خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور
این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. در ادامه بخش های دیگری از وصیت نامه این شهید بزرگوار را می خوانید: 12- یك مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هركدام با یك ساك پر از اعلامیه و عكس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی كنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می كردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست كنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می كردیم. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شدیم فرار كنیم.
13- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را كشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می كردند توی كامیون ها ، كتك می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهررضا. نزدیك میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود كه برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف كردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت كامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یك بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل كرده بود. سرش را لای دست هایش قایم كرده بود. صدایش در نمی آمد.
14- داد می زد. می كوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز كنین ، می خوام برم دستشویی.» یك از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند، حتما پیدا می كردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند.
« همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
15- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. چهارده تا طلبه با یك بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد . بلیت خواست ، راننده می گفت « این ها بلیت دارن، بدون بلیت كه نمی شه سوار شد…» قبول نمی كرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را كشیدند پایین. ساك ها پر از اعلامیه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روی میز . رنگ همه پرید. – این كاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنید این آت و آشغال ها رو…» مصطفی زود زیر ساك را گرفت كه برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عكس بود.
16- رفته بود جمكران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . كار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب كرده و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می كرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش كردند. راضی نمی شد برگردد. یكی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر كند. مرتضی آمد . هرچی اصرار كرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت كن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم». آخر پای مادر را وسط كشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب كه شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
رو حانی شهید مصطفی ردانی پور
17- اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
22- گفتم «با فرمانده تون كار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی كنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « كیه ؟» گفتم
«مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند كرد، چشم های سرخ ، خیس اشك . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ كسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یكی یكی از لای انگشت هایش رد می كرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمی گردم كارامو نگاه می كنم . از خودم می پرسم كارهایی كه كردم برای خدا بود یا برای دل خودم.». مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یك باره برگشت طرفم،گفت« از خدا خواستم جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش كنند، نه ایرانی ها.»
19- می گفت « ما دیگه كردستان كاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی كردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گف
18- نگاهش را دوخته بود یك گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این كه تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تكان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیك منطقه بود. دوتایی رفته بودیم كه زود هم برگردیمت « ما كار خودمون رو این جا كرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»
20- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات