فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

حاج علی فرزند خوزستان بود،

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

محسن رضایی از شهید هاشمی می گوید : حاج علی فرزند خوزستان بود، همان خاکی که به قول امام دینش را به اسلام ادا کرد و فرزندانش هم. کسی چه می داند از این راز سر به مهر؛ آنها که دینشان را ادا کنند گرد فراموشی گمنام شان می کند.
قسمت اول

حاج علی فرزند خوزستان بود، همان خاکی که به قول امام دینش را به اسلام ادا کرد و فرزندانش هم. کسی چه می داند از این راز سر به مهر؛ آنها که دینشان را ادا کنند گرد فراموشی گمنام شان می کند. حاج علی فرمانده قرارگاه سری نصرت بود که در ماموریت های شناسایی، راهنمای فرماندهان بزرگ جنگ مثل همت و باکری بود، او که خاک جنوب را مثل کف دست می شناخت سال ها در نیزارها یا جایی دورتر از ما گم شده بود، یا شاید هم ما او را گم کرده بودیم …

حالا پیدایش کردیم، مسافت ها کم شد حاج علی آمد تا ببینیم فاصله ما با او و دوستانش چقدر شده. تا ببینیم از آن چه که بودیم چند فرسنگ دور شدیم. این حکایت دوری و نزدیکی حکایت آشفتگی روح ما است.

گفته اند محسن رضایی تنها کسی است که او را خوب می شناسد. رضایی برای تبیان از علی هاشمی گفت؛ یاری که تازه از سفر بازگشته. این گفتگو هر چند کوتاه است اما کلید اسراری است که برای همیشه سر به مهر نمی ماند.

• سابقه ی آشنایی شما با شهید هاشمی به چه زمانی باز می گردد ؟

تقریبا دو ماه بعد از شروع جنگ تحمیلی بود که از اهواز به حمیدیه رفتم در آن زمان ایشان فرمانده سپاه حمیدیه بودند و باب آشنایی با ایشان از آن زمان باز شد .

• با توجه به اینکه قرارگاه نصرت ، یک قرارگاه سری بود چه ویژگی هایی باعث شد که شهید هاشمی بعنوان فرمانده این قرارگاه حساس و استراتژیک انتخاب شوند ؟

ایشان در سمت فرماندهی سپاه حمیدیه ،با وجود مسائل خاصی که این شهر داشت مثل مقابله با ضد انقلاب ، سازماندهی نیروهای متعهد از نظر نظامی .. استعدادهای منحصر به فردی از خود بروز داد و بعنوان فرمانده تیپ ۳۷ نور انتخاب شد.

ماموریت این بود که تیپ ۳۷ نور نور تشکیل شود برای محور حمیدیه – سوسنگرد که مردم این مناطق عرب زبان بودند . حساسیت این مناطق با توجه به تبلیغات صدام شدید بود چرا که صدام تبلیغ می کرد که می خواهد اعراب را نجات دهد و آن ها را آزاد کند . ما هم برای اثبات دروغ بودن این ادعا دست به ابتکار تشکیل این تیپ زدیم که اهمیت زیادی از نظر اعضاء تشکیل دهنده ی آن که همه عرب زبان بودند و محلی ، داشت و در واقع هم نشانی بود برای واهی جلوه دادن تبلیغات صدام و اثبات اینکه هیچ کدام از اقوام ملت ایران به صدام روی خوش نشان نداده اند .

فعالیت های قرارگاه نصرت بصورت کاملا سری بود و از تشکیل چنین قرارگاهی غیر از حضرت امام و من و چند نفر از مسولین کشور ، کس دیگری اطلاع نداشت .

در واقع به خاطر سابقه ی خوبی که ایشان در تیپ ۳۷ نور از خود به جای گذاشت که مهمترین آن ها ، حضور موثر در آزادسازی خرمشهر بود و استعداد عالی در اداره ی این تیپ ، مدتی بعد از عملیات والفجر مقدماتی قرارگاهی به نام قرارگاه نصرت تشکیل شد و شهید هاشمی بعنوان فرمانده آن مشغول شد و بد نیست این را بدانید که هر قرارگاه ۵-۶ تیپ را هدایت می کرد.

• چرا در اخبار و اسناد جنگ چندان نشان روشنی از این قرارگاه در دست نیست؟

فعالیت های این قرارگاه بصورت کاملا سری بود و از تشکیل چنین قرارگاهی غیر از حضرت امام و من و چند نفر از مسولین کشور ، کس دیگری اطلاع نداشت .

• کدام ویژگی این قرارگاه باعث شد که قرارگاه نصرت در اسناد کمتر از آن صحبت بشود و کسی از وجود آن مطلع نشود؟

این قرارگاه برای ما خیلی حیاتی بود، آشنایی کامل شهید علی هاشمی و یارانشان به منطقه باعث می شد که فرماندهانی چون شهید همت ، شهید باکری ، شهید زین الدین ، شهید خرازی ، شهید باقری ، شهید احمد کاظمی ، حاج احمد متوسلیان و…، آقای قالیباف و حتی خود من نیز با ایشان برای شناسایی در منطقه ای مثل هور العظیم که آب گرفتگی بود با لباس های محلی ، سوار بر بلم به دل دشمن می رفتیم . و واقعا سپاه در این شناسایی ها به افراد خلاق و سازمان دهنده چون او نیاز داشت چرا که در آن شرایط فقط کافی بود یکی از فرماندهان اسیر شود .

این زحمات او در شناسایی ها مقدمه ای بود برای عملیات های موفقی چون خیبر و بد .

• ویژگی های بارز شهید هاشمی را معرفی کنید ؟

ایشان از نظر عملیاتی و اطلاعاتی فردی صاحب نظر بودند با ۲-۳ نفر از یارانشان خلاء حضور ۳۰ نیرو را برای سپاه پر می کردند . انسانی شجاع و شریف بودند و از ابتدا تا انتهای جنگ تمام مسائل سری جنگ را چون مرواریدی در صدف سینه ی خود نگه داری کردند.

ابتدا تصور می شد اسیر شده اند ولی بعد از مبادله ی اسرا و پیگیری وضعیت اردوگاه فکر کردیم صدام ایشان را کشته و در جایی در عراق دفن کرده است .

• از نحوه ی شهادت ایشان برایمان بگویید ؟

در هور العظیم ، هنگام مبارزه با رژیم بعث عراق وقتی حمله شدید تر شد ، در حال عقب نشینی بودند که توسط نیروهای دشمن محاصره شدند و به معنای واقعی ،تا آخرین فشنگ خود جنگیدند. ظاهرا در همین زمان زخمی شده و خود را در میان نیزارها پنهان می کنند و در اثر خون ریزی شهید می شوند .

• چه تلاش هایی برای یافتن ایشان انجام شد ؟

ابتدا تصور می شد اسیر شده اند ولی بعد از مبادله ی اسرا و پیگیری وضعیت اردوگاه فکر کردیم صدام ایشان را کشته و در جایی در عراق دفن کرده است .

• با توجه به الگو قرار دادن شهدا در زندگی ، اگر شهید هاشمی در زمان حال حضور داشتند آیا وارد مقوله ی سیاست می شدند و چگونه عمل می کردند؟

جنگ ما برای دفاع از نظام بود ، برای دفاع از اسلام بود و این خود امری سیاسی است و امروز هم دفاع از اسلام و قران و منافع ملی و منافع مردم مهم ترین مساله ی سیاسی است . معتقدم ایشان هم مثل قبل فردی سیاسی می بودند ولی جناحی عمل نمی کردند بلکه دفاع از اسلام و نظام را سرلوحه فعالیت های خویش قرار می دادند .

 نظر دهید »

خاطرات سفر به مناطق عملیاتی

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

برخلاف خیلی از ما که فکر می کنیم یاد کردن از شهدا و بازدید از مناطق جنگی هشت سال دفاع مقدس و سرزمین هایی که روزها شاهد رشادت و شب ها ناظر عبادت بزرگ مردان و دلیران این قرن بوده، فقط مخصوص بهار و نسیم روح بخش آن است ، عده ای حتی در گرمای تابستان هم به عشق شهدا پا در بیابان هایی می گذارند که یاد و خاطره شهدا در آن ها تا ابدیت زنده خواهد ماند.
در زندگی هر كس، فرصت‌هایی هست كه در آن روزهای خوبی را تجربه می كند. ما هم خوب‌ترین روزهایمان را در بیابان‌های جنوب گذرانده‌ایم. جاهایی كه می‌توان نامشان را سرزمین نور نهاد. جاهایی كه زمانی عده‌ای از عاشقان و عارفان، به فرمان حسین زمان خویش برای ستیز با ظلم، گرد هم آمده بودند.

• دعوت‌نامه‌ای از سوی شهیدان آمده است. بعضی می‌گویند «همت» است و عده‌ای می‌گویند «قسمت»؛ اما نه، به راستی «دعوت» است.

راستی چرا چنین مهمانی‌ای به راه انداختند؟ آیا تنها برای اینكه یادی از آن مردان عاشق كنیم و یا اینكه چند روزی را صفا كنیم و برگردیم و بعد از مدتی نیز فراموش كنیم و یا چند ماهی با شهدا زندگی كنیم؟ اگر هدف دعوت، فقط در این خلاصه شود كه بسیار كم است. بعید است ما را دعوت كنند برای مدتی خوب بودن. هدفی والا در كار است.

آری! دعوت شده‌ایم كه معنای زندگی را بفهمیم. بدانیم كه چگونه باید زیست. معنای لذت و عشق را درك كنیم. طعم زیبای عاشقی را بچشیم و با آن ادامه حیات دهیم. بدانیم اگر تا به حال زندگی زیبا نداشته‌ایم، چطور می‌شود زیبایش كرد و چطور می‌شود به هر كاری رنگ خدایی داد. پس سفر می‌كنیم به همان جایی كه بوی خدا می‌دهد؛ بوی بهشت، بوی حسین(ع)، بوی علی(ع)، بوی زهرا(س). میهمان كسانی می‌شویم كه خاكی بودند در عین آسمانی بودن؛ كوچك بودند در نظر خود و بزرگ در نظر دیگران. آشنایانی بودند غریب.

• كمی بعد از اذان مغرب به دوکوهه می‌رسیم. پادگانی دركیلومتر ده اندیمشك، مقر اول لشكر 27 حضرت رسول(ص) درطول دفاع مقدس. قبل از ورود باید بر سردر پادگان عشق سلامی دهی و از نام سردار سپاه اسلام حاج احمد متوسلیان مدد بگیری و قدم بگذاری. اینجا قرار بی‌قراران است. چه آرام است دوکوهه! سكوتش حرفهای بسیار دارد! این آرامش و سكوت، از هزار فریاد بالاتر است.

جلوی حسینیه حاج همت در وسط پادگان، صفهای نماز جماعت تشكیل می‌شود. اینجا باید اقتدا كرد به شهیدانی كه پیش از ما قامت بسته‌اند؛ به همت، به متوسلیان، به … .

به دوکوهه خوش آمدید. اینجا مكانی است كه بچه‌ها از شهر كه می‌آمدند كم‌كم برای جبهه آماده می‌شدند. اینجا بچه‌ها لباس شهر را در می‌آورند و لباس خاكی بر تن می‌كردند و رنگ و بویی دیگر می‌گرفتند، اینجا بچه‌ها راز و نیازهایی داشتند. این ساختمان‌ها، محل استقرار گردان‌های پیاده بود. امروز كاروانهایی كه می‌آیند، اگر بخواهند شب را در دوكوهه مستقر شوند، در این ساختمانها كه بازسازی شده اسكان می‌یابند. هر كدام از این ساختمانها مربوط به گردانی بوده: گردان عمار، میثم، كمیل، مقداد و…» حاج آقای پناهیان برای ما سخن می‌گفت؛ از دو كوهه و از مردان آن.

از خاكریزهای طلاییه بالا می‌‌رویم و بالای یك شیار می‌نشینیم و سرداری از شهدا و از وظیفه ما در پاسداری از خون آنان می گوید.

• ماییم و بیابان. پاسی از شب گذشته است. بچه‌ها به ستون یك می‌ایستند تا پیاده‌روی در شب را تجربه كنند. در پیاده‌روی شب، بچه‌ها نباید حرفی بزنند. راهی را كه طی می‌كنیم، بیابانی است تاریك كه هیچ اثری از شهر و ساختمان وجود ندارد. چراغمان تنها فانوس‌هایی است كه با نور كم سوسو می‌زنند.

روی سنگ‌های بیابان می‌نشینیم و به توضیحاتی درباره پیاده‌رویهای رزمنده‌ها گوش می‌سپاریم: «بچه‌ها در این پیاده‌روی‌ها باید خیلی مواظب بودند كه در ستون حركت كنند و ستون را گم نكنند. از فرد جلویی عقب نمانند؛ چرا كه ممكن است راه را گم كنند و یا خوابشان بگیرد. كسی نباید حرفی می‌زد. این پیاده‌روی كجا و آن پیاده‌روی‌ها كجا و تازه بچه‌ها ساعت‌های طولانی می‌رفتند با كوله پشتی هایی پر از تجهیزات و اسلحه و مهمات.»

• صبح‌های منطقه خیلی زیباست. بچه‌ها با پخش مناجات روح‌بخش امیرالمؤمنین(ع) بیدار می‌شوند. نماز صبح را به جماعت می‌خوانیم و پس از زیارت عاشورا و صبحانه به مقصد بعدی حركت می‌كنیم.

• با گذشتن از پل سابله (محل درگیری رزمندگان اسلام با تانك‌های عراقی در عملیات طریق‌القدس) به منطقه عملیاتی فتح‌المبین می‌رسیم. منطقه باصفایی است. مقدس است و زیبا. از شیارهایی كه یادگار دوران جنگ است و هر یك خاطره ده‌ها شهید را در سینه دارند. با زمزمه «كجایید ای شهیدان خدایی» به سوی قتلگاه شهیدان می‌رویم و بر روی خاك‌هایی می‌نشینیم كه با خون و جسم شهیدان آمیخته است.

• در مسیر فكه، پاسگاه‌های عراقی و میادین مین پاكسازی نشده به وضوح دیده می‌شود. در این منطقه دو عملیات والفجر مقدماتی و والفجر1 انجام شده است. رزمنده‌‌ها حدود چهارده كیلومتر را در رمل‌هایی كه تا زانو در آن فرو می‌روی، راهپیمایی كردند و از میدان‌های مین، سیم‌های خاردار حلقوی و چتری و میل‌گردهای خورشیدی گذشتند و تازه آن وقت به خاكریز مقدم دشمن رسیدند؛ دشمن آماده، مسلح و تازه نفس. بچه‌ها در این منطقه واقعاً خوب جنگیده و حماسه آفریدند.

اینجا معراج شهدای گردان حنظله است و روایت عطش آن، كربلا را تداعی می‌كند.

طلائیه
• از خاكریزهای طلاییه بالا می‌‌رویم و بالای یك شیار می‌نشینیم و سرداری از شهدا و از وظیفه ما در پاسداری از خون آنان می گوید.

هوا طوفانی شده و گرد و غبار همه‌جا را گرفته است. اینجا بوی كربلا می‌دهد. چه رازیست بین اینجا و كربلا؟ به راستی شهید میثمی چه دیده بود كه می‌گفت: «شهدایی كه در طلاییه ایستادند اگر در كربلا هم بودند، می‌ایستادند».

• به نزدیكی‌های اروند كه می‌رسیم، نخلهای بلند یكدست دیده می‌شود و در طرف دیگر نخل‌های سوخته و سر جدا را می‌توان دید. غروب روز جمعه به اروند می‌رسیم. نماز مغرب و عشا را می‌خوانیم. رودخانه اروند منشعب شده از دجله و فرات و كارون است. مهم‌ترین عملیاتی كه در این منطقه صورت گرفته، عملیات والفجر8 و كربلای3 بوده است.

عملیات والفجر هشت، مصادف بود با ایام فاطمیه. بچه‌ها روضه حضرت زهرا(س) می‌خواندند و می‌گفتند می‌خواهیم انتقام سیلی زهرا(س) را بگیریم. می‌گویند شب عملیات باران شدیدی می‌آمده. بچه‌ها كنار نیزارها با هم وداع می‌كردند و از یكدیگر حلالیت می‌طلبیدند.

در ساحل اروند، در تاریكی شب می‌نشینیم و مرغ خیال را تا كنار نهر علقمه پرواز می‌دهیم؛ ذكر مصیبت حضرت ابالفضل العباس(ع).

اروند حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. از خلوص بچه‌ها، از ایمان، از عشق و صفای بچه‌ها. چه غم انگیز است لحظه‌های جدا شدن از اروند، اما باید رفت. باید رفت و زندگی كرد. باید رفت و زانوی غم در بغل نگرفت و باید خوب به وظیفه عمل كرد. خوب دینداری كرد. آری! سخت است، اما باید رفت.

از دره‌های پستی تا اوج سربلندی

كی می‌توان رسیدن، بی رنج و بی مشقت

• در یك هوای گرفته و ابری به سمت شلمچه حركت می‌كنیم. از ماشینها كه پیاده می‌شویم، باران زیبایی شروع به باریدن می‌كند. اینجا كه قدم می‌گذاریم، خود را در كربلای حسین(ع) می‌بینیم. كمی اگر چشم دلت را باز كنی، صدای العطش بچه‌ها را می‌شنوی. بنشین روی خاك‌ها با خدای خود عهد كن كه از این به بعد خوب زندگی كنی. در این هنگام صدای شهدا را نیز می‌شنوی كه «تو چه می‌كنی؟ چرا دائم ندای چه كنم چه كنم سر داده‌ای و چرا به خود نمی‌آیی؟ چرا زیبا نماز نمی‌خوانی؟ چرا با عشق دینداری نمی‌كنی و چرا دائم توبه می‌كنی و می‌شكنی؟ چرا قول می‌دهی و درست نمی‌شوی؟ چرا روزی خوبی و روز دیگر خرابش می‌كنی؟ چرا زمان مناجات، حال تو خسته است؟ آیا با این حال و وضع می‌خواهی جزء یاران مهدی(عج) باشی؟ …

اینجا شلمچه است؛ جایی كه عملیات كربلای پنج با رمز «یا زهرا» را به خود دیده است؛ عملیاتی كه پایان پیروزمندانه جنگ محسوب می‌شود.

• در حسینیه شلمچه جمع می‌شویم. باید وداع كنیم. حاج آقا پناهیان می‌خواهد سخنرانی كند. كاروانهای دیگر نیز جمع می‌شوند. انگار می‌خواهیم برای شهدا مراسم بگیریم. بغض گلویمان را می‌فشارد و سپس به قطرات اشك تبدیل می‌شود. حاج آقا نیز نمی‌تواند سخن را آغاز كند. با بغض درگیر می‌شود. از شلمچه می‌گوید و روضه وداع می‌خواند.

• تازه با شهدا رفیق شده بودیم. تازه راحت داشتیم حرف‌ها و دردهایمان را به‌شان می‌گفتیم. اما باید رفت…

خداحافظ دوكوهه، خداحافظ فكه، خداحافظ خرمشهر، خداحافظ اروند، خداحافظ طلاییه، خداحافظ شلمچه. خداحافظ دوستان خوب من.

خداحافظ ای روزهای خوش زندگی من!

 

 نظر دهید »

آرزو دارم که خداوند مرا شهید کند

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

خاطراتی از روزهای دفاع مقدس از زبان یک رزمنده
آخرین ساعات دهم تیرماه سال 1366چند ارتفاع مهم در حوالی روستای «میرگه نقشینه» سقّـز به تصرّف یک گروهان از نیروهای ضد انقلاب وابسته به شاخه نظامی حزب دموکرات در آمده بود. گردان‌های ضربت جندالله و حضرت رسول(ص) سپاه سقز و همچنین تعدادی از نیروهای ژاندارمری[1] نیز در منطقه مورد نظر با نیروهای دشمن درگیر و عدّه‌ای هم به دست آنها اسیر و شهید شده بودند. آن موقع، فرماندهی گردان جندالله سپاه سقز را برادر «رادان»[2] بر عهده داشت. به دنبال این ماجرا، گردان جندالله سپاه بانه که به گردان همیشه پیروز معروف بود مأموریت یافت تا برای پیشتیبانی از نیروهای سقّز به محل درگیری اعزام شود. صبح روز یازدهم تیرماه 65 آماده حرکت شدیم و هنوز حرکت نکرده بودیم که فرمانده عملیات سپاه بانه[3] که چند ساعتی قبل از ما در منطقه حضور یافته بود بوسیله بی‌سیم از من خواست تا «سیّد عمر عزیزی قای‌بُردی »[4] را که یکی از پیشمرگان مسلمان مخلص و جان برکف بانه بود برای شرکت در این عملیات همراه خود ببرم. من هم اطاعت امر کرده، پس از اینکه نیروهای گردان را به سمت محل درگیری گُسیل داشتم بلافاصله به دنبال کاک عمر رفته و به او گفتم که موضوع از چه قرار است و … سیّد عمر استقبال کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: «بسیار خوب. می‌آیم. فقط چند لحظه‌ای اجازه بدهید که آماده شوم.» رفتم داخل و منتظر شدم تا سیّد عمر آماده شود. به سیّد عمر گفتم: «سیّد! چی‌کار داری می‌کنی؟!» گفت: «وضو می گیرم نماز بخوانم» دیدم حالتش با گذشته خیلی فرق دارد. به قول دوستان بسیجی ، این بار نـور بالا می‌زند. سیّد گفت: «برادر دشتـی! آرزو دارم که خداوند مرا شهید کند بلکه بدین‌طریق از بار گناهانم کاسته شود و بتوانم دینم را برای اسلام و وطنم ادا کنم.» سپس حرکت خود را به سمت پایگاه روستای «میرگه نقشینه» که در نزدیکی محل درگیری بود آغاز نمودیم. در پایگاه میرگه نقشینه، بچّه‌های ژاندارمری مستقر بودند. نیروهای گردان جندالله را که در قالب سه گروهان به منطقه برده بودیم به صورت آماده در چند نقطه امن مستقر کردیم. ابتدا فقط ده ـ دوازده نفر از ما به بالای یکی از ارتفاعات رفتیم. آن جا، برادران: حاج حسن رستگار پناه[5]، مجید مشایخی[6] و فرهاد در حال بررسی موقعیّت و اوضاع منطقه بودند. برادر فرهاد با اشاره به چند ارتفاع گفت: «همه این ارتفاعات به تصرّف نیروهای دموکرات در آمده است!» من به ایشان عرض کردم: «اگر اجازه بفرمایید ما می‌توانیم با همین ده ـ دوازده نفر که اکنون نزد شما هستیم، یکی از این بلندی‌ها را که خیلی به اطراف خود اشرافیّت دارد از دست دشمن بگیریم.» برادر فرهاد گفت: « فکر نمی‌کنم این کار با این عدّه‌ی کم امکان‌پذیر باشد!» عرض کردم: «مگر در احادیث و روایات نیامده که یک نفر از ما به بیش از ده نفر و بلکه صد نفر از نیروهای دشمن غالب هستیم؟» ـ ما ان‌شاءالله ارتفاع را از چنگ دشمن پس می‌گیریم. تا جایی که ذهنم یاری می‌کند چند تن از آن ده ـ دوازده نفر عبارت بودند از: من، سیّد عمر عزیزی قای‌بُردی، اسفندیار، خوشدامن اهل لنگرود، سیّد که یکی از رزمندگان جوان همدان و تک فرزند خانواده بود. این برادر رزمنده ـ سیّد ـ یک روز قبل از حرکت، مأموریتش به پایان رسیده بود و قصد داشت به همدان باز گردد ولی با این وجود، به خاطر همین عملیات، مُصرّانه همراه ما آمده بود. به این برادر رزمنده گفتم: «سیّـد جـان! مگر تو پایان مأموریت نگرفته بودی؟!» گفت: «چـرا، گرفته‌ام!» پرسیدم : «مگر قرار نبود به شهر و خانه خود برگردی؟! تو تک فرزند خانواده‌ای، بهتر است برگردی به آغوش خانواده‌ات.» پاسخ داد : «من تا در این عملیات شرکت نکنم به خانه باز نمی‌گردم… ان‌شاء‌لله بعد از عملیات بر می‌گردم.» بالأخره با کسب دستور، ما چند نفر در سه گروه سه نفره به عنوان پیشقراولان نیروهای مهاجم، حرکت به نوک کوه را آغاز نمودیم. من از جناح راست به بالای ارتفاع می‌کشیدم که ناگهان متوجّه سه نفر از نیروهای ضد انقلاب شدم که از شیاری به دنبال ما می‌آمدند. قبل از اینکه حرکتی از جانب آنان صورت بگیرد رگباری از گلوله را به سوی آنها سرازیر نمودم که دو تن درجا به هلاکت رسیده و سوّمی با بدن مجروح متواری شد.

یکی از بچّه‌ها را گرفته و با بی‌سیم به فرمانده گروهان ویژه‌ی گردان گفتم که با شلّیک اوّلین موشک، تکبیر گویان، صُعود به قلّه‌ی کوه را آغاز کنند. به محض این که اوّلین موشک آر. پی. جی را به سمت مواضع دشمن شلّیک نمودم به یاری خدا بچّه‌های گروهان ویژه هم با سرعتی فوق‌العاده، خود را به بالای کوه کشیده، با نیروهای دشمن به نبرد پرداختند. درگیری تا مدتی به طول انجامید ولی بچّه‌ها با استفاده از اصل غافلگیری موفق شدند در کمترین زمان ممکن، مواضع دشمن را منهدم ساخته و ارتفاع را از دست آنها خارج کنند

اسلحه آر. پی. جی یکی از بچّه‌ها را گرفته و با بی‌سیم به فرمانده گروهان ویژه‌ی گردان گفتم که با شلّیک اوّلین موشک، تکبیر گویان، صُعود به قلّه‌ی کوه را آغاز کنند. به محض این که اوّلین موشک آر. پی. جی را به سمت مواضع دشمن شلّیک نمودم به یاری خدا بچّه‌های گروهان ویژه هم با سرعتی فوق‌العاده، خود را به بالای کوه کشیده، با نیروهای دشمن به نبرد پرداختند. درگیری تا مدتی به طول انجامید ولی بچّه‌ها با استفاده از اصل غافلگیری موفق شدند در کمترین زمان ممکن، مواضع دشمن را منهدم ساخته و ارتفاع را از دست آنها خارج کنند. لحظاتی بعد، نیروهای خصم چون عرصه را برای خود تنگ و آشفته دیدند با تحمّل تلفات جانی و خساراتی سنگین، ناگزیر فرار را بر قرار ترجیح دادند. سپس طبق دستور فرماندهان حاضر در منطقه، بقیه گردان‌ها و یگان‌ها نیز وارد عمل شده و چهار الی پنج ارتفاع باقی مانده را که در چنگال نیروهای ضد انقلاب بود مورد هجوم خود قرار دادند. بالأخره به لطف خدا همه‌ی ارتفاعات منطقه، کاملاً تحت کنترل رزمندگان و پیشمرگان کُرد مسلمان در آمد. در آزادسازی این ارتفاعات، چند تن از همرزمان غیور نیز به فوز عظیم شهادت دست یافتند که در میان پیکرهای مطهّر و به خون نشسته‌ی آنان، چهره‌ی پیشمرگ مسلمان «کاک عمر عزیزی» و آن «سیّد بسیجی اهل همدان» هم می‌درخشید. آری! دعای کاک عمر خیلی زود مستجاب شده بود. او مشتاقانه و مخلصانه در این عملیات ایفای نقش کرد و مردانه جنگید و سرانجام نیز با نوشیدن شهد گوارای شهادت به حیات ابدی دست یافت. آن سیّد جوان و رزمنده همدانی هم با آن که تکلیفش را با حضور چند ماهه‌ی خود در جبهه ادا کرده و حتّی گواهی تسویه حساب و پایان مأموریت خود را هم در جیب داشت، عاشقانه در این عملیات حماسه آفرید و پس از نبردی سنگین و رویارو با دشمنان اسلام و میهن، با دریافت مدال شجاعت و شهادت از دست حضرت حقّ، به «پایان مأموریت» دست یافت.

پی نوشت‌ها:

[1]ـ ژاندارمری: یک نیروی نظامی بود که در سال 1290 به درخواست دولت ایران توسط سوئدی‌ها در کشور به وجود آمد. ژاندارمری مسئول امور انتظامی و امنیت راه‌ها و اماکن بیرون شهری بود. این نیرو از اواخر سال 1369 شمسی با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید مقام معظّم رهبری و فرماندهی کل قوا با شهربانی و کمیته‌های انقلاب اسلامی، ادغام و از اوایل دهه 70 سازمانی تحت عنوان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی تشکیل و عملاً جایگزین آنها شد.

[2]ـ سردار احمدرضا رادان: عضو سپاه پاسداران در زمان جنگ و جانشین فعلی فرماندهی نیروی انتظامی کشور.

[3]ـ فرهاد آذر ارجمند.

[4]ـ سیّد عمر عزیزی قای‌بُردی: اهل روستای «قای‌بُرد» بانه بود که بعد از انقلاب اسلامی در حدود 3 الی 4 سال با حزب دموکرات کردستان همکاری داشت ولی با شناخت عمیقی که از ماهیّت اصلی و تروریستی این حزب ضد انقلاب پیدا کرد خود را از صف آن جدا و به عضویت سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان سپاه در آمد. او بعد از آن در دفاع از اسلام و میهن خود، مردانه با عناصر خود فروخته ضد انقلاب جنگید و سرانجام نیز در مورخه 12/4/1366 به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت دست یافت.

[5]ـ حاج حسن رستگار پناه: فرمانده وقت سپاه پاسداران کردستان.

[6]ـ مجید مشایخی: فرمانده وقت عملیات سپاه پاسداران کردستان.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 143
  • 144
  • 145
  • ...
  • 146
  • ...
  • 147
  • 148
  • 149
  • ...
  • 150
  • ...
  • 151
  • 152
  • 153
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهنــــا
  • زفاک
  • رهگذر
  • الهی وربی من لی غیرک
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 86
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس