فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

کوچک‌ترین مرد خیبر

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

فرزند شهید تهرانی مقدم درخصوص چگونگی اطلاع از خبرشهادت پدرش می گوید: روز حادثه وقتی از باشگاه به خانه امدم تنها بودم،با هرکسی تماس می گرفتم یا در دسترس نبود یا جواب سربالا می داد. در نهایت رفتم سراغ اینترنت و وقتی وارد یکی از سایت ها شدم، خبر شهادت پدرم را مشاهده کردم

همشهری آیه در پایان سال 90 وِیژه نامه ای را با نام “پدر موشکی ایران” به مناسبت شهادت دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا شهید حسن تهرانی مقدم، درخصوص شناخت ابعاد مختلف زندگی این شهید بزرگوار منتشرکرد.

حسین تهرانی مقدم، فرزند شهید مقدم در اولین مصاحبه خود با رسانه ها بعد از شهادت پدرش در گفتگویی با همشهری آیه درخصوص آخرین دیدارش با پدر و نحوه اطلاع از شهادت شهید تهرانی مقدم می گوید:

آخرین باری که پدرم را دیدم، جمعه یعنی یک روز پیش از حادثه بود. از صبح تا ظهر با خانواده خارج از تهران بودیم. نزدیک ظهر که شد پدرم به نماز جمعه رفت و بعد از نماز هم مستقیم به پادگان رفت و فردای آن روز بود که …

ظهر روز حادثه برای ورزش به باشگاه رفته بودم. در این مدت گوشی موبایل همراهم نبود.ساعت 5 بعداظهر بود که از باشگاه بیرون آمدم. وقتی گوشی موبایل را نگاه کردم دیدم یکی از اقوام نزدیک بارها با من تماس گرفته است. وقتی با او تماس گرفتم از نوع حرف زدنش متوجه شدم که اتفاقی افتاده، اما او نمی خواست موضوع را به من بگوید تااینکه به منزل رسیدم. هیچکس در خانه نبود. با هرکسی تماس می گرفتم یا در دسترس نبود یا جواب سربالا می داد. در نهایت رفتم سراغ اینترنت و وقتی وارد یکی از سایت ها شدم، خبر شهادت پدرم را مشاهده کردم.

همچنین در بخش دیگری از این ویژه نامه محسن رفیق دوست درگفتگویی در خصوص شهید تهرانی مقدم واقدامات ایشان در زمان دفاع مقدس می گوید:

آخرین باری که پدرم را دیدم، جمعه یعنی یک روز پیش از حادثه بود. از صبح تا ظهر با خانواده خارج از تهران بودیم. نزدیک ظهر که شد پدرم به نماز جمعه رفت و بعد از نماز هم مستقیم به پادگان رفت و فردای آن روز بود که …

چند سال قبل از شهادتش لوح تقدیری را با عنوان پدر موشکی ایران به دفتر من آورد و خودش هم آن را به دیوار نصب کرد و گفت: “این باید بر دیوار اتاق تو باشد". در آن روز مذاکره جالبی با هم داشتیم. حتی بعد از شهادتش که به منزلش رفتم، همسر و دامادش تعریف می کردند که حسن آقا همواره اصرار داشت که محسن رفیق دوست پدر موشکی ایران است اما اگر بخواهم در این خصوص صحبت کنم باید بگویم در واقع پدر موشکی ایران حسن تهرانی مقدم است. شاید بتوان گفت من پدربزرگ صنایع موشکی ایران هستم. اگر بخواهم این موضوع را به صورت تکمیلی توضیح بدهم باید بگویم که بعد از شروع جنگ تحمیلی و از همان ابتدا متوجه شدیم که هیچ کشوری به ما سلاح نمی فروشد و از سوی دیگر دشمن تجهیزات زرهی قوی ای داشت.

در آن دوران موشک تاو سلاحی بود که وقتی بچه های جنگ پیش من می آمدند عنوان می کردند که “حاج محسن، یک تاو معادل یک تانک است". لذا برای خرید این موشک از همه کانال ها استفاده کردیم ولی بعد فهمیدیم این توطئه ای از سوی آمریکاست که می خواهد ایران را از نظر ارزی محدود کند. از طریق یک کانال شش موشک به ما فروخته بودند و ما گشایش اعتبار کرده بودیم ولی پول ما بلوکه شده بود و موشک ها به دست ما نمی رسید. لذا عده ای از دانشمندان و اساتید دانشگاه را جمع کردم و به کمک آنها شروع به تحقیقات در خصوص موشک تاو کردیم و کم کم توانستیم دایره کار روی موشک را وسیع تر کنیم.

 نظر دهید »

اینها قصه نیست، واقعیت است

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

عده‌ای همان شب‌ها بال‌هایشان را باز کردند و دل صیقل زده خود را رو به آسمان‌ها گشودند و خداوند خریدار دل زلالشان شد، کربلای پنج نقطه آخر بود هر کس از کربلاهای گذشته جا مانده بود بارش را بست، شلمچه خلاصه، هویزه و طلائیه، فکه و چزابه بود

اینها قصه نیستند، واقعیتند اما ما نام آن را قصه می‌گذاریم برای نسلی که شهدا را باور ندارد، شجاعت را، مردانه جنگیدن را ندیده‌ است و هنوز نمی‌داند روزی در این مملکت گروهی مردانه جنگیدند چون غیرتشان نمی‌گذاشت خاک کشورمان لگدکوب چکمه‌های استکبار شود، شهدا در کربلای چهار و پنج مردانه جنگیدند و نامش را طبق روایتی از سیدباقر علمی، سکوی پرواز گذاشتند.

سیدباقر را می‌شناسی؟ همان کسی که وقتی همه کارها به هم گره می‌خورد، کافی بود فقط یک دقیقه صحبت کند تا گره باز شود، همان کسی که وقتی بسم‌الله الرحمن الرحیم را می‌گفت تا ده دقیقه فقط صدای گریه رزمنده‌ها بلند می‌شد، همان را می‌گویم.

گفتند: اسم این عملیات را چه بگذاریم، سیدباقر علمی در معبر گفت: اسم این عملیات را سکوی پرواز بگذاریم، عباس عطاری می‌گوید: از ایشان سئوال کردم، با اینکه عملیات لو رفته، تکلیف چیست سید؟ گفت تکلیف حکم جلودار است باید همه‌امان بتازیم، همین عبارتی که می‌گویم ایشان هم عنوان کرد و بعد گفت: اینجا سکوی پرواز است و این عملیات و یکی دو تا بعد از این عملیات هم بیشتر جمهوری اسلامی ندارد، سعی کنید بروید، این گفته خود سید بود.

زمستان تازه شروع شده بود که پرونده کربلای چهار خیلی زود بسته شد با برادرانی که دو تایی رفتند و یکی برگشتند و یا هیچکدام برنگشتند.

اینها قصه نیستند، واقعیتند اما ما نام آن را قصه می‌گذاریم برای نسلی که شهدا را ، شجاعت را، مردانه جنگیدن را ندیده‌ است و هنوز نمی‌داند روزی در این مملکت گروهی مردانه جنگیدند چون غیرتشان نمی‌گذاشت خاک کشورمان لگدکوب چکمه‌های استکبار شود، شهدا در کربلای چهار و پنج مردانه جنگیدند و نامش را سکوی پرواز گذاشتند

کربلای پنج شروع شد، کربلای پنج اوج کربلا‌ها نام گرفت، مرور لحظه‌های کربلای چهار آزار دهنده بود.

حاج عباس عطاری می‌گوید: یک حرف در دلم مانده است، زمانی که رفتیم در گمرک، 300 نفر بودیم، موقعی که تمام شد فردا صبحش گفتند بروید عقب، 80 نفر بودیم، از گمرک که در آمدیم همه سرها را انداختیم پایین، هیچ کسی سرش را بلند نکرد تا خروجی گمرک، می‌دانید برای چه؟ برای اینکه احمدی و جاوید مهر در آن قایق شکسته مانده بودند دست بلند کردند، هر کاری کردند ما نتوانستیم برایشان کاری بکنیم، همان طور سرمان را انداختیم پایین از گمرک خرمشهر خارج شدیم.

کربلای پنج که شروع شد، فاطمیه بود همراه با سوز و سرمای استخوان سوز بی‌حد شب‌های جنوب، عده‌ای همان شب‌ها بال‌هایشان را باز کردند و نور رب‌الارباب اشراق را درک کردند و دل صیقل زده خود را رو به آسمان‌ها گشودند و خداوند خریدار دل زلالشان شد و چه خریداری بهتر از خدا، کربلای پنج نقطه آخر بود هر کس از کربلاهای گذشته جا مانده بود بارش را بست، شلمچه خلاصه، هویزه و طلائیه، فکه و چزابه بود.

یادداشت از غلامعلی حدادی
منبع : تبیان

 نظر دهید »

خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آن فیلم معروفى را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالاى کلکچال، من گرفتم آنجا هم آقا همین جورى تند مى رفت بالا. جورى که ما و محافظان جا ماندیم. همینطور که نفس نفس مى زدیم، آقا به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً مى گویى که به خاطر دوربین جا مانده بودى…

خیال مى کردیم جاده تا بالا، یعنى کنار مقبره ى شهداى گمنام ادامه دارد، اما زهى خیال باطل، تیم حفاظت هم مثل اینکه همین گمان را داشته اند. توى خودشان جر و بحث است. «آقا باید پیاده شوند؟ براى کمرشان خوب نیست …،کدامتان قبلاً مسیر را بررسى کرده بود؟ »

راست مى گویند. تپه ى نورالشهدا شیب زیادى دارد. البته راه پله اى را در مسیرى پیچاپیچ با سنگ ساخته اند که کار صعود را آسانتر مى کند. اما همه درمانده ایم که رهبر آیا می تواند این تکه را بالا بیاید یا نه؟

تپه هاى دور و بر را نگاه مى کنم انگار من هم مشغول کار حفاظتى شده ام کسى به چشم نمى آید. اما اگر قرار به کارى باشد، خوب، نباید هم به چشم همچون منی بیاید!

ما زودتر به طرف مقبره مى رویم. قبل از همه به مقبره مى رسم، چون مثل بقیه از مسیر راه پله ها بالا نرفتم. تنها کارى که کرده اند این بوده که پمپى را از پایین زده اند و آب،کنار مقبره مى آید و از آنجا مجدداً در مسیر پرشیب سرعت مى گیرد و مثل آبشار مى ریزد در استخرى که پانصد مترى پایین تر است.

رهبر، سمت دیگر تپه از اتومبیل پیاده مى شود. مسئولان، امام جمعه، استاندار، نماینده ى آقا، اعضاى بیت، همه و همه دورش را گرفته اند و همراه او قدم مى زنند آقا یک نگاه می اندازد به بالاى تپه و مقبره و گل از گلش مى شکفد. تا مى رسند پاى تپه.

سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان مى دهد. آقا سرى تکان مى دهد. بعد یکى از محافظ ها را صدا مى زند. عصا را مى دهد دست محافظ؛ عصایى که حتى در مسیر صافى مثل گلزار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفى اگر یکجا به کار مى آمد در همین تپه بود…

سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان مى دهد. آقا سرى تکان مى دهد. بعد یکى از محافظ ها را صدا مى زند. عصا را مى دهد دست محافظ؛ عصایى که حتى در مسیر صافى مثل گلزار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفى اگر یکجا به کار مى آمد در همین تپه بود…

مؤمن در هیچ چارچوبى نمى گنجد.
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

آقا نگاهى به مقبره مى کند. ناگهان شروع مى کند به بالا آمدن. بالا آمدن تعبیر درستى نیست شروع مى کند به تندى به سمت قله گام برداشتن، چیزى نزدیک به دویدن. سردار پله ها را نشان مى دهد. اما آقا از مسیر مستقیم به سمت مقبره مى آید… مسئولان یکى یکى جا مى مانند. حتى یکى از محافظ ها نیز. از جمله همان که عصاى آقا دستش است… یکى از محافظ ها سعى مى کند دور و بر آقا باشد که اگر پایش بلغزد او را بگیرد. اما آقا از او سریع تر صعود مى کند. محافظ یک حجم خیالى را بغل زده است و دنبال آقا مى دود.

کم کم مسئولان فربه و همراهان تنبل از بقیه مسئولان عقب می افتند. جا مى مانند و می ایستند تا نفس تازه کنند و آقا همچنان به سرعت بالا مى آیند…

مؤمن در هیچ چارچوبى نمى گنجد.

آقا به مقبره رسیده اند. کنارشان ایستاده ام. فاتحه مى خوانند و جالب این که نفس نفس هم نمى زنند. خیلى آرام و با طمأنینه. احساس مى کنم که نسبت به شهداى گمنام تعلق خاطر بیشترى دارند. انگشت ها را در پنجره هاى ضریح گره مى زنند و زیر لب چیزى زمزمه مى کنند.خیلى بیشتر از گلزار(شهدا) وقت مى گذارند.

قبور گلزار هر کدام صاحبى دارند. اما آقا نسبت به شهداى گمنام احساس دیگرى دارد؛ حس پدرى شاید…

بیش از پنج دقیقه کنار ضریح شهداى گمنام می ایستند. بعد یکى از سرداران سپاه سیستان و بلوپستان توضیح مى دهد راجع به مقبره و شهداى استان. آقا ناگهان حرف او را قطع مى کند:

“کارى کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند . کسى چه مى داند، شاید این پنج شهید گمنام یکى اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست…”

بیش از پنج دقیقه کنار ضریح شهداى گمنام می ایستند. بعد یکى از سرداران سپاه سیستان و بلوپستان توضیح مى دهد راجع به مقبره و شهداى استان. آقا ناگهان حرف او را قطع مى کند:"کارى کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند . کسى چه مى داند، شاید این پنج شهید گمنام یکى اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست…”

من اصلاً به این قضیه فکر نکرده بودم. این دقت عجیب است براى من که خیلى عجیب است. خلاصه در اینجا که هیچکس به جز ما سه چهار نفر دور رهبر نیستیم و هیچ مصلحت رسانه اى هم حکم نمى کند به گفتن این مطلب. یعنى حقیقتى است در این نصیحت…
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

آقا پایین آمدنى هم به همان سرعت پایین مى آید. با این تفاوت که این بار به خاطر عارضه ى کمر مى رود کنار پله ها. اما نه از پله ها که از روى هره ى کنار پله ها پایین مى آید.

پاها را پشت هم روى هره ى باریک کنار پله ها مى گذارند و به سرعت پایین مى آیند. به این روش، کمر ضربه ى کمترى مى خورد نسبت به پایین آمدن از پله ها. سردار کنار آقا پایین مى آید و مراقب است، گه گدارى دستش را دراز مى کند و به جز یک بار آقا از او کمک نمى گیرد.

آقا به پایین تپه مى رسند. کار ما تمام شده است. بعضى مسئولان، عمده شان، اصلاً بالا نیامدند اما کنار اتومبیل ها منتظر ایستاده اند تا آقا سوار شود.

سوار مینی بوس مان مى شویم. از خستگى ولو شده ایم روى صندلى هامان. اما عبدالحسینى خیلى دمغ است. نشسته است. ریش بلندش مى جنبد و غر مى زند.

حتى یک عکس به درد بخور هم نیانداختم. هر بار دست یکى از این محافظ ها تو کار بود.درد دل همه باز شده است. ارشاد، فیلمبردار صدا و سیما تعریف مى کند:
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

آن فیلم معروفى را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالاى کلکچال، من گرفتم آنجا هم آقا همین جورى تند مى رفت بالا. جورى که ما و محافظان جا ماندیم. همینطور که نفس نفس مى زدیم، آقا به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً مى گویى که به خاطر دوربین جا مانده بودى… (مى خندیم. ادامه مى دهد) رسیدیم یک جایى وسط کوه که اتفاقاً جاى بسیار بدى هم بود. شیب دار، لخت، نه دار و درختى و نه سبزه و علفى… محافظ ها گفتند همین جا می نشینیم. نگاه کردم، اصلاً توی بک تهران را نداشتیم. معلوم نمى شد چقدر بالا آمده ایم. به محافظ ها گفتم، پانصد متر برویم بالاتر. گفتند نه! اینجا بسته است و امنیت دارد و … خلاصه دیدم نه، اینجور فایده ندارد به خود آقا گفتم که این جا بک تهران را ندارم… آقا بلند شد و عبایش را جمع کرد و گفت برویم بالا، بعد هم به این محافظ ها گفت که بگذارید آقایان کارشان را انجام بدهند…

بچه ها مى گویند این را باید روى جلیقه هامان بنویسیم «بگذارید آقایان کارشان را انجام بدهند » و زیرش هم بزنیم «مقام معظم رهبرى»
منبع : تبیان به نقل از کتاب سفر نامه سیستان نوشته رضا امیر خانی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 182
  • 183
  • 184
  • ...
  • 185
  • ...
  • 186
  • 187
  • 188
  • ...
  • 189
  • ...
  • 190
  • 191
  • 192
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک
  • نورفشان

آمار

  • امروز: 12
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس