهار سال است که یکسره در جبهه است و با اینکه بسیجی است فقط بعضی وقتها از مرخصی استفاده می‏کند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 207
  • 208
  • 209
  • ...
  • 210
  • ...
  • 211
  • 212
  • 213
  • ...
  • 214
  • ...
  • 215
  • 216
  • 217
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • سيدصالحي
  • أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)
  • عزیرم حسین

آمار

  • امروز: 555
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس