فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. در ادامه بخش های دیگری از وصیت نامه این شهید بزرگوار را می خوانید: 12- یك مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هركدام با یك ساك پر از اعلامیه و عكس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی كنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می كردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست كنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می كردیم. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شدیم فرار كنیم.
13- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را كشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می كردند توی كامیون ها ، كتك می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهررضا. نزدیك میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود كه برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف كردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت كامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یك بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل كرده بود. سرش را لای دست هایش قایم كرده بود. صدایش در نمی آمد.
14- داد می زد. می كوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز كنین ، می خوام برم دستشویی.» یك از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند، حتما پیدا می كردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند.

« همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»

15- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. چهارده تا طلبه با یك بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد . بلیت خواست ، راننده می گفت « این ها بلیت دارن، بدون بلیت كه نمی شه سوار شد…» قبول نمی كرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را كشیدند پایین. ساك ها پر از اعلامیه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روی میز . رنگ همه پرید. – این كاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنید این آت و آشغال ها رو…» مصطفی زود زیر ساك را گرفت كه برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عكس بود.

16- رفته بود جمكران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . كار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب كرده و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می كرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش كردند. راضی نمی شد برگردد. یكی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر كند. مرتضی آمد . هرچی اصرار كرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت كن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم». آخر پای مادر را وسط كشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب كه شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.

رو حانی شهید مصطفی ردانی پور
17- اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»

22- گفتم «با فرمانده تون كار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی كنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « كیه ؟» گفتم

«مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند كرد، چشم های سرخ ، خیس اشك . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ كسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یكی یكی از لای انگشت هایش رد می كرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمی گردم كارامو نگاه می كنم . از خودم می پرسم كارهایی كه كردم برای خدا بود یا برای دل خودم.». مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یك باره برگشت طرفم،گفت« از خدا خواستم جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش كنند، نه ایرانی ها.»

19- می گفت « ما دیگه كردستان كاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی كردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گف

18- نگاهش را دوخته بود یك گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این كه تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تكان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیك منطقه بود. دوتایی رفته بودیم كه زود هم برگردیمت « ما كار خودمون رو این جا كرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»

20- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید ردانی پور

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. 21- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت :« مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
22- پس آر پی جی كو؟ - آقا مصطفی فعلا ما اومده یم شناسایی ، دیدم دست و پاگیره ، گذاشتمش لب جاده . – حالا دیگه وسط دو تا صف تانك با این ژ-3 ها نمی شه كاری هم كرد. آرم سپاه رو از لباس هاتون بكنید. هرچی مدرك و كارت شناسایی هم دارید ، در بیارید چال كنید. فقط خدا به دادمون برسه. سرش را انداخته بود پاین و تند تند و جعلنا می خواند. از عقب یك گلوله ی آرپی جی خورد به یكی از تانك ها ؛ مسیرشان را عوض كرند. حالا مصطفی جان گرفته بود. پرید لب جاده آرپی جی را برداشت. دنبال تانك ها می دوید. سه تایشان را زد. بعد هم آمد نشست كه « خوب حسابشون رو رسیدیم.»

23- بچه ها توی محاصره گیر كرده بودند . طاقت نداشت. این پا آن پا می كرد. نمی توانست بماند . باید خودش را می رساند. پرید پشت نفربر و گفت: « هرچی مهمات دم دست داریم بریزید بالا.» پر كه شد ، معطل نكرد. گازش را گرفت و رفت . وقتی به هوش آمد، افتاده بود وسط خاكریز . بدنش تیر می كشید. یك نگاه به دور و برش انداخت . نفربر پر از گلوله و موشك آر پی جی سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند می شد. هر چه فكر كرد، نفهمید چه طور از نفربر پرت شده بیرون . دست به بدنش كشید سالم بود؛ سالمِ سالم.

24- گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یك لوله ی نفت خورده بود و آتش بود كه هوا می رفت.

دیده بان قهر كرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت:«من دیگه دیده بانی نمی دم. از اولش هم گفتم بلد نیستم.حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی كار باید می كردم؟» مصطفی می گفت« كوتاه بیا. دیگه كاریش نمی شه كرد. اگه تو نیایی كسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو كه كم نذاشتی.»

پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی كاسه ی زانویش . به هرزحمتی كه بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا كشید و یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین.

25- چشم هایش را چسبانده بود به دوربین . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود كه جلو می آمد با كلی پی ام پی و تانك و آر پی جی . رفت بالا ی سر بچه ها و یكی یكی بیدارشان كرد. چند ساعت بیش تر طول نكشید . با كلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود كه از نزدیك عراقی می دیدند. شب كه شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. – یه وقت غرور نگیردتون . فكر نكنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن. از این به بعد با حواس جمع تر و توكل بیش تر.

26- چند تا فن كاراته و چند تا فحش حسابی نثارش كردم. یكی از آن عراقی های گنده بود . دلم گرفته بود. اولین بار بود كه جنازه ی یكی از بچه ها را می فرستادیم عقب.یك هو یك مشت خورد تو پهلوم و پرت شدم آن طرف. مصطفی بود. گفت: « باید یاد بگیری با اسیر چه طور حرف بزنی.»

27- آسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روی رمل ها نشسته بود . رمل ها آن قدر سفت شده بودكه بشود رویش راه رفت. توی هوای ابری دم غروب ، عراقی ها دیدشان كم شده بود . اصلا گمان نمی بردند توی آن هوا عملیاتی بشود. افتاده بود به سجده . صورتش را گذاشته بود روی رمل ها و گریه می كرد و شكر می گفت. نیم ساعت تمام سرش را از روی زمین بلند نكرد. بلند كه شد، بچه ها را بغل كرد. گفت:«دیدید به تون گفتم خدا ملكش را می فرستد برای كمك؟ این بارون به اندازه ی یك لشكر كمك شماست.»

شهید ردانی پور(3)
28- «علی ! توكه شهید نشده ای، من هم كه تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه رسول را بیاریم. شاید كاری كرد. » رسول فقط هفده سالش بود.

29- از پایین تپه دست تكان داد .داد زد :« علی بیا پایین كارت دارم.» مصطفی بود؛ وسط عملیات . با جیپ فرماندهی آمده بود . گفت: «اومده م بهت سر بزنم و برم.» خدا حافظی كرد و رفت . رسول شهید شده بود.

30- پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی كاسه ی زانویش . به هرزحمتی كه بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا كشید و یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین.

31 - اگر می تونید، بدون بی هوشی عمل كنید. ولی اجازه نمی دم بی هوشم كنید. از مچ تا بازو ، عصب دستش باید عمل می شد. – من یا زهرا میگم ، شما عمل را شروع كنید.

32- تازه به هوش آمده بود. چشم های بی رمقش كه به من افتاد ، خنده ای كرد و گفت : « بله . رسو ل شهید شد.» نمی دانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوش حال بود. می خندید. نفهمیدم دوباره كی به هوش آمد . چشم هایش نیمه باز بود ، اشك هایش روی صورتش می ریخت . می گفت:« رسول یك تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم ، هنوز این جام .» تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار كردم كه شما برادر بزرگ رسول هستید ، باید برای مراسم خودتان را برسانید ، می گفت: «نه!» آخر عصبانی شد و گفت : « مگه نمی بینی بچه ها كشیده ن جلو؟ تازه اول عملیاته . كجا بذارم برم؟»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح  شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

شهادت در آخرین روز اسارت

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خاطرات آزاده سرافراز ،رضاعلی رحیمی از 36 ماه اسارت
رضاعلی رحیمی 36 ماه اسیر بود و سینه‌اش پر از خاطرات است. سال 1364 در حالی كه تنها 18 سال داشت دانشگاه را رها كرد و به عنوان بسیجی با «گردان المهدی لشكر 10 سیدالشهدا(ع)» راهی جبهه‌ شد.

رضاعلی رحیمی می‌گوید: سال 1365 و در مرحله سوم «عملیات كربلای 55» در منطقه عمومی شلمچه، دشمن مارا محاصره كرد اما 48 ساعت مقاومت كردیم و در حالی كه زخمی بودیم و آب و غذایمان هم تمام شده بود به اسارت بعثی‌ها درآمدیم.

شهادت 12 نفر از اسرا

عراقی‌ها من و همرزمانم را به «اردوگاه تكریت11» منتقل می‌كردند. همان اردوگاهی كه زیر نظر صلیب سرخ جهانی قرار نداشت. اوایل حضورمان در اردوگاه، عراقی‌ها حدود 12 نفر از بچه‌ها را به شهادت رساندند. مثل شهید رضایی كه اهل مشهد بود. بعثی‌ها شیشه‌های حمام را شكستند و كف حمام ریختند و به جرم پاسدار بودنش با كابل كتكش زدند. بدنش پر از خرده شیشه شد و به بهانه شستن شیشه‌ها،‌آب جوش و آب نمك روی بدنش ریختند. وقتی بچه‌ها برای آوردن پیكر بی‌جانش رفتند، وضع فجیعی پیش آمده بود.

عراقی‌ها یكی از اسرا را هم كه بر اثر شكنجه شهید شده بود بر روی سیم خاردار انداختند و از او عكس گرفتند كه مثلا در حال فرار كشته شده است. یكی دیگر از شهدا را هم پنهانی بین ردیف‌های سیم خاردار دفن كرده بودند و بچه‌هایی كه برای پاك كردن زباله‌های بین سیم خاردارها می‌رفتند، او را پیدا كردند.

زیر پای حسن طاهری اتوی داغ كشیدند

در اسارت دو نوع شكنجه توسط بعثی‌ها انجام می‌شد. اول تو بعثی‌هایی كه مریض روانی بودند و كلا با بچه‌ها مشكل داشتند و هر روز به بهانه‌های مختلف، بچه‌ها را بیرون می‌كشیدند و اذیت می‌كردند و دوم شكنجه‌هایی بود كه به اسم بر هم زدن نظم و شلوغ كردن انجام می‌شد.مثلا نگهبانی به اسم «عدنان» داشتیم كه اهل كردستان عراق بود و به زبان فارسی هم حرف می‌زد. یك روز دو تن از بچه‌ها را كه آشپز بودند (طاهری و روزعلی)، به بهانه اینكه قصد توطئه علیه نگهبان‌ها و كشتن آن‌ها را داشته‌اند بیرون كشید و شروع به آزارشان كرد. كف پاهای حسن طاهری را اتوی داغ كشید و به «روزعلی» كه هیكلی درشت داشت گفته بود كه كاری می‌كنم تا یك سال روی سنگ دستشویی بنشینی. همین كار را هم كرد و در آشپزخانه، كف پاهای او را به گیره بست و با اتو پایش را سوزاند، طوری كه از صدای فریاد روزعلی، خود عراقی‌ها از آشپزخانه فرار كردند و یا شكنجه آقا صادق كه به او برق وصل كردند.

شهادت در آخرین روز اسارت

«حسین پیراینده» دیگر اسیر ایرانی بود كه شهید شد. روز تبادل اسرا،در اردوگاه درگیری به وجود آمد. عراقی‌ها برای آرام كردن اوضاع تیر هوایی شلیك كردند اما یكی از آنها از فاصله 10 متری پهلوی حسین را هدف گرفت و شهیدش كرد. جالب اینجاست كه وقتی پیكر حسین را بعد از 14، 15 سال به ایران آوردند هنوز گوشت و پوست بر بدنش بود و وقتی كفنش می‌كردند كفن غرق خون می‌شد به طوری كه دوستان مجبور شدند سه بار كفنش را عوض كنند.

برای عزاداری امام (ره) تصمیم گرفتیم كه همه لباس یكدست بپوشیم و چون لباس مشکی نداشتیم همه‌مان در آن گرما، لباس‌های پشمی سبزی را كه عراقی‌ها داده بودند پوشیدیم. یكی از افسران عراقی گفت كه مگر دیوانه‌اید در این گرما این لباس‌ها را پوشیدید؟ یكی از بچه‌ها پاسخ داد كه ما عزادار رهبرمان هستیم و آن افسر به امام(ره) توهین كرد و این مساله باعث شد كه یكی از بچه‌های كرد (جوهر محمدی) به او حمله كند. این اعتقاد بچه‌ها به اسلام و انقلاب و امام(ره) را نشان می‌دهد كه حتی در آن شرایط هم دفاع می‌كردند.

روزه‌ و عزا همیشه برقرار بود

خدا را شكر در آن سال‌ها روزه بدهكار نشدیم. با آنكه بدن بچه‌ها به خاطر غذای كم و مریضی‌ها ضعیف شده بود اما روز ماه رمضان برقرار بود هر چند كه عراقی‌ها در زمان توزیع غذا تغییری نمی‌دادند اما بچه‌ها غذا را پنهان می‌كردند تا وقت افطار و سحر بخورند.

عزاداری هم انجام می‌دادیم و حتی بچه‌ها در آسایشگاه هیئت درست كرده بودند و شب‌ها كه درهای اردوگاه بسته می‌شد و عراقی‌ها از ترس درگیری جرأت نمی‌كردند درها را باز كنند مراسم عزاداری شروع می‌شد، البته فردایش به تلافی شب گذشته واقعا برای بچه‌ها كربلایی درست می‌كردند.

لباس مشكی نداشتیم لباس پشمی پوشیدیم

روز رحلت امام خمینی (ره) بچه‌ها كه فوق‌العاده ناراحت بودند خیلی شلوغ كردند و با عراقی‌ها درگیر شدند. آن‌ها هم تعدادی از بچه‌ها را به زندان‌های انفرادی فرستادند. اتاق‌های سیمانی یك متر در یك متر كه در گرمای خرداد جهنم می‌شد. بعثی‌ها برای آزار دادن بچه‌ها روی دیوارهای آن آب می‌ریختند و سطل‌های ادرار زیر پایشان خالی می‌كردند تا رطوبت به وجود آمده بچه‌ها را بیشتر اذیت كند.

برای عزاداری امام (ره) تصمیم گرفتیم كه همه لباس یكدست بپوشیم و چون لباس مشكی نداشتیم همه‌مان در آن گرما، لباس‌های پشمی سبزی را كه عراقی‌ها داده بودند پوشیدیم. یكی از افسران عراقی گفت كه مگر دیوانه‌اید در این گرما این لباس‌ها را پوشیدید؟ یكی از بچه‌ها پاسخ داد كه ما عزادار رهبرمان هستیم و آن افسر به امام(ره) توهین كرد و این مساله باعث شد كه یكی از بچه‌های كرد (جوهر محمدی) به او حمله كند. این اعتقاد بچه‌ها به اسلام و انقلاب و امام(ره) را نشان می‌دهد كه حتی در آن شرایط هم دفاع می‌كردند.

گفت امام را بیشتر از بچه‌هایم دوست دارم

حاج آقا گلبند مسئول محور بود و وقتی او را اسیر كردند گلوله دنده‌هایش را شكافته بود. عراقی‌ها فهمیده بودند كه او سپاهی است. در همان ساعات اول اسارت یك سرتیپ عراقی از او پرسیده بود كه بچه‌هایت را بیشتر دوست داری یا امام خمینی را؟ حاج آقا گلبند با آن كه زخمی بود گفته بود كه امام را بیشتر دوست دارم و گرنه پیش بچه‌هایم می‌ماندم و به جبهه نمی‌آمدم.

پیام این مقاومت‌ها برای جامعه امروز

ما امروزه هم در مقابل تهدیدها و فتنه‌ها ساكت نمی‌مانیم و عقیده دارم این مقاومت‌ها ریشه در دو موضوع دارد كه اولی لطف خداست و ان‌شاء الله خداوند امروز هم به ما رحم كند و در مسیر درست قرارمان دهد و دومی حول محور ولایت می‌چرخد وباید با اعتقاد قلبی و معرفتی نسبت به بحث ولایت شناخت داشته باشیم.

وقتی مقام معظم رهبری را می‌بینیم آرامش پیدا می‌كنیم و قلبا راضی هستیم و ایشان را جزئی از خودمان می‌دانیم و وقتی می‌بینیم با درك موقعیت و قدرت انقلاب را پیش می‌برند، خیالم راحت می‌شود.ااگر نتوانیم از ولایت فقیه پیروی كنیم مجاهدت‌ها ارزشی نخواهند داشت.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 150
  • 151
  • 152
  • ...
  • 153
  • ...
  • 154
  • 155
  • 156
  • ...
  • 157
  • ...
  • 158
  • 159
  • 160
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 131
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)
  • برای شادی روح شهیدان صلوات (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس