فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطرات روزهای سخت زندان

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

گفتم: «این حرف هائی که می زنید، غیر از فرار از سربازی، دروغ است؛ آن هم، شش ماه نبود و من دو ماه سرباز بودم. گرفتن من هم خلاف قانون بود، من الزامی نداشتم بمانم.» آمد جلو و مرا زیر مشت و لگد گرفت و بعد گفت: «آنقدر بزنیدش که همه را قبول کند.» و رفت

به مناسبت سالگرد جریان فیضیه (خرداد 42) بنا بود مجلسی در قم برگزار شود، به خصوص که بعد از تبعید امام، در قم کمتر امکان تشکیل جلسه ای بود. به هر حال آن سال برنامه گسترده ای اجرا شد، مجلس پرشکوهی در مسجد بالاسر برپا و تظاهراتی بعد از آن انجام شد، که به میدان آستانه کشید و پلیس در سرکوبی آن دخالت کرد…

فردای آن روز، عده ای را در قم گرفتند، که یکی از دستگیر شدگان من بودم. جریان این دستگیری جالب است. از برنامه هایی که ما در اعتراض به تبعید امام داشتیم، تهیه طومارهایی بود که بعضی با خون امضا می شد. یکی از این طومارها را در رفسنجان تهیه کرده بودند .بناداشتم آنها را به بعضی از سفارتخانه ها بدهم. برنامه سفری هم به مشهد داشتم که بنا بود آقای قمی حرکتی بکنند. شب پیش از حرکت رفتم منزل آقای شریعتمداری برای صحبت با ایشان در همین زمینه ها.

صبح که از منزل آمدم بیرون، در حالی که طومارها و نوارها همراه من بود، متوجه شدم که مامور شهربانی برای دستگیری من کمین کرده است. می دانست که من عازم سفر هستم و بلیط تهیه شده است.

در لحظه دستگیری، آنچه پیش از هر چیزی برایم نگران کننده بود، آن طومارها بود که می خواستم به تهران ببرم و باید برای آن چاره ای می اندیشیدم که کار چندان ساده و آسانی هم نبود. راهی به نظرم رسید و در پی آن به مامور گفتم: «بگذارید به وسیله این بقالی(که سر کوچه بود)، خبری به منزل بدهم که منتظر من نباشند.» او هم مخالفت نکرد. همین طور که به آن سمت می رفتم، در حال عبور از روی جوی پر آب صفائیه، طومارهائی را که در دست داشتم، از زیر عبا به آب انداختم و حرکت تند آب، آنها را به سرعت برد، بی آنکه آن مامور متوجه شود. یکی از آشنایان متوجه شده بود و کمی پائین تر، آنها را از آب گرفته و داده بود به منزل ما.

با خیال آسوده وارد شهربانی شدم و در آنجا دیدم آقایان خلخالی، ربانی شیرازی و انصاری شیرازی را هم دستگیر کرده و آورده اند. بازجویی مختصری کردند و ما را به ساواک قم تحویل دادند. یک شب در آنجا ماندیم و قوم و خویش های ما فعالیتی را شروع کردند که شاید بتوانند ما را آزاد کنند. به آنها گفته بودند فلانی را از تهران خواسته اند و کار دست ما نیست. نمی دانم راست می گفتند یا نه. این احتمال بود که علت بازداشت، همان مسائل قم بوده باشد و در جریان بازجویی و پی گیری ها به مسائل دیگری پی برده باشند.

اول ما را بدون سخت گیری و با رفتار خیلی خوب بردند در بخش عمومی زندان قزل قلعه و این می تواند دلیل بر عدم توجه آنها به سایر مسائل باشد.
نزدیک ساعت چهار بعد از نصف شب بود که من از حال رفتم. وقتی قلم را به دستم می دادند، نمی توانستم بنویسم اگر آن کاغذها پیدا شود- که بعید می دانم - آثار خون و کج نوشتن و… در آنها هست. بعد مرا کشاندند به طرف سلول. کسانی که شلاق خورده باشند می دانند که کف پا چه جوری می شود. موقع راه رفتن، آدم خیال می کند که ده، بیست سانت بلندتر از زمین است، مثل اینکه چیزی به پا چسبیده باشد. حالا من یادم نیست که فاصله اتاق بازجویی تا سلول را با پای خودم آمدم یا با برانکارد

در قم ما خیلی بی پروا بودیم و با اینها تند برخورد می کردیم. در مسیر قم - تهران هم با شوخی و خنده و دست انداختن ماموران، اینها را از رو برده بودیم و برای شان تعجب آور بود که اینها چه جور بازداشتی هایی هستند، با این حالت، تفریح و بی اعتنایی! یکسره ما را بردند و تحویل قزل قلعه دادند.

در قزل قلعه جریان بازجویی به صورت عادی پیش می رفت و ما هم تند و صریح برخورد می کردیم و در مورد تقلید هم می گفتیم مقلد امام هستیم. از صبح تا عصر بازجوئی ها بیشتر مربوط می شد به تظاهرات و سخنرانی ها و پخش اعلامیه ها و جلسات و همفکران که مسائل عمومی مبارزان آن روز بود. در همان روز اول که در زندان عمومی و در حیاط زندان مشغول والیبال بودیم، از پنجره بند2 زندان انفرادی که مشرف به حیاط بود،آقای توکلی بینا اطلاع دادند که جمع زیادی از سران مؤتلفه را هم گرفته اند و با شکنجه های سخت بازجویی می کنند.

ناگهان مسائل دیگری مطرح شد و بازجو با صراحت، مسئله ترور منصور را مطرح کرد و سئوالات را به آن سمت برد. من گفتم: «هیچ اطلاعی در این زمینه ندارم.» گفت: «من با شما رفتاری احترام آمیز دارم، اما اگر درست به من جواب ندهید، کسان دیگری می آیند که چنین رفتاری نخواهند داشت. آنها جور دیگری رفتار می کنند.» گفتم: «هر کس می خواهد بیاید. اگر حرف صحیحی بخواهد، همین است.» از آنجا مرا به جای زندان عمومی، به سلول انفرادی بردند و ساعتی بعد مرا احضار کردند که از اینجا داستان شکل دیگری پیدا کرد.

محل بازجویی تغییر کرد. حدود مغرب مرا بردند به دفتر ساقی(مسئول زندان). در آنجا از افراد دیگری هم بازجوئی می کردند. وقتی نشستیم، اجمالاً یکی دو سئوال مطرح شده بود که سرهنگ مولوی آمد. او رئیس سازمان امنیت تهران بود. مرا که تا آن روز با او مواجه نشده بودم، به او معرفی کردند. او هم خودش را معرفی و با تهدید چند اتهام را مطرح کرد. از روی نوشته می خواند: «تو سرباز فراری هستی، شش ماه خدمت کردی و فرار کردی. تو فتوای قتل منصور را گرفتی. تو از آقای میلانی 16هزار تومان پول گرفتی برای خانواده های زندانی. تو برای ترور اعلیحضرت و تیمسار نصیری، برنامه ریزی کردی. تو از طرف آقای خمینی، رابط هیئت های مؤتلفه و قم بودی (و چیزهای دیگری که حالا یادم نیست.) باید همه اینها را شرح بدهی»

گفتم: «این حرف هائی که می زنید، غیر از فرار از سربازی، دروغ است؛ آن هم، شش ماه نبود و من دو ماه سرباز بودم. گرفتن من هم خلاف قانون بود، من الزامی نداشتم بمانم.» آمد جلو و مرا زیر مشت و لگد گرفت و بعد گفت: «آنقدر بزنیدش که همه را قبول کند.» و رفت.

امکان خواب هم که نبود، نه به پشت، نه به رو و نه به پهلو. قبل از اینکه به خود بیایم، دوباره آمدند و مرا بردند. برای من اصلا امکان راه رفتن نبود، ولی گفتند باید بیایی. این هم شگردی بود برای شکستن مقاومت. یک ساعت یا کمتر طول کشیده بود و تازه بدنم، سرد و احساس درد، شروع شده بود که دو باره مرا بردند و همان اتاق بازجویی بود و فحاشی و مشت و لگد و

یک تیم بازجویی بود به مدیریت سرهنگ افضلی آمدند و سئوال می کردند. سئوالات هم متمرکز بود روی ترور: «از ترور نخست وزیر چه اطلاعی داری؟ با بخارایی چه ارتباطی داری؟ با عراقی چه روابطی داری؟» و طبعا من اظهار بی اطلاعی می کردم. سئوالی از این قبیل می کردند و پس از جواب من شروع می کردند به زدن. گاهی می خواباندند روی تخت و پاها را می بستند به تخت و شلاق می زدند. یکی از بازجوهای آن شب، خودش را رحیمی معرفی کرد و دیگری رحمانی، اینها اسم مستعار بودند. در سال 54 که باز مرا گرفتند، همان شخص از من بازجویی کرد. او در این موقع رئیس کمیته بود و برای این که مرا بترساند گفت: «در آن شب، من تو را بازجویی می کردم،»معروف است که او دانشجوی حقوق است که در دانشکده برای ساواک کار می کرده است بعد از این که شناخته شده بود و دانشجویان او را زده بودند، رسما در ساواک استخدام شد.

شلاق و شکنجه، همراه بود با فحاشی و اهانت. مقداری که می زدند، یکی می گفت: «نزنید الان می گوید.» در مواردی هم خودم می گفتم و مجددا شروع می شد. باز قانع نمی شدند و دوباره… گاهی مرا به دیوار می چسباندند و چاقو را می گذاشتند زیر گلویم و می گفتند: «سرت را می بریم.» زیر گلویم زخم شده بود. یک بار هم برای اهانت مرا لخت کردند. تا حدود چهار بعد از نصف شب این وضع ادامه داشت. شلاق، گوشت ها را برده و به استخوان رسیده بود. قسمتی از استخوان هم شکسته بود. بعد از بازجوئی (چند روز بعد) من را با چشم بسته و لباس مبدل، به بیمارستانی نظامی در چهارراه حسن آباد بردند و عکس برداری کردند و معلوم شد استخوانم شکسته است که معالجه کردند. ضمن بازجویی دو سه بار هم از بالا - شاید نصیری یا دیگران -تلفن می کردند و از نتیجه بازجویی می پرسیدند. اینها می گفتند: «هیچ نمی گوید.» برای خواندن نماز اجازه گرفتم و به زحمت توانستم نماز بخوانم. مرتبا تاکید بر عجله در خواندن نماز می کردند. آنچه برای آنها مهم بود، اطلاع از برنامه ترورهای آینده بود، در ترور شاه و نصیری… یا اطلاع از این که اسلحه از کجاآمده؟ فتوای ترور را چه کسی داده؟ نزدیک ساعت چهار بعد از نصف شب بود که من از حال رفتم. وقتی قلم را به دستم می دادند، نمی توانستم بنویسم اگر آن کاغذها پیدا شود- که بعید می دانم - آثار خون و کج نوشتن و… در آنها هست. بعد مرا کشاندند به طرف سلول. کسانی که شلاق خورده باشند می دانند که کف پا چه جوری می شود. موقع راه رفتن، آدم خیال می کند که ده، بیست سانت بلندتر از زمین است، مثل اینکه چیزی به پا چسبیده باشد. حالا من یادم نیست که فاصله اتاق بازجویی تا سلول را با پای خودم آمدم یا با برانکارد. به محض رسیدن به سلول گروهبان نگهبان داخلی آن شب، گروهبان قایلی، و علی خاوری که حالا در خارج و دبیر حزب توده است و در سلول رو به روی سلول من بود، یک لیوان شربت آوردند. آن موقع توده ای ها هم در زندان بودند که افراد مشهورشان همین خاوری و حکمت جو بودند.

از عصر که مرا بردند و نیاوردند،آنها متوجه شده بودند که بازجویی سخت است. نوعا هم زندانی ها خیلی از ساعت های شب را بیدارند. شربتی دادند و مقداری مرکورکروم روی جراحات پشت و پا و قسمت های مجروح مالیدند. امکان خواب هم که نبود، نه به پشت، نه به رو و نه به پهلو. قبل از اینکه به خود بیایم، دوباره آمدند و مرا بردند. برای من اصلا امکان راه رفتن نبود، ولی گفتند باید بیایی. این هم شگردی بود برای شکستن مقاومت. یک ساعت یا کمتر طول کشیده بود و تازه بدنم، سرد و احساس درد، شروع شده بود که دو باره مرا بردند و همان اتاق بازجویی بود و فحاشی و مشت و لگد و…
آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی

دیگر طاقتم تمام شده بود. گفتم: «از این سوالاتی که شما مطرح می کنید، من هیچ چیز نمی دانم، ولی مطلب دیگری مربوط به این مسائل هست که شاید شما قانع بشوید؛ اما الان در حالی نیستم که بتوانم بنویسم. در پاسخ این سئوالات شما اگر کشته هم بشوم، چیزی برای گفتن ندارم.» واقعا هم انگشتانم قادر به گرفتن قلم نبودند. دوباره مرا با درد شدید و ناراحتی و عوارض شکنجه آوردند به سلول.

یکی دو روزی فاصله افتاد که دوباره مرا خواستند. تا حدودی امکان راه رفتن بود، گرچه استخوان پا شکسته بود. قسمت هایی را باندپیچی کرده بودند و به سختی راه می رفتم. این دفعه بازجو منوچهری بود، معروف به ازغندی - که قیافه آرام تری داشت و می توانست نقش روشنفکرانه بازی کند بازجوهای قبلی، خیلی خشن بودند.

منوچهری - خودش را با این نام معرفی کرد، نام اصلی اش این نبود-مقداری در مورد سابقه ها و تجربه هایش گفت و اینکه او نواب صفوی را بازجویی کرده است و چنین و چنان و تجربه کار و سابقه بازجویی دارد. من گفتم: «در مورد سئوال هایی که شما مطرح می کنید، هیچ چیزی نمی دانم؛ ولی پس از بازداشت گروهی از افراد مؤتلفه در ارتباط با ترور منصور، ما فکر می کردیم به بهانه ترور، گروهی از بچه مسلمان ها را بی گناه گرفته اند تا با خشونت مبارزه را سرکوب و اینها را اعدام کنند؛ به آنها تهمت می زنند. برای نجات اینها برنامه ریزی کردیم و من با آیات گلپایگانی، خوانساری و آقای فلسفی ملاقات هایی کردم».

در این زمینه یک سلسله سئوالات فرعی مطرح می شد که به صورتی جواب می دادم. این یک بخش بازجویی بود. بخش دیگر مربوط بود به چگونگی آشنایی با افرادی مثل آقای عراقی و توکلی که ارتباطم با آنها روشن شده بود و باید در مورد چگونگی این آشنایی و مبدا آن توضیح میدادم. در این مورد هم گفتم که در منزل امام با اینها آشنا شدم. مقداری هم در مورد این که چه اقداماتی بنا بود بکنید… در این مورد هم همان ملاقات با علما را گفتم و توسل به تهدید در صورتی که اثر نکند. باز در مورد تصمیم ترور نصیری در پله های شهربانی پرسید که گفتم دروغ است، اطلاع ندارم.

حالا دو سه روزی گذشته و کمی وضع من رو به بهبود بود که دوباره شکنجه را شروع کردند. مقدار زیادی شلاق زدند و این دفعه خیلی سخت گذشت. گوشت بدنم خورده شده بود و کوفتگی داشت و زخم ها التیام نیافته بود. دوباره روی اینها، از سر تا کف پا، بدون هیچ ملاحظه ای شلاق می زدند. من هم می گفتم: «همین است، مطلب دیگری ندارم، حتی اگر بکشیدم.» این مرحله بازجویی هم به همین جا ختم شد و دوباره مرا بردند به سلول.

یادم نیست که تا عید نوروز بازجویی دیگری بود یا نبود.. آنجا بودیم تا شب عید. شب عید که شد، نصف شب، دیدم پنجره سلول مرا از داخل حیاط عمومی زندان می زنند. اطلاع دادند که رفقا همه آزاد شده اند. حدود 15نفر از روحانیون در زندان شهربانی و قزل قلعه بودند که همه را آزاد کردند. آقایان ربانی املشی، ربانی شیرازی، خلخالی، انصاری شیرازی…اول آمدند سراغشان و آنها را خواستند. بعد رفتند و وقتی برگشتند، آمدند پشت پنجره و به من گفتند: «آقای حکیم وساطت کرده که ما را آزاد کنند. در مورد تو صحبت کردیم، گفتند چون پایش مجروح است، صبر می کنیم تا پایش خوب بشود، بعد آزادش می کنیم.» آنها خداحافظی کردند و رفتند. تنهایی و جدایی از دوستانی که به آنها انس گرفته بودم، حالت خیلی سختی بود. از آن گروه روحانی که همزمان دستگیر شده بودیم، فقط من مانده بودم. بعضی از افراد هیئت های مؤتلفه هم بودند، توده ای ها بودند، چند نفری هم متفرقه. این را هم دلیل گرفتیم بر مشکل بودن وضع پرونده! ایام تعطیلی عید هم سکوت و سکون سنگینی بر فضای زندان حاکم بود. پنج روز بعد از عید، مجددا مرا احضار کردند.

شب عید که شد، نصف شب، دیدم پنجره سلول مرا از داخل حیاط عمومی زندان می زنند. اطلاع دادند که رفقا همه آزاد شده اند. حدود 15نفر از روحانیون در زندان شهربانی و قزل قلعه بودند که همه را آزاد کردند. آقایان ربانی املشی، ربانی شیرازی، خلخالی، انصاری شیرازی…اول آمدند سراغشان و آنها را خواستند. بعد رفتند و وقتی برگشتند، آمدند پشت پنجره و به من گفتند: «آقای حکیم وساطت کرده که ما را آزاد کنند. در مورد تو صحبت کردیم، گفتند چون پایش مجروح است، صبر می کنیم تا پایش خوب بشود، بعد آزادش می کنیم

این بار عضدی آمد و گفت: «من می خواهم به تو عیدی بدهم، تو هم یک عیدی به ما بده. عیدی ای که من به تو می دهم این است که آزادت می کنم. عیدی ای که تو به ما می دهی، این است که ما را در ریشه کن کردن این تروریست ها کمک کنی و اطلاعاتی را به ما بدهی.» من چون شنیده بودم که آقای حکیم دخالت کرده اند و بناست مرا آزاد کنند، تا حدودی پشتگرمی داشتم. محکم ایستادم و تندی کردم. گفتم: «شما جلادید. این چه برخوردی است که با من کردید؟»برگشت و گفت: «تو خیال کردی ما از آقای حکیم یا از آقایان دیگر می ترسیم ؟» دوباره برنامه شدیدی در مورد من اجرا شد و مرا شکنجه سختی دادند. نمی دانم چه قدر طول کشید: مشت، لگد، اهانت، فحاشی و دستبند قپانی، پیچاندن دست، گرفتن و کشیدن مو و گاهی سوزاندن با سیگار. یک جور خاصی دستبند می زدند. مرا از پشت می کشیدند و می انداختند. نوعی تحقیر بود و خیلی به آدم سخت می گذشت. چه قدر زدند؟ نمی دانم. هر چه در این چند روز تعطیلی با درمان و مداوا اصلاح کرده بودیم؛ دوباره برگشت به همان حالت اول. بعد گفت: «ما می دانیم یک پای تو شکسته. نمی بریم معالجه کنیم. تو باید زیر شکنجه بمیری، خرجت نمی کنیم.» من روی همان موضع ماندم و هر چه سئوال کردند، بیش از آنچه نوشته بودم، چیزی ننوشتم.

رفته رفته، برخوردها عادی تر شد، تا اینکه به من لباس شخصی پوشاندند و مرا بردند و از پایم عکس برداشتند و گفتند این دیگر جوش خورده است. شکستگی استخوان به مرور زمان، خود به خود ترمیم شده بود. هر چند که استخوان صدمه دیده بود و تا مدتی راه رفتنم عادی نبود و می لنگیدم، باز هم احضار شدم به بازجویی، اما در این مرحله با فرد مسنی رو به رو شدم که با متانت برخورد می کرد و می گفت از طرف مقامات بالا آمده است. پرسیدم: از کجا؟ گفت:نخست وزیری در واقع او جواب درستی نداد. قدری دلجویی کرد و از روابط فامیلی من با آقای حکیم پرسید و بر این نکته تاکید کرد که ما می خواهیم به شما کمک کنیم.

در اینجا سمت گیری سئوالات عوض شد و رفت به همان سمت بازجویی های اولیه و نوع سئوالاتی که کوچصفهانی مطرح می کرد.محور سئوالات بیشتر کتاب سرگذشت فلسطین بود و جزئیات چاپ و نشر آن، بی آنکه بنا بر مناقشه و سخت گیری باشد. تصور او این بود که این کار در پیوند با یک شبکه عربی و مرتبط با جاهایی مثل مجاهدان فلسطین است. براساس این تصور گفت: «من نمی توانم بپذیرم که این مقدمه به قلم تو باشد، این مال تو نیست.» گفتم: «من نمی دانم شما چرا چنین تصوری دارید، مقدمه را من نوشته ام.» به عنوان آزمایش از من خواست که چند سطری در باره استعمار بنویسم. من هم همان پشت میز، بدون آنکه برای فکر کردن معطل کنم، صفحه ای نوشتم. نگاه کرد و گفت: «من قانع شدم، اما نمی دانم مافوق های من هم قانع می شوند یا نه.» مقداری از قلم من تعریف و ستایش کرد و پس از آن شروع کرد به اظهار دلسوزی که با این قلم، خود را گرفتار زندان کرده اید و در ادامه آن، حرف ها و وعده وعیدها و درباغ سبز. من هم با نوعی بی اعتنایی و استغنا به او جواب می دادم. او رفت، با این وعده که پرونده را بتواند شکل دیگری بدهد.

من چون شنیده بودم که آقای حکیم دخالت کرده اند و بناست مرا آزاد کنند، تا حدودی پشتگرمی داشتم. محکم ایستادم و تندی کردم. گفتم: «شما جلادید. این چه برخوردی است که با من کردید؟»برگشت و گفت: «تو خیال کردی ما از آقای حکیم یا از آقایان دیگر می ترسیم ؟» دوباره برنامه شدیدی در مورد من اجرا شد و مرا شکنجه سختی دادند. نمی دانم چه قدر طول کشید: مشت، لگد، اهانت، فحاشی و دستبند قپانی، پیچاندن دست، گرفتن و کشیدن مو و گاهی سوزاندن با سیگار

از آن پس، دیگر بازجویی و برخوردی نبود، ولی در همان سلول انفرادی بودم. چهار ماه و دو روز از تاریخ دستگیری من گذشت و در این مدت در همان اتاقک بودم، بدون هیچ جا به جایی. روزهای اول، در سلول را می بستند، اما بعد از مدتی نمی بستند و می آمدیم بیرون برای هواخوری، راه رفتن و ورزش. در پشت سلول های انفرادی، فضایی بود که دور ساختمان می گشت، با پهنای حدود ده متر با زمینی خاکی. در آنجا دو سه متر زمین را با دست به صورت باغچه درآورده و سبزی کاشته بودیم. آبیاری آن سرگرمی نشاط آوری بود.

به من ملاقات نمی دادند، ولی از بیرون برایم پول و لباس و بعضی چیزهای مورد نیاز را می فرستادند و من رسید می دادم. مشکل خاصی هم بعد از تمام شدن بازجویی نداشتم، جز همان بلاتکلیفی و نامعلوم بودن سرنوشت پرونده. اخبار را هم از رادیو می شنیدیم. بعضی از بستگان ما که نسبتی با آقای حکیم داشتند، نظر ایشان را جلب کردند. آسید ابراهیم، داماد آیت الله حکیم، در سفری که به ایران داشت با بعضی از مقامات صحبت کرده بود و آنها قول مساعد داده بودند.

یک بار دیگر هم در سال های بعد چنین استفاده ای از نفوذ آیت الله حکیم در حل مشکلات ما شد که گویا آن بار، با شخص شاه یا نصیری صحبت شده بود. سرانجام مذاکره دیگری هم برای رو به راه کردن پرونده، با من کردند و با قید عدم خروج از حوزه قضایی تهران آزادم کردند. در موقع آزاد کردن هم خیلی نصیحت و عذرخواهی کردند و از من خواستند که در مورد بدرفتاری در بازجویی در بیرون چیزی نگویم، با این ادعا که بازجو را تنبیه کرده اند و کار او اشتباه بوده است.

بعد از این که از زندان آزاد شدم، دوباره آمدم قم. امام در تبعید بودند، مؤتلفه ضربه خورده و تقریبا متلاشی شده بود. البته بعدها با فعالیت آقای باهنر تجدید حیاتی کرد، ولی باز هم در جریان انتشار اعلامیه ای ضربه خورد. خلاء تشکیلات کاملاً احساس می شد. ما هم همان فکر تشکل در حوزه را تعقیب می کردیم که از سطح بالاتری به صورت سرّی، جریان ها را هدایت کند.

فعالیت های این دوره عمدتا عبارت بودند از: اعلامیه، تعقیب مسئله امام و تلاش برای برگرداندنشان به حوزه، گرم نگه داشتن تنور مبارزه، تشکیل جلسات عمومی به هر مناسبت، دعای توسل سیاسی در مسجد بالاسر، ذکر صلوات در جلسات عمومی به مناسبت اسم امام که مجموعا به بچه ها روح می داد. بچه ها هم انصافا فداکاری می کردند. کارهای جالبی داشتیم.
آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی
دستگیری دوم

در سال 54-53 در مسیر اهداف مبارزه، به دو سفر پی در پی به خارج رفتم. یکی از انگیزه های این سفرها مقابله با فشار شدید حکومت بود که در ایران همه را به فکر انداخته بود که مقداری از شرایط و امکانات بیرون هم استفاده کنند. سفر دوم من به بلژیک صورت گرفت. در بلژیک با شنیدن خبر دستگیری کسانی که بعدها با من هم پرونده شدند، مطمئن شدم که در بازگشت به ایران دستگیر خواهم شد. پرونده هم در مجموع نگران کننده ارزیابی می شد. بعضی از دوستان، ماندن در آنجا را پیشنهاد کردند، اما من حضور در ایران را -حتی در زندان -سودمندتر ارزیابی می کردم و برای بازگشت مصمم شدم. به پاره ای از هدف های سفرم نرسیدم، مثلا سفر به مصر و تلاش برای ایجاد پایگاهی در آنجا که از هدف های ما بود. با یاسرعرفات یا آقا موسی هم در این زمینه صحبت هایی شده بود و به نظر می رسید در آنجا اقدامات ارزشمندی را می توان انجام داد؛ اما به هر حال این کار انجام نشد. با اتومبیلی که خریده بودم به ایران مراجعت کردم. در آخرین توقف در خارج، شب به وان در ترکیه رسیدم. از هتل وان به منزل تلفنی اطلاع دادم.

بعداً در اسناد ساواک دیدم که چون تلفن منزل ما تحت کنترل بوده، ساواک از آمدنم مطلع شده و به گمرک بازرگان دستو ر داده که هنگام ورود گذرنامه مرا بگیرند و از لحظه ورود تحت نظر باشم. البته من هم خودم را برای این وضع آماده کرده بودم.

در بازگشت، در مرز ایران، گذرنامه ام را گرفتند، اما خودم را بازداشت نکردند. من کاملا انتظار بازداشت شدن را داشتم، اما آنها برای اینکه مدتی مرا زیر نظر داشته باشند و از طریق کنترل روابط و ملاقات ها، احیانا به سرنخ هایی برسند، به گرفتن گذرنامه اکتفا کردند و گفتند در تهران گذرنامه ات را می گیری.

حدود ده روز آزاد بودم و از این فرصت کاملا استفاده کردم. می دانستم که بالاخره دستگیر خواهم شد. حرف هایم را به دیگران منتقل کردم، حرف های دیگران را شنیدم و اطلاعات لازم را از مسائل داخل در چند ماهی که نبودم، به دست آوردم. در این ده روز ملاقات های زیادی داشتم. سرانجام در آذرماه 54 بار دیگر دستگیر و شبانه به زندان کمیته مشترک منتقل شدم. قبلا یک بار دیگر و در مسیر انتقال از قزل قلعه به قصر به صورت قرنطینه در زندان شهربانی بودم و یک بار هم توسط اطلاعات شهربانی احضار شده بودم که به بازداشت منجر نشد. رژیم در سال های آخر عمرش برای سرکوب مبارزان، نیروهای دست اندکار امنیتی را هماهنگ و کمیته مشترک را درست کرده بود.

صبح روز بعد بازجویی شروع شد. عضدی با بی ادبی وتهدید و ارعاب، بازجویی را شروع کرد. او در جریان دستگیری من در سال 43 از بازجو هایی بود که به سختی مرا شکنجه کرده بود. در اولین برخوردها، گذشته را به من یادآوری کرد. در سال 43 او یکی از بازجوها بود، اما حالا موقعیت مهمی داشت، در عین حال به دلیل اهمیت موضوع و شاید هم به دلیل همان سابقه ای که با من داشت، بازجویی مرا شخصا عهده دار شد. او تهدیدش را با این ضرب المثل معروف شروع کرد که: «یک بار جستی ملخک…» و بعد گفت: «تو همان سال باید اعدام می شدی، دررفتی، اما این بار اسنادمان کافی است.» سئوال ها از اول متوجه مبارزه مسلحانه بود و تاکید من در بازجویی این بود که: «شما اشتباه می کنید. ما معتقد به مبارزه مسلحانه نیستیم و تلاشمان برای حمایت از خانواده های زندانی به دلیل مسائل عاطفی و انسانی و نیازمندی آنهاست».

حدود یک ماه در سلول انفرادی - در همان به اصطلاح کمیته ضد خرابکاری - تنها بودم که از تلخ ترین خاطره های من است. علاوه بر اهانت و شکنجه، آنچه سختی این زندان را مضاعف می کرد، انحراف عقیدتی مجاهدین و ارتداد آنها بود. وحید افراخته اعترافات بدی علیه من کرده بود که من البته قبول نمی کردم و بازجو تلاش می کرد اعتراف بگیرد

مقداری که مقاومت کردم، رفتند و آقای لاهوتی را برای مواجهه آوردند. منظره وحشتناکی پیدا کرده بود. در اثر شکنجه و کتک، سرش بزرگ و صورتش کج و خونین و عجیب شده بود! او را مقابل من روی صندلی نشاندند و بازجو برای تحقیر و شکستن شخصیت من با بی ادبی این شعر را خواند: «جایی که شتر بود به یک غاز/ خر قیمت واقعی ندارد.» آقای لاهوتی قیافه علمایی داشت و مسن تر از من بود. بازجو با خواندن آن شعر می خواست بگوید: «وقتی با آقای لاهوتی چنین رفتاری می کنیم، تکلیف تو روشن است که چه به سرت خواهد آمد!»مقداری اذیت کردند، ولی چیزی به دست نیاوردند. بیشتر متکی به اعترافات وحید افراخته بودند.

حدود یک ماه در سلول انفرادی - در همان به اصطلاح کمیته ضد خرابکاری - تنها بودم که از تلخ ترین خاطره های من است. علاوه بر اهانت و شکنجه، آنچه سختی این زندان را مضاعف می کرد، انحراف عقیدتی مجاهدین و ارتداد آنها بود. وحید افراخته اعترافات بدی علیه من کرده بود که من البته قبول نمی کردم و بازجو تلاش می کرد اعتراف بگیرد.

با این همه، این دوره را گذراندم. در آخرین روزها- پیش از انتقال به زندان اوین - آقای جلال رفیع را پیش من آوردند. احساس کردم خیلی افسرده است. دانشجو بود و از ما خیلی جوان تر. هر چند دستورات حفاظتی مبارزه مانع اعتماد بود، اما به هر حال با طرح مسائل کلی سعی می کردم به او روحیه بدهم. من و آقای لاهوتی را زودتر از انتظارمان به زندان اوین بردند و در آنجا با دوستان دیگر هم روبه رو شدیم. بعد از اینکه در زندان اوین با دوستان جمع شدیم، معلوم شد بی آنکه از پیش تبانی کرده باشیم، همه در بازجویی با یک منطق برخورد کرده اند و آن اینکه :

1: باید به جای مبارزه مسلحانه، مبارزه مردمی را انتخاب کنیم که فراگیر و عمومی باشد.

2: کمونیست ها هم در کنار رژیم، به خاطر بلایی که از طریق منافقین بر سر مبارزه آورده بودند، برای ما یک خطر جدی هستند. با تلاش و زحمت زیاد بچه ها را تا مرز مبارزه می آوردیم، از اینجا اینها وارد مبارزه مسلحانه می شوند. و در این مرحله کمونیست ها مدعی می شوند که دانش مبارزه انحصاراً در اختیار آنهاست. آنها مسائل مبارزه مسلحانه را با اصول و تاکتیک هایی پردازش شده، فرموله کرده بودند. نخبه ها و اسطوره های مبارزه مسلحانه، مثل فیدل کاسترو، چه گوارا، لیلا خالد و دیگران به آنها تعلق داشتند و جنبه چپی داشتند. نتیجه این می شد که ما جو ان ها را به میدان می آوردیم و آنها صیدشان می کردند. حتی گاهی گروهی را تشکیل می دادیم، بعد دربست جذب آنها می شدند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

6 خاطره از حر انقلاب، شهید طیب

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بارها به جرم چاقوکشی به زندان افتاده بود. در مراسم جشن تولد پسر شاه، تمام چهار راه مولوی را تا شوش، فرش کرد و طاقِ نصرت بست. به دلیل اقداماتی که در 28 مرداد به نفع تاج و تخت انجام داد، همواره مورد توجه محمدرضا پهلوی بود.با این حال، او را «حرّ» خواندند؛ زیرا در دل عشق حسین علیه السلام داشت و سرانجام از لشگر یزید، به بیرق امام حسین پناه برد.او در اواخر سال 41، دچار تحولی درونی شد و دوستان و آشنایانش، بارها از او شنیدند که می گفت: «خدایا پاکم کن، خاکم کن»!

یاران امام خمینی رحمه الله علیه، از تمام اقشار مردم بودند؛ با خصوصیات گوناگون و از طبقه های مختلف. از انسان های مؤمن و پاک باخته ای که از ابتدا به اندیشه برقراری حکومت دینی بودند و یا روحانیونی که سال های سال، برای افشاء ماهیتِ ضدِ دینیِ رژیمِ شاهنشاهی تلاش کرده بودند تا معلمان، دانشجویان، دانشگاهیان، پزشکان، مهندسان و همه و همه افرادی که مؤمنانه به اسلام، عشق می ورزیدند.

اما این ها تمام ملت نبودند. نهضت امام خمینی توانست همه ملت را هم گام کند؛ حتی کسانی را که از پیشنیه خوبی برخوردار نبوده و چه بسا، برای برقراری رژیم شاهنشاهی، تلاش ها کرده بودند و خود از تقویت کنندگان پایه های رژیم شاهنشاهی محسوب می شدند. دریای ایمان امام خمینی رحمه الله علیه، افرادی را که به دلیل فضای عمومی فساد زمانه، در فسق و فجور، گرفتار شده بودند، غسل توبه داد. چه بسیار از آنان، که ناگهان متحول شدند و با توبه نصوح خویش، به اوج شرف و انسانیت، دست یافتند. و این هنر کیمیاگری خمینی (ره) بود.

امام صادق علیه السلام، فرموده است: «الحرُّ، حرٌ علی جمیعِ أحوالِه…»؛« انسان آزاده، در همه حال، آزاده است. هرگاه پتکِ ایام بر او ضربه ای فرود آرد، سر را سندان صبوری کند و اگر با هر ضربه ای، انبوه مصائب نیز هجوم آرند، هرگزش نشکند؛ هر چند، او را به بند کشند؛ به بیچارگی کشانند؛ راحتی از او رخت بربندد و روزگار بر او سخت گیرد».

بارها به جرم چاقوکشی به زندان افتاده بود و یک بار هم به بندرعباس تبعید شده بود. در مراسم جشن تولد پسر محمدرضا پهلوی، تمام چهار راه مولوی را تا شوش، فرش کرد و طاقِ نصرت بست. به دلیل اقداماتی که در 28 مرداد به نفع تاج و تخت انجام داد، همواره مورد توجه محمدرضا پهلوی بود و حتی از شاه، یک طپانچه هدیه گرفته بود.

با این حال، او را «حرّ» خواندند؛ زیرا در دل عشق حسین علیه السلام داشت و سرانجام از لشگر یزید، به بیرق امام حسین پناه برد.او در اواخر سال 41، دچار تحولی درونی شد و دوستان و آشنایانش، بارها از او شنیدند که می گفت: «خدایا پاکم کن، خاکم کن»!

مرحوم طیب این صحبت ها را که شنید، جواب داد: «این ها (ساواک) عید هم از ما می خواستند استفاده بکنند (در جریان مدرسه فیضیه). شما خاطر جمع باشید که این ها تا حالا چندین بار سراغ ما آمده اند و ما جواب رد به آنها داده ایم. حالا هم همین جور است». بعد، همان جا دست کرد و یک صد تومانی به اصغر ـ پسرش ـ داد و گفت: «می روی عکس حاج آقا را می خری و می بری توی تکیه و به علامت ها می زنی».در زمانی که بردن نام امام، مجازات سختی در پی داشت، مشخص است که بالا بردن تمثال ایشان در بین جمعیت، چه عواقبی می تواند داشته باشد
1- از تاریکی تا نور :

دوران شاهنشاهی، دوران سیاهی و تباهی و ظلمت بود و طبعاً چشمان انسان در چنین شرایطی، حقایق عالم را آن گونه که هست، نمی بیند؛ از این رو، اخلاق ناهمگون با تعالیم اسلامی، مشخصه اصلی جوانان و مردم آن زمان بود. طیب نیز، چنین بود و تفاوتی با دیگران نداشت؛ اما ویژگی هایی داشت که در نهایت، موجب عاقبت به خیری او شد. مهم ترین ویژگی مرحوم طیب، عشق و علاقه وی به سالار و سرور شهیدان، حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود و این محبت، روحش را نیز طیب و طاهر گردانید.

چرا «شعبان جعفری» در آمریکا و در اوج ذلت و غربت، از دنیا رفت و «طیب حاج رضایی»، با مقام پر افتخارِ شهادت، رخت از این دنیا بر بست؟ اختلاف این دو در ادب و وفاداری به اهل بیت علیهما السلام بود. اگر طیب، تهمت دریافت پول از امام خمینی رحمه الله علیه را می پذیرفت، نه تنها جان خود را از دست نمی داد، که نزد شاه نیز اعتبار بیشتری کسب می نمود؛ اما او با شهامت گفت: «من حاضر نیستم به پسر حسین علیهما السلام تهمت بزنم».

ویژگی خاص مرحوم طیب که همه دوستانش بر آن متفق بودند، دست و دلبازی و خیِّر بودنش بود؛ به گونه ای که وقتی به شهادت رسید، خانواده های بسیاری که تحت سرپرستی او بودند، دچار مشکل شدند.
شهید طیب حاج رضایی»

دسته طیب بزرگترین دسته عزاداری در تهران بود. دسته سینه زنی او در شوش و خراسان حرکت می کرد و خود او، با لباس مشکی و سر و صورتی خاک آلود و گل مالی شده، در میان مردم به راه می افتاد و آنان را اطعام می نمود. او علاوه بر عزاداری در ماه محرم، در هیأت خود، از یک معلم برای آموزش احکام و زبان عربی نیز استفاده می کرد.

طیب در آن دوران، اگرچه با روحانیت، ارتباط چندانی نداشت؛ اما احترام خاصی برای ایشان قائل بود. در گزارش های ساواک، درباره رفت و آمد طیب با آیت الله کاشانی – که در آن زمان، در انزوا به سر می برد- چنین آمده است: «طیب حاج رضایی، چهار صندوق میوه به منزل آیت الله کاشانی برد»[1]، «چندی است که طیب حاج رضایی، تغییر لحن داده و با طرفداران آیت الله کاشانی طرح دوستی ریخته است».[2]

بنابراین رفتار و شخصیت مرحوم طیب به کلی با افراد بی قیدی، چون شعبان جعفری- که برای جلب نظر شاه، تن به هر کاری می دادند- تفاوت داشت. او به اسلام، علاقه مند بود و جوانمردی و شجاعت را از سردار کربلا آموخته بود. اما به اشتباه، ایران دوستی را با شاه دوستی همراه می دید و بر همین اساس، در جهت تقویت سلطنت تلاش می کرد؛ تا آن که تحولی عجیب، در او رخ داد…
2- تحول روحی طیب

شهید عراقی، خاطره جالبی درباره علت تحول طیب، نقل می کرد. وی می گفت: «برای دیدن مرحوم طیب، رفتیم و گفتیم که ما منزل آقا (امام خمینی ره) بودیم. آن جا به مناسبتی صحبت شد و اسم شما وسط آمد. بچه ها گفتند که این دسته ای که روز عاشورا ما می خواهیم راه بیندازیم ممکن است این ها بیایند و نگذارند و به هم بزنند. آقا (امام خمینی) گفت: «نه، اینها علاقه مند به اسلام هستند و این ها هم اگر یک روزی، یک کارهایی کرده اند، آن [بر اساس] عِرق دینیشان بوده [است] و به حساب توده ای ها و کمونیست ها و این ها آمده اند یک کارهایی کرده اند[3]. این ها کسانی هستند که نوکر امام حسین -علیه السلام- هستند و در عرض سال، همه فکرشان این است که محرمی بشود، عاشورایی بشود [تا] به عشق امام حسین-علیه السلام- سینه بزنند؛ خرج بکنند؛ چه بکنند و از این حرف ها. خاطر جمع باشید.»

مرحوم طیب این صحبت ها را که شنید، جواب داد: «این ها (ساواک) عید هم از ما می خواستند استفاده بکنند (در جریان مدرسه فیضیه). شما خاطر جمع باشید که این ها تا حالا چندین بار سراغ ما آمده اند و ما جواب رد به آنها داده ایم. حالا هم همین جور است». بعد، همان جا دست کرد و یک صد تومانی به اصغر ـ پسرش ـ داد و گفت: «می روی عکس حاج آقا را می خری و می بری توی تکیه و به علامت ها می زنی».

دسته طیب، شب عاشورا ـ دوازده خرداد ـ طبق معمول همه ساله، از تکیه بیرون آمد. طیب در جلوی علامت تکیه، در حرکت بود و سینه زن ها پشت سرش، آرام آرام حرکت می کردند. آن شب بر خلاف سال های قبل، عکس های حضرت امام به سینه علامت، نصب بود. اتومبیل دربار کنار خیابان ایستاد. رسول پرویزی- معاون اسدالله علم، نخست وزیر دربار - پیاده شد و سریعاً جلوی طیب آمد و پس از سلام گفت: «طیب خان! این کاری که کرده ای، کار درستی نیست. آن عکس ها را بردار».طیب گفت: «من عکس ها را بر نمی دارم». پرویزی گفت: «طیب خان! بدجوری می شود». طیب با متانت و وقاری که مخصوص خودش بود، خیلی صریح گفت: «بشود»

در زمانی که بردن نام امام، مجازات سختی در پی داشت، مشخص است که بالا بردن تمثال ایشان در بین جمعیت، چه عواقبی می تواند داشته باشد؛ اما طیب به دلیل ارادت به امام خمینی رحمه الله علیه و روحانیون، اقدام به نصب عکس امام بر روی عَلَم هیئت خود نمود. در واقع، پیام امام خمینی رحمه الله علیه - که از طریق حاج مهدی عراقی به گوش طیب رسید- او را دچار چنان تحول روحی نمود که دست از جان شست و برای دفاع از امام و اسلام به میدان آمد.
3- طیب در شب عاشورا

در خرداد سال 1342 شمسی - که با محرم 1383 قمری مطابق شده بود- امام خمینی رحمه الله علیه به دلیل اعتراض به کاپیتولاسیون، در زندان به سر می برد. در نوروز همان سال، فاجعه فیضیه و کشتار طلاب اتفاق افتاده بود و در کل، فضای جامعه، آماده انفجار بود. طیب مانند هر سال، دسته عزاداری خود را در خیابان حرکت داد و خود، پیشاپیش آن، به سر و سینه می زد؛ اما عَلَم دسته با هر سال، تفاوت داشت.
شهید طیب حاج رضایی»

مرحوم حاج رضا حداد عادل، در این رابطه می گوید: «دسته طیب، شب عاشورا ـ دوازده خرداد ـ طبق معمول همه ساله، از تکیه بیرون آمد. طیب در جلوی علامت تکیه، در حرکت بود و سینه زن ها پشت سرش، آرام آرام حرکت می کردند. آن شب بر خلاف سال های قبل، عکس های حضرت امام به سینه علامت، نصب بود. اتومبیل دربار کنار خیابان ایستاد. رسول پرویزی- معاون اسدالله علم، نخست وزیر دربار - پیاده شد و سریعاً جلوی طیب آمد و پس از سلام گفت: «طیب خان! این کاری که کرده ای، کار درستی نیست. آن عکس ها را بردار».طیب گفت: «من عکس ها را بر نمی دارم». پرویزی گفت: «طیب خان! بدجوری می شود». طیب با متانت و وقاری که مخصوص خودش بود، خیلی صریح گفت: «بشود». پرویزی به اتومبیل- که اسدالله علم داخل آن بود- برگشت . علم مجدداً پیغام دیگری به پرویزی داد. او دوباره پیاده شد و با طیب صحبت کرد و گفت عکس های امام را بردارد؛ اما طیب باز هم مقاومت کرد.همه اینها در حالی اتفاق افتاد که سینه زن ها پشت سر علامت، جلو می آمدند. پرویزی گفت: «طیب خان! دارم به تو می گویم بد می شود».طیب گفت: «می خواهم بد شود! عکس ها را بر نمی دارم». پرویزی با عصبانیت رفت و سوار اتومبیل شد. اتومبیل با یک چرخش سریع، از راهی که آمده بود، برگشت و دسته با علامتی که عکس های حضرت امام به آن نصب بود، حرکت کرد».

رژیم از طیب به علل دیگری هم، کینه به دل داشت. یکی از این موارد، مربوط به دو ماه و نیم، قبل از واقعه محرم بود که برای همکاری در ضرب و شتم طلاب مدرسه فیضیه، فراخوانده شد، اما قبول نکرد. یکی از افراد مطلع می گفت:« ایجاد آشوب و حمله به طلاب فیضیه را نخست از طیب خواسته بودند و چون طیب، زیر بار این ننگ نرفت، انجام این جنایت به دار و دسته «شعبان بی مخ» واگذار شد». فرد مزبور مدعی بود که آن روز در مدرسه فیضیه، نوچه های شعبان، لابه لای مأموران رژیم، به راحتی شناخته می شدند».
4- مرحوم طیب در 15خرداد

در روز 15 خرداد، طیب با تعطیل کردن میدان بارفروش ها، موجب شد که تظاهرات، با شور بیشتری صورت گیرد و تأثیر بیشتری نیز داشته باشد. شهید عراقی، در این باره می گفت: «رژیم از طیب توقع داشت که حداقل، جلوی این تظاهرات را در داخل میدان بگیرد. ولی طیب این کار را نمی کند. وقتی او را می گیرند و می برند، از او می خواهند یک فرم را امضا کند و آزاد شود. تقریباً مسأله [و مضمون آن فرم] این بوده که آقای خمینی، یک پولی به من داده که بیایم هم چنین حادثه ای را خلق بکنم و من هم آمده ام، مثلاً، یک 25 زار (ریال) داده ام و مردم، این کارها را کرده اند. وقتی می گذارند و می گویند این حرف را بزن، قبول نمی کند. نصیری تهدیدش می کند و این هم به نصیری فحش می دهد!».

سید تقی درچه ای نیز می گوید: «او را شکنجه کردند و گفتند بگو از خمینی پول گرفته ام و این غایله را راه انداخته ام. [اما او در عوض] گفته بود: «من عمر خودم را کرده ام؛ بنابراین حاضر نیستم در پایان عمر خود، به کسی که جانشین ولیّ عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است و مرجع تقلید هم هست، تهمت بزنم. من به امام حسین – علیه السلام- و دستگاه او، خیانت نمی کنم»

سید تقی درچه ای نیز می گوید: «او را شکنجه کردند و گفتند بگو از خمینی پول گرفته ام و این غایله را راه انداخته ام. [اما او در عوض] گفته بود: «من عمر خودم را کرده ام؛ بنابراین حاضر نیستم در پایان عمر خود، به کسی که جانشین ولیّ عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است و مرجع تقلید هم هست، تهمت بزنم. من به امام حسین – علیه السلام- و دستگاه او، خیانت نمی کنم».

آقای ملکی - که از اهالی شهر ری و پدر دو شهید است و هم زمان با مرحوم طیب، زندانی بود- می گفت:« زندانی ها را به صف کرده بودند و به مرحوم طیب، دست بند قپونی زده بودند. به این ترتیب که یک دست از عقب و یک دست هم از روی شانه می آید و دو تا مچ را از پشت سر با چیزی به هم می بندند و مثل ساعت کوک می کنند و دو دست، تحت فشار قرار می گیرد و استخوان سینه، بیرون می زند. عرق از بدن مرحوم طیب می ریخت و او را از جلوی ما عبور می دادند تا ما عبرت بگیریم. مرحوم طیب، تمام این سختی ها را به جان خرید؛ ولی حاضر نشد بگوید از امام خمینی پول گرفته[است]».
5- شهادت طیب

طیب به دلیل طرفداری از امام خمینی رحمه الله علیه به زندان افتاد؛ به همین دلیل مورد توجه محافل مذهبی و روحانیون قرار گرفت. حتی امام خمینی رحمه الله علیه نیز به مرحوم طیب توجه داشت. شهید عراقی در خاطرات خود می گوید: «روز قبل از این که می خواستند حکم اعدام را درباره طیب، صادر کنند، آقای خمینی از زندان عشرت آباد به خانه روغنی، منتقل شد. در آن جا تحت نظر بود و دور و برش، ساواکی ها بودند. خانواده طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی، با ترفندی خود را به منزل امام رساندند. هم حاج اسماعیل و هم طیب، بچه کوچک داشتند. آقا این دو بچه را بلند کرد؛ روی دو پا نشاند و دستی روی سر و روی آن ها کشید و دعایشان کرد. بعد گفت: «من تا حالا از این ها (ساواک)، چیزی نخواسته ام؛ اما برای دفاع از جان این دو نفر، می فرستم عقبشان بیایند و از آن ها می خواهم که این ها را نکشند». این ها (خانواده طیب و حاج اسماعیل رضایی) خوشحال شدند و از خانه بیرون آمدند. به فاصله یک ربع [تا] بیست دقیقه [بعد]، آقا پیغام داد: «به پاکروان (رئیس ساواک) بگویید بیاید؛ من کارش دارم». پاکروان [که علت احضار خود را می دانست]، آن روز، خودش را نشان نداد. هر چقدر هم، آقا داد و بی داد کرد، گفتند: «ما [پیغام] فرستادیم؛ نبوده [است]». فردا صبح هم طیب را اعدام کردند. صبح اولِ وقت که طیب تیرباران شد، پاکروان، نزد آقا آمد. آقا [هم، باعصبانیت] گفت: «پاشو برو».
شهید طیب حاج رضایی»
6- تأثیر اعدام طیب بر جامعه

خبر اعدام طیب و حاج اسماعیل رضایی، بسیار پر سر و صدا در روزنامه ها به چاپ رسید. رژیم، به این وسیله می خواست از مخالفین خود، زهر چشم بگیرد؛ اما همین مسأله، درست بر ضد رژیم تمام شد. چنانچه در گزارش های ساواک از تشکیل مراسم ختم و یادبود متعدد برای این دو شهید و تأثیر منفی اعدام آن ها در اذهان عمومی، متون زیادی وجود دارد. محبوبیت آن دو پس از شهادت، به قدری بالا رفت که ساواک، مجبور شد با پخش شب نامه هایی، به مخدوش کردن چهره آن ها بپردازد؛ اما این مسأله، تأثیری بر ارادت مردم به حرّ انقلاب نداشت.

سید تقی درچه ای نقل می کند: « در شب اول شهادت طیب، در تمام کتابخانه های عمومی قم، مثل مسجد اعظم، کتابخانه فیضیه، کتابخانه حضرت معصومه علیها السلام و کتابخانه های دیگری که دایر بود، پانزده هزار نفر از روحانیون، برای مرحوم طیب و حاج اسماعیل رضایی نماز وحشت خواندند. من فکر نمی کنم برای هیچ آیت اللهی، در شب اول قبر، پانزده هزار نماز وحشت خوانده شده باشد».

شهید طیب حاج رضایی در وصیت نامه خود، در خواست کرده بود که در حرم حضرت عبدالعظیم، دفن شود و علت آن را نزدیکی شرافت این مکان با شرافت کربلا بیان کرده بود؛ که: «من زار عبدالعظیم بِرِیّ کمن زار الحسین بکربلا».

او هم چنین، نسبت به دعای کمیل، اظهار علاقه کرده بود و خواسته بود که برایش، دعای کمیل بخوانند و در آخر، گفته بود: «رضیت بالله ربا…» (راضیم به این که الله، خدای من است) و این، وصف شهیدان راه خداست: «رضی الله عنهم و رضو عنه»[4]؛ «آنها از پروردگارشان رضایت دارند و خدا نیز از آنها راضی است».

امام حسین علیه السلام در روز عاشورا به حرّ فرمود: «ای حر! تو آزاده ای؛ همان گونه که مادرت تو را حر نامید». طیب نیز پاکیزه از این جهان، رخت بر بست؛ همان گونه که مادرش او را طیب نامید..[5]

پی نوشت ها:

1. گزارش ساواک در 7/1/1337

2. گزارش ساواک در 8/6/1337

3. اشاره امام خمینی رحمه الله علیه به دخالت مرحوم طیب در کودتای 28 مرداد است. در حکومت دکتر مصدق، توده ای ها به قدرت سیاسی بسیار نزدیک شدند و بیم آن می رفت که حکومت کمونیستی در ایران تشکیل شود و این موضوع، علما و مردم را به دکتر مصدق، بدبین ساخته بود

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای خواستگاری شهید باقری

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم ، به چیزی جززندگی دراین شهرپرخطرفکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباش . من تصمیم خودم را گرفته بودم . به همین خاطربه دوستم گفتم ؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟ کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:ــ به او حسن باقری می گویند،ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است

آنچه می خوانید مصاحبه نشریه کمان با خانم پروین داعی پور، همسر شهید حسن باقری است.

خانم داعی پور ، ازخودتان بگوئید .

ــ خیلی مایل نیستم از خودم بگویم.

بسیار خوب ! اما می دانیم شما روزهای اول جنگ در دبیرستان نظام وفای اهواز مسئولیت یک ستاد را به عهده داشتید. درباره کارهای این ستاد برای ما بگویید .

ــ آن روزها ، اهواز به خاطر شروع جنگ وضعیت عادی نداشت . تقریباً چیزی سر جای خودش نبود .ارتش و سپاه درگیر بودند و توجهی به حضور زنان در این شهر هم نمی شد . با کمک شهید علم الهدی به خاطر احساس ضرورت این ستاد را تشکیل دادیم.

این ستاد نامی هم داشت ؟

ــ بله! نام « ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامی » را برای آن انتخاب کردیم . می خواستیم به نوعی وابستگی خودمان را به سپاه نشان دهیم و در عین حال نام مستقلی از تشکیلات سپاه داشته باشیم .

نام خانم هایی که با شما همکاری می کردند یادتان مانده است ؟

ــ بله ! چطورمی توانم این نیروهای جوان ومخلص را که دختران دانایی بودند فراموش کنم . نرگس زرگر صدیقه زرگر خواهران شهابی و ترتیفی زاده ، فریده درخشنده ، پری شریعتی ، آل ناصر ، عقیلی و …

این ستاد که در دبیرستان نظام وفا تشکیل شده بود ارتباطی هم با مساجد اهواز داشت؟

ــ نمی توانست نداشته باشد . ما پایگاههایی در مساجد بر پا کردیم . بعضی از خواهران این پایگاهها نقش نیروهای اطلاعاتی ، امدادی و تبلیغاتی را در سطح شهر اهواز بر عهده داشتند . حتی شناسایی بعضی از افراد ستون پنجم که آن روزها خیانت شان آتش به جان ما می زد به عهده تعدادی از خواهران بود .

شما کارهای تبلیغاتی هم می کردید ؟

ــ اتفاقاً یکی از اولین کارهای ما پر کردن خلاء تبلیغاتی بود . آن روزها روزنامه و نشریه به اهواز نمی رسید .رادیو صدای فارسی عراق هم به خوبی شنیده می شد.
اهواز آلوده بوده به دم هایی که خودشان را به عراقی ها فروخته بودند . اینان مراکز مختلف و حساس راشناسایی می کردند و مختصات جغرافیایی ن را به عراق میدادند و توپخانه عراق هم دقیقاً روی همین مراکز اجرای تش می کرد. ما نیزباهوشترین وکارمدترین نیروهای خودمان را برای شناسایی این افراد در سطح اهواز و حومه ن انتخاب کرده بودیم

اولین کارهایی که کردید به خاطر دارید؟

ــ ما با همکاری ستاد خبری سپاه آخرین و تازه ترین خبرها و تحولات جنگ را می گرفتیم ، آن ها را تکثیر می کردیم و خواهران ما این خبرها را سر خیابان ها و محل هایی که رفت و آمد بیشتری بود می چسباندند. تعدادی از همین خبرها هم سهم پایگاههایی بود که درمساجد زده بودیم البته سعی می کردیم اخبار مثبت را به مردم بدهیم تا روحیه بگیرند زیرا در شرایط دشواری قرار داشتیم . عراق سی ــ چهل کیلومتر بیشتر با ما فاصله نداشت .

درباره ستون پنجم با اشاره ای عبور کردید . بیشتر برای ما توضیح بدهید .

ــ اهواز آلوده بوده به آدم هایی که خودشان را به عراقی ها فروخته بودند . اینان مراکز مختلف و حساس راشناسایی می کردند و مختصات جغرافیایی آن را به عراق میدادند و توپخانه عراق هم دقیقاً روی همین مراکز اجرای آتش می کرد. ما نیزباهوشترین وکارآمدترین نیروهای خودمان را برای شناسایی این افراد در سطح اهواز و حومه آن انتخاب کرده بودیم .

مهم ترین نمونه این شناسایی کدام بود ؟

ــ بهترین نمونه اش کاری بود که خانم عقیلی انجام دادند. در یکی ازروستاهای حومه اهوازعراقی ها حدودچهل دستگاه تانک پنهان کرده بودند که خانم عقیلی محل اختفاء آن را کشف می کند و به برادران سپاه اطلاع می دهد و همه تانک ها لو می روند .

به غیر از ستون پنجم ، گروههای منافقین ، چریک های فدایی و سایر گروه هایی که با انقلاب سرستیز داشتند نیزدراهواز پراکنده بودند . ازاینان هم بگویید.
شهید حسن باقری

ماموریت بعضی ازافراد این گروهها که اسم بردید جمع آوری اطلاعات و رساندن آنها به مرکزیت تشکیلات خودشان بود تا ازآن طریق به دست عراقی ها برسد . درهمان روزها مطلع شدیم که دربیشترهتل های اهوازکه به بیمارستان تبدیل شده بود ازجمله هتل نادری وهتل فجر. عده ای ازاعضای این گروهها به عنوان نیروی داوطلب امداد وارد شده اند وبه محض این که پای مجروح های جنگی به این هتل های بیمارستان شده می رسید، شروع می کردند به تخلیه اطلاعاتی از آنان و اخباری که از جبهه ها نیاز داشتند می گرفتند . ما هم تعدادی از خواهران را واقعاً به این بیمارستان موقت تحمیل کردیم تا مراقب لو رفتن اطلاعات باشند ودر ضمن این نیروهای نفوذی امدادی را هم شناسایی کننند که بعد از چند وقت تقریباً توانستیم بر اوضاع مسلط شویم . اما خیلی سختی کشیدیم تا مسئوولین این بیمارستان ها را قانع کنیم . به آنان می گفتم بگذارید این خواهران دانشجوی ما کارهای اولیه و ابتدایی در بیمارستان انجام دهند اما باشند تا بتوانیم به وظیفه خودمان عمل کنیم .

با کارهای شما مخالفت هایی هم در سطوح مختلف دستگاههای نظامی و اجرایی می شد؟

ــ بسیار زیاد . حتی تا مرحله ای که قرار شد زنان ، اهواز را تخلیه کنند ؛ مخصوصاً بعد از دومین موشکی که عراق به اهوازشلیک کرد.آنان می گفتند اهواز یک شهرنظامی است ونباید زنان دراین چنین شهری باشند بعضی از خانواده ها مانده بودند چون فرزندانشان در جبهه ها بودند . بعضی از خواهرهایی که از ستاد ما بودند خانواده شان شهر را ترک کرده بودند و اینان شبانه روز در ستاد بودند .

حضور زنان در آن شرایط دشوار و نفس گیر برای رزمندگان مایه دلگرمی بود.

ــ واقعاً همین طوراست . یک روز برادر رزمنده ای به ستاد آمد و گفت من باورنمی کردم توی شهراهواز زن هم باشد . وقتی تعدادی ازخانم های چادری را دیدم احساس کردم این جا شهراست واحساس آرامش کردم.فردای همین روز ، ما دستور کارتازه ای برای خواهران آماده کردیم . با این طرح خواهران را تقسیم کردیم که دو به دو یا چند تا چند تا درخیابان ها راه بروند ؛ به خصوص محل هایی که رفت وآمد رزمندگان بیشتراست . در همین روزها بود که رسماً در نماز جمعه اعلام شد که خانم ها باید شهر را تخلیه کنند . تصادفاً گروهی از دفترحضرت امام آن روزها به اهواز آمده بودند که معروف بودند به شاخه نظامی دفتر حضرت امام . من از فرصت استفاده کردم و مساله خروج زنان را با یکی از آقایان مطرح و تقاضا کردم که از امام بپرسند که تکلیف ما در این شرایط چیست؟ ایشان هم بزرگواری کردند و بلا فاصله پس از دیدار با حضرت امام تلفنی به من اطلاع دادند که امام فرموده اند دفاع بر همه واجب است ، زن و مرد باید دفاع کنند، اذن ولی هم لازم نیست. امام فرموده بودند باید بمانند ، دفاع برآنان واجب است تا جایی که احتمال اسارت نرود . یعنی به محض اینکه احتمال اسارت برای شان پیش آمد باید شهر را ترک کنند.

راه اندازی این ستاد به کمک ایشان بود . اصلاً تشکیلاتی در خوزستان نبود که علم الهدی یک پای ماجرای آن نباشد . با کمک ایشان بود که اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال1359ازرادیواهوازخوانده شد . ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه ، علم و ایمان و اخلاص در همان روزها بود که این شهید عزیزدبیرستان نظام وفا راازآموزش وپرورش گرفت بعدها ایشان مشغله زیادی پیدا کرد و کمتر به نیازهای ستاد رسیدگی می کرد ، اما در واقع اگر ایشان نبود این ستاد هم پا نمی گرفت

این پیام امام شفاهی بود ؟

ــ بله . شفاهی بود و ما هم این پیام را از فردا در سطح شهر پخش کردیم . همین پیام شفاهی مسأله را ختم کرد و با خیال راحت تری مشغول کارهایمان شدیم . تحلیل ما این بود که اگراهوازرا ترک کنیم این شهرهم سرنوشتی شبیه خرمشهر خواهد داشت . دراین شرایط دشمن جسورتر شده و رزمندگان را بدون پشتوانه مردمی احساس خواهد کرد وهمین مسأله به دشمن روحیه مضاعف خواهد داد . کلام امام ما را نجات داد وتوانستیم هر روز بیشتر از روز پیش محکمتر بایستیم .

درباره شهید علم الهدی هم بگویید.

ــ راه اندازی این ستاد به کمک ایشان بود . اصلاً تشکیلاتی در خوزستان نبود که علم الهدی یک پای ماجرای آن نباشد . با کمک ایشان بود که اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال1359ازرادیواهوازخوانده شد . ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه ، علم و ایمان و اخلاص در همان روزها بود که این شهید عزیزدبیرستان نظام وفا راازآموزش وپرورش گرفت بعدها ایشان مشغله زیادی پیدا کرد و کمتر به نیازهای ستاد رسیدگی می کرد ، اما در واقع اگر ایشان نبود این ستاد هم پا نمی گرفت .

از آشنایی تان با شهید افشردی بگویید .

ــ من مایل نبودم توی ستاد بحثی ازازدواج پیش بیاید. ما همه توان خودرا روی مسائل جنگ گذاشته بودیم که ارتباط جدی با متن جنگ داشت . یعنی همان موضوع هایی که برایتان گفتم .

یک روز، یکی از دوستانم که به تازگی ازدواج کرده بود به من گفت همسرم دوستی از برادرهای سپاه دارد که می خواهیم برای ازدواج اورا به شما معرفی کنیم . من این حرف را جدی نگرفتم چون اصلاً آمادگی اش را نداشتم ؛ هم به دلیل مسئوولیت های کاری، هم به این علت که مسأله ازدواج هنوزبرایم اهمیت پیدا نکرده بود.دیگراین که خانواده ام در اهوازنبودند ومن شبانه روز در ستاد می ماندم.دراین شرایط نمی توانستم مسئوولیت های یک زندگی جدید را بپذیرم.

چطور شد برای ازدواج راضی شدید؟

ــ خیلی ساده. فقط با یک استخاره که خوب آمد.

اول ایشان حرف زدند گفتند : «اسم من حسن باقری نیست.من غلامحسین افشردی هستم. به خاطراین که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند.» این اولین صداقتی بود که ازایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش روراستی موج می زد

یک روزبه همراه همین دوستی که پشنهاد ازدواج را با من مطرح کرده بود، درخیابان امام خمینی اهوازمشغول خرید بودیم . درهمین لحظه ها شهرمورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت . احساس کردم خیلی نزدیک است .انگاربغل گوش مان خورده است. با عجله به طرف محل اصابت خمپاره آمدیم. به گمانم خیابان کاوه بود . وقتی رسیدیم مجروحی را کف یک وانت دیدم که براثرانفجارهمین خمپاره روده هایش بیرون ریخته بود. یک جیپ هم در آتش می سوخت.موج انفجار و ترکش های بزرگ و کوچک، کرکره مغازه ها راازجا کنده بود. چرخ میوه فروش ها با همه میوه ها یش واژ گون شده وکف پیاده رو را رنگ کرده بود.

جسد مردی را دیدم که رویش پارچه مندرسی کشیده بودند و پاهایش بیرون بود . ازدمپایی هایش فهمیدم اهوازی است ودر همین شهر و زیر همین گلوله های کشنده زندگی می کند. با خودم فکر کردم لابد او هم پدرخانواده ای است و برای خرید مایحتاج روزانه این جا آمده است.او با زندگیش در اهواز جنگ را به هیچ گرفته است. پس می توان زیر آتش هم زندگی کرد و حتی جان داد تا دیگران زیر آسمان همین شهر آسوده تر زندگی کنند.

وقتی از کنار چهره های بهت زده مردم در این خیابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس کردم به خاطر همین ساده بودن معنای زندگی و مرگ است که می توان ازدواج را به عنوان مرحله ای از زندگی نگریست. به یاد حرف های دوستم افتادم که گفته بود؛آقای باقری از بچه های سپاه است و همه وقتش در جبهه می گذرد و هر آن در معرض شهادت است.

صحنه ها ی آن روز خیابان کاوه برای من درس بود؛ درسی که باید دیر یا زود آن را می آموختم و عمل می کردم . وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم ، به چیزی جززندگی دراین شهرپرخطرفکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباشد . من تصمیم خودم را گرفته بودم . باید آتش این جنگ را با شروع یک زندگی تازه تحقیر میکردم. به همین خاطربه دوستم گفتم ؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟
شهید حسن باقری

کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:

ــ به او حسن باقری می گویند،ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است.

از اولین ملاقات تان با ایشان بگویید.

ــ اولین ملاقات ما در خانه همین دوستم بود. روزهای آخر ماه مبارک رمضان بود.

یادتان مانده چه روزی بود؟

ــ به نظرم اوایل مردادماه سال بود 1360بود وآن روزها اهواز چه گرمایی داشت! دو ساعت مانده به افطار وضو گرفتم . دو رکعت نماز خواندم ورو به خدا گفتم : خودت از نیت من با خبری .آن طورکه صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان!

از اولین جمله هایی که رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟

ــ اول ایشان حرف زدند گفتند : «اسم من حسن باقری نیست.من غلامحسین افشردی هستم. به خاطراین که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند.» این اولین صداقتی بود که ازایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش روراستی موج می زد.

من هم ازعلاقه ام به کاردرستاد جنگ گفتم. گفتم دراین شرایط وتا زمانی که جنگ هست باید کارکنم. نمی خواهم چیزی مانع حضورم در کارجنگ باشد . اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضورزن فقط درخانه خلاصه شود.

پاسخ ایشان چه بود؟

ــ واقع امر این بود که ایشان بالاتر از این هایی که من گفتم می دید . به من گفت: « شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید . انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگ تری فکر کنید.»

احساس من این بود که ایشان این حرف ها را از روی اعتقاد می گفت.من در میان این حرف ها دوباره امواج آن صداقت را دیدم.

من این یادداشت ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملاً شخصی و خصوصی است که تا به حال آن را به کسی نداده ام. ایشان در یادداشت ها شان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به این جلسه ها آمده و همه ی کا رها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف هایم تحلیل کرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود

این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟

ـ ایشان مسائل کلی تری هم مطرح کردند و یادم هست که روی مسائل اخلاقی خیلی تکیه داشت. حرف های ما با اشاره صا حب خانه که حالا وقت افطار است تمام شد.

جلسه دومی هم بر پا شد.

ــ بله! یک هفته بعد و در همان خانه،باز همان حرف های اصلی بود که در این جلسه کمی ریزتر درباره اش حرف زدیم.

تا جایی که به خاطر دارم ایشان اهل نوشتن بود. آیا درباره زندگی مشتر ک تان هم چیزی نوشته است؟

ــ من این یادداشت ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملاً شخصی و خصوصی است که تا به حال آن را به کسی نداده ام. ایشان در یادداشت ها شان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به این جلسه ها آمده و همه ی کا رها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف هایم تحلیل کرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود.

یادداشت های نظامی هم داشتند؟
شهید حسن باقری

ــ بله! من همه ی آن ها را در اختیار اطلاعات جنگ سپاه قرار دادم. این روزنامه نویسی یکی از خصلت های خوب ایشان بود که از دوران نوجوانی ، اتفاقاتی که در روز با آن رو به رو می شد می نوشت. این دفترچه ها خیلی پربار و ارزشمند است.

بعد از جلسه دوم این پیوند قطعی شد؟

ــ یک روز تلفنی به من گفتند که از نظر من مطلب دیگری نمانده است. با توکل به خدا من اعلام آمادگی می کنم.من دوباره استخا ره کردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همین دو جلسه واگذار کردیم به خدا! قرار شد بیاییم تهران و خانواده ها مراسم معمول را جاری کنند . اما دلم می خواست صیغه ی محرمیت خوانده شود و نمی دانستم چطور به ایشان بگویم. جالب این که ایشان هم مایل بودند این صیغه خوانده شود.

خانواده شما مطلع بودند؟

ــ بله! من به مادرم همه ی مسائل را گفته بودم. فقط وظیفه ایشان را باز نکردم و گفتم دانشجوی اعزامی از تهران است و گفتم که می خواهم صیغه محرمیت بخوانیم که برای رفت وآمد به تهران مشکل نداشته باشیم.

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 205
  • 206
  • 207
  • ...
  • 208
  • ...
  • 209
  • 210
  • 211
  • ...
  • 212
  • ...
  • 213
  • 214
  • 215
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • سيدصالحي
  • أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
  • صفيه گرجي
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)
  • عزیرم حسین

آمار

  • امروز: 546
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس