آخرین روزهای حیات شهید بابایی
به نام خدا
آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات شهید بابایی، خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی، نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.
آن شب از همدان با همسرش در مکه تماس گرفت، خانم بابایی که به شدت هیجانزده بود، پرسید:
ـ عباس چه وقت میآیی؟ … من چشمم به در دوخته شده.
او در حالی که عرق روی پیشانیاش را پاک میکرد، به آرامی گفت: خاطر جمع باشید که من عید قربان پیش شما خواهم بود.
گفتوگوی او با همسرش چند دقیقهای ادامه داشت. در پایان عباس حلالیت طلبید و تماس قطع شد. لحظهای نگذشته بود که ناگهان رنگ از رخسار خانم بابایی پرید و با صدایی لرزان، با خود گفت: وای این چه حرفی بود که او گفت؟! … برای چه حلالیت میطلبید؟!
دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و ملتمسانه گفت: خدایا! خدایا! عباس را حفظ کن.
آنگاه به تلخی گریست.
***
سحرگاه آن شب، شهید بابایی همراه محافظ و رانندهاش از همدان عازم تهران شد، به محض حرکت، به خاطر خستگی که در تن داشت به خواب رفت. گودرزی، راننده شهید بابایی، تعریف میکند: مسافتی از راه طی کرده بودیم که ناگهان عباس از خواب پرید. نگاهی به اطراف کرد، همه جا را تاریک دید، سپس دستی بر سر کشید و لبخندی زد، از داخل آیینه نگاهی به او کردم و گفتم: چرا میخندی؟
آهی کشید و گفت: چیزی نیست خواب دیدم. گفتم: خیر است انشاءالله. او بیآنکه چیزی بگوید، یک دانه گلابی را از داخل پاکت برداشت و به من داد. گفت: بیا بالامجان بخور.
من نگاهی به او کردم و گفتم: پس چرا خودت نمیخوری؟ گفت: میخورم. اول شما که خسته هستی بخور. او میگفت که در طول راه تیمسار را زیرنظر داشتم. پرسیدم: شما چرا همهاش به من تعارف میکنید و خودتان چیزی نمیخورید؟ گفت: فکر من نباش بخور، نوش جونت.
از لحن گفتههایش پیدا بود که خیلی خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام در زیر لب به نجوا پرداخت . وقتی جلو ساختمان معاونت عملیات رسیدیم، عباس از اتومبیل پیاده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم، چشمم به پاکت میوه افتاد، دیدم که او حتی یک دانه از میوهها را نخورده است.
***
صبح زود تیمسار بابایی وارد دفتر معاونت عملیات شد و به آجودان گفت: پرونده خلبان اغنامیان را بیاورید. پرونده را که آوردند، صفحه اول آن نامهای بود در مورد درخواست وام. آن را امضا کرد و به آجودان گفت: در مورد وام آقای اغنامیان سریعاً اقدام کنید.
مرا در آغوش گرفت و گفت: اگر از من بدی یا قصوری دیدی حلالم کن. گفتم: مگر میخواهید به کجا بروید؟ دستی بر سر کشید و پاسخ داد: خوب دیگر؛ هیچ کسی از یک ساعت بعد هم خبر ندارد.
آنگاه ادامه داد: در ضمن من او را ندیدم. از قول من عذرخواهی کنید و بگویید که زودتر از این نتوانستم تقاضایش را برآورده کنم. لحظهای مکث کرد و نگاهی به آجودان انداخت و گفت: خداحافظ.
آجودان ادای احترام کرد و گفت: ببخشید تیمسار شما این همه راه آمدید تا فقط یک برگه وام را امضاء کنید؟ او در حالی که لبخند بر لب داشت پاسخ داد: آخر ممکن بود دیگر نتوانم آن را امضاء کنم.
آنگاه دوباره خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همه کارهایی را که میبایستی انجام میداد، انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادر همسر و فرزندانش سلما، حسین و محمد خداحافظی کرد. گودرزی، راننده تیمسار بابایی میگوید که آنگاه رو به من کرد و گفت: آقای گودرزی! شما تشریف ببرید استراحت کنید که انشاءالله بعد از عید قربان برگردید.
او میگوید: سپس مرا در آغوش گرفت و گفت: اگر از من بدی یا قصوری دیدی حلالم کن. گفتم: مگر میخواهید به کجا بروید؟ دستی بر سر کشید و پاسخ داد: خوب دیگر؛ هیچ کسی از یک ساعت بعد هم خبر ندارد.
***
چند ساعت گذشت. او به همراه موسی صادقی به سوی قزوین به راه افتادند. وقتی به قزوین رسیدند نیمههای شب بود. عباس در مقابل منزل پدرش پیاده شد و مثل همیشه با انگشت ضربهای به شیشه پنجره کوچکی که در کنار در بود، زد. لحظاتی بعد مادرش در را باز کرد. پس از روبوسی به مادر گفت: آقاجان خوابه؟ مادر پاسخ داد: آره پسرم! خوابه. گفت: میخواهم بیدارش کنم. مادر گفت: بگذار وقت نماز که بیدار شد او را میبینی. گفت: نه مادر! باید زودتر حرکت کنم. نمیتوانم بمانم؛ یک مأموریت مهم دارم.
شهید بابایی
بر بالین پدر رفت. نگاهی به صورتش انداخت. سپس خم شد و گونههایش را بوسید. حاج اسماعیل چشمانش را باز کرد و گفت: عباس جان آمدی؟ او گفت: ولی باید زود برگردم، مأموریت مهمی دارم. پدر گفت: ولی عباس جان! ما روز عید قربان تعزیه داریم. برای تو نقش گذاشتهام. باید اینجا باشی.
او گفت: باشد پدرجان! پس نقش کوچکی برایم بگذار. انشاءالله عید قربان میآیم. پس از ساعتی عباس با پدر و مادر خداحافظی کرد و رفت. وقتی ماشین حرکت کرد، او چند مرتبه برگشت و پشت سر را نگاه کرد. اتومبیل در انحنای کوچه از نظر ناپدید شد. مادر که مضطرب و پریشان به نظر میرسید، روی به حاج اسماعیل کرد و گفت: عباس را هیچ وقت موقع خداحافظی اینطور ندیده بودم. دلم برای او شور میزند.
حاج اسماعیل لبخندی زد و گفت: دلواپس نباش زن. خدا پشت و پناهش. مادر هم تکرار کرد: خدا پشت و پناهت پسرم. یا حسین! عباسم را به تو میسپارم. آنگاه قطره اشکی بر گونهاش غلتید.
اتومبیل شهر را پشت سر گذاشت. عباس کتابچه دعا را از جیب درآورد و مشغول خواندن دعا شد. ساعتی گذشت. به موسی صادقی که در حال رانندگی بود گفت: من کمی میخوابم. اگر خسته شدی بیدارم کن.
چند دقیقهای نگذشته بود که صدای فریاد او در خواب، موسی صادقی را وحشتزده کرد. او علت فریاد را پرسید. عباس در حالی که دست بر سر و روی خود میکشید، گفت: ببخشید آقا موسی! خواب دیدم.
صادقی گفت: از بس خستهای. از بس کار میکنی. در خواب هم دلشوره داری و خواب بد میبینی. عباس خندید و دستی به شانه صادقی زد و گفت: ببخشید آقا موسی که تو را ناراحت کردم. سپس هر دو سکوت کردند. عباس در خود فرو رفته بود. ساعت چهار صبح بود که به پایگاه هوایی همدان رسیدند و مستقیم به مهمانسرا رفتند. عباس رو به موسی صادقی کرد و گفت: شما برو بخواب. من سری به قرارگاه میزنم.
سپس به سوی قرارگاه به راه افتاد.
ادامه دارد…